درد آشنایی با هر کلمه دوباره توی وجودش شدت میگرفت.
صداش اونو به گذشته هایی میبرد که ازشون نفرت داشت
و اونو به دنیایی برد که زمان رو توی اون گم میکرد
و ذهنش مثل همیشه دنبال راه فرار میگشت ...
هر راه و هر روشی که رفته بود از جلوی چشماش گذشت
اون خاطرات بد که تصمیم گرفته بود فراموششون کنه
دوباره بهش نشون داده بودن اهمیتی نداشت چه قدر تلاش کنه هیچ وقت تلاش هاش کافی نبود
دوباره برگشته بودند و فکر نمیکرد شنیدن صداش اینقدر ضعیفش کنه
چشماشو محکم بست و اون اسم رو به زبون آورد : ناتاشا بس کن !
+کجایی ؟ میخوام ببینمت ...تو تقصیری نداری ... دلم برات تنگ ش...
تونی زیر لب غرید:نمیخوام دروغهاتو بشنوم ...تمومش کن !
+دروغ نیست ...من دوستت دارم آنتونی ...
-گفتم بس کن ، والا قطع میکنم ...
+بذار ببینمت.
-نه!
+فقط همین یه بار قول میدم ( صدای نفس نفس های تند و سرفه هاش حرفاشو نیمه تموم گذاشت )نمیخوام مزاحمت بشم...
-جواب من یک کلمست...نه!
دیگه هیچی رو نشنید، به التماس ها و گریه های ناتاشا اهمیتی نداد . میدونست دیدنش جز باز کردن زخم های کهنه حس جدیدی رو توی وجودش زنده نمیکرد ...از اون برهه از زندگیش متنفر بود . میون اخم و فشردن فکش گوشیش روی زمین افتاد . روی زمین نشست ، بدون اینکه بدونه صورتش خیس شده بود . اشک هاش روی گونش میریخت . اون هیچ وقت به خودش اجازه ریختن اشکی رو نمیداد و حالا ...
اشکهاش بی اجازه صورتشو خیس میکردند و عذابش میدادند
«گریه نشونه ضعفته ، احمق ...تو قوی نیستی !
هیچوقت هم نمیشی !»
چشماشو محکم بست اینقدر درد قلبش زیاد بود که فشاری که با دست دیگرش به بخیه بازوش میاورد رو حتی حس نکرد ...خون بازوش روی زمین میریخت و دردهای توی وجودش تحمل کردنی نبود .
خشم جاش رو به هر حس دیگه ای توی وجودش داده بود.
خیلی وقت بود که لحظاتشو گم کرده بود
باید این ارتباط رو از ریشه قطع میکرد !
****
دوباره بارون میامد و تنهایی هاشو به رخش میکشید .
باید یه جایی دست از گذشته برداره ...
و برف پاکن ماشین به سرعت کار میکرد ...
خبرنگار هایی که برای سوال کردن پشت در خونش بودند .دنبالش میکردند و دنبال جوابی بودند میتونست از توی آیینه بغل هجومشون رو پشت سرش ببینه ...
آدم ضعیفی نبود اما زور و هجوم خاطرات خیلی بیشتر و قوی تر بود .
نمیدونست چطوری رانندگی میکنه و به مقصد میرسه فقط میدونست باید این ارتباط لعنتی رو قطع کنه !
با خشم در ماشین رو باز کرد و خارج شد ، بدون بستن در ماشین به سمت ایستگاه پلیس رفت .
اونها تونستند تا جایی به دنبالش بیایند و یه جایی به بعد تونی استارک مرموز رو توی خیابون ها گم کردند ...
به سمت پلیسی که دم در ایستاده بود رفت .
مرد پرسید : چه کمکی از دستم برمیاد آقا ؟
دستی به گردنش کشید و گفت : باید با توماس حرف بزنم ...همین حالا !
-ایشون فعلا وقت ندارند ...
