(سال 2017)
یک پاییز دیگه و یک هالویین دیگه بود ...
نیویورک همیشه شلوغ بود اما این وقت از سال همه هیجان خاصی داشتند ، تمام خیابون های بزرگ تا کوچه پس کوچه ها با تزیینات هالویین پر شده بود ...
از پنجره بزرگ به محوطه حیاط خیره شده بود و هات چاکلت داغشو مینوشید ، صدای دویدن بچه ها از توی خیابون به گوشش میرسید ، نگاهشون میکرد ، میخندیدند و روزهای متفاوتشان رو سپری میکردند اما برای اون مثل همیشه بود ، روزای تکراریشو میگذروند ، نفس میکشید اما زندگی نمیکرد !
اون شب مهمونی بزرگی توسط یکی از دوستاش برگزار شده بود ، دادستان راجرز اصلا علاقه ای به این مهمونی ها نداشت و هر چه قدر کارش رو بهونه کرده بود نتوانسته بود از زیرش در بره و به اصرار دوستاش پاشو اونجا گذاشت ...
شلوغی و سر صدا اصلا چیزهای مورد علاقش نبود ...
تمام آدما با ماسک و کاستوم های عجیب و غریبشون در حال رقص و خنده بودند اما استیو گوشه ای نشسته بود و با لیوان توی دستش بازی میکرد ...
نگاهشون میکرد و بی تفاوت ازشون گذر میکرد
کمی بعد با هجوم دوستای مستش به روی صندلیش ارزشون فاصله گرفت و دوربینشو از روی میز برداشت و با ناامیدی به عکسایی که گرفته بود نگاه کرد ...
دوربین یه یادگاری از تولد ۱۶ سالگیش از یک دوست عزیز و خاص بود ، کسی که حتی یادآوری اسمش هم ضربان قلبشو بالا میبرد ، اخه اون دوست برای استیو هر کسی نبود!
برای اون با بقیه خیلی فرق داشت!
با این دوربین ، میتونست اونجا عکاسی کنه به همین دلیل هم خودشو راضی برای آمدن کرده بود ولی از شب تاحالا نتونسته بود حتی یه عکس درست حسابی بگیره ...
این کاری بود که عاشقش بود ، روشی برای ثبت خاطراتش
هنوزم وقتی دوربینشو برمیداشت صداش توی گوشش پیچید ؛ تو دیوونه ای چیزی هستی ، راجرز ؟
لبخند محوی روی صورتش نشست ، اخه اون نمیدونست که این تنها راه برای تحمل کردن دوری بینشون بود .
چند سال بود که با عکسش زندگی میکرد .
عکسی که سعی کرده بود ، توی حالتی که دوست داشت ازش داشته باشه ...
کمی بعد دوستاشو که مست بودند رو تنها گذاشت تا برای لحظاتی هم شده به دور از دود و صدای بلند موزیک بتونه نفس تازه ای بکشه ، صدای خنده های بلندشون رو میشنید و همه جا عطر سیگار و مشروب پیچیده بود و راهی برای نفس کشیدنش باقی نمیذاشت ...
استیو هیچ وقت قضیه این مهمونی ها رو متوجه نمیشد ،
علت اینکه اون عاشقشون بود رو هم درک نمیکرد ...
شاید چون دوستش داشت علاقشو به این کار نشون میداد
تمام چیزی که ازش به یاد داشت ، خنده هاش بود و چند تا تیکه عکس ...
ده سالش بود که برای اولین بار تونی رو دید ...
به شبی فکر کرد که اون پسر شیطون از روی درخت پایین افتاد و پاش شکست ...یادش میومد که وقتی به سمتش دوید ، اون به جای گریه و اخم به چهره ترسیده استیو ، بلند بلند میخندید ...
شاید همون لحظه بود که قلبشو بهش باخت !
اون هر کسی نبود ، یه پسر کیوت و شیطون بود که توی همسایگیشون به همراه مادرش به محله اونا آمده بودند ...
خانواده آرومی به نظر میرسیدند ...
تونی هیچ وقت از پدرش یا سرگذشتشون چیزی بهش نگفت
ولی با حرفای مادر و پدرش فهمیده بود مادر تونی افسردگی داشت ...اما تونی ...اون سرشار از حس خوب زندگی بود و خیلی زود تبدیل به بهترین دوست استیو شد...
