-ش...شما؟
-ت...تو؟
هر دو با اضطراب و تعجب همدیگرو نکاه میکردن اما هیچکدوم جرات به زبون آوردن کلمه ای رو نداشتن.زن با تردید به جونگکوک که رو به روش نشسته بود نگاه کرد و بعد دوباره نگاهش سمت پسر بزرگتر چرخید.تهیونگ هم نگاهش بین زن و جونگکوک در حال چرخیدن بود. نگاه هردوشون التماس میکرد که چیزی به زبون نیارن.
تهیونگ واقعا نمیدونست چیکار کنه و یا چه حرفی بزنه فقط نگاه پر از اضطرابشو به زن دوخته بود تا حرفی به جونگکوک نزنه.حداقل نه الان!-شما همو میشناسید؟
مرد با سوالش که تعجب توش موج میزد سکوت بین اون دو نفرو شکست.اون دو نفر واقعا نمیدونستن چی باید بگن نه تهیونگ آمادگی گفتن حقیقتو داشت و نه زن.تا اینکه بالاخره زن که متوجه چشمای پر از خواهش تهیونگ شد سکوت رو شکست.
-آ...آره راستش من تو مارسی که بودم برای دوستم یه مقدار خرید و کردم و سنگین بود این آقا پسر کمکم کرد و خیلیم ازش ممنونم.فکر نمیکردم بازم همو ملاقات کنیم.پسرم خوبی؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید و و گلوش رو صاف کرد.به شدت ازون زن ممنون بود که نجاتش داده.
-عااه بله دنیا واقعا جای کوچیکیه.خواهش میکنم من کاری نکردم که کمک به دیگران وظیفمه.و خوشحالم که دوباره ملاقاتتون میکنم.
لبخندی زد و نزدیک زن رفت و باهاش دست داد و جونگکوک هم بدون هیچ حرفی چشماشو ریز کرده بود و نگاهشون میکرد چون به وضوح اضطراب تهیونگ رو حس کرده بود.به هرحال قرارم نبود با تهیونگ حرفی بزنه نه حداقل تا زمانی که پسر بزرگتر بخاطر رفتارش عذر خواهی نکرده!
-چه خوب پس که همو میشناسید.ایشون همسر من ماریا هستش.و ماریا جان این دوتا برادر هم تهیونگ و جونگکوک هستن و اهل کره هستن.
زن به جونگکوک نگاه کرد و جونگکوک هم لبخندی زد و سرش رو به نشونه احترام خم کرد. نگاهای زن روی جونگکوک قفل شده بودن.باورش نمیشد واقعا جونگکوک خودش باشه!چطور ممکن بود پسر عزیزش الان رو به روش نشسته باشه؟چقدر بزرگ و زیبا شده بود و چقدر مودب و موقر بود.ناخودآگاه دستای جونگکوک رو توی دستاش گرفت و اون هارو نوازش کرد.
-چقدر پسر زیبا و دوست داشتنی شد....هستی.از دیدنت خیلی خوشبختم پسرم.
جونگکوک از حرکت یهویی زن تعجب کرد اما واکنشی نشون نداد که بی احترامی کرده باشه.لبخندی به زن زد و "ممنون" مختصری گفت.راستش کمی هم خجالت میکشید برای همین سرش رو پایین انداخت.
-خیلی خب حالا که همه باهم آشنا شدین نظرتون درباره یه عصرونه چیه؟
مرد که کمی جو رو عجیب دید از جاش بلند شد و رو به بقیه پرسید.
-شیرموزم دارین؟
جونگکوک که با شنیدن عصرونه چشماش برق زد با ذوق از مرد پرسید.
YOU ARE READING
𝐁𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫𝐬
Romance[پایان فصل ۱] - دیگه منو برادر صدا نکن کوک! تو برادر من نیستی! و در کسری از ثانیه ورقی برگشت خورد! Wr: Arizen Main couple: Vkook Genre: Dram/Smut/Romance/Angst