پلیس که کنار در بود رو هل داد و با صدای بلندی گفت : میگم باید توماس رو ببینم ...
داد و فریاد و میکرد و بی توجه به چشمای کنجکاو افرادی که اونجا حضور داشتند کنارشون میزد و به اتاق توماس رفت و در رو با عجله باز کرد.توماس با صدای در سرشو بالا گرفت و با تونی چشم توی چشم شد .توماس پشت میزش نشسته بود و مثل همیشه اخمی روی پیشونیش داشت .
بلند شد و کنار در آمد : اینجا چیکار میکنی استارک ؟!بهتره صداتو بیاری پایین ...نمیخوای که بازداشتت کنم !
-من هر طور که بخوام حرف میزنم ، لازم نیست که تو بهم بگی چیکار کنم یا نه .
بازوی آنتونی رو گرفت و زیر لب گفت : فکر میکنم به اندازه کافی زیر ذره بین باشی.
منظورشو فهمید ، سرشو برگردوند و نگاهش به افراد پلیسی افتاده که با نگاه کردنش سرشونن پایین انداختند و به کاری که میکردند ادامه دادند .
+بیا بریم تو ...اونجا میتونیم حرف بزنیم .
موافق نبود اما چاره دیگه هم نداشت ، توماس بازوشو رها کرد و اون هم همراهش داخل اتاق رفت و توماس در رو پشت سرشون بست .
تونی میدونست زیر ذره بین بودن چطوریه و چه حسی داره ...همین الانشم میدونست خبرنگار ها آمدنش به اینجا رو ثبت کردند .به توماس که دوباره با ریلکس بودن روی صندلیش نشست ، خیره شد . دستاشو با انزجار روی میز تکیه گاه قرار داد و توی چشماش خیره شد و فکشو منقبض کرد و گفت: چرا پاشو وسط کشیدی؟!
با ناباوری نگاهش کرد :نمیدونم درمورد چی حرف میزنی ؟
-میدونی در مورد چی حرف میزنم ...ناتاشا ...
+اون همسرمه و درضمن خیلی بهت اهمیت میده . حتی بیشتر از لیاقتت ! من نمیتونم بهش دروغ بگم .
تونی با این حرف توماس پوزخندی زد ، توماس بی توجه بهش ادامه داد: و الان توی وضعی نیست که بخوای باهاش بجنگی... اون مریضه .
-بهش بگو من مردم ، بگو دستم از سرم برداره ...
+آنتونی شاید من ازت خوشم نیاد ولی اون خواهرته !
با اخم دستی توی موهاش کشید و قبل از خروج از اتاق توماس گفت : بگو فکر کنه مردم مثل همه این سالها که منو ندید ، واقعا فکر کنه مردم ، بهش بگو همانطور که من خطش زدم اونم خطم بزنه ...
+آنتونی لعنت بهت... میفهمی میگم نت مریضه !
برگشت و با سردی نگاهش کرد : فکر میکنی اهمیت میدم ؟!
+به اینکه داره میمیره ، چی ؟!
حتی ثانیه ای نگذشت که دستش از روی در سر خورد و اخم هاش محو شدند ، زیر لب بدون اینکه صدایی از لبهاش خارج بشه دهنش باز شد و گفت : چی ؟!
برگشت و به چشمای توماس که هاله ای اونها رو پوشانده بود ، خیره موند...
+به اونم اهمیت نمیدی ؟!
آهی سنگین کشید و تونی احساس میکرد بیش از حد بهش نزدیک شده ، اخم توی چهرش نشون میده هر چیزی شنیده واقعی بوده .
توماس چشماشو پاک کرد و گفت : میدونم برات مهم نیست ولی فکر کردم که بهتره بدونی ...
به قدری گیج شده که به سختی معنی حرفهاشو میفهمید.
+بیا ببینش ...شاید این آخرین فرصت باشه ...فهمیدی چی میگم ؟
نفسش برای لحظاتی رفت و ضربان قلبش شدید شد .