حتی اختلاف پنج ساله سنیشون هم مانع دوستیشون نشد
استیو همیشه از راز های بهش میگفت و تونی با حوصله گوش میکرد، اون خیلی باهوش و خاص بود ...
شب تولد شانزدسالگیش بود که برای آخرین بار تونی رو دید
و اون بهترین هدیه زندگیشو بهش داد ، یعنی همون دوربین که هنوز بعد سالها داشتش...
استیو هم بی محابا با اون دوربین اون عکس رو ازش گرفت
و صدای خنده های تونی رو شنید که قلبشو برای اولین بار لرزوند و بعد صداش رو شنید : تو دیوونه ای چیزی هستی راجرز؟!
اون شب استیو به سختی خوابید و تمام مدت بهش فکر میکرد و وقتی صبح از خواب بلند شد ، دیگه تونی رو ندید!
و کابوس رفتنش برای استیو واقعی شد ...
اون و مادرش ناپدید شده بودند مثل آمدنشون کاملا عجیب و بی صدا بود ، اونا برای همیشه رفته بودند ...
نیمه شب بدون خبر ...
استیو همیشه سرزنش میکرد که چرا بی خداحافظی رفت
ازش دلگیر شد ، ازش متنفر شد و دید با این حس نمیتونه زندگی کنه پس بخشیدش ...
همیشه به این فکر میکرد که اون شب میدونست میره و بهش نگفت ...؟
بعدها فهمید که اون توی یکی از بهترین دانشگاهای نیویرک حقوق میخونه، حتی به همین خاطر بود که خودش این رشته رو انتخاب کرد ، تا شاید دوباره ببینتش ...
بارها سعی کرد به دفترش برای دیدنش بره اما نتونست ...
پاهاش یاریش نمیکرد...
سرشو تکون داد و خودشو توی لحظه برگردوند ...
در کشویی رو باز کرد و وارد بالکن شد ، فضای بالکن آروم و ساکت بود و به سمت جنگل بی انتهای ویلا ادامه داشت ...
سکوت و تاریکی جنگل حس خوبی بهش میداد ...
با جز صدای بادی که بین برگ های درختان زوزه میکشید چیزی شنیده نمیشد ...صدای موزیک محو و محو شد
تمام حواسشو به آرامش جنگل داد ...
دستشو به دیواره بالکن تیکه داد ، به آسمان صاف و تیره خیره شد ، چند تا از ستاره های آسمان در حال درخشش بودند ، دوربینشو بلند کرد تا تصویر زیبای ماه رو ثبت کنه
اما صدای خنده هاشو شنید و دستش از حرکت ایستاد...
امکان نداشت که این اتفاق اونم اینجا درست توی همین لحظه دوباره براش تکرار بشه ...
دستشو به قلبش گرفت تا از شدت تپش هاش کم کنه اما تموم نشدنی بود ، اون میخندید و صدای جذاب مردونش توی گوشش طنین انداخت دست گرمش روی شونش احساس کرد برگشت و نگاهش کرد
چین هایی گوشه چشماش هنگام خنده میفتاد
تونی دستی توی موهای فندقیش کشید و با کمی دقت توی اجزای صورتش شناختش و اسمشو همانطور که دوست داشت به زبون آورد : راجرز خودتی ...استیو راجرز؟
به سختی سرشو تکون داد ، ضربان قلبش اینقدر بلند بود که میتونست صداشو توی گوشاش بشنوه ، کلمات رو گم کرده بود ، حلقه انگشتاش رو دور دوربینش محکم تر کرد تا از لرزشش جلوگیری کنه ...
برق چشمای عسلیش از همیشه بیشتر بود ، چشمایی که خیلی دلتنگش بودند ...تونی عوض شده بود ...
خاص تر و خواستنی تر شده بود ...
یقه لباسش باز بود و موهای خرمایی رنگش در هم رفته بود با دیدن دختری که کنارش بود ، اخمی کرد اما سعی کرد بخنده ولی خیلی موفق نبود اینو از رفتار تونی حس کرد که از دختر فاصله گرفت ...
یه لبخند خجالتی گوشه لبش شکل گرفت و اسمشو زمزمه کرد : تونی ...
