Death

535 79 18
                                    

-من و تهیونگ ازدواج کردیم کوک.

سکوت...
سکوت، تنها فریاد جونگکوک بود!
سکوت، تنها آژیری بود که گوشاش رو کر کرده بود!
انگار که با سرنگ خون رو از رگاش بیرون کشیده باشن بی جون بود.
ریه هاش سخت در تکاپو برای کشیدن ذره ای هوا به داخل بودن.
دیوارای خونه در حال نزدیک شدن بهش بودن.
حالت تهوع داشت و چشماش سیاهی میرفت.
چرا؟
کی انقدر کوچیک شده بود که غرورش اینجوری خرد بشه؟
چرا؟
سرش سوت میکشید و بدنش یخ کرده و تنها چراها بودن که توی سرش چرخ میزدن.
اصلا چطور؟
ازدواج کردن؟کِی؟چرا؟
مگه تهیونگ عاشقش نبود؟
یعنی همه چی دروغ بود؟
اون دیشب جسمش رو در اختیار تهیونگ گذاشته بود...
اون فکر میکرد اونا دیگه مال هم شدن...
تهیونگ چیکار کرده بود باهاش؟
تکلیف اونهمه خاطره پس چی میشد؟
مگه جونگکوک چیکار کرده بود که لایق این شده بود؟
کم گذاشته بود؟
آره حتما گذاشته بود...اما...
اما تهیونگ حق نداشت اینکارو باهاش بکنه...
چرا امروز؟
اما امروز تولدش بود...
قرار بود امروز بخنده..
شاد باشه...
با خانوادش و تنها دوست عزیزش جشن بگیره..
با تهیونگش عشق بازی کنه...
شب بخاطر نقاشی قشنگش حسابی ازش تشکر کنه...
تهیونگ کی انقدر بی رحم شده بود؟
که روز تولدش رو براش جهنم کنه؟
آجر آرزوهاش رو روی سرش آوار کنه؟
دستاس به وضوح میلرزیدن و لوح سیاه رنگ که سند مرگش بود از بین دستاش سر خورد.
تهیونگ چطور میتونست؟
داشت خواب میدید؟
اگر خواب بود پس چرا بیدار نمیشد؟اون که بعد هر کابوس سریع از خواب بلند میشد.
این یکی چرا انقدر واقعی بود؟
نکنه واقعا واقعی بود؟
حالا باید چیکار میکرد؟
قلبی که حالا تیکه تیکه شده و چیزی ازش باقی نمونده بود رو باید چیکار میکرد؟
نباید الان مشتش رو تو صورت خوش فرم تهیونگ فرود میاورد؟
نباید الان سرش داد میزد که چرا تهیونگ؟چرا وقتی روح و جسممو بهت دادم اینکارو کردی.
اگه جونگکوک روز قبل بود قطعا همینکارو میکرد...
اما جونگکوک امروز سکوت رو انتخاب کرده بود!
جونگکوک دوساعت پیش قوی بودن رو انتخاب کرده بود!

-کوک حالت خوبه؟

با صدای جیمین به خودش اومد و گرمی اشکش رو روی گونه هاش حس کرد.
سرش رو به آرومی بالا آورد و به جیمین نگاه کرد.
جیمین فهمیده بود!
اون لعنتی از همون روزی که جونگکوک اون سوال رو ازش پرسیده بود شک کرده بود و حالا...

-کوک با توعم به خودت بیا پسر من کنارتم.

در گوش جونگکوک آروم زمزه کرد و دستش رو به پشت جونگکوک کشید.
جونگکوک به خودش اومده بود!
دیگه ضعیف نبود...
دردی که الان بهش متحمل شده بود اونو نه تنها از پا ننداخت بلکه بهش توان مقاومت داده بود.
آرورا واقعا نمیدونست چی باید بگه و اسم این ریاکشن جونگکوک رو چی بزاره از طرفی هم نگاه سنگین و وحشتناک تهیونگ رو روخودش حس میکرد.
جو خیلی تاریک و وحشتناکی بود و جونگکوک تنها کسی بود که الان میتونست همه چیو عوض کنه.
قطره اشکش رو به آرومی از گونش پاک کرد و اینبار با یه لبخند بزرگ سرش رو بالا آورد.
تهیونگ بهت زده به پسری که چشماش غم رو فریاد میزد اما لباش میخندید نگاه کرد.
لعنت بهش!
لعنت به مادرش!
لعنت به آرورا!
لعنت به زندگی نکبت بارش!

𝐁𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫𝐬Where stories live. Discover now