Chapter 30

11 3 0
                                    

کم کم بی صدا احساساتش تو قلبش میمیمرد
و حواسش به این حس نبود ...
ازش دور بود اما در کمال تعجب حالش خوب بود
نفس میکشید و از آغوشش محروم بود اما زنده بود !
آره ، در حالی که باورش نمیشد ، زنده بود ...
بدون بوسه هاش ، بدون رد دستاش روی بدش و حتی بدون عشقش ...
زنده مانده بود ، پشت میله های سرد این سلول که نزدیک شدن بهش مثل دست زدن به انبار باروت بود ...
حتی تا همین جا هم زیاده روی کرده ، زیر قولش زده بود ! زیر قول های بزرگتر از اینم زده بود ...
مرز ها رو رد کرده بود ، چون امانتی در دستش داشت که بدون اون هر لحظه هزاران سال میگذشت ...
کمتر میخندید کمتر ذوق میکرد و کمتر برای خودش رویا میساخت اون خیلی وقت بود که فهمیده بود سالهاست رویاهاشو روی ویرانه هایی از جنس خیال ساخته ...
****
ناتاشا توی تاکسی نشسته بود و از همیشه کلافه تر بود
دستی توی موهاش کشید و با دستای لرزونش در کیف دستی کوچکش رو باز کرد و دنبال بسته قرصاش گشت
باید آروم میگرفت و دقیقا توی وضعیتی بود که نباید به چیزهای بد فکر میکرد اما افکار بد ثانیه ای رهاش نمیکردند .نمیدونست ولی حس میکرد زیاده روی کرده
اون خیلی وقت بود ازش محروم بود و حالا دیگه هیچ شانسی برای برگشت نداشت ...
به همسرش فکر کرد ...
هیچ وقت به توماس نگفت که میدونه ...
اون همیشه میدونست که توماس به خاطرش از احساسش به بچه میگذره و اون رو به همه چیز ترجیح میده ، این زیبا بود اما آرومش نمیکرد . هیچ وقت به روش نیاورد و از احساسش نگفت . همانطور که بهش فکر میکرد دو قرصی رو گوشه دهنش گذاشت و بدون آب قورت داد و همزمان چشماشو بست...وقتی چشم هاش رو باز کرد ...
از فکر آنتونی ...برادر خونیش ...
اخم پر از نگرانی روی صورتش نشست و ضربان قلبشو بالا برد . سرش رو آهسته تکون داد و نفس عمیقی کشید .
با ایستادن ماشین ، پول رو از جیب کیفش بیرون آورد و به راننده داد و با گفتن ؛ بقیش مال خودتون باشه. از ماشین خارج شد. با ندیدن ماشین توماس نفسشو با خیال راحت بیرون داد . همانطور که به سمت خانه قدم برمیداشت و دنبال کلیدش میگشت چشمش به صندوق پستیشون افتاد
کلید رو بالاخره گوشه کیفش پیدا کرد ، به سمت صندوق رفت و درش رو باز کرد .
نامه از دادگاه ملی شهر بود ، دادگاهی که میدونست برای برادرش آغاز شده ... اما دادگاه اصلی به نظرش خیلی وقته که بینشون شروع شده بود ... با دسته کلید گوشه نامه رو باز کرد و خیلی سریع متنش رو با چشماش دنبال کرد ...
اون رو به عنوان شاهد برای اولین دادگاه احضار کرده بودند و این درخواست با کمال تعجب از طرف وکیل تونی بود ...
خیلی طول نمیکشید که اون مرد سراغش میومد و بالاخره وقت باز کردن سفره دلش بود .
باید کاری میکرد ، نباید میگذاشت تا اشتباهات گذشته دوباره شکل بگیره . اینبار دیگه از برادرش فرار نمیکرد
حتی اگه اون نمیخواست ...
****
استیو در حالی چشماش رو باز کرد که دستاش دور بدنش حلقه شده بود ، نفس های گرمش به گردنش میخورد
سرشو برگردوند تا نگاهش کنه ...دستاشو به آرومی از بدنش جدا کرد و بی صدا روی تخت نشست ...نفس عمیقی کشید
بوی سکس ، اتاق رو گرفته بود ...
اما هیچ کدوم از این اتفاقات از خستگی‌هاش کم نکرده بود.
کافی بود نگاهی به اتاق بندازه و عشق بازی دیشبشون رو به خاطر بیاره ...اخمی کرد و سرشو با دستاش پوشاند!