تونی بدون تعلل به سمتش رفت و بغلش کرد ، اینقدر شوکه بود که نتونست عکس العمل بهتری داشته باشه وقتی ازش جدا شد ، تونی رو به خنده انداخت "لطفا دوباره نخند ..."
اما اون خندید و تمام معادلاتشو بهم زد ...
تونی به حرف آمد و دختری که کنارش بود رو معرفی کرد گفت یکی از دوستاشه و همین خیالشو راحت کرد
کمی بعد دختر رفت و اونا رو با هم تنها گذاشت
اون وقت بود که استیو میتونست بهتره نگاهش کنه ...
شاید دلتنگیش رفع میشد ...
+چند وقته ندیدمت؟!
-هشت سال و ...
(میخواست بگه هشت سال و دو ماه و دوازده روز...اما نتونست و جلوی دهنش گرفت )
استیو ادامه داد : هشت سالی میشه ...
+خیلی عوض شدی راجرز ...
لبخند کمرنگی زد : تو هم ...کی برگشتی ؟!
قبل از اینکه تونی جواب بده استیو میدونست همون وقتی که اسمشو توی لیست وکلای دادگاه دیده بود فهمیده بود اینجاست ، توی این شهر نفس میکشید و چه حسی بالاتر از اینکه زیر همین آسمان نفس میکشید ...
تونی لبخندی زد و زمزمه کرد : چند وقتی میشه ، درس میخونی ؟
-درسم تموم شده ، حقوق میخوندم
+جدی ؟ پس تو الان یه وکیلی ؟ منم...
-میدونم آقای استارک آوازتو شنیدم ...
+راستش من دنبال یه آدم مورد اعتمادم برای دفترم و ...کی بهتر از تو !
-تو که منو نمیشناسی تونی ؟ ما خیلی وقته همو ندیدیم ...(میخواست سرش فریاد بزنه و تمام حرفایی که توی دلش بود رو به زبون بیاره اینکه ؛ تو رفتی و من تنها موندم
توی بی وفا حتی بدون خداحافظی رفتی ...
و به اینکه بدون اون نتونست هیچکس رو جایگزینش کنه اعتراف کنه اما نتونست و دستشو محکمتر مشت کرد.)
+من اون چشمای آبی پر از درستی رو خوب میشناسم
خوشحال میشم شمارتو داشته باشم ، استیو ...
البته گوشی تونی رو گرفت و اسمشو با دستای لرزونش توی لیست شماره هاش وارد کرد .
امم راستش من باید برم خودم باهات تماس میگیرم ، باشه ؟
وقتی تونی به جنگل خیره شد ، دستاشو به دیواره بالکن گرفت و نگاه استیو به تونی افتاد که با ذوق جنگل رو نگاه میکرد ...
استیو دستشو دراز کرد تا روی دست تونی بذاره
همون موقع که نگاهش به حلقه توی دست تونی افتاد متوقف شد ، دستشو مشت کرد و کنارش برگردوند
به خودش یاد آوری کرد که اون هیچ حقی در مورد این مرد نداره ...
اون این اجازه رو نداشت ، نه تا وقتی که تونی با کس دیگه ای بود ...
نگاهش سرد شد و رنگ غم گرفت ...
اون هیچ سهی از این مرد نداشت ...
به نیم رخ بی نفسش خیره موند
همین نگاه کردنش هم برای قلب عاشقش کافی بود ...
شاید کمی آروم میگرفت ...شاید ؟
تونی ...یه عشق قدیمی بود ...
از اون عشقا که هیچ وقت نمیشه نه ترکش کرد ، نه بهش عادت کرد ...
*****
(دو ماه بعد از دیدار دوباره )
برق اتاقش روشن شد و سرشو از روی برگه ها بلند کرد با دیدن جاناتان که به چارچوب در تیکه داده بود ...
جاناتان گفت : تو بازم داری تا دیر وقت کاری میکنی ، استیو !خیلی داری به خودت سختی میدی .
استیو عینکشو برداشت و روی میز گذاشت و چشمای خستشو با دستش مالید ...
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت : متوجه گذر زمان نشدم .
جاناتان همانطور که پرونده هایی رو که نوشته بود روی میز استیو گذاشت گفت : خیلی دوست دارم بدونم چی توی ذهنته که متوجه گذر زمان نمیشی ؟ اتفاقی افتاده استیو ؟ چیزی هست که باید بدونم ؟
لبخند محوی زد و گفت : نه همه چیز مرتبه .
