white bunny

649 95 21
                                    

-ت..تهیونگ؟

پسر بزگتر پشت بهش ایستاده بود و جوابی نمیداد.جونگکوک از روی تخت بلند شد و نزدیکتر رفت و دستش رو روی شونه اش گذاشت.

-ت..تهیونگ تویی؟

پسر بزرگتر آروم به سمتش برگشت.چهره اش گرفته و غمگین بود.

-ترسوندیم چرا جواب نمیدی.کی بیدار شدی؟

-خیلی وقته

-فکر کنم شب شده شام خوردی؟چرا چراغارو روشن نکردی.ترسیدم خب

جونگکوک میخواست سمت کلید چراغ بره و اونو روشن کنه که پسر بزرگتر مانع شد.

-جونگکوکا

-جانم؟

-من میخوام برم.

-خیلی خب برو پایین منم لباسامو عوض کنم میام برای شام.

-به خودت بیا جونگکوک.

-چی؟چی‌میگی؟

پسر بزرگتر ازش فاصله گرفت و سمت چمدون کنارش رفت.
جونگکوک متعجب یه نگاه به چمدون و یه نگاه به تهیونگ انداخت و جلوتر رفت.

-چمدون برای چیه؟تهیونگ؟

-باید برم جونگکوکا.
-کجاااا باید بری مثل آدم حرف بزن.

-باید برم پیش اون

-پیش کی؟منم باهات میام صبر کن وسایلمو جم....

-جونگکوکا

جونگکوک بغض کرده بود و با گیجی سمت وسایلش رفت نمیدونست چیو باید برداره و دستاش لرزش داشتن.

-تهیونگ یه..یه دقیقه صبر کن الان جمع میکنم وسایلمو

-جونگکوکااااااا

پسر بزرگتر داد زد و جونگ‌کوک از صدای بلند چشماش رو محکم روی هم فشرد که همراه با اون بغضش هم شکست.آروم سمت پسر بزگتر برگشت.

-تو نمیتونی بیای چرا نمیفهمی؟

-ی..یعنی چی تهیونگ چ..چرا اینجوری میکنی؟م..من

-قول میدم برگردم جونگکوک

جونگکوک نزدیک تر رفت و دست تهیونگ رو تو دستاش گرفت.

-پ..پیش کی میخوای بری ته؟چ..چرا میخوای بری؟

-نمیتونم بهت چیزی بگم کوک...

-نرو تهیونگ...نرو لطفا...لطفا منو...ت..تنها نزار تهیونگ

پسر بزرگتر دستش رو از دستای کوک بیرون کشید و دستیگره چمدونش رو گرفت.

-ن..نرو تهیونگ لطفا..بزار منم...منم باهات بیام..قول میدم اذیتت نکنم ته...

جونگکوک میخواست سمتش بره اما پاهاش حرکتی نمیکردن.زانوهاش بی حس شده بودن.با چشمای اشکی متعجب نگاهی به پاهاش انداخت و بعد یه نگاه به تهیونگ.

𝐁𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫𝐬Where stories live. Discover now