Chapter 38

14 5 0
                                    


+بیا ... برای من بنواز !
با دست به پیانو پشت ویترین مغازه اشاره کرد ...
با ناله ای گفت : بیخیال سلین !
دستشو کشید و گفت : خواهش میکنم باک ...
لبخندی زد و اون با شیطنت ازش جدا شد ، داخل مغازه رفت و تنهاش گذاشت ، نفس عمیقی کشید با تردید پاشو به داخل مغازه گذاشت ...رو به روی پیانو ایستاد و انگشتاش رو روی کیبوردش کشید .
+پس منتظر چی هستی ؟!
به صورت شادش خیره شد و دوباره نگاهش با نگرانی به سمت پیانو برگشت ، خودش پیانو زدن رو آموخت .
فقط از نگاه کردن به دستای آدما ...
مخفیانه به خونه دوستش میرفت تا بتونه ساعتی رو به دور از تنش توی خونه ، بنوازه ...
آخرین باری که پیانو زده بود را به خاطر آورد ...
گیر افتاد و  این مادرش رو به شدت ناراحت کرد، میخواست توضیح بده ولی نتونست و سکوتش همه چیز رو بدتر کرد...
و اونجا بود که حرمت بین مادر و پسر با سیلی توی گوشش شکست ، مادرش غروری که با هر اشک از چشماش پایین میریخت رو ندید ! شاید به خاطر شباهت بی مانند چشماش به چشمای پدرش بود !
دوباره نیاز به نوشیدن توی وجودش شکل گرفت ...
سرشو تکون داد و خواست اونجا رو ترک کنه که سلینا دوباره صداش کرد و ایستادنش در مقابلش متوقفش کرد.
+به خاطر من ...باک...
به سختی پشت پیانو نشست و به خودش یاد آوری کرد که هیچ کس قرار نبود تنبیهش کنه !
هیچ کس نبود که سرزنشش کنه !
و ثانیه ای بعد صدای ساز توی محیط پخش میشد..
بعد از مدتها پشت پیانو نشسته بود اما انگشتاش ماهرانه روی کلید های نقششون رو اجرا میکردند ، اونها فراموش نکرده بودند . حس نواختن آهنگ مورد علاقش و لمس کیبورد ها حالشو خوب میکرد و صداش جان تازه ای به قلب خستش میبخشید ، حسش درست مثل تولد دوباره بود . سرشو گردوند و به جست و جوی چشماش میگشت ،
سلینا لبخند زد و این یه معنی داشت اون توانایی این رو داشت که عمق زیبایی رو در باکی ببینه ، حتی وقتی که باکی هم نمیتونست ببینه ...!
این قشنگترین خاطره ای بود که ازش توی ذهنش داشت .
و حالا نبودش و اون اینقدر در لجنزار اشتباهاش و عواقب تصمیم های اشتباهش غرق شده بود که میدونست هر چه قدر دست و پا بزنه بیشتر در عمق فرو میبره ، پس تلاشش بی فایده بود و تسلیم شد چشماشو بست و گذاشت بین گل و لای این درد فرو بره . دستشو به قلبش گرفت و زمزمه کرد : منو ببخش که هیچ وقت اونی که میخواستی نبودم!
غم نبود سلینا اینقدر قوی بود که به زانو درش بیاره .
چشمای اشک آلودش رو محکم بست و سلینا رو تصور کرد.
چون دوست نداشت آخرین تصویر ازش یه چهره زخمی و بی جون باشه ، دوست داشت خودشو تصور کنه ، خود واقعیشو ، نه چیزی که اونها نشونش داده بودند ...
وقتی دوباره چشماشو باز کرد ، باد سرد هوای آزاد مثل سیلی به صورتش خورد  و از درد بدنش که به خاطر خوابیدن توی بالکن سراغش آمد به خودش لرزید ، تکونی به بدن خشک شدش داد و به سرمایی که تا مغز استخوانش نفوذ میکرد اهمیتی نداد ، حتی نمدونست کی توی بالکن خوابیده ، فندک و پاکت سیگار رو از روی میز شیشه ای کنارش برداشت و سیگاری بیرون کشید و با اون سیگارشو روشن کرد . سیگار میکشید تا کاری برای انجام دادن داشته باشه و حس نیکوتین که توی خونش جریان پیدا میکرد حس نابودی رو در وجودش کم میکرد .
