I love you

940 138 46
                                    

-ش...شما؟

-ت...تو؟

هر دو با اضطراب و تعجب همدیگرو نکاه میکردن اما هیچکدوم جرات به زبون آوردن کلمه ای رو نداشتن.زن با تردید به جونگکوک که رو به روش نشسته بود نگاه کرد و بعد دوباره نگاهش سمت پسر بزرگتر چرخید.تهیونگ هم نگاهش بین زن و جونگکوک در حال چرخیدن بود. نگاه هردوشون التماس میکرد که چیزی به زبون نیارن.
تهیونگ واقعا نمیدونست چیکار کنه و یا چه حرفی بزنه فقط نگاه پر از اضطرابشو به زن دوخته بود تا حرفی به جونگکوک نزنه.حداقل نه الان!

-شما همو میشناسید؟

مرد  با سوالش که تعجب توش موج میزد سکوت بین اون دو نفرو شکست.اون دو نفر واقعا نمیدونستن چی باید بگن نه تهیونگ آمادگی گفتن حقیقتو داشت و نه زن.تا اینکه بالاخره زن که متوجه چشمای پر از خواهش تهیونگ شد سکوت رو شکست.

-آ...آره راستش من تو مارسی که بودم برای دوستم یه مقدار خرید و کردم و سنگین بود این آقا پسر کمکم کرد و خیلیم ازش ممنونم.فکر نمیکردم بازم همو ملاقات کنیم.پسرم خوبی؟

تهیونگ نفس عمیقی کشید و و گلوش رو صاف کرد.به شدت ازون زن ممنون بود که نجاتش داده.

-عااه بله دنیا واقعا جای کوچیکیه.خواهش میکنم من کاری نکردم که کمک به دیگران وظیفمه.و خوشحالم که دوباره ملاقاتتون میکنم.

لبخندی زد و نزدیک زن رفت و باهاش دست داد و جونگکوک هم بدون هیچ حرفی چشماشو ریز کرده بود و نگاهشون میکرد چون به وضوح اضطراب تهیونگ رو حس کرده بود.به هرحال قرارم نبود با تهیونگ حرفی بزنه نه حداقل تا زمانی که پسر بزرگتر بخاطر رفتارش عذر خواهی نکرده!

-چه خوب پس که همو میشناسید.ایشون همسر من ماریا هستش.و ماریا جان این دوتا برادر هم تهیونگ و جونگکوک هستن و اهل کره هستن.

زن به جونگکوک نگاه کرد و جونگکوک هم لبخندی زد و سرش رو به نشونه احترام خم کرد. نگاهای زن روی جونگکوک قفل شده بودن.باورش نمیشد واقعا جونگکوک خودش باشه!چطور ممکن بود پسر عزیزش الان رو به روش نشسته باشه؟چقدر بزرگ و زیبا شده بود و چقدر مودب و موقر بود.ناخودآگاه دستای جونگکوک رو توی دستاش گرفت و اون هارو نوازش کرد.

-چقدر پسر زیبا و دوست داشتنی شد....هستی.از دیدنت خیلی خوشبختم پسرم.

جونگکوک از حرکت یهویی زن تعجب کرد اما واکنشی نشون نداد که بی احترامی کرده باشه.لبخندی به زن زد و "ممنون" مختصری گفت.راستش کمی هم خجالت میکشید برای همین سرش رو پایین انداخت.

-خیلی خب حالا که همه باهم آشنا شدین نظرتون درباره یه عصرونه چیه؟

مرد که کمی جو رو عجیب دید از جاش بلند شد و رو به بقیه پرسید.

-شیرموزم دارین؟

جونگکوک که با شنیدن عصرونه چشماش برق زد با ذوق از مرد پرسید.

𝐁𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫𝐬Where stories live. Discover now