نگاهش به ترافیک مقابلش افتاد ، از کلافگی هوفی کشید اما انگیزه ای داشت که برای اون خستگی رو کنار زد .به ساعتش نگاه کرد ، به اندازه کافی وقتشو توی ترافیک تلف کرده بود ، دور زد از میان بری که بلد بود به سمت بیمارستان رفت .
بعد از گرفتن آزمایش ، به سمت اتاق دکتر به راه افتاد .
از این راهرو ها متنفر بود ، ناتاشا درست میگفت اون برای این چیزا خیلی بی حوصله بود اما وقتی پای ناتاشا وسط بود براش هرکاری میکرد .
وقتی اسمشو به پرستار گفت و به سمت صندلی فلزی توی اتاق انتظار رفت و گوشه ای نشست ...
همانطور که با بی حوصلگی روی صندلی نشسته بود و با پایش ضرب میزد سرشو گردوند و نگاهش به دختر بچه کوچولویی که کنار مادرش روی صندلی رو به روییش نشسته بودند ، افتاد . دختر با توجه خاصی مجله توی دستشو ورق میزد. موهای روشنی داشت و با گل سر قرمزی موهاشو بسته بود .لباس سفیدی به تن و شلوار لی پوشیده بود . وقتی توماس نگاه خیره دختر رو روی خودش احساس کرد ، سرشو بالا گرفت و بهش لبخندی زد ، دخترم هم جواب لبخندشو داد اما توماس دردی رو توی قلبش حس کرد . سرشو پایین انداخت و به دستاش که روی پایش بود و در هم قفل شده بودند ، خیره شد .
صدای آهسته دختر توجهشو جلب کرد : شما پلیسین؟
سرشو بالا گرفت و دختر بچه رو مقابلش دید ، لبخند توماس عمیقتر شد و گفت : اره عزیزم .
دختر با لحن کودکانه ای گفت : نگران نباش ، من عمل که کردم خوب شدم ، شما هم خوب میشید.
وقتی نگاهش به زخم باند پیچی گوشه موهاش افتاد ، نگاهش سرد شد ، یخ کرد ، نمیدونست چی بگه ...
وقتی مادرش صداش کرد ، دختر با عجله از توماس دور شد.
یعنی ناتاشا هم خوب میشد ؟؟یعنی بازم میتونست باهاش خاطره بسازه ...ذهنشو منحرف بچه کرد و به این فکر کرد که هیچ وقت از اینکه نمیتونستند بچه دار بشن ناراحت نبود اما میدونست ناتاشا همیشه خلایی رو در وجودش احساس میکرد ، حسی که میدونست با دیدن هر بچه ای توی وجود ناتاشا خیلی بیشتر میشه . اون علاقه خاص ناتاشا به بچه ها رو دیده بود . به این فکر کرد که اگه اینجا بود و این بچه رو میدید چه قدر حس بدی رو تجربه میکرد ، خوشحال بود که تنها آمده .
هنوزم میدونست اگه ناتاشا میفهمید که بهش دروغ گفته چه حالی میشد . دوست نداشت بدونه تا امیدی نداشته تا سلامتیشو به خطر نندازه ، این تصمیم رو با بی رحمی گرفته بود .
میدونست اگه بفهمه اون میتونه بچه دار بشه و بهش دروغ گفته ، هر چیزی بینشون بود خراب میشد ، وقتی گفت مشکل از اونه چشماشو روی ناتاشا بست ...
اگه میفهمید چه قدر نگاهش نسبت بهش عوض میشد ؟ همیشه چیزی مثل حسرت توی نگاه ناتاشا هر دفعه که بحثش پیش میومد ، پشیمونش میکرد ، سستش میکرد ...
تا حقیقت رو بهش بگه ...
شاید روزی میتونست حقیقت رو بهش بگه ...
مطلع شدنش زمان زیادی طول نکشید ...
با صدا شدن اسم همسرش نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد .
****
وقتی به خونه رسید ، اولین کاری که کرد ، سراغ ناتاشا رفت
صداش کرد و با صدای آشنا و گرم ناتاشا از توی آشپزخونه مواجه شد .
