Chapter 37

15 5 0
                                    

دنیلا دستی روی شونه جنسن گذاشت تا بهش یادآوری کنه که آوری آروم شده و حالا وقتش شده ، بعد به آرومی و با لبخند گرمی گفت : جیمز بهت نیاز داره جنسن...برو پیشش!
جنسن سرشو تکون داد و آوری رو به تخت برگردوند، برای بار آخر به همسرش و نگاه مطمئنش خیره شد و به سمت اتاق جیمز قدم برداشت ، انتهای راهرو دو اتاق بیشتر نبود یکی از درها قفل بود و لای در دیگری باز بود و نور داخل اتاق در راهرو می افتاد ، ثانیه ای صبر کرد و بالاخره به خودش جرئت داد و وارد شد نگاهی توی اتاق گذروند همه چیز مرتب بود به جز تخت که بهم ریخته بود . به یاد بچگی هاشون افتاد که جیمز همیشه مرتب بود و همه کارهاش رو خودش میکرد تا اینکه پدرش با وارد کردن الکل به زندگی باکی ، زندگیشو نابود کرد ! سرشو تکون داد و سعی کرد به چیز های دیگه فکر کنه ...الان برای چیز دیگه ای اینجا بود .
اینجا بود که بهش نشون بده تنها نیست ...
با یک نگاه ساده میشد ، حضور باکی رو در تک تک فضای خونه حس کنه ، نگاهش به سمت بالکن کشیده شد و باکی رو اونجا تصور کرد ، ایستاده و به دور ها خیره شده و سیگار میکشه ...دستشو به کتابی که روی پاتختی بود کشید ، کنجکاو بود که بدونه باک چی میخونه . کتابی که جلد شده بود رو برداشت و ورق زد ، کتاب در مورد مراقب از بچه بود و معلوم بود خیلی وقته داره خوانده میشه اینو از رد انگشتای باکی روی برگه ها حس کرد .
لبخند محوی روی صورتش نشست . اینکه باکی تلاشش رو میکرد از هیچ کس پنهان نبود !
صدای باز بودن شیر آب رو شنید . کتاب رو سر جاش برگردوند ، خواست صبر کنه تا جیمز بیرون بیاد .
دیشب تا صبح به ملاقات امروزشون فکر کرده بود . اینکه چطوری باهاش حرف بزنه تا ازش نرنجه ، تا اعتمادش رو بدست بیاره و بهش بگه که تنها نیست . دنیلا بهش گفته بود که به نظرش جیمز یه چیزی رو ازش مخفی میکنه و حالش خوب نیست اما تا وقتی که اون رو اونطور بهت زده گوشه دیوار ندیده بودش باور نمیکرد . جنسن هیچ وقت توی حرف زدن خوب نبود ، شاید برای همین بود که هیچ وقت نمیتونست به جیمز احساس واقعیش رو نشون بده ، بگه که چه قدر دوستش داره !
با صدای سرفه جیمز بی خیال صبر کردن شد و فاصله باقی مونده رو طی کرد و در دستشویی رو زد.
****
ده دقیقه بود که رو به روی آینه دستشویی ایستاده بود و دندونهاشو میشست ، اینقدر این کار رو تکرار کرده بود که مزه خون توی دهنش پیچید . وقتی خون توی گلوش پخش شد به سرفه افتاد ، با دستای لرزونش از پشت آینه دستشویی شیشه فلزی قرص هاش رو بیرون کشید .
روی قرص ها نوشته شده بود ، هر دوازده ساعت یکبار مصرف شود اما اهمیتی نداد به آرامشی که قرص ها بهش میدادند نیاز داشت ، قرصی رو توی دهنش گذاشت و چشماشو بست تا اون رو قورت بده .
با صدای جنسن از حرکت ایستاد و به خودش با تردید توی آینه خیره موند ، نفس هاش تند شد و ضربان قلبش بی اراده بالا رفت ...
دوباره صدای ضربش رو به در شنید و بعد صداش توی گوشش پخش شد : جیمز تو خوبی ؟! اممم میشه باهم حرف بزنیم ؟
از وقتی که کسی واقعا حالشو پرسید ، خیلی وقت بود که میگذشت و آخرین و اولین نفر بعد مدت ها جنسن بود .