اون این زندگی رو نمیخواست ...
اون فقط آرامش میخواست و این زندگی هیچ شباهتی با آرامش نداشت ...
وقتی به خونه رسیده بود ، تونی رو مست پیدا کرده بود ...
بوسه هاش مثل همیشه نبود ...
سرمای دستاش سستش میکرد ...
نفس های تندش ...
عطر الکلش که با عطر تلخش مخلوط شده بود  ...
اون نزدیکش بود اما احساس نزدیکی نداشت ...
نگاهش استیو رو میترسوند !
طوری رفتار میکرد که انگار از احوال ناخوش استیو بی خبر بود ...
اون بازم مثل  همیشه تسلیم خواسته هاش میشد ...
نمیتونست حس توی وجودش رو نادیده بگیره ...
قلبش تیر کشید چون تازه داشت باورش میشد که فقط برای اون عشق بازی بود و برای تونی (سرشو برگردوند و نگاهش کرد ) ...چیزی جز عشق بود !
تلافی ؟!نفرت ؟ حسادت ؟ خشم ؟درد ؟
چیزی که نمیتونست بخونه ...قبلا هم حس کرده بود ، تونی تلافی درداشو سرش درمیاره ، عاشقش تر از این بود که کم بیاره ، عقب بشینه ، فرار کنه شایدم بره ...
گاهی فکر میکرد که تونی تلافی احساسش رو با کسی که روزی عاشقش بود سر اون در میاورد؟!
این حقش نبود ...این اصلا عادلانه نبود !
نه وقتی که دیگه توی خونه احساس راحتی نمیکرد !
حتی بیرون از خونه هم احساس آرامش نداشت ...
هیچ جایی آرومش میکرد و وقتی با درد هاش بهش پناه میبرد این سردی جوابش بود ...
حال و هوای خونه به چیزی عمیقتر از ترس تبدیل شده بود
کمتر از یک هفته به شروع دادگاه باقی نمانده بود
از هر راهی که میرفت به بن بست میخورد و گذر زمان چیزی جز ویرانی به همراه نداشت ...
باید کاری برای ذهن پریشونشون میکرد ...
شاید باید خودش رو از تونی محروم میکرد و این فاصله بینشون قد دریا بی انتها شده بود ...
دیگه هیچ اعتماد به نفسی توی چشماش نبود !
کم کم حس میکرد راه نفسش در حال بسته شدنه...
شاید این اتفاقات خارج از تحملش بود ؟!شاید و شاید ...
ذهنش به هرجایی میرفت ، به فکر راه نجاتی بود ...
*****
حالا اما روی تخت نشسته بود و چشمش به لپتابش دوخته شده بود و فکر میکرد ، فکر کردن باعث میشد زمان رو از یاد ببره و زیاد به گذر زمان فکر نکنه ! با صدای موتور بلند شد و ایستاد کنار پنجره رفت ، پرده رو کنار زد و مطمئن شد پستچی بسته کوچکی رو توی صندوق گذاشت و رفت ...
با نگاهی به تونی که هنوزم خواب بود ، خیلی سریع سوییشرت رو از روی تخت برداشت از اتاق خارج شد و به سمت حیاط و صندوق پستی رفت .
پاکت نامه رو به سرعت با دستای لرزونش پاره کرد .طوری ایستاده بود که مطمئن بشه تونی از طبقه بالا نمیتونه تماشاش کنه ...
توی اون یک آگهی و کنارش نامه ای بود ، نامه با متن تایپ شده که ( تونی رو به این آدرس ببر و ازش جواب بخواه! ) تکمیل شده بود ...هیچ راه ردیابی ازش نداشت ...گوشیش که توی جیب شلوارش بود رو برداشت به سایتش مراجعه کرد و با پرداخت انلاین به سرعت خونه رو برای پنج روز آینده اجاره کرد .
نگاهی روی خودش حس کرد برگشت و نگاهش رو به پنجره داد ، تونی رو پشت پنجره نمیدید اما حرکت پرده جوابی جز تونی نداشت!
وقتی به داخل خونه برگشت و در رو پشت سرش بست .
به سمت اتاق خواب رفت  تونی که سرشو توی دستاش گرفته بود و روی تخت نشسته بود ، دید .
بدون اینکه برگرده زمزمه کرد : استیو ...چی برات آمده ؟
وقتی لحن تونی سرد بود ، کلمات رو گم میکرد و توی حرف زدن شانسش رو از دست میداد ...