ناتاشا پیراهن با رنگ صورتی ملیح و گل های رنگی پوشیده بود که با پوستش همخوانی داشت .صورتش گل انداخته بود و زیباتر از همیشه به نظر میرسید . توی آشپزخونه آرامش بخششون بود درحالی که دستکش آشپزی توی دستش بود و درحال در آوردن کیک میوه ای از فر بود، نگاهش به سمت توماس برگشت کیکی که خودش درست کرده بود بوی دلنشینش کل فضای خونه رو گرفته بود .
وقتی قالب کیک داغ رو روی کابینت گذاشت ، دستکشش رو دراورد و با لبخند عمیقی به سمت همسرش رفت .توماس رو در آغوش کشید و با بوسه ای روی گونش بهش خوشامد گفت .وقتی دستاشو شست و لباس های راحتی پوشید
به آشپزخونه برگشت و گوشه دیوار ایستاد و دقایقی تماشاش کرد ...
ناتاشا قاچ های کیک رو توی بشقاب گذاشته بود .
درحالی که پشتش به توماس بود با خنده ای گفت: وقتشه بیای بنشینی توماس ...
توماس خندید و همون موقع بود که سر ناتاشا گیج رفت و بشقاب توی دستش روی زمین افتاد و شکست ، به سرعت سمتش دوید ...
توماس ناله ای کرد و گفت : خدای من ...نت خوبی ؟
ناتاشا درحالی که سرشو تکون میداد و به سختی نفس هاشو کنترل میکرد گفت: خوبم .
توماس صندلی رو کناری کشید و با پاش خورده ها رو کناری کشید تا تکه هاش توی پاهاش نره ، سپس دستشو محکمتر گرفت و گفت : بیا بشین ... به موقع قرصاتو خوردی ؟
ناتاشا سرشو تکون داد و لبخندی زد .
+لازم نیست نگران باشی ، فقط سرم گیج رفت .
توماس میدونست درد داره ، میفهمید بعضی شبا درد امانشو میبرید اما چیزی بهش نمیگفت ...
کنارش پشت میز نشست ، دست عرق کردشو گرفت و لبخند عمیق بهش زد . با دست دیگرش لیوان داغ چای رو گرفت و عطر خوش چای دارچینی به مشامش خورد .ناتاشا توی آشپزی حرف نداشت و همیشه با گفتن این جمله که «آشپزی اونو زنده نگه میداره» قلبشو به درد میاورد .
*****
توماس لبخند میزد اما اصلا خوشحال نبود .
بغضی راه گلوش گرفته بود ، میخواست بهترین ها رو بهش هدیه بده ، حتی اگه میشد جونشو براش میذاشت ...حیف که نمیشد ...
وقتی درد تلخی بهش هجوم میاورد ، خودشو با کارش مشغول میکرد و سعی داشت خودشو خوشحال نشون بده .اون شب تا دیر وقت خودشو مشغول پرونده کرد ، مثل همیشه پشت نقاب قدرت خودشو پنهان کرده بود . پشت میزش نشسته بود و پرونده ها رو زیر و رو میکرد ، دنبال ردی ازش بود ... صدها بار خط به خطشو خونده بود ، اون بالاخره دستگیرش میکرد !
نمیذاشت خون اون آدمای بیگناه تباه بشه !
اینقدر غرق بود که صدای قدم های ناتاشا رو نشنید ...
وقتی دستای گرمش از پشت سرش در آغوشش کشیدند
چشماشو بست و خودکارشو روی میز گذاشت .
دستشو روی حلقه دستاش دور گردنش گرفت .
ناتاشا با بوسه ای روی گونش اسمشو زمزمه کرد و توماس فکر میکرد که چه قدر عاشق این لحظات با هم بودنشونه .
+تام، خسته شدی ...وقتشه یکم بخوابی
-تو خوابیدی ؟
+من خوابیدم اما تو هم باید استراحت کنی ...
-فردا باید این گزارش ها رو رد کنم ...
+میدونم اما نمیخوای لحظاتی رو کنارم سپری کنی ...
دستاشو بوسید و چشمای اشک آلودشو بست تا درد توی نگاهشو نبینه ...