نگاهشو به تاریکی جنگل داد و گوش هاشو تیز کرد و سکوت کر کننده تنها چیزی بود که شنیده میشد . اینجا گاهی اینقدر ساکت بود که حس میکرد داره دیوونه میشه عجیب بود اما دلش حتی برای سر و صدای بیرون شهر تنگ شده بود ، سیگارشو توی جاسیگاری کنار ده ها سیگار قبل خاموش کرد .
بلند شد و به داخل چاردیواری همیشگیش قدم برداشت .
گرمای اتاق به صورت یخ زدش خورد و از حس خوبش لحظه ای چشماشو بست . اتاق رو با نگاهش به دنبال اثری از تونی گشت و بعد به داخل راهرو قدم برداشت .
از اینکه اینقدر ضعیف به نظر میرسید ، خسته شده بود اما دلش میخواست با یکی حرف بزنه و هیچ هم صحبتی به جز اون نداشت ، شاید اعتماد دوباره نشدنی به نظر میرسید اما به امتحانش می ارزید.
به نزدیک در نیمه باز که رسید نگاهی به تونی انداخت ، دیدنش از این فاصله ها هم تمام حرفایی که آماده کرده بود رو از ذهنش پروند ، لبخندی زد
حسش به این مرد واقعی بود ...
باکی نمیتونست از دردی که توی قلبش بود حرفی بزنه .
دردش مثل دروغ هایی بود که تونی گفته بود و اون بدون اینکه چیزی بگه شنیده بود ، یه وقتایی بود که نمیشد چیزی گفت فقط باید دردشون رو به دوش میکشید  ...
همونجا بود که منصرف شد و به بالکن برگشت !
****
چند دقیقه بعد تونی درحالی که ساعت توی دستشو باز میکرد و به اتاق قدم میگذاشت ، چشمش به باکی افتاد که دوباره خودشو توی بالکن حبس کرده و سیگار میکشه.
نگاهش غمگین شد و وارد بالکن شد ، از سرما لرزید دستاشو دور بدنش حلقه کرد و وقتی میخواست به داخل برگرده گفت : اینجا خیلی سرده باکی ...
باکی مچ دست تونی رو گرفت و مانع رفتش شد و گفت: میشه یکم اینجا بنشینی و بذاری توی سکوت نگاهت کنم.
تونی لبخندی زد و کنارش نشست .  به صندلیش تکیه داد و اجازه داد باکی صورتش رو با نگاهش کنکاو کنه ، باکی دستشو دراز کرد و انگشتاش رو بین فاصله انگشتای تونی جا داد و گفت : هیچوقت اون روزی که توی ایستگاه پلیس و تو رو برای اولین بار دیدم، یادم نمیره . وجودت درست مثل آفتابی بود که به زندگی تاریک و سردم تابیده بود ،  تو نجاتم دادی و من بهت مدیونم ...خوشحالم که تو رو کنارم دارم ، هیچ وقت از آمدنت توی زندگیم پشیمون نیستم ، من فقط ... ( با بغض ادامه داد ): حس نبود آدمای مهم زندگیم دیوونم میکنه  ...
تونی حلقه دستاشون رو محکم تر کرد و اجازه داد گرمای دستش سرمای دست باکی رو به خودش بگیره و گفت : جیمز توی دنیا با یه دردایی فقط باید مدارا کرد و گاهی یه حس هایی هستن که انقدر دردناکن ، که نه تنها از دنیا که باید از خودت هم مخفیشون کنی..!
باکی سرشو پایین انداخت تا تونی نگاه غمناکشو نبینه و به سیگار توی دستش خیره شد ، تونی سیگارشو از توی دستش دراورد و پک عمیقی بهش زد و باکی به دودی که ازش دهنش بیرون میداد خیره شد ...
