(سال 2021 )
از جیپ مشکیش بیرون آمد اما برخلاف آفتاب گرم زمستانی بدنش یخ کرده بود ، طوری که دستای سردشو توی جیبش سر داد و همانطور که قدم هاشو به سمت ساختمان سفید رنگ رو به روش بر میداشت ، به سرنوشت ِلعنتیش فکر میکرد ...
به زندگی ای که هیچ وقت بهش عادت نکرد و نمیکنه...
احساس بدی وجودشو گرفته بود ...
توی این مدت ، دیگه هیچی براش اهمیت نداشت ...
بی قرار بود و توی این باتلاق برای خودش دست و پا میزد ...
خوب میدونست که دیگه هیچی آرومش نمیکنه...
آتیشی که به پا کرده بود ، خیلی وقت بود که گر گرفته و تمام وجودشو گرفته بود ...تنها امیدش این بود که اینکار خاموشش کنه ، لبخند تلخی زد ، این چیزی بود که خودشم بهش باور نداشت ...
«لعنت بهش و حسی که بهم میده ...»
با حس سوزش روی لبهاش ، به خودش آمد و زبونی به لبهاش کشید ، مزه تلخ خون ...دستشو بالا آورد و با انگشت شصتش قرمزی خون رو پاک کرد ، دوباره از شدت خشم ، پوست لبهای خشکش رو کنده بود...
با دستی که توی جیبش بود ، فندک سرد رو توی دستش فشرد ، اینکار یه جور حس امینت بهش میداد ...
وقتی به در رسید، چند لحظه ای توقف کرد و به کاری که میخواست انجام بده ، فکر کرد ...
درست یا غلطشو نمیدونست ، فقط میخواست انجامش بده ...نفسشو بیرون داد ، در رو هل داد و صدای قدم های محکمش و سگک چکمه هاش توی راهرو ساکت اکو شد ، کمی جلوتر رفت و وقتی وارد اون قسمت شلوغ شد ،خاطرات لعنتیش دوباره بهش هجوم آورد ...
چند ثانیه چشماشو بست و دوباره کنترل خودشو به دست گرفت ...بی توجه به آدمای دیگه به سمت پذیرش رفت ، خودشو معرفی کرد و از اینکه صداش نمیلرزید،احساس قدرت میکرد ...مردی که اونجا نشسته بود ، سرشو از برگه های مقابلش گرفت و نگاهی به سر و وضعش انداخت و وقتی اسمشو توی لیست چک کرد ، راهش داد .
وقتی وارد شد ، مردی که کنار در امنیتی ایستاده بود ، بهش اشاره کرد و گفت : دنبالم بیا .
لحن سرد و بی تفاوتش اونو یاد گذشت مینداخت ...
تقصیر اون نبود ...
تقصیر هیچ کس نبود ...
این خاطرات بخشی از وجود سردش بود ...
پشت سرش حرکت کرد ، با فاصله قدم هاشو برمیداشت .
با اعتماد به نفس و احتیاط ، هر از چندی برمیگشت و پشت سرش به راهرو خالی نگاه میکرد ، این چیزی بود که از زندگی یاد گرفته بود
"همیشه حواست به پشت سرت باشه"
وقتی به سالن دوم وارد شدند ، میتونست نگاه های کنجکاوشونو درک کنه اما زمانی که نگاه های خیرشونو رو روی گردنش حس کرد ، یقه کتشو روی زخم گردنش بالاتر کشید و ابروهاش در هم رفت ، سرشو پایین انداخت و همانطور که نگاهش رو به زمین دوخت ، تمام مدت به احساس های مختلفی که داشت فکر کرد ...
چرا وقت به حسش شک نکرد ...؟!
اصلا مگه میشه به کسی که دوستش داشتی و دوست داشتنشو بارها بهت ثابت کرد ، شک کنی ؟
به تک تک حرفاش فکر میکرد...
به خندهای بیرحمش ...
که چه عاشقانه بازیش میداد ...
اون خیلی راحت ازش گذشت ...
دستشو گرفت و درست جایی که باید نگهش میداشت ، رهاش کرد ...شایدم گمش کرد...
اون این قمار رو باخته بود ...
اما مگه عشق هم قمار میکنند؟؟
این فکر بیشتر شبها بیدار نگهش میداشت و ذهنشو از چیزی که بود پر تلاطم تر میکرد ...
«باید میفهمیدم ،باید زودتر چشمامو باز میکردم اما ترسیدم که ...که از دستش بدم...چون دوستش داشتم ...داشتم ...»
دوباره این حقیقت رو به خودش یادآوری کرد و خودشو آروم کرد ...درواقع قلب ِدردناکشو آروم کرد ...
وقتی در رو براش باز کردند و وارد اون اتاق سرد شد ، اون مرد ازش خواست تا صبر کنه ، جوابی نداد و فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد ...
از فندک توی جیبش دلکند و با دستش صندلی فلزی رو کنار کشید و صدای قژ قژش توی اتاق سرد پیچید و پشت به در نشست .چشماشو بست، انگار که میخواست ترس چشماشو پنهان کنه ...در تلاش بود که ضرب ممتد پاهاشو کنترل کنه و فکرشو فقط روی اون متمرکز کنه ...
بارها و بارها این صحنه ها رو بازسازی کرده بود و خودشو براش آماده کرده بود ...فکر میکرد که آمادست ...
اما درست زمانی که صدای دستگیره در رو شنید ، نفس کشیدن براش سخت شد ...فهمید که اشتباه میکرده ...
برگشت و با بزرگترین ترس زندگیش رو به رو شد ...
.//////////////////////.
YOU ARE READING
Darker Than Sin
Fanfictionگاهی باید توی آیینه نگاه کنی ، از خود ِخودت نه چیزی که تظاهر میکنی ، بپرسی که با قلبهایی که دیگران بهت دادند چیکار کردی ؟شکوندیشون؟ یا نجاتشون دادی؟یا اصلا به خاطر نداری که چه بلایی سرشون آوردی ؟ شاید دیگران آگاهانه قلبتو نشکونده باشند اما تو آگاهان...