استیو شبها نمیتونست بخوابه و تمام مدت به دادگاه فکر میکرد . اون روز قبل از درومدن آفتاب خونه رو به مقصد دفترش ترک کرد، همانطور که توی اینترنت در حال چرخیدن بود در مورد خبر جدیدی از تونی استارک بود ...چشمش به یکی از سایتهای فروش اینترنتی افتاد .
توی اون سایت کلمه ی دوربین های مداربسته رو سرچ کرد . میدونست که اینکار خیلی احمقانه به نظر میرسه اما باید میفهمید اون مرد کیه و چرا داره این کار رو میکنه .
سوالات زیادی توی ذهنش بود که آماده پرسیدنشون بود .
اولش تردید داشت اما وقتی پرداخت کرد و سریع ترین زمان ارسال رو زد خوشحال به نظر میرسید میدونست که چیزی تا افشای حقیقت نمونده ...
میدونست اگه عجله نکنه ممکنه تونی رو برای همیشه از دست بده و هیچ دوست نداشت توی دادگاهی که قرار بود هفته دیگه برگزار بشه ببازه ...
درواقع دوست نداشت مردی که عاشقش بود رو ببازه!
******
دعوا نکرده بودند اما نباید از هم دور میشدند .
نباید زندگیش رو به خاطر حماقت های استارک ببازه ...
ناتاشا ساده بود درست مثل آینه ...
اون پارچه های سفید آغشته به خون رو ندیده بود !
اون ترسی رو که وجودش رو مثل خوره میخورد رو حس نکرده بود !
اون از دست نداده بود تا بفهمه از دست دادن چه حسیه؟!
اون درد توی نگاه اون خانواده رو ندیده بود ...
از وقتی اون عکس یکی اون پسر رو میون عکس ها دیده بود هیچ وقت خودشو نبخشید ...یه شب خواب راحت نداشت!
عذاب وجدان با آدم ها این کار رو میکرد ، با کسایی که مثل اون هنوز قلب داشتند نه اون ...!
هنوزم لحن صداش و چشمای یخیش رو به خاطر داشت ...
تو اشتباه کردی !!
اون هیچ وقت نمیتونست خودشو به خاطر اشتباهش ببخشه...
سرشو توی دستاش گرفت و اخم کرد ...
نفس حبس شدش رو با صدا بیرون فرستاد ...
نمیخواست ناتاشا شکستنش رو ببینه ...
شبی که به سکوت سپری شد ، توماس رو به فکر وا میداشت ... تا صبح قدم رو خونه رو طی کرد...
به هر راهی که فکر میکرد تهش بن بست بود ...
وقتی مطمئن شد ناتاشا خوابیده آهسته به سمت اتاق رفت
از پشت در به صدای نفس هاش گوش داد و چند باری داخل رفت و کنارش روی تخت نشست ...
دستشو بالا آورد تا موهاش رو از روی صورتش کنار بزنه اما اجازه لمسش رو به خودش نداد...
مگه میشد با تمام لجبازی هاش عاشقش نباشه ؟
قرار بود تا وقتی اینجاست نذاره ناتاشا از چیزی دلگیر باشه ولی حالا خودش باعث دلگیریش شده بود...
نمیتونست به تنها خواستش بی احترامی کنه ...
تا کی میخواست اون رو متهم کنه ؟!
مخصوصا وقتی که آخرشب اسمشو نجوا کرد و وقتی صداش میکرد لرزش مشهودی توی صداش بود که قلبشو میلرزوند...
چطور میتونست در مقابل عشقش که بزرگترین نقطه ضعفش بود ، بایسته ؟
صبح زود وقتی لباسهاش رو پوشید ، کاغذ کوچیکی رو برداشت بر خلاف میل باطنیش با قلبش انتخاب کرد .
آدرس خونه تونی استارک رو براش نوشت و روی پاتختی کنار قرص هاش گذاشت ...
بغض خفه توی گلوش رو قورت داد و بوسه ای آروم بدون اینکه بیدارش کنه روی موهاش زد ...
سپس خونه رو به سمت اداره ترک کرد ...
*****
آدرس با جمله ( دوستت دارم ) تمام شده بود و این تپش قلبش رو بالا میبرد ...از تاکسی خارج شد پایین دامنش رو صاف کرد و به سمت خونش قدم برداشت ، بدون اینکه بدونه اون از دور مراقبشه و نگاهش میکنه ...