تنها جواب تونی کشیدن نفس های صداداری بود که توی اتاق پخش میشد .
توی ذهنش فریاد میزد ؛ چرا ؟؟ چرا الان ؟!
*****
توی خیابون ها با ماشین بدون هدف میگشت و به این فکر میکرد که چرا هر بار از زندگی متنفر میشه، بارون میاد ...؟
انگار واقعا حس تلخش به بارون واقعیت داشت .
حتی نفس کشیدن هم براش آزاردهنده شده بود ، دیگه اهمیتی به خیس شدن موهاش نمیداد ، از ماشین پیاده شد تا نفسی بگیره ، نفس نفس میزد .
آینده تاریکتر از چیزی بود که فکر میکرد .
حسی مبهم نبودنش قلبشو میفشرد ، مهم نبود که خیلی وقته که نت رو از قلبش خط زده باشه ، بازم بودنش و نفس کشیدنش توی این دنیا آرومش میکرد ...
خندش گرفته بود ، باور نمیکرد که هنوزم قلبی توی وجودش هست که احساسش میکنه .
قلبش محکم تر از قبل میتپید و هر تپش مساوی با درد بیشتر بود .دردی که مثل خنجری سینشو پاره میکرد .
هیچ وقت فکرشو نمیکرد ولی خوب به خاطرش میاورد .
حتی اگه میخواست انکارش کنه ولی اون رو به یاد داشت .
حالا باید با دلتنگی های توی وجودش چیکار میکرد ؟
وقتی حاضر نبود دوباره نگاهش به اون چشمها بیفته .
اون خیلی وقت میشد که عکساشونو به آتیش کشیده بود .
*******
تمام روزش رو به دنبال نشانی هر چند کوچیک از افراد توی عکس ها گشته بود همشون بلا استثنا مرده بودند یا به طرز مشکوکی گم شده بودند .
بالاخره تونست با رفتن به یکی از آدرس ها بفهمه یکی از اون قربانی زندست و توی جای خاصی نگه داری میشه ...
استیو ربط پرونده ها رو نمیفهمید ، حتی نمیدونست چطوری پلیس به گم شدن مشکوک این افراد شکی نکرده .
سریع تر از چیزی که فکر میکرد رانندگی میکرد ، وقتی به اون آدرس رسید از ماشین پیاده شد و چیزی رو دید که اصلا انتظارشو نداشت . چند باری آدرس رو چک کرد تا شاید اشتباه کرده باشه ولی نه کاملا درست بود اونجا یکی از تیمارستان های شهر بود .
با شک و تردید قدم به اونجا گذاشت ، آهسته قدم برمیداشت نمیدونست قراره با چه چیزی مواجه بشه و آمادگیشو نداشت !
*****
خانمی که اونجا نشسته بود پرسید : وقت ملاقات داشتین؟
+نه ولی برای دیدن استرلا آمدم ، استرلا کانزاس رو ببینم ...
-استرلا؟!
سرشو تکون داد ، نگاه اون زن شک برانگیز بود ، نگاهش اینقدر تیز بود که مجبورش کرد به نقطه ای دیگه چشم بدوزه .
زن آروم گفت : لطفا چند لحظه صبر کنید ...
و گوشی رو برداشت تا تماسی بگیره .
محیط سفید و سرد تیمارستان کاری میکرد که حتی آدم های عادی هم عقلشونو از دست بدن .کمی بعد زنی میانسال به سمتش آمد و با دیدن استیو عینکشو برداشت .
استیو سعی داشت لبخند بزنه اما مشخص بود که تواناییشو نداره .
-شما میخواستین با استرلا قرار ملاقات داشته باشین ؟
+بله ...میخواستم اگه بشه ...
-شما کی هستین ؟چی میخواین؟!
+من راجرزم...استیو راجرز ، وکیل تونی استارک ...
-در مورد موکلتون توی اخبار شنیدم باید بهتون بگم که استرلا مرده آقا .