تونی با گرفتن چونش مجبورش کرد تا توی چشماش خیره بشه ، چشماش یخیش اشک آلود بودند ، باکی لبشو گزید..
تونی زمزمه کرد : وقتی کسی رو از دست میدی، غمش باهات میمونه و همیشه بهت یادآوری میکنه که آسیب دیدن چقدر راحته! این حس رو باید مخفی کنی تا کسی آسیب پذیر بودنت رو نفهمه ...آدما که بفهمن یکی آسیب دیدست بیشتر بهش ضربه میزنن!
باکی لبخند تلخی زد و چیزی نگفت و فقط به حرفاش فکر کرد  ، چیزی بینشون در حال تغییر بود ، یه قدم جدید توی رابطشون ...
تونی دستشو رها کرد و سیگار رو توی جاسیگاری خاموش کرد ، دستشو روی شانه باکی گذاشت و باکی حس میکرد زیر دستاش ذوب میشه...
+بیا داخل باکی ، سرما میخوری ! اینقدر هم سیگار نکش ...قرصات رو فراموش نکن ، منم کارم رو تموم میکنم و میام پیشت  ...
باکی سرشو تکون داد و به رفتن تونی خیره موند ...
****
جنسن همانطور که جعبه توی دستشو میفشرد و راهرو های خالی بیمارستان رو با قدم های نسبتا تندی طی میکرد و به سمت آزمایشگاه میرفت ، صبح های خیلی زود و آخرای شب بیمارستان توی سکوتی اعجاب انگیز احاطه میشد و الان دقیقا یکی از همون مواقع بود ...
در راه به چند تا از همکارانش رسید و به نشانه سلام سری تکون داده بود ، اما از سرعتش کم نکرد ، امروز اصلا روی مود خوبی نبود ...
اینجا بیمارستانی بود که از همون اول در اون کار میکرد و هم دوره کارآموزی و هم کار کردن توی شیفت های مختلف رو اینجا سپری کرده بود ، و اولین جایی بود که همسرش و شریک زندگیش رو برای اولین بار توی داروخانه بیمارستان دید ...
حرفای دیشب دنیلا به شدت نگرانش میکرد ،اینقدر که تا صبح نخوابید و طاقت نیاورد و اول وقت اینجا بود .
«+من نمونه این قرصا رو زیاد دیدم اینا به احتمال خیلی زیاد ...
جنسن با بی قراری پرسید : چی هستن دنیلا ؟
+راستش تا آزمایش نشن نمیتونم قطعی بگم ولی با توجه به شکل ظاهریشون قرص های اعصاب هستند.
جنسن اخم غلیظی کرد ، و به جعبه نسبتا خالی شده قرص ها خیره شد . نصف بیشتر اون مصرف شده بود اما تغییری توی حال باکی مشاهده نکرده بود و دوباره تصویر برادرش وقتی که به دیوار تکیه داده بود توی ذهنش نشست ، اون به شدت ترسیده بود و زمزمه خفیفی از کلمه ی ( پدر نه ! ) رو شنیده بود.
حالا آمده بود تا از ماهیت واقعی قرص ها باخبر بشه . قرص های اعصاب هیچ وقت باعث توهم نمیشدند !
وقتی وارد آزمایشگاه شد ، جولیت رو ندید اما عطر چای کلا فضا رو برداشته بود و بوی مزخرف بیمارستان رو محو کرده بود ، به میز تکیه داد تا منتظرش بمونه و  با صدای جولیت که پشتش ایستاده بود ، برگشت .
جولیت درحالی که پرونده های توی دستشو روی میز پشت سرش میگذاشت گفت : جنسن ...خیلی وقت بود که ندیده بودمت ...
+هی ...
سپس جولیت به سمت میزی که جنسن بهش تیکه زده بود آمد و نشست و عینکشو از روی میز برداشت و روی صورتش گذاشت ، لبخندی زد و گفت : تو خوبی ؟ دیگه بیمارستان نمیای؟!