جنسن تمام این سالها بی تفاوتی هاش رو دیده بود اما ذره ای از محبتش کم نشده بود ..
به این فکر کرد که دقیقا کجا خودش رو گم کرده بود ؟!
بالاخره آبی به صورتش زد تا چشمای اشک آلودش رو پنهان کنه و وقتی به خودش برای آخرین بار در آینه نگاه کرد ، نقاب بی خیالی رو به صورتش زد تا از آشوبش کم کنه ، وقتی از دستشویی بیرون آمد فهمید که هیچ وقت توان گفتن رو پیدا نمیکنه . جنسن با چشمای نگرانش درست پشت در ایستاده بود و دستشو پشت گردنش میکشید . جنسن لبهاشو تر کرد انگار که میخواست مشکلات رو کنار بذاره و باهاش حرف بزنه .ثانیه ای گذشت تا بتونه کلمات رو کنار هم بچینه .
+آوری حالش خوبه و پیش دنیلاست ...
باکی سرشو به زحمت بالا گرفت و توی چشمای سبز برادرش خیره موند .
دوباره اون نگرانی خودش رو نشون داد : جیمز ...تو اصلا خوب به نظر نمیرسی ، من میخوام توی این روزهای سخت کنارت باشم . نمیتونم بگم میفهممت اما سعی خودم رو میکنم ...من گفتم شاید ...شاید بخوای با یکی حرف بزنی ...
باکی به آرومی لب زد : چرا ؟!
+چی چرا ؟!
-چرا بهم اهمیت میدی ؟! این اذیتم میکنه .
+این اذیتت میکنه ؟! هان ؟ جواب ندادن هات هم منو اذیت میکنه ...من نگرانتم چرا نمیفهمی !
باکی سرشو تکون داد این نگاه رو خوب میشناخت
حس ترحم لحظه ای توی نگاهش نشست آخرین بار رو یادش بود نگاهش به دردناکی نگاه مادرش بود ...
جوابی نداشت که به حرفاش بده و کلمات احساساتش رو بیان نمیکردند ، لبخند سردی زد وقتی خواست ازش دور بشه ، به خاطر ضعف سرش گیج رفت و بسته قرصی که مدتی میشد توی دستش میفشرد از دستش افتاد و همه قرص ها پخش زمین شدند ، جنسن هم به همراهش به طور غریزی خم شد تا قرص ها رو جمع کنند . هر دو در حال جمع کردن بودند که همزمان با هم سرشون رو بالا گرفتند و نگاهشون با هم تلاقی پیدا کرد ، جنسن لبهاشو باز کرد تا چیزی بگه ، فرصتش رو داشت ولی نگفت !
دوباره سرشو پایین انداخت و نگاهش به لرزش دستای برادر کوچیکترش افتاد و البته قرص ها ...
یعنی جیمز اینا رو میخورد ؟! از کی شروع کرده بود ؟! چرا اینقدر پریشون بود ؟ از داروها بود یا چیز دیگه ای ؟! میخواست در مورد قرص هاش بپرسه اما ترجیح داد سکوت کنه دستشو روی دست سرد جیمز گذاشت و بسته رو ازش گرفت تا کپسول ها رو داخلش بندازه که صدای تونی توی اتاق طنین انداخت و جنسن دید که جیمز با اضطراب بلند شد و ایستاد . جنسن هم از فرصت استفاده کرد و قوطی کپسول هایی که خیلی نگرانش میکرد رو برداشت و توی جیبش انداخت .
تونی به همراه آوری که توی بغلش بود به داخل اتاق آمد .
+هنوز حاضر نشدی؟
و حرفش با دیدن جنسن ناقص موند ...
+مزاحمتون شدم ؟!
جیمز لبهاشو باز کرد که جنسن گفت : نه آمدم به جیمز سر بزنم که دیدم حالش خوبه ، من و دینلا توی ماشین منتظرتون میمونیم !
جنسن به باکی لبخندی زد و اتاق رو ترک کرد...
باکی قدمی به سمت تونی برداشت و دستشو روی موهای دخترش کشید و آوری با مظلومیت عروسک توی دستشو محکم تر توی آغوشش گرفت .