جاناتان ادامه داد : فقط خواستم بگم خیلی دیر وقته بهتره بری خونه...خواستم برسونمت
+ممنونم خودم میرم ...یکم کارم طول میکشه تو برو من میام .
همه چیز از اون شب برای استیو عوض شده بود ...
لحظه ای نبود که به تونی فکر نکرده باشه ...
انگار که دوباره روحی از زندگی توی وجودش پاشیده بودند،
اون شب چشماشو بست و با دستپاچگی از مهمونی بیرون زد .به این فکر میکرد که اون همیشه همینطوری بود همیشه اونو به دیگران ترجیح میداد، همیشه ...
دوست نداشت قضاوتش کنه اما نمیتونست
دوست داشت بهش که براش مهمه ، بهش فکر میکرد
حتی نمیدونست جایی توی زندگیش داره یا نه
البته که نداشت
نفس بلندی کشید از اینکه دوباره داشت به اون مرد فکر میکرد اخمی کرد ...
ساعت 11 بود ، که کلافه از فکر تونی از دفترش بیرون زد
کارش حسابی طول کشیده بود و توی ساختمان هیچ کسی به جز خودش دیده نمیشد ...
نزدیک کریسمس بود و مردم خیلی زود به خونه میرفتند تا لحظات بیشتری کنار عزیزانشون باشند...
وقتی قدم به خیابون گذاشت از سرما به خودش لرزید و کت چرمشو به تنش فشرد ، هوا تاریک شده بود، قدم هاشو تند تر کرد و به سمت خیابون رفت ، هیچ ماشینی توی خیابون دیده نمیشد و سوز زمستونی بی رحمانه به صورتش میکوبید و احساس میکرد سرما اشکشو در میاره ...
به ساعتش نگاه کرد ، چند دقیقه بود اینجا ایستاده بود
باید به خونه برمیگشت و به ماشینش که چند روز پیش خراب شد و مجبور شده بود برای تعمیر بفرستش لعنت فرستاد ، اوبری که منتظرش بود نرسیده بود
پس دوباره با هر سختی بود گوشیشو از توی جیبش برداشت و با دستای یخ زدش اوبری دیگری گرفت ...
وقتی به خونه رسید به خودش و عشقی که قرار نبود، هیچ وقت داشته باشدش فکر میکرد ، کتشو دراورد و به سمت میز لپتابش رفت ، پشت میز نشست نگاهش به لغت های نا تمام روزهای قبلش افتاد ، دستاشو توی سرش گرفت ...
میخواست از کل دنیا فرار کنه ، نه؟
درست بود بگه ، میخواست از تونی فرار کنه ...
با زنگ خوردن گوشیش به خودش آمد و با دیدن تلفنی ناشناس شک داشت که جواب بده اما بالاخره اینکار رو کر
و صدای لرزون و عصبی تونی رو شنید که بدون شک پر از استرس بود ...
+استیو ...اون ...اون ...
بلند شد و پشت میزش ایستاد : تونی نمیفهمم ، فقط بهم بگو چی شده؟
+اون ... قلبش نمیزنه استیو !من ... نمیدونم چیکار کنم ...میترسم ...
-کجایی تونی ؟ چی شده؟؟
+خونم...استیو ...نمیتونم نفس بکشم...
-الان میام تونی ، فقط همون جا که هستی بمون من خودمو بهت میرسونم ، باشه ؟باشه جواب بده ....
منتظر جوابی ازش نموند و کتشو برداشت ، از خونه بیرون زد ...*****
(زمان حال2021)
چیزی که دید جهنمی بیش نبود ...
نگاهشو از بدن سلاخی شده گرفت ، دستشو به پیشونیش فشرد ، معدش در هم پیچیده بود و کم مونده بود هر چی خورده رو بالا بیاره ...
از ترس نفس نمیکشید و دستاش یخ کرده بود ...
دستاشو بهم مالید تا کمی گرمشون کنه...
این چیزی بود که توی این چند سال کارش هرگز به این شدت ندیده بود ...مگه کسی بود که بتونه اینقدر وحشی باشه ؟ چطوری یه آدم میتونست این کار رو با دیگران بکنه؟؟حتی اسمشو آدم هم نمیشد گذاشت ...
وحشت کرده بود ...