نمیتونست بهش دروغ بگه در واقع نمیتونست تمام حقیقت رو بهش بگه!
استیو روی تخت نشست و به سمتش رفت از پشت بغلش کرد ، گردنش رو بوسید و تونی چشماش رو بست ...
توی گوش تونی زمزمه کرد : بهم اعتماد کن و بدون هیچ حرفی وسایلت رو جمع کن و همراهم بیا...
تونی سرشو رو کج کرد تا نگاهش کنه : استیو چی شده ؟
-میخوام از این چند روزمون استفاه کنیم ...
+من که قرار نیست بمیرم ، فقط شاید برم زندان!
-تونز حق نداری دیگه در این مورد شوخی کنی ، من نجاتت میدم هر طور که بشه
خودشم به حرف آخرش اطمینان نداشت ولی نمیخواست تونی خودشو بیشتر از قبل ببازه!طاقت باختنشو نداشت !
****
ساعتی قبل ، زیر دوش ایستاده بود و آثار سکس رو از بدنش پاک میکرد ، وقتی بدنش رو میشست دستاش میلرزید ، بدیِ بیش از حد دوس داشتنِش این بود که وقتی تونی حواسش بهش نبود ، حس میکرد کلِ دنیا ازش متنفره!
با گرمای دستش به خودش و زمانی که توی اون بودند برگشت ، باختن رو برای لحظاتی فراموش کرد توی ماشین نشسته بودند و جی پی اس ماشین راهنماییشون میکرد
استیو سقف ماشین رو باز کرد و اجازه داد هوای تازه موهاشون رو به رقص در بیاره .
تونی نگاهش به مقابلش بود دوست داشت فکر کنه که برای دقایقی هم شده زندگی میکردند ...باهم !
ولی حس میکرد امواج افکارش بالاخره غرقش میکنه.
استیو اما به حرفای تونی فکر میکرد به اینکه اون رو با دنیا عوض نمیکنه ، باورش نمیشد به اینجا رسیده بودند .
گاهی از اینکه به صداقتش شک میکرد از خودش متنفر بود.
لبهاشو از خشم گزید و به نیم رخ غرق فکر تونی خیره شد
تونی تصویر زیبایی از خودش ساخته بود ، پاهاشو روی داشبورد گذاشته بود دستشو به پنجره تکیه داده بود و انگشتش توی دهن نیمه بازش بود ، اخم کوچیکی کرده بود و باد موهای فندقی رنگش  رو به بازی میگرفت ...
به این فکر میکرد که همیشه اونی که کنارش مونده بود خودش بوده و تونی توی این مدت اصلا حواسش به از دست رفتن استیوش بود یا نه؟
غم چهرشو گرفت و مجددا به رو به روش خیره شد.
تمام مدت صدای مدام ترسناکی توی ذهنش میپیچید ...
«فقط کسی که دوستت داره ، میتونه قلبتو بشکونه ...!»
اما نمیدونست تونی توانایی شکستن قلبش رو داره یا نه ؟!
امروز قرار بود از اینجا برن تا راحتتر نفس بکشه بدون اینکه کسی قضاوتشون کنه .
امروز صبح تونی قبل از رفتن احضاریه دادگاه رو دریافت کرد ، وقتی پاکت رو باز میکرد حس انزجار وجودش رو پر میکرد ...در واقع از خونش متنفر بود از آدمایی که نگاهشون تلخ بود متنفر بود و از همه بدتر تصویر نگاه خواهرش توی خونه ...عذابش میداد از طرفی ناراحت بود چون نمیدونست جایی که قرار بود برن چه قدر میتونست از اینجا بدتر باشه ولی به استیو اعتماد داشت تنها کسی که میتونست بهش تکیه کنه استیو بود .البته هنوزم شک داشت که با وجود مدارک میتونه باورش کنه یا نه ! طولی نمیکشید تا مطمئن میشد...اونوقت باید تصمیم میگرفت!
تصمیم میگرفت و نمیدونست مثل همیشه میتونه لرزش دستاشو متوقف کنه یا نه !
استیو هیچ چیز از گذشته تاریکش نمیدونست و حقیقت به زودی قرار بود توی دادگاه ، میان مردم و توی اخبار پخش بشه ...شاید گفتنش و شنیدنش از زبون خودش کار درستی بود ... به خاطر پنهان کردنش خیلی ها رو از دست داده بود
استیو رو نباید از دست میداد ...