در زد و ثانیه ای منتظر شد و سپس دیدش!
برای پشیمون شدن خیلی دیر بود و در نهایت حالا اینجا رو به روش ایستاده بود ، تپش های قلبش شدت گرفت و حالا
تونی اونجا بود ... برای لحظاتی نفسش رو توی سینش حبس کرد و هر دوی اونها حس میکردند دقایق یخ زدند...
تونی مدت ها بود که توی چشمای سبزش خیره نشده بود
هشت سال یا نه سال بود که خودش رو از دیدنش محروم کرده بود ؟ هر چی که بود زمان زیادی ازش گذشته بود ...
درست بود که زمان دقیقش رو به خاطر نداشت ولی آخرین دیدارشون رو هیچ وقت از یادش نمیبرد ، همون شبی که خطش زد ...همون شب لعنتی که زندگیشو به گند کشید ... از یادآوری اون روز سری تکون داد و اخم هاش در هم رفت .
ناتاشا اون رو به خوبی میشناخت ، کسی که خودش به تنهایی دردهاش رو حمل میکنه ، کسی که غصه هاش داغونش میکرد اما تا آخرین لحظه هم صدای گریه هاش رو نشنید ...
اما این مرد ...مردی که بی نظم لباس پوشیده بود ...
صورتش که با بی حوصلگی اصلاح شده بود ...
لبهای بی رنگ و پوست سفید تر از معمولش ...
موهای بهم ریخته که چند تار سفید بینشون خودنمایی میکرد و چشمایی که با وجود گودی زیرشون به شدت قرمز بودند ...هیچ شباهتی با اون تونی که میشناخت ، نداشت ...این مرد از همیشه شکست خورده تر به نظر میرسید و با تصوراتش از برادرش زمین تا آسمون فرق داشت !
ناتاشا مقابلش ایستاده بود و هیچ کس اینجا نبود تا مانع در آغوش گرفتنش بشه ، همیشه فکر میکرد در این لحظه اشک بریزه و درد این همه سال محروم بودن ازش رو توی صورتش فریاد بزنه اما حالا میخکوب فقط نگاهش میکرد .
آروم لب زد : چه به روزت آمده عزیزدل من ؟
اعتراف به این حس که اون دیگه تونی پاک و معصوم قبل نیست خیلی سخت بود ، معصومیتی که ازش دزدیده شد!
برای لحظه ای حس میکرد مثل روزهای گذشته به برادر بزرگش خیره بودند و شاید ثانیه ای لبخندش رو حس کرد...
تا اینکه بالاخره تونی سد سکوت رو شکست و به حرف آمد و صدای گرم و مردونش رو شنید صدایی که بزرگ شدنشون رو یادآوری میکرد ، به خودش آمد : برای چی اینجایی ؟!
دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما نگاه ناتاشا از صورتش به دست بانداژ شده برادرش افتاد ...
-سلام ! من ...
اخم تونی پررنگ تر شد که باعث شد ، حرفشو بخوره...
گلوش رو صاف کرد : میتونم بیام داخل ؟
تونی نگاهی به بیرون انداخت و گفت : اگه حرفی داری میتونی بیا داخل ...
انتظار اجازه دادنش رو نداشت ، شاید چشماش اون رو سست کرد ، چون تا میشد تونی نگاهش رو ازش میگرفت .
کنار رفت و اجازه داد ناتاشا وارد خونش بشه ...
خونه بوی قهوه و تند الکل میداد ، در واقع وقتی تونی در رو باز کرد ، مستی از سر و روش میبارید .
آخرین باری که تونی رو مست دیده بود را به خاطر نداشت
اون هیج وقت نمینوشید، حتی وقتی اون بلا سرش آمده بود ...اون هیچ فریاد نکرد ، گریه نکرد ، هیچی نگفت و توی سکوت و تنهایی با دردهاش کنار آمد ...
اما حالا چه بلایی سرش آمده بود ؟!دلواپسش بود ...
نگاهش رو توی خونه گردوند و روی میز پر از کاغذ و مدارک بود از همه مهمتر ایمیل باز شده روی لپتابش بود ، به عکس باز شده ایمیل خیره شده بود که تونی با عجله در لپتاب رو محکم بست و ناتاشا نگاهش رو به جای دیگری دوخت و با دیدن شیشه ویسکی کنار لپتابش شکش به یقین تبدیل شد .
