بدون اینکه متوجه باشه اشک هاش راهشون رو از گونش پیدا کردند ، تازه کم کم داشت تنهایی که دنیاشو پر کرده بود رو حس میکرد . اولش میخواست بره خونه ولی بعدش فقط میخواست از اونجا بره ، میخواست از کل دنیا دور بشه. شاید این بدترین تصمیم ممکن بود اما نمیتونست آروم باشه وقتی بدونه که تونی چه قدر درد کشیده !
تونی خودشو ساخته بود ، به فکرش رسید که اگه خودش جای اون بود چیکار میکرد ؟
چطوری باهاش کنار میومد ...؟
احتمالا اگه استیو بود قطعا کم میاورد ، جا میزد ...
زمانی که کنارش سپری کرده بود ، به سرعت از جلوی چشماش میگذشت ...
یاد اولین سلامی که بهش کرد افتاد ...
همون سلام ساده دلیلی برای زندگی کردن بهش داد ...
هیجان دیدنش تنها احساسی بود که صبحا بیدارش میکرد
دلشوره و نگرانی کنار تونی بی معنی بود ...
زمان براشون متوقف میشد و میتونست بی انتها از ثانیه هاش لذت ببره ...استیو ، همیشه قصه دوتاییشون رو توی ذهنش مرور میکرد ، اون همیشه صدرش بود ...
وقتی حالش بد بود با دیدنش ، شنیدن صداش حالش خوب میشد ...
شبهایی که از درد خوابش نمیبرد تونی اونجا بود ...
وقتی دوربینی که کادوی تولدش بود رو ازش گرفت منتظر فرصتی بود که ازش تصویری ثبت کنه که اگه روزی نداشتش توی تاریکی نبودش ، تنها نمونه !
وقتی از دستش داد، هیچ وقت از دوباره دیدنش ناامید نشد ، کل دنیا رو برای داشتنش گشت ، خیلی طول کشید تا دوباره پیداش کنه وقتی فهمید کسی توی زندگیشه جلو نرفت ...از دور عاشقش موند !
ساعتها به عنوان ناشناس توی دادگاه هایی که اون وکلیش بود میرفت و قدرتشو تحسین میکرد .
اینجا بود که اشک هاشو پاک کرد و بین گریش خندش گرفت ...خودخواهی بود اما اون تونی رو فقط برای خودش میخواست ... خود ِخودش ...
تازه میفهمید که پشت اون لبخند ها چه دردی نهفته بود ...
لبخند هایی که زندش میکردند،دردشون رو مخفی میکردند.
با صدای بوق ماشینی که از کنارش میگذشت عصبی تر شد . هر صدایی میتونست آرامشش رو ازش بگیره !
گوشه ی خیابون توقف کرد و به صدای بارون گوش سپرد
خم شد و از توی داشبورد جعبه سیاه کوچیک رو بیرون کشید ، جعبه ای که ماه ها بود دست نخورده باقی مانده بود . ارزشمند ترین داراییش بود ، چیزی که شاید فکر میکرد قدمی تا به دست آوردن تونیش براش باقی نمونده اما حالا که بهش فکر میکرد میدید که فاصله طولانی مونده تا بهش برسه ...چشماش بیشتر از قبل اشک آلود شد ...
گوشیش رو برداشت تا به تونی زنگ بزنه ، نیاز داشت تا صداش رو بشنوه اما بعد از چند تا بوق به صندوق پستش وصل شد ...نگران شد و سعی کرد با فکر اینکه حتما خوابیده خودشو آروم کنه ...یعنی درد دستش باعث شده بود ، قرصاشو بخوره و به خواب بره ؟
اگه خوب نبود چی ؟
اگه بهم نیاز داشت چی ؟
ولی فعلا توان رویارویی رو باهاش نداشت ...
نفسی گرفت و در حالی که سعی داشت لرزشش صداش رو مخفی کنه گفت : تونی ...دارم میام پیشت یکم طول میکشه ...اگه دیر کردم ، قرصاتو فراموش نکن ...غذا هم بخور...دوستت دارم !
سعی کرد تمرکز کنه و لرزش دستای روی فرمونش رو متوقف کنه به خودش میگفت این ها فقط کلمات هستند اما نمیتونست به خودش دروغ بگه این کلمات به شکل دردناکی عمیق و سنگین هستند ، طوری که میتونند افکار پریشون استیو رو در خودشون حل کنند...
از فکر درد کشیدنش ، عذابی تحمل ناپذیر به جانش افتاده بود .دانستن اینکه اون مرد باهاش اینکار رو کرده عصبیش میکرد به فرمون مشت کوبید و خشم بی قرارش کرده بود .
به این فکر میکرد که حتی پدرش هم کمکی بهش نکرده بود
خواهرش هم تنهاش گذاشته بود ...
همشون به نحوی مقصر تنهایی هاش بودند...
ساده بود که شکسته بود ...
با زنگ خوردن گوشیش منفجر شد ...
صدای ناشناس دوباره توی گوشش پیچید ...
دیگه نشنید و فقط صدای فریاد خودش بود که توی ماشین میپیچید : دست از سرمون بردار عوضی !تو حق نداری اذیتش کنی !من نمیذارم بهش آسیب برسونی! من پیدات میکنم و اون روز ...اون روز قراره روز مرگت باشه !
بر خلاف تصورش مرد ، توی سکوت به حرفاش گوش کرد و با صدایی که به آرامش دعوتش میکرد گفت : راجرز به این زودی بهم ریختی ؟! خیلی زوده برای بهم ریختن...
-خفه شو!من تو رو پیدا میکنم ...مطمئن باش!
