تا آخرین لحظه ای که تونی رو به دست دکتر ها میسپرد دستای سردشو رها نکرد قبل رفتنش دستشو بالا و نزدیک لبهاش آورد و بوسید، در آخر هم تسلیم شد و اونو به دستای دکتر ها سپرد.
از وقتی رفت ، نگاهش به اون در خشک شد تا برگرده ...
حال بد خودشو فراموش کرده بود و تمام حواسشو روی اون در بود
خسته و بیحال بود اما بدون تونی توان ایستادن هم نداشت !
نگران از وضعیت تونی پشت در اتاق عمل روی صندلی سرد فلزی نشست و با بی حوصلگی برای گذروندن وقت با گوشیش ور میرفت تا شاید ذهنش برای لحظاتی مشغول بشه .
عکساشو بالا و پایین میکرد تا به عکسی رسید که تونی توی اون میخندید ، دستاش دور گردنش حلقه شده بود و روی عکس زوم کرد و بهش خیره شد و بازم فهمید چشماش آرامش محضه...
با درد توی گردنش و اشک روی گونش به خودش آمد و فهمید چند دقیقه ای هست که به عکس خیره مونده بود . سرشو بالا آورد و با پشت دستش گردنشو مالید و با دست دیگرش صورتشو از اشک پاک کرد .
به خودش زیر لب آهسته میگفت :«قوی باش استیو ...قوی باش ...همه چیز درست میشه... تونی عزیزم ، منو ببخش نباید تنهات میذاشتم ...اگه یکم اونورتر ...به قلبش میخورد چی؟...خدای من ...من چیکار کردم!...»
دستشو روی صورتش گرفت و چشماشو بست ، عذاب وجدان داشت وجودشو میخورد ...
زمان میگذشت و بیرون آوردن گلوله بیشتر از چیزی که فکر میکرد طولانی شد .
گاهی می ایستاد و گاهی نیز می نشست و نگاهش به ساعت توی راهرو بیمارستان قفل میشد.
دقایق و لحظات طولانی ، سخت و طاقت فرسا به نظر میرسید .
به دیوار راهرو بیمارستان تکیه داد و دستاشو توی جیب شلوارش فرو برد و نفس عمیقی کشید بوی تند الکل توی ریه هاش پیچید.
بالاخره بعد حدود یک ساعت که برای استیو دقایق کش میومدند ، انتظار به پایان رسید و دکتر با خبر خوش بند آوردن خون ریزی از اتاق بیرون آمد .
با پاهای لرزونش به سمت دکتر رفت ...
استیو که سعی داشت بغض صداشو کنترل کنه گفت : دکتر... آنتونی چطوره؟
+ایشون خوب هستند به جز چند تا کبودی و جراحت جراحی مشکلی نیست و اینکه امشب رو برای احتیاط اینجا بموند...
با بغض نفسشو بیرون داد و عرق سردو از پیشونیش پاک کرد.
پاهای سستش توان نگه داشتن بدنشو نداشتند ، وقتی برگشت تا روی صندلی بنشینه دو تا از افسر های پلیس رو مقابلش توی راهرو دید .
-آقای راجرز من کاراگاه اندرسون و ایشون هم دستیارم کارگاه پیترسون هستند. ما در حال بررسی روی پرونده آقای استارک هستیم و خوشحالم که حال ایشون خوبه .
استیو خسته تر از چیزی بود که جواب کاملی بده و به همین بسنده کرد : ممنون.
-میتونید جواب چندتا از سؤالای ما رو بدید.
+وقتی اون اتفاق افتاد من اونجا نبودم،پس چیز زیادی نمیدونم
-من درکتون میکنم اما این روند ...
+میدونم خودم روند کارو بلدم .خواهش میکنم من احتیاج به چند دقیقه آرامش دارم ...
مرد ها با دودلی بهم نگاه کردند و بالاخره یکیشون به حرف آمد :اون مرد که به آقای استارک شلیک کرده ، فکر میکنم این مرد رو بشناسید دادستان ...
عکسی رو که رو به روش گرفت ، که دیشب متوجهش نشد .
