What is the truth?

1.3K 220 13
                                    

وقتی به خونه رسیدن بوی غذای مورد علاقشون مشامشون رو قلقلک داد و هر دو با سرعت زیادی سمت آشپزخونه رفتن.

-بفرما مامان اینم از خریدایی که خواسته بودی.

خریدارو رو میز گذاشت و سمت اجاق گاز رفت تا ناخونکی به غذا بزنه.

+دستت درد نکنه شیر مرد من.براتون غذایی که دوست داشتین رو درست کردم.

-مامان مامان ببین چی خریدم

مادر نگاهی به دست جونگکوک انداخت و آلبوم عکس رو دید و بوسه ای به سر جونگکوک زد

+خیلی قشنگه جونگکوکا میتونی عکساتو یادگاری نگه داری و سالها بعد وقتی تشکیل خانواده دادی به بچه هات نشون بدی.

جونگکوک از این حرف مادرش گونه هاش کمی سرخ شد که معلوم بود حسابی خجالت کشیده.پس در جواب مادر به خنده ای کوتاه بسنده کرد.

+خیلی خب برید لباس هاتونو عوض کنید و بیاید برای شام.

هر دو پسر به سمت اتاق هاشون رفتن.جونگکوک دوربینش رو داخل کشوی میز گذاشت و آلبوم رو هم کنار اون قرار داد.سمت کمدش رفت و یک شلوار راحتی با یک تیشرت مشکی برداشت تا لباس هاشو عوض کنه.
یادش افتاد که شال گردن تهیونگ رو بهش نداده.شال گردن رو برداشت و ناخواسته اونو به صورتش نزدیک کرد.عطر تهیونگ توی تمام وجودش رو گرفت و از خود بی خودش کرد.چشماش رو چندثانیه بس و از تکه پارچه ای که رو صورتش بود آرامش گرفت. سمت اتاق بزرگ تر رفت و بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد و با صحنه ای که دید چشم هاش چهارتا شد. تهیونگ با بالاتنه ای لخت در حال گشتن تو کمدش بود.
جونگکوک نمیتونست چشم از صحنه رو به روش برداره عضلاتش و پوست بی نقصش تو صورت جونگکوک میدرخشیدن.همینطور که با چشمایی گشاد در حال دید زدن بود پسر به سمتش برگشت.

-یااا ترسوندیم بچه.اینجا چیکار میکنی؟

جونگکوک که هنوز تو شوک بود به خودش اومد.

-امم م..من...چیزه امم اها شال گردنت رو آوردم ممنون که بهم دادیش هیونگ.

و بعد شال گردن رو روی زمین گذاشت وخجالت زده به سمت اتاق خودش فرار کرد.تهیونگ که از این حرکت جونگکوک تقرییا خندش گرفته بود شال گردن رو برداشت و داخل کمدش گذاشت و تیشرت گشاد سفید رنگی رو برداشت و پوشید.
و اما جونگکوکی که سرش رو تو بالشت فرو کرده بود و به خودش لعنت میفرستاد.تهیونگ برادرش بود اما هیچوقت تو این سالها لخت تهیونگ رو ندیده بود و حالا که اولین بار این صحنه رو دیده بود و عضلات تهیونگ براش خودنمایی میکردن براش حس عجیب و هیجان انگیز و در عین حال خجالت زدگی داشت.

سر پله ها تهیونگ جونگکوک رو دید که سعی داره خودشو ازش قایم کنه یا فرار کنه یکدفعه مچ دستش رو گرفت و اونو یه گوشه کشید.

𝐁𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫𝐬Where stories live. Discover now