تونی به سمت آشپزخونه رفت و ناتاشا هم به دنبالش وارد آشپزخونه شد ، تونی درحالی که دستگاه قهوه ساز رو روشن میکرد گفت : اینجا چیکار میکنی ؟!نباید خونه باشی...شوهرت میدونه آمدی خونه من ؟
ناتاشا که کاغذ آدرس و دسته کیفش رو توی مشتش میفشرد ، دور و اطرافش رو نگاه کرد سپس لبهاش رو از بهم باز کرد و گفت : اون میدونه ، خودش بهم آدرس خونت رو داد .
تونی همانطور که پشت بهش ایستاده بود و شیر رو توی مخزن قهوه ساز میریخت با طعنه گفت : چه قدر دلسوز ! چرا مثل قبلا قضاوتم نمیکنی تا زودتر بری ؟
ناتاشا قدمی بهش نزدیک شد ولی حضورش رو حس نکرد ، وقتی یک لیوان از کابینت برمیداشت ، ناتاشا بازوش رو گرفت و متوقفش کرد ...
-برای پیش کشیدن گذشته اینجا نیومدم ...
تونی ابرویی بالا انداخت و مستقیم نگاهش کرد : پس برای چی اینجایی ؟! غیر از اینکه بخوای متهمم کنی ...
-من فقط اینجام تا باهات حرف بزنم ...
از کارش دست کشید و دست به سینه به اپن تکیه داد و گفت : میشنوم ...لطفا زودتر بگو ، چون من خیلی کار دارم تا انجام بدم !
ناتاشا از بس باهاش هم کلام نشده بود نمیدونست چطوری باهاش حرف بزنه ، نگاهش به شیشه ویسکی افتاد و گفت : معلومه چه قدر کار داری ! حالت خوب نیست ؟ دیگه دکتر نمیری ؟ دوباره چه بلایی سرت آمده آنتونی ؟
+هیچی ... حالم خیلی هم خوبه نیازی به هیچ دکتری هم ندارم ...من خوب شدم اگه نمیدونی بدون !
-اینطور به نظر نمیاد ...
+تو چی دکتر رفتی ؟
ناتاشا با بهت نگاهش کرد ...
+خیلی خب ، منظوری نداشتم فقط اون بهم گفت که تو ...تو مریضی ؟!
-اره هستم و این چیزی رو عوض نمیکنه و اگه سوالت اینه باعث نمیشه از دوست داشتنت دست بردارم برادر !
+برادر ...؟!اون خیلی وقته که دیگه نیست ...
طعنه صدای آنتونی به اندازه کافی آزاردهنده و تلخ بود ...
نگاهش نمیکرد و چشماشو میدزید فاصلشون رو به حداقل رسوند ، دستشو با تردید به زیر چانش گرفت و مجبورش کرد به چشماش خیره بشه ..
دستشو روی قلبش گذاشت و مثل گذشته ها ، ضربان قلب اون پسر بچه رو به خوبی زیر دستش حس میکرد ...
تونی بهم ریخت و اینو از چشماش خوند که انتظارشو نداشت!
-بودن و نبودنت برام مهمه ...در ضمن اون هنوزم اینجاست ...اون آنتونی همیشگی ...برادر من ...
مچ دستشو محکم گرفت و از قلبش دور کرد و فریاد زد : نه!برادرت مرده ...جای اشتباهی دنبالش میگردی باید بری بین همون خاک ها دنبالش باشی نه اینجا ...
اخم های ناتاشا در هم رفته بود و با درد درحالی که با دست مشت شده تونی روی مچش مقابله میکرد ، گفت : هرمانو...اینطوری نکن!مثل گذشته ها رفتار نکن !
+کدوم گذشته ؟من که چیزی جز درد یادم نمیاد !
-غرور رو بذار کنار به خودت فکر کن ، به اون مرد ...
با دست آزادش به عکس دوتاییشون اشاره کرد ...
برای ثانیه ای تونی مکث کرد ...وقتی بعد سالها ملاقاتش کرد ، برای اولین بار حس میکرد زندست . استیو در کنارش توی اون عکس میخندید و حس خوبی بهش میداد ...
درست زمانی بود که میخواست کنار استیو برای بهتر شدن بجنگه دوباره شکست خورده بود !