اون مرد رو میشناخت ، خیلی خوب هم میشناخت .
عرق سردی روی بدنش نشست .سرشو بالا گرفت تا بهش بگن دروغه و اشتباهه اما چشمای مطمئنشون اینو نمیگفت ...
وقتی کاراگاه اسمشو گفت و بهتر به یاد آورد ، همانطور که اون ازش میگفت ...ذهنش جای دیگه پرت شد ...به اون مرد ...
«مل رویال ...مردی که ادعا میکرد خواهر گمشدش کشته شده ...دختری نوزده ساله دوست داشتنی و به طرز خیره کننده ای زیبا ...به نام ریچل رویال ...هنوزم صورت معصوم اون دختر رو به یاد داشت و اون مرد شکی نداشت که خواهرش کشته شده و به دنبال قاتلش میگشت ...به همین دلیل دو نفر رو راهی بیمارستان کرده بود ، در ابتدا خودش وکیلش بود ...اما بعد نتونست و به نفع خانواده هایی که مل اونا رو متهم کرده بود ، کناره گیری کرد و وکیل اون خانواده ها شد ...»
بهت زده کارگاه ها رو نگاه میکرد .اون مرد ، حتما آمده بود انتقام بگیره ....شک نداشت که قضیه همین بوده ...
با یاد آوری حرفش و صداش سرشو تکون داد ، تا شاید اونو از ذهنش پاک کنه اما نمیتونست ...
«اون مرد بهش زل زده بود ...روز آخر توی دادگاه ...و انعکاس چهرش هرگز از ذهنش بیرون نمیرفت »
قلبش محکم توی سینش میکوبید ،احتیاج به هوای تازه داشت و دوباره سرگیجش برگشته بود .
اون میدونست اگه تونی از خودش دفاع نمیکرد ،چه اتفاقی براش میفتاد .خشم توی چشمای مل رو دیده بود .
«وقتی دادگاه رو برد ...اون با صدای بلند درحالی که دستای دستبند زدشو از دست پلیس ها میکشید فریاد زد : بالاخره انتقاممو میگیرم راجرز ...»
آب دهنشو قورت داد ، گلوش قفل شد و به سرفه افتاد با صدای بی جونی گفت : متاسفم...
کنارشون زد و از دیوار گرفت و خودشو به دستشویی رسوند. شیر آب رو باز کرد، معدش از حالت تهوع به شدت میسوخت اما هیچی توی معدش نبود که برگردونه ، دستشو به کناره های دست شویی گرفت و چند بار به صورتش آب پاشید .
استیو به شدت احساس ترس و اضطراب میکرد، فکر اینکه مل میخواسته تونی رو بکشه ،باعث میشد دوباره بخواد بالا بیاره .
وقتی خودشو توی آیینه نگاه کرد ...
چیزی جز عصبانیت حس نمیکرد ..
صورتش از خشم قرمز همینطور گلی و خونی بود ...
میخواست فریاد بزنه و خشمشو خالی کنه ...
اون نتونسته بود از کسی که دوستش داره محافظت کنه ...
خون تونی تمام دست و لباسشو پر کرده بود و احساس گناهشو بیشتر میکرد ، وقتی نگاهش به پیراهنش افتاد اون هم از خون خشک شده پر شده بود ...
اما به جای خشم ، چشماش اشک آلود شد ولی جلوی بغض خفه توی سینشو گرفت و دوباره آبی به صورتش زد .
اینبار هوشیار تر شد .
نمیدونست چند ساعت بیداره و چیزی نخورده اما اهمیتی نمیداد باید قوی میموند، مثل تونی که به خاطرش قوی موند.
ترس وحشتناکی توی وجودش خزیده بود و میدونست قسمت سخت ماجرا مواجه شدن با اتفاقی بود که برای تونی افتاده بود و تا زمانی که اون حرفی نمیزد هیچی از اون اتفاق ناخوشایند نمیدونست .
چند ثانیه ای توی همون حالت ایستاد و بعد به سختی از دستشویی بیرون آمد ، هوای خفه گلوشو میفشرد.