روی تخت نشست و به بالشت پشت سرش تکیه داد ، ناتاشا روی تخت خزید و دستاشو جلو برد و همسرشو به خودش نزدیک تر کرد ...وجود یخ زدشو با آغوشش پر کرد ...
تمام دلخوشیش شده بود نگاه کردنش توی خواب و دلسپردن به این روزهاش ...دل سپردن به نفس هاش توی خواب ...دست خودش نبود ترس از دست دادنش توی وجودش پیچیده بود ...نمیخوابید .
ناتاشا سرشو روی شونش گذاشت و چشماشو بست و بدنش به آرومی بالا و پایین میرفت ، توماس خوشحال بود که نیازی به دروغ گفتن نیست ، نیازی نبود از جواب آزمایش حرفی بزنه ...نیازی نبود از دیدن تونی چیزی بگه ...میدونست تک تک اینها و بیشتر از همه دیدن دوباره آنتونی قطعا ناتاشا رو بهم میریخت ، دوست نداشت درداشو به یادش بیاره .
دیدن جعبه های قرصش و داغون شدنش به اندازه کافی هر روز حالشو بدتر میکرد نمیخواست درد دیگه ای رو بهش اضافه کنه .
برای با هم بودنشون خیلی سختی کشیده بودند . توماس همیشه عاشقش بود و عاشقش میموند این قولی بود که توی قلبش به خودش داده بود ...
ناتاشا هم دلش نمیخواست روزی رهاش کنه، اون بهترین ها رو با توماس تجربه کرده بود توماس جزیی از وجودش بود جزیی که زنده نگهش میداشت ، وقتی درد داشت چشماشو میبست تا اونو ناراحت نکنه ، وقتی ترسیده بود دستاشو محکمتر میگرفت چون اتصالش به زندگی فقط و فقط همین مرد بود .
آروم سوالی که از صبح بعد از دیدن اخبار تلویزیونی توی ذهنش شکل گرفته بود رو پرسید : توماس...من امروز تو اخبار دیدمش ...آنتونی خودش بود، مگه نه ؟...اون چیکار کرده ؟
وقتی منتظر جوابش بود ، بغض کهنه ای توی وجودش ، گسترده تر میشد ...
توماس چشماشو بست ، لبهاشو بهم فشرد، اون نمیتونست به ناتاشا دروغ بگه ...
*****
هر دقیقه ای که میگذشت طاقت فرسا تر میشد ...
وقتی چشماشو دوباره با درد باز کرد ، سرش نبض میزد ، بوی خون و نم زیر زمین ریه هاشو پر کرده بود ، به سختی نفس میکشید و وقتی به سرفه افتاد ، دردش بیشتر شد ...
بلند شد و به سختی ایستاد ، پاهاش میلرزیدند و صدای زنجیر هایی که به دستش بسته بود توی جایی که بود پیچید و گوشهاشو خراشید ، زیر پاش خیس بود ...
سرشو تکون داد ، نباید اینجا میبود ...نباید ...
احساس ترس هر لحظه توی وجودش شدت میگرفت .
اگه یه چیز توی زندگیش بود که ازش میترسید قطعا همین جا بود ...هوای اونجا اینقدر تاریک بود که حتی اگه دست هاشو جلوی چشماش میگرفت باز هم نمیتونست آنها رو تشخیص بده ، گرمای اون ماده رو روی پوستش احساس میکرد و حدس میزد اون ماده گرم و لزج و خیس چیزی خون نباشه ...
با وجود بودنش توی اتاق باز هم احساس ترس میکرد .
به سختی دهنشو باز کرد و صداش کرد اما انگار هیچ صدایی از دهانش خارج نشد ...قدرت تکلمش رو از دست داده بود .گذر ثانیه به ثانیشو با تمام وجود حس کرده بود .
ثانیه هایی که یخ زده بودند .
گوش سپرد به صداهای اطرافش حتی صدای خشت لا به لای دیوار ها هم میشنید، صدای برخورد قطره ای از داخل لوله ها ...
اما صدای اون ...نه ! حتی صدای نفس هاشم نمیشنید ...
همه اینا براش کابوسی بیش نبود ...