با دیدن ویلا از دور ... پاهاشو از روی داشبورد برداشت و صاف نشست ، رنگ از نگاهش باخت !
اینجا رو میشناخت و فقط یک نفر اینجا رو بلد بود !
با یاد آوری فقط یک نفر ضربان قلبش بالا رفت !
سرشو تکون داد چند بار چشماش رو باز و بسته کرد تا مطمئن بشه این اصلا امکان نداشت ... نه وقتی مرده بود !
چرا اینجا ؟! چرا دوباره تقدیر اون رو به این خونه برگردونه بود ؟؟ چه نقشه ای براش کشیده بودند؟
استیو به دروغ گفت : اینجا رو تازه پیدا کردم ، آگهی اجارشو از توی روزنامه دیدم ، عالی نیست ؟
استیو همانطور که کمربندشو باز میکرد ادامه داد : اینجا عالیه برای سپری کردن این هفته ، اینطور فکر نمیکنی ؟!
-استیو من ...
استیو به تونی خیره شد تا حرفش رو ادامه بده
تونی با لبخند تلخی گفت : من فکر میکنم که عالی باشه ...
استیو پیاده شد و به سمت چمدان ها رفت .
و تونی نتونست تنها راه نجاتش رو از دست بده...استیو همه چیزش بود به هیچ وجه حتی با دروغ از دستش نمیداد !
****
دیوار ها نفسشو میگرفت و هر جای این خونه ردی ازش بود
چشماش لحظه ای رهاش نمیکرد ...خیالش مثل خوره وجودش رو میخورد ، صداش توی گوشش میپیچید !
محال بود سمت گذشتش با اون برگرده ...
تک تک وسایل خونه با پارچه های سفید پوشانده شده بود و حس ترسناکی رو القا میکردند .
تونی بقیه روزش رو توی تخت گذروند،  خودش رو زیر ملافه ها پنهان کرد .
استیو صبح زود وقتی هنوز آفتاب سر نزده بود تونی رو با کلی زور بیدار کرد تا با هم به پیاده روی بروند ...
توی سالن درجا میدوید تا خودشو گرم کنه و از فرصتش استفاده کرد تا لباس پوشیدنش رو تماشا کنه ...
+بدو بیا تنبل ...هر کی جا بمونه باید صبحانه اون یکی رو مهمون کنه.
تونی پوزخندی زد و گفت: خیلی به خودت مطمئنی راجرز !
تونی بند های کتونی سفیدش رو محکم کرد و دنبالش به بیرون از ویلا حرکت کرد ، قدم های مستحکم و قوی استیو ، باعث میشد ازش جا بمونه ...
نفس های تندی میکشید و برای ثانیه ای دلتنگش شد ...
دلتنگ اون روزها ... دستی توی موهاش کشید و لبخند محوی روی صورتش نشست و سرعتش کند شد !
با هل استیو به خودش برگشت ، قدمی به جلو برداشت و ایستاد تا نفس بگیره
-هی بیب ...کجایی؟! میگم جا موندی که !
****
وقتی تونی عقب موند ، کلی بهش خندید .
تونی هم حرص میخورد و کلاه لبه دارش رو پایین کشید
استیو دست از خندیدن برداشت ، مقابلش ایستاد و بدون اینکه کلاهشو برداره لبهاشو به سرقت برد و نفسشو گرفت.
وقتی بوسه رو قطع کرد و به صورت قرمز تونی خیره شد ، خندید...
استیو میخندید و آرامش صداش مثل تزریق حس خوب به رگ هاش بود . ازش جدا شد و شروع به دویدن کرد
همه چیز توی کسری از ثانیه اتفاق افتاد ...
درست وقتی که استیو ازش دور شد ...
-تونی ...!
فریاد بلند استیو رو شنید اما نتونست عکس العملی نشون بده.دیگه چیزی نشنید نگاهش به جلو بود و ماتش برده بود
هیچ فکری از ذهنش نمیگذشت فقط به صندلی راننده خیره شد، برق تیز نگاهش به چشماش برخورد کرد...
صدای لرزونش از ذهنش گذشت ؛ آخه قلب من فقط تو رو میخواست !
صدای اصطکاک چرخ های ماشین با آسفالت به گوش میرسید بوی تند مرگ توی فضا پیچید .
مثل همیشه باهاش نجنگید ، چشماشو بست و اجازه داد تقدیر کار خودشو بکنه ....

Darker Than Sin Where stories live. Discover now