+ولی...چی ؟! من تحقیق کردم همسایه قبلیشون بهم گفتن اون الان اینجاست .
-اون نه ! ما اینجا از خواهر دوقلوش مراقب میکنیم ...استر..
+استر ...شاید اون بتونه بهم کمک کنه ...
-استر نمیتونه به شما کمک کنه ، دارو های قوی که بهش میدیم باعث میشه حواسش سر جاش نباشه .
+خواهش میکنم من باید باهاش حرف بزنم ...قول میدم زیاد طولانی نشه ...خواهش میکنم موضوع زندگی یه آدمه !
-خیلی خوب لطفا شمارتو رو بهم بدید ، تا بتونم باهاتون تماس بگیرم ...
+میشه لطفا زودتر ...
-سعی خودم رو میکنم تا بتونم رییس اینجا رو راضی کنم ولی بهتون قول نمیدم .
آخرین تلاش هاشو برای راضی کردنشون کرد ، شمارشو گذاشت و از اونجا خارج شد.
بعد از بیرون آمدن از اون محیط طاقت فرسا ، به سمت خانه رانندگی میکرد و وقتی به خونه رسید با دیدن ماشین تونی که خیلی بد پارک شده بود ، حدس زد که از خونه بیرون رفته باشه.از ترس بارون به سرعت داخل خونه شد .کتشو روی صندلی گذاشت و دستی توی موهای خیسش کشید و تونی رو صدا کرد اما خبری ازش نبود تا اینکه چشمش به در باز حیاط پشتی افتاد با نگرانی به سمت در رفت و دیدش...
*****
صدای قدم های شتاب زده که درست پشت سرش متوقف شد باعث شد ، سرشو برگردونه و با چشمای نگران و وحشت زدش مواجه بشه ...چشم هاش دوباره غافلگیرش کرده بود. همان چشم هایی است که به یاد داره ، آبی و بی انتها درست مثل ژرفای اقیانوس ، حالا هاله ای ترس توی اون موج میزد ...
استیو مثل همیشه اونو از دنیای بی انتها به جایی که درش ایستاده بود ، برگردونده بود ...
استیو اینجا بود و کلماتی مثل اینکه ...تو اینجا چیکار میکنی ؟! رو زمزمه میکرد ...
با فاصله حدودا چند قدم ...دستاشو به سمتش دراز کرده بود ، ولی نمیتونست تکون بخوره . حس میکرد دستاش در دور ترین فاصله ممکن هستن ، فاصله ای بی انتها .
ردی از گذشته با هر قدم استیو اونو به اعماق تاریکی پرت میکرد ...کابوسی که سالها بود سرکوبش کرده بود دوباره نشأت گرفته بود و خودشو بیشتر از قبل نمایان میکرد .
اون دوباره بیدار شده بود و در نهایت هیچ راه فراری از حقیقت نداشت .جایی ایستاده بود که دوباره زندگیش زیر ذره بین نگاه های تلخ و عذاب آور قرار گرفته بود .
انگار تاریخ زندگیش دوباره تکرار شده بود.
استیو دوباره صداش کرد و اینبار صداش تونست اونو از برزخ به جایی که حضور داشت بر گردونه ...
تونی به خوبی میدونست حضور استیو ، همینجا همین لحظه در کنارش میتونه آرومش کنه ...
پس چرا کاری نمیکرد ؟
چرا اونو در آغوش نمیگرفت تا مثل همیشه آرومش کنه ؟
چرا خشکش زده بود ؟
****
استیو در حال خیس شدن بود بارون باعث میشد تا به سختی چشماشو باز نگه داره ...
زمزمه کرد : تونی سرما میخوری ...
نمیشنید . دوست نداشت بشنوه ...
اما برعکس نگاه استیو ، نگاه تونی سرد و بدون درخشش خاصش بود ، چشماش رو ازش گرفت چون میدونست دستشو رو میکنه .