غرور تونی خیلی وقت بود که چشماش رو کور کرده بود ...
+چه قدر به شوهرت اعتماد داری ؟!
ناتاشا نا امیدانه بهش خیره شد : آنتونی ...اون بهم گفته که توی چه دردسری افتادی...
تونی پوزخندی زد و دستشو محکمتر کشید و ناتاشا رو به خودش نزدیک تر کرد اون قدر که نفس هاش به صورت خواهرش میخورد : اون بهت همه چیز رو میگه نه ؟!
-معلومه که میگه اون دوستم ...
+برام از عشق احمقانش نگو! فقط بهت گفته که بچه دار میشه ؟!
ناتاشا چشماشو بست و سکوت کرد ...تونی با حس پیروزی ادامه داد : چی شد ؟ ساکت شدی ، بگو داشتی از عشق میگفتی ؟؟
-میدونستم !
+چی ؟
-همیشه میدونستم که چه تصمیمی گرفته ...تو نمیتونی از روش های مسخرت استفاده کنی و زندگیم رو بهم بریزی...حالا هم دستمو ول کن !
تازه فهمید چیکار میکرد دستش شل شد و مچ دستشو رها کرد ... ناتاشا با دلخوری ازش دور شد و مچ دستشو میمالید
تونی نگاهشو به زمین دوخت و زمزمه کرد : من همچین قصدی نداشتم ...
-بهم دروغ نگو !منو نگاه کن...
خشم توی چشمای ترسناک تونی حالا به حس گناه تبدیل شد ، باید اعتراف میکرد که گفتن راز پنهان توماس اثری نداشت که هیچ ، همه چیز رو بدتر کرده بود...
ناتاشا دامنش رو صاف کرد و توی چشمای تونی خیره شد و میون نفس نفس زدنهاش گفت : متاسفم برای خودم ، چون من اینقدر احمق بودم که فکر میکردم باید تو رو ببخشم اما تو رو هر چقدر هم که ببخشیدم ، هر چقدر هم بهت فرصت دادم، هر چقدر ازت گذشتم نفهمیدی ...من فقط دلم برات تنگ شده بود ! البته شک دارم چیزی از دلتنگی بدونی ...هیچ وقت نفهمیدی کی دوستت داره یا کی دشمنته...
کلمه آخرش رو سرش فریاد زد و ثانیه ای بعد حس کرد زیاده روی کرده اما برای پس گرفتنش خیلی دیر بود: بعضی وقتها فکر میکنم شاید بلاهایی که سرت آمده حقت بوده !
دستشو روی دهنش گرفت ...
به سمت در رفت و قبل بارش اشک هاش برای آخرین بار بهش خیره شد و سپس اونجا رو ترک کرد .
در محکم بسته شد و چشمای تونی از همیشه بیشتر گشاد شده بودند . ناتاشا ، برادر صداش نمیکرد و این یعنی طناب نامرئی بینشون قطع شده بود ...
کلمات آشنایی توی سرش میکوبیدند ؛ شاید بلاهایی که سرت آمده حقت بوده !
یه دردی توی وجودش پیچید ...
انگار که دوباره زخم هاش سر باز کرده بودند ...
مثل اینکه ... قلبش ...قلبش شکسته بود ؟!
از کی تا حالا حسش میکرد ؟!
اونکه خیلی وقت بود احساساتش رو کشته بود، پس چه بلایی سرش آمده بود ؟!
از کی تا حالا هر حسی به جز استیو رو حس میکرد ؟!
دستشو به قلبش گرفت ، چرا درد داشت ؟!
چرا نبضبش بیشمار میزد ...؟!
شاید برای اولین بار حقیقت رو توی صورتش کوبونده بودند
حقیقت این بود که اون وسط جهنم ایستاده بود و هیچ راه فراری نداشت!
BẠN ĐANG ĐỌC
Darker Than Sin
Fanfictionگاهی باید توی آیینه نگاه کنی ، از خود ِخودت نه چیزی که تظاهر میکنی ، بپرسی که با قلبهایی که دیگران بهت دادند چیکار کردی ؟شکوندیشون؟ یا نجاتشون دادی؟یا اصلا به خاطر نداری که چه بلایی سرشون آوردی ؟ شاید دیگران آگاهانه قلبتو نشکونده باشند اما تو آگاهان...