صداها مانند نجوایی توی گوشهاش میپیچید و خاطرات دردناکی رو براش تداعی میکردند .
زخم های به جا مونده روی بدنش ، زندگیشو تهدید میکرد ، بدون شک اون هم به زودی میمرد .هیچ کس نمیدونست تونی کجاست ، پس هیچ کس هم دنبالش نمیگشت !
اصلا شاید از دنبالش گشتن ناامید شده بودند !
چون دقایق و روز ساعت هاشو گم کرده بود و وقتی سوال اصلی به ذهنش هجوم آورد ، قلبش برای ثانیه از حرکت ایستاد و نفسش هاش به شمارش افتاد ...
اصلا کسی باقی مونده بود که دنبالش بگرده؟!
شاید اون هم توی خاطرات بقیه ناپدید شده بود ...
شاید این درنهایت پایان و سرنوشتش بود ...
این زیر زمین تاریک احتمالا آخرین جایی خواهد بود که اونجا نفس بکشه ، اون آماده مرگ بود ، مشتاقانه انتظارشو میکشید ...
خشم عصبانیت درد و در پی همه اینها احساس پوچی و ضعیف و ضعیفترش میکرد ...
وزن زنجیر های سنگین که با اون به دیوار بسته شده بود ، بر روی شانه راست و دردناکش سنگینی میکرد و مچ دستشو میکشید .زنجیری که دور گردنش مثل قلاده ای بسته شده بود هر لحظه بیشتر حس ترسناک خفگی رو بهش منتقل میکرد ...
+تونی ...تونی ...
وقتی صداشو شنید ، چشماشو باز کرد روی تختش بود استیو کنارش نشسته بود و اسمشو مدام تکرار میکرد ، میشنید اما همه چیز براش گنگ بود ...
با اخم گفت : چی شده؟
+میگم بلند شو بشین ...چرا ترسیدی ؟ من که کاری باهات ندارم فقط میخوام اون قلب سیاهتو از بدنت بیرون بکشم...
ترسیده و با وحشت نگاهش کرد ، استیو به این حالش میخندید و صداش هر لحظه ازش دور و دورتر میشد ...
تازه فهمید اون استیو نیست ...فقط شبیهش بود ...
اون (جک) بود ...یکی از بزرگترین ترساش ...کابوسش ...اونی که خواب رو از شبهاش گرفته بود ...
چاقوی توی دستش رو بالا آورد و توی سینش کوبید ...
دوباره چشماشو باز کرد و این بار توی اتاق خوابش بود ...
دستاشو تکون داد تا از بسته نبودنشون خیالش راحت بشه
با احساس راحتی ، دستشو به سینش گرفت و درد توی سینش از هر چیزی واقعی تر بود ...
صدای رعد برق درست مثل کابوس هاش خیلی واقعی به نظر میرسید .
نفس های تندی میکشید ، خیس از عرق بود ، طوری که لباسش به بدنش چسبیده بود ، زخم های روی بدنش خوب شده بودند اما جای اون زخم ها هنوزم میسوخت و درد میکرد .قطره اشکی از روی گوشه چشمش تا کنار گوشش حرکت کرد و بهش القا کرد که اون هنوزم ضعیفه .
تونی پاهاشو روی زمین سرد گذاشت و حس خوب واقعیت کمی آرومش کرد ، از تخت خواب بلند و پشت پنجره رفت ، پرده رو کنار زد و بارون تندی میومد . اشک روی گونشو پاک کرد ، اون از بارون متنفر بود ، بارون اونو یاد خاطرات تلخش مینداخت ...
درست زمانی که میخواست از پنجره دور بشه ، استیو رو زیر بارون ، کنار صندوق پستی دید...
YOU ARE READING
Darker Than Sin
Fanfictionگاهی باید توی آیینه نگاه کنی ، از خود ِخودت نه چیزی که تظاهر میکنی ، بپرسی که با قلبهایی که دیگران بهت دادند چیکار کردی ؟شکوندیشون؟ یا نجاتشون دادی؟یا اصلا به خاطر نداری که چه بلایی سرشون آوردی ؟ شاید دیگران آگاهانه قلبتو نشکونده باشند اما تو آگاهان...