Chapter 7

39 11 0
                                    

«سال 2017»
پشت پیشخوان بار نشسته بود ، مثل همیشه نگاهش به ساعت بود تا بدونه کی قراره از این جهنم خلاص بشه
شیفت های کاری متعدد خستش میکرد و حس و حالی براش باقی نمیذاشت
از اون پسر شر و شیطون و عاشق زندگی ...دیگه چیزی باقی نمونده بود ...
سال‌های زیادی میشد که از آرزو های بلند وبالاش دست کشیده بود ...
بعضی وقتا خودشم این باکی جدید رو نمیشناخت ...
خیلی وقت بود که به روزمرگی رسیده ...
صدای بلند موزیک ، درست مثل نگاه کثیف و هوس آلود افراد بار چیزی بود که خیلی وقت بهش عادت کرده بود ...
چشماشو روی نگاهشون میبست و فقط کارشو میکرد
به این نگاه ها و حرفا عادت داشت و دیگه حتی ذره ای هم براش اهمیت نداشت
تا جایی میتونست محلشون نمیذاشت و فقط لیوان هاشونو پر میکرد و جلوشون میذاشت
با صدای ویبره گوشیش روی پیشخوان ، با لبخند زورکی از دختری که با نگاهشم باهاش لاس میزد دور شد ، نفس راحتی کشید و توی دلش از هر کی که بود تشکر کرد ..
به سمت گوشیش رفت و دستمال توی دستشو کنارش گذاشت ، گوشیو برگردوند با دیدن اسم (جنسن) اخم هاش در هم رفت و زیر لب گفت :همینو کم داشتم...
رد تماس رو زد و دوباره گوشی رو به صفحه روی میز گذاشت .
الان به هیچ وجه، نه میخواست و نه حوصله مواجه شدن باهاشو داشت ...
وقتی سرشو بالا گرفت ، میون جمعیت نگاه خیره سلینا رو دید اما اون دختری نبود که هیچ وقت احساسشو نشون بده پس مثل همیشه خیلی سریع نگاهشو ازش گرفت ...
***
چند ساعتی گذشته بود که بار نسبتا خالی شده بود ...
به جز چند نفر از مشتری ها و چندتا از کارمندا کس دیگه ای توی بار نمونده بود
بالاخره به ساعت پایانی کارش رسید ...خستگی از سر و روش میبارید
پیشبند مشکیشو از روی کمرش باز کرد و به سمت اتاق پشت بار رفت کمدشو باز کرد و گوشیشو توی جیب جلوی کولش انداخت .کوله پشتیشو روی شانه سمتش راستش انداخت و از پشتش کلاه کاسکتی که برای موتوری آیندش خریده بود رو برداشت ، فعلا به عنوان کلاه محافظ دوچرخه ازش استفاده میکرد ، تا بعدا موتوری برای خودش بخره.
وقتی که از اتاق بیرون زد و درحالی داشت به سمت جلوی بار میرفت ، سلینا رو گوشه دیوار دید ، سرش پایین بود و موهای روشنش رو دم اسبی بسته شده بود ، سلینا توی اون هودی سورمه ای گشادش و شلوار لی به دیوار تکیه داده بود ، وقتی نگاهش بهش افتاد لبخندی گوشه لبش شکل گرفت ...
سلینا دختر دیوید بود ، دختری که همیشه با علاقه خاصی نگاهش میکرد و همیشه حسی رو بهش میداد که دیگران بهش نمیدادند و اون این بود که برخلاف دیگران اونو آدم حساب میکرد ،و باکی در کنارش از نشون دادن خود واقعیش هراسی نداشت  ....
حرفاشو گوش میداد و بهترین و شاید تنها دوستی بود که اون توی این دنیا داشت ...
دنیای اون با باکی خیلی فرق داشت ، برخلاف خودش ، توی ناز و نعمت بزرگ شده بود ...
پدری رو داشت که دوستش داشت...کسایی که عاشقش بودن...
سلینا کسی بود که خوشبختی رو درست توی چند قدمیش داشت و باکی به هیچ وجه دوست نداشت آینده خوبشو ازش بگیره .
وقتی سلینا سرشو بالا گرفت و با دیدن چشمای اشک آلودش جلوش ایستاد و دستشو روی صورتش کشید ...
+چی شده سلین؟
سلینا در حالی به آستین لباسش اشک هاشو پاک میکرد و همانطور که ازش دور میشد گفت : متاسفم باکی...متاسفم .
با بهت به سلینا که با اشک ازش دور میشد ، نگاه کرد ...
برگشت و دیوید دیدی ، روی یکی از میز های مورد علاقش نشسته بود و شیشه ی مشروبی توی دستش بود و نگاهش به اون بود ...
سرش پایین بود و زمانی که صداش کرد ، اینقدر غرق توی افکارش بود که صداشو نشنید و باکی وقتی جوابی نگرفت نزدیک تر رفت و دوباره صداش کرد ...
اما دیوید وقتی سرشو بالا گرفت و باهاش رو در رو شد
خشم و عصبانیت رو توی چهرش دید ، دیوید بلند شد و یقشو گرفت ...
باکی از دیوید قد بلندتر بود و توان مقابله باهاشو داشت ولی حوصلشو نداشت ...قرار بود فقط سرش توی کار خودش باشه و دردسری درست نکنه
با اخم دستشو روی مچش گرفت و سعی کرد اونو از لباسش جدا کنه و بلند گفت : هی چی شده ؟ من فقط گفتم حقوقمو میخوام
دیوید با صدایی که مستی توش موج میزد گفت : تو با دخترم میخوابی ، حقوقم میخوای؟!
با ناباوری گفت : چی؟!
نگاهش به جای خالی سلینا افتاد و قضیه رو فهمید ، دلیل اشک هاشو ...
اونها یکبار وقتی تازه این کارو گرفته بود و خسته از همه چیز بود  با هم بودند و شبی رو باهم سپری کرده بودند ...خاطره ای زیادی از اون شب به یاد نداشت...
ولی میدونست بازم مثل همیشه توی مستی گند زده ...
اون هیچ وقت نباید به دختری به پاکی سلینا دست میزد ...
با یاد آوری اشتباهش چشماشو محکم بست ...
دیوید هلش داد و یقشو رها کرد :گورتو از اینجا گم کن عوضی ! تو چطور جرئت کردی؟!
با خودش فکر کرد انکارش بهترین کاره پس گفت : من نمیدونم در مورد چی حرف میزنی ؟
-یعنی دروغ میگه که تو دوست پسرشی ؟
+من فقط دوستشم همین ...دیوید خواهش میکنم من به این پول نیاز دارم ...
دیوید چشماشو محکم بست و فریاد زد :خفه شو باکی !
دوباره مصرانه گفت : من فقط حقوقمو میخوام ...
-دیگه دور و بر دختر من نمیچرخی ....تو اخراجی بارنز
+ولی ...ولی من خیلی به این پول نیاز دارم ...
-نمیفهمی تو اخراجی
لحظه ای نگاهش به پول های روی میز افتاد ...زمان کوتاهی برای فکر کردن داشت ...لحظه ای بهش نگاه کرد و تصمیمشو گرفت ...به سمت دیوید هجوم برد و هلش داد و پول ها رو از روی میز قاپید و بهش حتی فرصت فکر کردن هم نداد ...
پا به فرار گذاشت
با تمام توانی که براش مونده بود، میدویید...

Darker Than Sin Where stories live. Discover now