باکی سعی کرد لبخند بزنه و بعد گونش رو بوسید و گفت : الان حاضر میشم ...
کت و شلوار توی کاور رو از پشت سرش برداشت و خیلی سریع لباس های خونش  رو دراورد و به ترتیب پیراهن و شلوارش رو پوشید، سپس کتش رو تنش کرد . تمام مدت تونی رو تخت نشسته بود از دیدن بدن تتو کردش لذت میبرد . بعد باکی کراواتشو از دور گردنش رد کرد و خیلی شل گره زد ، به سمت تونی که با لبخند بهش خیره شده بود و رفت و دستاشو به سمت آوری دراز کرد و گفت : میای بغل بابایی...
دختر کوچولوش از تونی جدا شد و توی آغوش پدرش جا خوش کرد ، باکی خیلی خسته بود و اینو میشد از نگاه پریشونش خوند ، میخواست از اتاق بیرون بره تا خودشو از تونی پنهان کنه که صدای تونی رو شنید...
+صبر کن جیمز !
ایستاد و آب دهنشو قورت داد و آماده جواب دادن به هر سوالی بود اما تونی به آرامی سمتش آمد و عطر توی‌ دستش رو به گردنش پاشید.
-این که عطر خودته تونی !
+دوست دارم تو هم از این عطر بزنی .
دستشو از گردنش بالا آورد و به گونش کشید ، سرشو جلو آورد و لبهاشو برای ثانیه ای بوسید . بعد ازش جدا شد و زمزمه کرد : میدونم چه احساسی داری و تو قرار نیست منو از دست بدی ...
باکی نفس حبس شدشو بیرون داد و  گفت : من فقط ، خیلی میترسم تونی ...
+نکته اش همینه باکی ، برای زندگی کردن یا عشق ورزیدن همین که بدونی فردا از دستش میدی باعث میشه ارزشش رو بیشتر بدونی و از لحظاتت لذت ببری ...
باکی سرشو تکون داد و داشت لبهاشو با استرس میجویید.
تونی قدمی به جلو برداشت و حالا نفس هاش به صورتش میخورد طوری که یخ کردن بدنش رو حس کرد ، تونی گره کراواتش رو تا گردنش سفت کرد.
دستشو پشت کمرش گذاشت و راهنماییش کرد .
فقط یه نگاه به باکی کافی بود تا هر چه قدر تلاش کرده بی نتیجه باشه و تونی بفهمه که چقدر داره سخت تلاش میکنه تا جلوش قوی باشه، به نظر میرسید یه قدم بیشتر تا فروپاشی فاصله نداره.
****
سالن کلیسا به اندازه کافی بزرگ نبود و برای تمام کسایی که میخواستند ادای احترام کنند جا نداشت ، باکی اصلا هیچ ایده ای نداشت که سلینا این همه دوست و فامیل داره اما به نظر میرسید سلینا روی زندگی مردم تاثیر زیادی داشت . مهمانان ساعتها در هوای سرد بیرون منتظر شدند تا به داخل بیایند . باکی و تونی روی صندلی ردیف اول نشسته بودند و در تابوت به دلیل زخم های روی بدنش و اون حادثه توسط پزشکی قانونی بسته شده بود اما باکی میتونست حتی از پشت تابوت صورت سلینا توی تابوت رو تصور کنه . از تصورش لرزه به اندامش میفتاد .
در کمال ناباوری خودش بود که جنازشو شناسایی کرد . جنازه ای که هیچ شباهتی به سلینایی که میشناخت نداشت . اون عوضی هر کی که بود ، اون رو به طرز دردناکی کشته بود .چطور میتونست این کار رو با اون کرده باشن؟!
اون گناهی نداشت ، دخترشون گناهی نداشت که توی این سن یتیم بشه . سرشو گردوند و تونی رو کنارش ندید...
به تونی و کاری که باهاش میکرد فکر کرد ، هنوزم جرئت پرسیدن نداشت ! هنوزم از دست دادنش میترسید...
هنوزم به عشقش مبتلا بود ، کاش بی تفاوت بود ، کاش هنوزم باهاش غریبه بود نه اینقدر درگیرش... ، کاش اینقدر عشقش رو به رخش نمیکشید تا دست کشیدن ازش راحت بود اما نبود . ویرانه هایی که با دروغ توی قلبش ساخته بود ، احساساتش رو متلزلل کرده بود و همین حس چشماش رو اشک آلود میکرد .