استیو دستشو دراز کرد و گفت : تونی میدونم روز سختی داشتی و به استراحت نیاز داری . بیا بریم داخل ...
وقتی اونجا رسید ، تقریبا به سمت حیاط پشتی هجوم برد ، تونی روی نقطه از چمن های خیس نشسته بود، پاهاشو توی آغوش گرفته بود و مثل بچه ای سر جاش تکون میخورد ، خیس آب شده بود و زیر لب چیز هایی رو زمزمه میکرد .
رنگ پریده ی پوستش با تونی که میشناخت درتضاد بود .
اخم روی پیشاپیش و زمزمه کلمات نا مفهومی زیر لبش جز حسی آشنایی نداشت ، اون فقط یکبار تونی رو به این حال دیده بود همون شب ، همون شب لعنتی !
اما اهمیت نداشت وقتی اونجا بود که دوباره دستاشو بگیره
استیو آدم جا زدن نبود ...اما تا تونی با صداش نگاهش کرد
نگاهش رنگ باخت ، به نظر میرسید کابوسی دیده باشه .
وضعیت روحی تونی ، خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکرد بد بود . زخم های جدیدش در مقابل زخم های کهنه روی بدنش هیچ بود .میدونست تونی خودشو شکنجه میده ولی دلیلشو نمیدونست .
وقتی بلند شد ، نگاهش به خونی افتاد که بازوشو خیس کرده بود و تمام آستین پیراهنشو خیس کرده بود . توی بغلش سکندری خورد و اگه استیو اونجا نبود به زمین میخورد. حتما بخیه اش باز شده بود و استیو نمیدونست اون چطوری دردشو حس نمیکنه!
قلبش به سرعت میکوبید ، چرا دنیاشون به این شکل پیش رفته بود ؟
دیگه هیچ اثری از مرد قوی که میشناخت و دنیاش توی خنده هاش خلاصه میشد ، نبود ...
قبل از بستن در پشت سرشون گفت : بیب ، باید دستتو دوباره ببندم ...
****
از جایی که ایستاده بود به خوبی میتونست تماشا کنه.
تمام این ها درست مثل نمایشی که از بر بود .
دیر فهمیده بود که اونجایی که ایستاده بود ، درست وسط واقعیت بود . دیر فهمید که حس ترسناک از دست دادنش واقعی بود .
تمام گذشته از جلوی چشماش درگذر بود ، همین رو میخواست ؟همین حالشو ؟داغون شدنشو ؟
نمیدونست...احساساتشو نمیشناخت ...
وقتی اون مرد مقابل آمد ، بی تفاوت رفت ...حداقل سعیشو کرد بی تفاوت باشه ، اما در واقعیت بهم ریخته بود دیگه نمیتونست خودشو گول بزنه...
مثل همیشه این اون بود که باید میرفت ...
مثل همیشه یکی از سختترین کارا رو دنیا میکرد، یعنی قبول کردن اینه که صدمهای که ازش خورده بود اغلب تقصیر خودش بود ...
همون وقتی که تونی زیر بارون روی زمین سر خورد ، وجودش یخ بست...میخواست به سمتش بره دستاشو بگیره و بلندش کنه ...اما نمیتونست ...
اه غلیظی کشید ، وقتی فهمید غمگین ترین حالت دوست داشتن ، پنهان کردن حس لعنتیش و از همه سختتر خفه کردنش توی وجودش بود ...!
YOU ARE READING
Darker Than Sin
Fanfictionگاهی باید توی آیینه نگاه کنی ، از خود ِخودت نه چیزی که تظاهر میکنی ، بپرسی که با قلبهایی که دیگران بهت دادند چیکار کردی ؟شکوندیشون؟ یا نجاتشون دادی؟یا اصلا به خاطر نداری که چه بلایی سرشون آوردی ؟ شاید دیگران آگاهانه قلبتو نشکونده باشند اما تو آگاهان...