+چرا فقط یکم درگیر کارهای خانوادگی بودم ، میدونی پیچیدست ...
-اره درک میکنم ... (همانطور که جرعه ای از چایش  رو مینوشید پرسید ): چه کمکی ازم برمیاد ؟!
جنسن یکی از کپسول ها رو بیرون آورد و به سمت جولیت گرفت : میخوام ببینم اینها چی هستن ؟
جولیت ابروشو بالا انداخت و گفت  : قرص اعصاب ؟!
+میدونم ولی باید از ماهیت داخلش مطمئن بشم، میشه ؟!
-اوه حتما نگران نباش ، برات چک میکنم . تا کی بیمارستان هستی دکتر ؟!
+راستش کاری دارم که باید برم . از فردا شیفت گرفتم ولی خیلی مهمه که جوابشو امروز بدونم .
-پس جوابش رو برای امروز میخوای ... آماده شد بهت زنگ میزنم خوبه ؟
+اره عالیه ، ممنونم جولیت...
****
با جمع کردن چشماش از برخورد مستقیم آفتاب از پنجره به چشماش جلوگیری کرد ، اینقدر خسته بود که بلند نشه و صندلیش رو عوض کنه . بیشتر از یک روز میشد که افکار پریشونش خواب رو از چشماش گرفته بودند و حالا ساعت هفت صبح بود و یکساعت تا آمدن جنسن وقت داشت ...
روی صندلی سخت دادگاه نشسته بود و با پاش روی صندلی ضرب میزد . دیشب بر خلاف شبهای قبل اینقدر هوشیار بود که ذهنش رو برای امروز آماده کنه ، تصمیم محکمی گرفته بود و پاش می ایستاد .
جیمز توانایی مراقبت از آوری رو نداشت ، هنوز نه !
پنج ماه سخت رو بدون الکل گذرونده بود باهاش جنگیده بود اما هنوز آمادگیشو نداشت ، نه تا وقتی که از جای پای خودش مطمئن نبود ، نه تا وقتی فرق توهم و واقعیت رو نمیدونست . دیشب حس بدی داشت با نگرانی دستی به گردنش کشید و شال گردنش رو کمی شل کرد ، نمیدونست چیزی که دیشب دیده بود واقعیت یا خیال بود ... توی تاریکی چیزی رو حس کرده بود ، یه چیزی مثل حضور یه آدم که بهش خیره شده بود ، درست مثل وقتی که توی حمام حضور کسی رو حس کرده بود ... اما بدنش اینقدر سست بود که نتونه کاری کنه و تونی رو صدا کنه ، هر چه قدر تلاش کرده بود صداش در نیومد فقط تا سر حد مرگ ترسیده بود ...
صبح وقتی بیدار شد ، نتونست به تونی از اتفاق دیشب بگه ترسید دوباره به توهم متهمش کنه...
سخت چشم انتظار آمدن جنسن بود و به انتهای راهرو چشم دوخته بود ، بالاخره جنسن پیداش شد .
بلند شد و ایستاد و اینبار به استقبال برادرش رفت .
دستاشو باز کرد و سفت و محکم بغلش کرد تا شاید بدن یخ زدش رو با عشق برادرش گرم کنه ، طوری که جنسن رو غافل گیر کرد . وقتی ازش جدا شد زبونی به لبهای خشکش کشید و گفت : جنسن...من به حرفامون فکر کردم و ...
جنسن متعجب بهش خیره شده بود و باکی لحظاتی به تاثیرات گذر عمر توی چهرش خیره شد ، بالاخره برادرش بود که سکوت بینشون رو شکست : و ؟
-یه چیزی ازت میخوام ...میشه نه نیاری!
برق هیجان توی چشمای جنسن دیده شد : هر چیزی باشه قبوله .
باکی نفسی گرفت و ادامه داد : چیزی که ازت میخوام اینکه من کنار میکشم و دادگاه رو به واگذار میکنم و تو سرپرستی آوری رو میگیری ...
+چی میگی باکی ؟!