و حالا تنها چیزی که حس میکرد بی حسی بود ...
مردم یکی یکی می آمدند گریه میکردند ، اون رو بغل میکردند و تاسف خودشون رو اعلام میکردند . باکی هم اونها رو در آغوش میگرفت و ازشون تشکر میکرد
دقیقا کاری رو که تونی خواسته بود رو انجام میداد
تمام سعیشو میکرد تا خودشو جمع و جور کنه .
هر از چندی نگاه خیره برادرش رو روی خودش حس میکرد و  بی تفاوت ازش میگذشت ، از همه بیشتر منتظر اون وکیل احمق سلینا (فارل) بود ، میدونست میاد ! بالاخره پیداش شد و در کمال تعجب زنی همراهش بود . باکی مشغول صحبت با کسایی بود که ردیف جلو بودند اما چشمش به اونها بود که نزدیک تابوت شدند ، براش دعا کردند کارشان که تمام شد به سمت باکی آمدند .
زنی که همراهش بود ، باکی رو بغل کرد .
درحالی که چشماش از گریه متورم شده بود گفت : اگه کمکی  از ما برمیاد حتما بهمون بگو ...
فارل جلو آمد و باهاش دست داد ، باکی اون رو جلو کشید تا بغلش کنه .
فارل در گوشش زمزمه کرد : متاسفم برای این اتفاق .
باکی در حالی  که دندون هاشو بهم میفشرد گفت : تو میدونستی ، تمام مدت میدونستی که میخواد آوری رو ازم مایلها دور کنه و میخواستی بذاری تموم بشه ، بعد بفهمم . فقط میتونستی به من یا تونی بگی ، چرا با من اینکار رو کردی ؟
فارل خودشو عقب کشید و به باکی نگاه کرد چشم هاش گرد شد و به نظر میرسه دنبال حرفیه که بتونه بگه
_باکی ...من
+اسم من جیمزه ...خفه شو نمیخوام چیزی بشنوم فقط برو !
_من نمیدونستم اون میخواد دخترش رو از اینجا ببره
سر باکی گیج میرفت و زیر لب غرید : به جهنم !
همچنان به فارل زل زده بود ، نگاهشون روی هم قفل شده بود دلش میخواست جلوی همه خفش کنه ، دلش میخواست به همه بگه اون چطوری میخواست همین دیدار های نصفه نیمه با دخترش رو ازش بگیره و چطوری این احمق بهش کمک کرده ، دلش میخواست...
-همه چیز رو به راهه باک؟!
ناگهان جنسن رو کنارش دید که لبخند پر استرسی روی صورتش بود و به آرامی دستشو میکشید . باکی همانطور که با اخم به اون مرد خیره شده بود گفت :باید برم هوایی بخورم ...
جنسن سرشو تکون داد و گفت :فکر خوبیه ، بیا با هم بریم
باکی خودشو عقب کشید : نه تنهایی خوبم !
جنسن بهش لبخند گرمی زد و گفت : من حواسم به اینجا هست .
باکی برای آخرین بار به فارل نزدیک شد و گفت : وقتی برگشتم اینجا نبینمت !
از کنار تابوت سلینا گذشت و از در پشتی ساختمان که روی پارکینگ باز میشد خارج شد . هوای سرد بیرون به صورتش خورد و متوجه شد که چه قدر هوای اون داخل خفه بود .گره کرواتشو شل کرد تا بتونه نفس بکشه ...
از شدت خشم و وحشت میلرزید اما با این حال به کنج دیوار رفت نفس هاش تند شده بود و زیر روشنایی نور میتونست بخار هایی که دهنشو ترک میکرد رو ببینه .
دستشو به جیب کتش برد و بسته سیگارشو بیرون کشید ، با فندک نقره ای تونی روشنش کرد . ثانیه طول نکشید که تنباکو ریه هاش رو پر کرد و حسی که نیاز داشت رو بهش بخشید ...
*حالتون خوبه ؟
صدای مردی رو شنید و وقتی برگشت و نگاهش کرد بازرسی که توی اداره پلیس دیده بود رو تشخیص داد .