مرد با صدای محکمش تایید کرد ، طوری که استیو مطمئن بود میتونه از راه دور هم لبخندشو حس کنه : منتظر اون روزم !
و تلفن رو قطع کرد ...
استیو از خشم میلرزید ، گوشیشو روی داشبورد پرت کرد از ماشین بیرون رفت و بدن داغشو به ماشین تکیه داد و کف زمین از هم فرو پاشید ...بارون با بیرحمی خیسش میکرد .
قلبش واقعا درد میکرد ، اما نمیتونست بهش فکر نکنه ،احساس میکرد به دیواری نامرئی مشت میکوبه
انگار دستایی نامرئی راه نفسشو میبست ، نمیتونست ببینه ، نمیتونست بشنوه ، هیچ صدایی رو جز صدای کوبش دردناک قلبش که توی گوشهاش میپیچید رو نمیشنید ...
همدردی حسی نبود که باهاش آشنا باشه اما حالا داشت غرقش میکرد و اون رو توی دنیایی میکشید که هرگز نمیدونست که میتونه واردش بشه . با اینکه همیشه باور داشت تونی و اون نقاط مشترک زیادی دارند ، نمیدونست به همین واضحی میتونه دردشو احساس کنه ...
این حس داشت نابودش میکرد!
****
تونی روی مبل دراز کشیده بود و صبر میکرد تا قرصای خواب عمل کنند ...
بدون استیو نمیتونست اون تخت رو تحمل کنه ...چشمش به در بود ، ثانیه ها رو میشمرد تا در باز بشه و استیو نمایان بشه و بگه ؛ که چه قدر دلش براش تنگ شده ...
بگه که متاسفه از صبح تنهاش گذاشته ...
بگه که تولدت مبارک عشق من ...!
اونوقت بود که همه دلخوری ها رو کنار میزد ...
کنارش مینشست ، دستاشو میگرفت و شمع های 40 سالگیشو فوت میکرد . با وجود سرگیجه از روی مبل راحتی بلند شد و کش و قوسی به بدن خستش داد . پاهای لختش را روی سنگها گذاشت که باعث شد از سردیشون به خودش بلرزه ...
به ساعت که 9 شب رو نشون میاد ، نگاهی انداخت ، بعد به شب دلگیر پشت پنجره خیره شد . به سمت آشپزخونه رفت همانطور کتری رو پر از آب میکرد به پنچره چشم دوخت ...
آسمون هم انگار توی دلش غصه داشت ...
میبارید و میبارید ...بی قرار بود درست مثل قلبی که نداشت ...بعضی وقتا از کوبش ممتددش میترسید !
چشماشو محکم بست ...
از بارون متنفر بود ، چون خاطرات اون رو به یادش میاورد ...
به خودش آمد دید که آب داره از روی کتری سر میره ...
شیر آب رو بست و بیخیال قهوه شد ...
به چیز قوی تر نیاز داشت ، حالا دلیل نوشیدنش رو میدونست ... جای خالی توی سینش دیوونش میکرد ...
با نگرانی نگاهی به اطراف کرد...
اون اینجا نبود ولی حسش میکرد...صداش رو میشنید...
شایدم بس که تنها مونده بود ، همش صداشو میشنید !
توی یخچال تنها چیزی که پیدا کرد یه بطری شراب بود.
برش داشت و با دست دیگرش کاپ کیک کوچکی رو برداشت ...
به سمت میز رفت ، همه رو روی میز جلوی مبل گذاشت
به شمع فکر کرد ، برگشت و کشو ها رو گشت . بالاخره یک بسته شمع سفید درست کنار فندک سفید رنگ پیدا کرد . آرزو کرد که کاش فندک خودش اینجا بود، فندکی که اون عادت داشت ممتد باز و بستش کنه ...با یاد آوریش شقیقش نبض زد ، سر دردناکشو با دستش فشرد ...
همه رو برداشت و با گیلاس تو دستش چراغ ها رو خاموش کرد ، به سمت میز برگشت اینقدر تاریک نبود که نتونه جلوی پاشو نبینه اما سایشو توی خونش حس میکرد ...
خودشو روی مبل رها کرد ، شمع را روی کاپ کیک گذاشت .
گیلاسشو پر کرد و همانطور که مینوشید شمعشو روشن کرد. شمع ها پشت هم میسوختد و تمام سالهای لعنتی زندگیشو به رخش میکشید ، چه قدر از زندگی دلگیر بود ...
بازی که زندگی باهاش کرده بود تمومی نداشت ...
به خوبی میدونست که توی بازی جدیدش ، قرار بود نابودش کنه!!
بدون اینکه نگاهش کنه صدای گرمشو شنید که گفت : من هرگز از دوست داشتنت دست نکشیدم ... فقط وقتی دیدم که تو اهمیتی نمیدی، دیگه ابرازش نکردم...
اخم غلیظی کرد و آخرین جرعه های بطری را توی گیلاسش نوشید زیر لب گفت : اهمیت میدادم !
سرشو بالا گرفت و به سایه اون توی تاریکی خیره شد ...
کم کم داشت دیوونه میشد ...
YOU ARE READING
Darker Than Sin
Fanfictionگاهی باید توی آیینه نگاه کنی ، از خود ِخودت نه چیزی که تظاهر میکنی ، بپرسی که با قلبهایی که دیگران بهت دادند چیکار کردی ؟شکوندیشون؟ یا نجاتشون دادی؟یا اصلا به خاطر نداری که چه بلایی سرشون آوردی ؟ شاید دیگران آگاهانه قلبتو نشکونده باشند اما تو آگاهان...