crying

1.2K 216 10
                                    

پاهاشو با تیک روی زمین میکوبید و منتظر بود هرچه زودتر زنگ تفریح بشه. حواسش اصلا به حرفایی که معلم میزد نبود میشد گفت حتی یه کلمه اش رو هم نفهمید. یعنی مادرش اومده بود؟اگه مدیر به مادرش گفته باشه چه جوابی باید به مادرش بده؟یا اصلا چی باید بگه؟
با دستی که به پشتش خورد از افکارش بیرون اومد.

-جونگکوکی حالت خوبه؟

-ها چی؟آاا آره خوبم.

-پسر همش داری پاتو میکوبی رو زمین اعصابمو خورد کردی.

-معذرت میخوام.میگم جیمین...

-چیه؟

با صدای زنگ سریع از جاش بلند شد و حرفشو نصفه نیمه ول کرد و جیمین و تو حالت تعجب ول کرد.
سریع از پله ها پایین رفت تا به اتاق مدیر بره که برخوردش با کسی باعث شد پخش زمین بشه.
همون بود...همون عوضی متجاوز که هر چی میکشید تقصیر همون بود.از زمین بلند شد و خواست بره که دستش ‌کشیده و شد و به گوشه ای خلوت برده شد.
جانگکوک رو به دیوار کوبید و تو صورتش تقریبا فریاد زد.

-میبینم که نادیدم میگیری فسقلی.نکنه دلت میخواد به کل مدرسه بگم که....

پسر خودشو بیشتر به جونگکوک میچسبوند که باعث میشد جونگکوک حالش بهم بخوره.

-یااا عوضی ولم کن...بهت میگم ولم کن

جونگکوک همینطور که میگفت تقلا میکرد تا پسر رو از خودش دور کنه.تا اینکه یقه پسر کشیده شد و به عقب پرت شد.تهیونگ بود.اون اونجا چیکار میکرد؟ اصلا چجوری پیداش کرده بود؟
تهیونگ بدون هیچ توجهی به موقعیت و مکانی که توش هست پسر رو به مشت و لگد گرفته و تا میخورد میزد.

-توعه عوضی فکر کردی کی هستی هاااااااااان

میون مشتایی که به صورت پسر میزد میگفت.

-به چه جراتی دستای کثیفتو به جونگکوک میزنی
زندت نمیزارم آشغااال بی همه چیز.

تهیونگ هیچ کنترلی رو خودش نداشت حتی جونگکوکی که سعی میکرد از پشت جلوی تهیونگو بگیره پس زد.
بعد از چند دقیقه همه بچه ها دورشون جمع شده بود.یکی فیلم میگرفت یکی بیشتر جو میداد و میون اونا جیمین بود که به سمت دفتر مدیر رفت تا موضوعو اطلاع بده.

-آشغال حرومزاده...اون دستای نجستو میشکونم.

بالاخره مدیر و حراست مدرسه اومدن و بلافاصله همه بچه ها ساکت شدن .تهیونگو از پسر جدا کردن.

-ول کنین من اون حرومزادرو زندش نمیزارم.یااااا میگم ولم‌کنید.

جمله آخرشو داد. مدیر به سمت پسر رفت که دماغش خونی بود و نصف صورتش کبود و ترکیده بود.پسر رو بلند کرد و سریع گفت که امبولانس خبر کنن.

-چیو نگاه میکنید؟برگردید سر کلاساتون ببینم.

با این حرف مدیر همه به سمت کلاساشون رفت و هیچکس حواسش به جونگکوکی که روی زانو نشسته بود اشک میریخت نبود.
تهیونگ به خودش اومد و دستشو از کسایی که نگهش داشته بودن آزاد کرد و سمت جونگکوک رفت.نگران شد سرشو بالا آورد و با چشمای اشک آلود جونگکوک روبه رو شد.حس کرد قلبش هزار تیکه شد وقتی جونگکوک رو تو اون حالت دید.
چشمایی که همیشه از ذوق برق میزدن حالا اشکی بودن و این آزارش میداد.

-جونگکوکم دیگه گریه نکن.من اینجام.تهیونگ اینجاست.

و با دستاش اشکای جونگکوکو پاک میکرد.

-فین..فین..هیونگ تو اینج...فین...چیکار میکنی.؟

-مدیرت همه چیزو به من گفت کوک.چرا به من چیزی نگفتی؟انقدر برات غریبم کوک؟من برادرتم کوک.

تهیونگ با بغض میگفت و جونگکوک با این حرفای تهیونگ حس کرد که قلبش مچاله شده.غریبه؟اونم برای جونگکوک که همه چیزش تهیونگ بود؟ نه اون برای جونگکوک غریبه نبود فقط...فقط خجالت میکشید که همچین چیزیو به کسی بگه.
جونگکوک نمیدونست چی باید بگه اشکای خودش شدت پیدا کرده و تنها کاری کرد این بود که خودشو تو بغل تهیونگ ول کرد و خودشو به سینه تهیونگ چسبوند و هق هق کرد.
تهیونگ نخواست بیشتر ازین کوک رو تحت فشار بزاره پس جانگکوکو بیشتر به خودش فشرد و بوسه ای رو موهاش گذاشت.

-قول بده هر اتفاقی که میوفته رو به من بگی کوک.من همیشه کنارتم،من همیشه پیشتم و ازت محافظت میکنم .جونگکوک تو بعد مادرمون تنها دارایی منی.
نمیخوام یه خط کوچولو روی تنت بیوفته.نمیخوام روحت کوچیکترین زخمی ببینه کوکی من.

تهیونگ هم حالا با جانگکوک اشک میریخت و نمیتونست جلوی خودشو بگیره.نمیتونست بارو کنه که این حرفارو زده بود براش مهم هم نبود که بقیه با ترحم نگاشون میکنن،تنها چیزی که الان براش مهم بود جونگکوکش بود که اینطوری تو بغلش کریه میکرد.

جونگکوک سرش رو از سینه تهیونگ جدا کرد و به چشمای تهیونگ خیره شد.

-دوست دارم هیونگ.

______________________________________
یدونه ازین تهیونگاااا لطفا:)

از وضعیت ووتا راضی نیسم:/حس میکنم داستانو دوس ندارید:)

𝐁𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫𝐬Where stories live. Discover now