-خواهش میکنم به حرفام گوش کن ، من خیلی بهش فکر کردم بیشتر از چیزی که فکر کنی و این بهترین تصمیم ممکنه ، من هنوزم نمیتونم مراقبش باشم ...
+باکی تو خیلی برای این روز تلاش کردی ، این چیزی نبود که میخواستی ...
باکی خنده تلخی کرد و ادامه داد : نه ... من حتی نمیتونم مراقب خودم باشم یه نگاه بهم بکن و میتونی داغون بودنم رو ببینی، به نظرت من آمادگی پدر بودن رو دارم ؟!
نگاه جنسن سرد شد و فقط به آرومی زمزمه کرد : لطفا اینکار رو نکن ...
باکی نالید : آوری جاش پیش تو امن تره ، خواهش میکنم جنسن ، نه نیار.
جنسن معنی حرفاشو نمیفهمید ، دلیل کارهاش و نگرانی هاشو درک نمیکرد فقط میدونست جیمز از چیزی میترسه ولی نمیدونست چی ...
+چه اتفاقی افتاده ؟! باهام حرف بزن جیمز ...
جیمز سرشو تکون داد و همون وقت صدای منشی دادگاه رو از پشت سرشون شنید.
*آقای بارنز ...مدارک آماده شدند ، میتونید امضا کنید .
جیمز همانطوری که به سمت کاغذ توی دست منشی خم میشد ، لبخندی به برادرش زد و سکوتش رو به جواب مثبت تعبیر کرد و با امضاش از حق حضانت آوری کناره گیری کرد. با پرس و جو هایی که کرده بود ، فهمیده بود به راحتی حضانت آوری رو به جنسن میدن . فقط در صورتی که اون بخواد .قبل از اینکه بره صدای برادرش متوقفش کرد ...
کلاه کاسکتی که جا گذاشته بود توی دستش بود ...
+جیمز فقط بخاطر اینکه انتخاب‌هامون متفاوتن، به این معنی نیست که ما یه خانواده نیستیم ...
لبخندی زد و سرشو تکون داد . کلاهشو گرفت و بدون هیچ کلامی رفت . حتی برنگشت ، حتی نگاهشم نکرد ...میدونست یه نگاه ، یه حرف ساده ، بغض سنگینش رو میشکنه . با دور شدن از جنسن و صورت پر از سوالش کم کم در هم فرو ریخت . وقتی به پارکینگ رسید ، تمام حرکتاش کند شده بود . دیگه نیازی به تظاهر نبود ، قلبش به شدت توی سینش میکوبید انگار که میخواست از سینش بیرون بیاد . چهره دخترش لحظه ای از جلوی چشماش کنار نمیرفت ،‌ اون این شانس رو به هر دوشون داده بود ... حالا دیگه هیچ راه برگشتی نبود ، با خودش کلنجار میرفت تا گریه رو تموم کنه اشک هاشو با پایین شالگردنش پاک کرد نفسی گرفت و سعی کرد به خودش مسلط باشه ...
به شدت بی قرارش بود ، وقتی آوری کنارش بود ، آرامش داشت اما حالا انگار یه تیکه از وجودش رو جا گذاشته بود .
با صدای زنگ گوشیش دستشو به جیبش فرو برد و نگاهی به تکستی که جنسن فرستاده بود انداخت ...
«همه چیز همانطور که خواستی انجام شد اگه خواستی ببینیش میدونی کجا بیای ، جیمز !»
سرشو بالا گرفت و چند باری پلک هاشو باز و بسته کرد تا اینکه بالاخره تونست اشک هاش رو کنار بزنه و تایپ کنه «ممنونم جنسن »
کلاهشو روی سرش گذاشت و از پارکینگ خارج شد .
با مایل ها دور شدن حس دلتنگی بیشتر وجودش رو میگرفت ، دلش برای دیدنش و عطر کودکانش تنگ میشد ، اما میدونست تا وقتی خوب نشده هر چی کمتر بهش وابسته بشه ، برای هر دوتاشون ، مخصوصا آوری بهتره ...

Darker Than Sin Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