همون موقع بود که از صدا در به خودش لرزید و توی جاش پرید ...اما نگاهش به در دوخته شده بود نمیتونست حرکتی کنه ، سر جاش میخکوب شده بود ، با دومین صدای زنگ با عجله لپتابشو بست و به سختی بلند شد ، به سمت در رفت قبل از باز کردن در لحظاتی از توی آیینه به خودش خیره شد ، رنگ صورتش به طرز خیلی بدی پریده بود .
دستی به صورت کشید تا شاید رنگ بهشون برگرده لبهاشو لیسید و در رو باز کرد با اون افسر ها مواجه شد ...
سعی کرد با بهترین لحنی که میتونه جوابشونو بده اما نتونست پس ساکت موند تا اونا حرف بزنن .
افسر پلیس نگاهی به سر و وضعش کرد و بعد هم نگاهی به همکارش انداخت سپس با لحن معمولی گفت : سلام آقای راجرز ...برای این اینجا آمدیم ...
حکمی رو به دستش دادند ...
به سختی دستاشو دراز کرد تا حکم رو بخونه با خوندن همون کلمه اول اخم هاش در هم رفت و با صدایی که تقریبا به فریاد شباهت داشت ، گفت : این چه معنی ای میده؟!
-متاسفم آقای راجرز ...ولی از آقای استارک شکایت شده،من ایشون رو باید با خودم ببرم...
+چه شکایتی ؟من معنی حرفاتونو نمیفهمم ، اون هیچ جا نمیاد ، من وکلیشم ...
صدای لرزون تونی حواسشو پرت کرد و به سمتش برگشت +من باهاتون میام...
تونی رو پشت سرش ایستاده بود ...
یکی از تی شرت های استیو رو پوشیده بود که توی تنش گشاد بود ، صورتش رنگ پریده بود و نگاهش استیو رو غمگین میکرد، دوست نداشت مرد قوی که ازش ساخته رو خراب کنه ...میدونست استیو دوست نداره یه همچین تصویری ازش توی ذهنش بسازه ...
تونی زمزمه کرد : من هیچ کاری نکردم که ازش بترسم ...
یکی از افسر ها دستشو روی در گذاشت و مانع استیو شد و گفت : لطفا در رو نبندید آقای راجرز !
استیو اخمی کرد و اهمیتی نداد ، خودشو به تونی رسوند و کمکش کرد تا روی مبل بنشینه ...
+کمکم کن لباس بپوشم .
-تونی تو نباید ...
+شششش استیو ، لطفا کمکم کن
کمکش کرد تا کت گرمشو بپوشه ، تمام مدت مراقب بود تا به دستش آسیبی نرسونه ...
وقتی کارش تموم شد ، بوسه ای روی لبهاش گذاشت و گفت : تونی میدونم فقط تو حالت خوب نیست ، فقط باید استراحت کنی...
+من خوبم استیو ...از پسش بر میام ...تو کنارمی...خیلی زود بر میگردیم خونه ...
لبخند عمیقی زد که ته دلشو قرص میکرد ...
استیو هم لبخند مبهمی بهش زد.
نمیتونست بخنده چون چیزی که دیده بود قلبشو به درد میاورد .
وقتی تونی رو سوار ماشین پلیس کردند ، قبل از اینکه بره توی بهش حرفی زد که ذهنشو مشغول کرده بود و تمام مدتی که لباس میپوشید بهش فکر میکرد
تونی گفته بود : زندگی همینه ...اون همیشه تو رو مجرم نشون میده و تو باید هر طوری شده خودتو نجات بدی ...
استیو با خودش گفت : تونی من نجاتت میدم ...
حالا که توی ماشین نشسته بود و به حرفاش فکر میکرد احساس میکرد داره کم کم میفهمه چی میگه
تو رو مجرم نشون میده؟
من نمیذارم تونی ...!
YOU ARE READING
Darker Than Sin
Fanfictionگاهی باید توی آیینه نگاه کنی ، از خود ِخودت نه چیزی که تظاهر میکنی ، بپرسی که با قلبهایی که دیگران بهت دادند چیکار کردی ؟شکوندیشون؟ یا نجاتشون دادی؟یا اصلا به خاطر نداری که چه بلایی سرشون آوردی ؟ شاید دیگران آگاهانه قلبتو نشکونده باشند اما تو آگاهان...