I adore you

683 85 26
                                    

-هرطور شما امر کنید قربان!

دست جونگکوک رو گرفت و اونو سمت مغازه اسباب بازی فروشی برد.
جونگکوک با خوشحالی و رضایت یکی ازون تل های خرگوشی رو برداشت و اونو روی موهاش گذاشت و از تو شیشه مغازه خودش رو نگاه کرد.
خرگوش شیطانی درونش بیدار شده بود و این برای هیچکدومشون خوب نبود.
تهیونگ بعد از حساب کردن با فروشنده سمت جونگککوک اومد و اونو از پشت بغل کرد.

-زیبا شدی...

لبش رو نزدیک گوش جونگکوک برد و نگاهش رو از شیشه به چشمای جونگکوک دوخت.

-و همینطور خوردنی...

-م..میشه بریم خونه خیلی خستم و خوابم میاد.

تهیونگ بعد از زدن بوسه ای به موهاش ازش فاصله گرفت.

-آره فکر کنم بهتره بریم.

-راستی خیلی خوشگله ممنونم هیونگ.

تهیونگ لپش رو کشید و خنده ای تحویلش داد و دست جونگکوک رو گرفت.جونگکوک تل رو از موهاش برداشت و اون رو داخل کیسه ای که فروشنده داده بود گذاشت.

-چیز دیگه ای نمیخوای کوک؟

-نه ممنون

-خب نظرت راجب چیکن تاکو چیه؟

-اوممم فکر بدی نیست اتفاقا خیلی هم گشنمه

-خب یجارو این نزدیکی میشناسم تاکو های خوشمزه ای داره.

بعد از کمی پیاده روی به جایی که تهیونگ میگفت رسیدن.یه ماشین وَن سبز رنگ که روی اون پر از استیکرای غذا بود و بالای اون هم ریسه های چراغ بود.اطراف ون چندتا میز و صندلی بود که عده ای مشغول خوردن غذا بودن.

-تو اینجا بشین تا من برگردم

تهیونگ به یکی از صندلی های خالی اشاره کرد و جونگکوک هم نشست.
با کنجکاوی اطراف رو نگاه میکرد.تاحالا با تهیونگ یا هر کسی دیگه ای به اینجا نیومده بود و خیلی ذوق زده بود.

-جونگکوک؟

با صدای آشنایی سرش رو سمت صدا برگردوند و با دوست عزیزش جیمین مواجه شد.

-جیییمییینییی

از صندلی بلند شد و سمت جیمین دوید و اونو بغل گرفت.و جیمین هم متقابلا گرم و صمیمی دوستش رو بغل کرد.

-دلم برات تنگ شده بوددد

-منم همینطور کوکی

از بغل جیمین بیرون اومد و دستاشو گرفت.

-اینجا چیکار میکنی؟با کی اومدی؟

-من..راستش خب...تو با کی اومدی؟

-من با تهیونگی هیونگ اومدم اینجا...اوناهاش رفته تاکو بگیره.

جیمین لبخندی زد و نمیدونست باید به جونگکوک بگه واقعا با کی اومده یا نه.به جونگکوک اعتماد داشت اما میترسید شخصی که باهاش اومده از این‌موضوع ناراحت بشه.دلشو به دریا زد و حقیقتو به جونگکوک گفت.

𝐁𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫𝐬Where stories live. Discover now