+خوبم ...
*اون مردی که میخواستی بهش مشت بزنی کی بود ؟
باکی پکی به سیگارش زد و آروم خندید : وکیل سلینا ...در ضمن من نمیخواستم بهش مشت بزنم بازرس !
*اینطور به نظر نمیرسید .
باکی بی تفاوت شانه هاشو بالا انداخت بیخیال شده بود ، قرصش کم کم داشت اثر میکرد .
*ولی رابطتون خوب نبود مگه نه ؟
باکی به آرومی گفت :خوب ذهن آدما رو میخونید بازرس .
*چون این بخشی از شغلمه .
باکی برای اینکه حرف رو عوض کنه گفت : ممنون که آمدین اما نیازی نبود ، شما که اونو نمیشناختین.
*من روی پروندش کار میکنم ، باید میومدم !
باکی پکی به سیگارش زد و گفت : میتونم یه خواهشی کنم ، لطفا قاتلشو پیدا کنید .
*منم میتونم بپرسم چرا اینقدر به دوست دخترتون اهمیت میدید؟! راستش اصلا انتظار نداشتم این مراسم رو براش برگزار کنید .
باکی چشماشو برای ثانیه ای بست و سلینا رو تصور کرد : اون فقط دوست دختر سابقم نبود ، اون مادرم بچم بود . لایق این مراسم بود این تنها کاری بود که میتونستم براش انجام بدم .
*خب بین شما و وکیل سلینا چه اتفاقی افتاد ؟
+خانوادگیه ...
*خیلی ناراحت به نظر میومدین .
قرص ها باعث شده بود، رک بشه و کم کم نشانه های استرسش از بین رفتند : بودم ...اما دیگه نیستم !
توماس قدمی به جلو برداشت ...
*خیلی پیش میاد اینطور ناراحت بشید؟
باکی جبهه گرفت و گفت : نه متوجه نمیشم !
*باید موضوع مهمی بوده باشه ، البته بهتون حق میدم برای آدم ها سخته که توی چنین شرایطی احساساتشون رو از هم تفکیک کنن متوجهم اول ناراحتی بعد هم عصبانیت!
باکی به تندی گفت : من توی موقعیت بدی هستم، سلینا کشته شده و من لعنتی حضانت دختر خودمو هم ندارم . انتظار دارید چطوری رفتار کنم ؟!
توماس دستاشو بالا آورد تا باکی رو به آرامش دعوت کنه : کاملا متوجهم !
و سپس کارتی رو از جیبش بیرون کشید و به سمت باکی گرفت : این تلفن منه ، ازتون خواهش میکنم اگه حالتون بهتر شد و خواستین حرف بزنید ، میتونید بهم اعتماد کنید .
باکی با نگرانی پرسید : چیزی هست که باید بدونم .
توماس لحظه ای تردید کرد و سپس گفت: نه،لزوما نه!
کلمات آخرش رو وقتی به در نگاه میکرد و با صدای آرومی بیان کرد . باکی سرشو تکون داد و کارت رو توی جیب کتش هل داد . پک عمیق به سیگارش زد ، طوری که سوختن ریه هاش رو حس کرد به رفتن و دور شدن بازرس خیره موند ، باد سردی می وزید و صدای پخش شدن برگ ها به گوشش میخورد ، با گرمای دستی روی شونش از جا پرید .
+جیمز ، تو حالت خوبه ؟
-تونی ، خدای من ترسوندیم !
تونی با نگرانی به مسیر رفته توماس نگاه کرد ، نگاهی که از چشمان باکی دور موند : همه چی مرتبه ؟!
صدای باکی به زور درمیومد با همان صدای آهسته گفت : هنوز در حال جواب پس دادنم...تا کی باید به خاطر کاری که نکردم توبیخ بشم ؟!
تونی به آرومی بازوی باکی رو گرفت و باکی خودشو به اون سپرد تا به سالن هدایتش کنه ، هنوزم وقتی با تونی بود احساس امنیت میکرد اما در عین حال احساس میکرد هیچ چیز اونطوری که فکر میکرد نیست ...

Darker Than Sin Donde viven las historias. Descúbrelo ahora