صدای قدم های کارگاه رو شنید که به سمتش میاد
با شرمندگی گفت :آقای راجرز، متاسفم که حالتونو بد کردم .
سرشو بالا آورد و توی چشمای آبی مرد خیره شد .مرد یک بطری آب توی دستش بود و اونو به سمت استیو دراز کرد .با دستای لرزونش گرفت و درش رو باز کرد و جرعه ای ازش نوشید از خنکی آب معده دردناکش کمی آروم شد و بعد تقریبا نصف بطری رو رو نوشید .
مرد با صدای گرم و آهسته ای گفت: اون مرد رو یادتونه؟
چشماشو بست و سرشو تکون داد. جرعه دیگر از آب میخوره و
پرسید : برای انتقام آمده بود ؟
-بله فکر میکنم با قصد قبلی اینکارو کرده .
با حالت انزجاری پرسید : چند وقت بود که آزاد شده؟
-تقریبا سه هفته.
راستی میخواستم بهتون بگم که آقای استارک رو به ریکاوری بردن میتونید ببنیدشون ...
وقتی بلند شد سر جاش لغزید و باعث شد مرد بپرسه : اگه حالتون خوب نیست میتونم به پرستار بگم...
دستشو بالا آورد و گفت : نه خوبم ...
****
وارد اتاق شد . صدای دکترا براش گنگ و مبهم بود و صدای دستگاها تنها چیزی بود که میشنید .
تمام حواسشو روی اون مرد که روی تخت خوابیده بود معطوف کرد .از خودش بیزار بود و با هر قدم حسش بیشتر میشد .
بالای سرش ایستاد و تونی رنگ پریده به نظر میرسید ، گوشه صورتش کبود بود که نشون دهنده درگیریش با اون مرد بود .
سرم و دستگاهی برای چک کردن وضعیت قلبش بهش وصل بود .چشمای زیباش بسته بود و قفسه سینش به آرومی بالا و پایین میرفت ...بازوش باند پیچی شده بود ...
ماسک اکسیژن روی بینی و صورتش جا خوش کرده بود .
اینقدر با نگرانی تماشا میکرد که پرستاری که داشت سرمشو وصل میکرد ،وقتی برگشت و وضعیتشو دید؟ گفت : نگران نباشید اینا فقط برای اطمینانه .
سری تکون داد و به زور سعی کرد لبخندی بزنه .
+براتون پتو و بالشت گذاشتم میتونید استراحت کنید .
وقتی واکنشی از استیو ندید ادامه داد : شما رو تنها میذارم .
و از اتاق بیرون رفت .
استیو دولا شد دستشو روی موهاش کشید و اونا رو از صورتش دور کرد و لبهاشو به پیشونیش رسوند و عمیق و طولانی بوسید.
بالاخره ازش دلکند و روی مبل نشست و بهش خیره شد .نشستن و تماشا کردنش حتی توی خواب هم حس خوبی بهش میداد .
چند دقیقه بعد چشماش سنگین شد ، کفاشو دراورد و پاهاشو توی شکمش جمع کرد و روی مبل زیر پتو نازک بیمارستان خودشو جمع کرد و اینقدر خسته بود که خیلی سریع چشماش گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفت .
خوابی سنگین که حتی صدای دینگ ، نوفیکیشن ایمیلی که براش آمده بود رو هم نشنید ...
اینقدر که حتی نگاه خیره مرد سیاه پوشی که کلاه بارونیشو روی سرش گذاشته بود و از پشت در شیشه ای درحال تماشاشون بود هم حس نکرد ...
YOU ARE READING
Darker Than Sin
Fanfictionگاهی باید توی آیینه نگاه کنی ، از خود ِخودت نه چیزی که تظاهر میکنی ، بپرسی که با قلبهایی که دیگران بهت دادند چیکار کردی ؟شکوندیشون؟ یا نجاتشون دادی؟یا اصلا به خاطر نداری که چه بلایی سرشون آوردی ؟ شاید دیگران آگاهانه قلبتو نشکونده باشند اما تو آگاهان...