از راه پله با سرعت بالا میرفت و با سیم هنسفری توی دست چپش بازی میکرد ، قهوه ی مورد علاقه تونی رو هم خریده بود و توی دست آزادش گرفته بود، ملایم ترین آهنگی رو میتونست گذاشته بود ، نگران حال تونی بود و به شدت دلش میخواست با یکی حرف بزنه و اون شخص تونی بود ، اون مرد کاری میکرد که بتونه حرفاشو بزنه و کنارش از گذشتش خجالت نکشه.
وارد دفتر شد و تونی رو دوباره مثل همیشه دید ، پشت میزش نشسته بود ، به سختی درگیر پرونده هاش بود .
باکی لحظاتی بهش خیره شد که چه با دقت درگیر پروندهاش بود ، هیچ اثری از ناراحتی توی صورتش دیده نمیشد، اون مرد واقعا خودساخته بود .
صداشو صاف کرد و یکی از هنسفری هاشو برداشت و گفت : سلام آنتونی .
تونی سرشو بالا گرفت با دیدن باکی لبخندی روی صورتش جا خوش کرد و گفت : سلام باکی ...
باکی کولشو از پشتش دراورد و کنار میزش گذاشت ، گوشی و هنسفریش رو روی میز گذاشت و قهوه روی میز رو به سمت تونی هدایت کرد ...
نگاه تونی به قهوه روی افتاد و سرشو بالا گرفت و به تونی نگاه کرد ، لبخندش پررنگتر شد ، لیوان قهوه رو برداشت و درشو باز کرد و عطرشو بویید و گفت : مرسی باکی ، همون قهوه مورد علاقمه ...پس خودت چی ؟
باکی : من خوردم ...دیر که نکردم ؟
تونی : نه خیلی به موقع آمدی ، من زود رسیدم ، دیشب با یه سر درد وحشتناک بیدار شدم .
+الان چطوری ؟
تونی بدون اینکه سرشو بالا بگیره جرعه از قهوش نوشید و گفت : خوبم ...اممم میشه لطفا توی مرتب کردن این پرونده ها کمکم کنی ؟یکی از پرونده هامو نمیتونم پیدا کنم ...
باکی : حتما ...پرونده ها رو به اسم چیدم اسمشو بهم میگی ؟
تونی : اره ، اندرسون ...
باکی با یه نگاه ساده پرونده رو پیدا کرد و تعجب کرد که چرا تونی پیداش نکرده بود ، شاید حال خوشی نداره که نتونسته بود صداش زد : تونی تو خوبی؟
تونی سرشو بالا گرفت و پوزخندی زد و با شیطنت گفت : تونی ؟؟یادمه آنتونی صدام میکردی و اره خوبم ...چند بار میپرسی .
باکی خندید و تونی محو خندش شد ...صورت زیباش با خنده زیبا تر شده بود .
تونی آروم گفت : تا حالا ندیده بودم ، بخندی ...
نزدیکش شد و با هر قدمی که برمیداشت ، قلب باکی توی سینش با ضرب محکمتری میکوبید ...عطر تونی توی ریه هاش پخش شده بود و این دقیقا عطری بود که باکی داشت بهش وابسته میشد ...نگاه تونی به سمت چپ صورت باکی افتاد که حالا کبودی حادثه دیروز ردشو به خوبی نشون میداد، گرمای دست تونی روی صورتش نشست و سبب شد تا چشماشو برای هر چند لحظاتی کوتاه ببنده که تونی پرسید : صورتت چی شده باکی؟
دهنشو باز کرد تا چیزی بگه که صدایی متوقفش کرد ...
-هی ؟ اینجا چه خبره تونی ؟
هر دوتاشون توجهشون جلب شد و همون موقع بود که باکی دوباره همون مرد دیروزی رو دید ولی این بار مرد با لباس های پلیس توی تنش ظاهر شده بود ...
تونی دست به سینه ایستاد و پرسید : هی لوکاس ، تو اینجا چیکار میکنی ؟ فکر میکردم کارت باهام تموم شده.
لوکاس : تموم نشده تونی ...و فکر نمیکنم ...
با نگاهی مشکوک به باکی حرفشو خورد و گفت : باید با هم حرف بزنیم( و دوباره نگاهی به باکی انداخت که حس بدی رو درش زنده میکرد و سپس ادامه داد ): خصوصی لطفا!
باکی به تونی خیره شد که اخم هاش در هم رفته بود و با سرش به مرد اشاره کرد و گفت : بیا تو اتاقم ...
صحبتشون خیلی طول نکشید و کمی بعد از اون که مردی که حالا میدونست پلیسه ، رفت . باکی به اتاق تونی رفت و کمی با تونی گپ زد اما بین حرفشون هیچ کدوم انگار دوست نداشتند از دیروز و اتفاقاتش حرفی به میون بیارن ...
هر حرفی میزدند، جز چیزی رو که باید بگن بود و به نظر میرسید که هیچ کدومشون مشکلی با این قضیه نداشتند...
****
شب آروم تر از هر وقت دیگه براش بود ...
پنجره رو از پشت پرده باز کرد و هوای خنکی که پرده رو به حرکت درمیاورد توی اتاق پیچید .روی تخت خوابید و به سقف خیره شد .به تونی و حرفاش فکر میکرد و ذهنش هر جایی سفر میکرد ...نمیتونست بخوابه...گوشیشو برداشت و به روی شماره تونی مکث کرد به این فکر میکرد که اون الان خوابه یا بیدار ...چیکار میکنه؟ خیلی دوست داشت از زندگیش سر دربیاره ، یه حس ، فقط از سر کنجکاوی...
کمی بعد شدیدا نیاز به سیگار توی وجودش احساس کرد ، بلند شد و جبعه سیگاری رو که یواشکی خریده بود رو از توی کشوی پاتختی برداشت و توی جیب هودیش انداخت .
در رو باز کرد و به آهستگی از راهرو گذشت . تنها صدایی که شنیده میشد ، صدای برخورد پاهای لختش با پارکت ها بود .
وقتی به در حیاط رسید ، اونو خیلی آروم باز کرد و وقتی صدایی ازش بلند شد ، چشماشو بست و لبهاشو گزید و آرزو کرد کسی صداشو نشنیده باشه.
بی سر و صدا پاهای لختشو روی چمن های خیس گذاشت
و وقتی میخواست روی سکو بنشینه صدای جنسن رو از پشت سرش شنید : باکی...
با ترس برگشت و نگاهش کرد که گوشه دیوار ایستاده بود ، جلو آمد و روی سکو نشست و به باکی که دستشو روی قلبش گذاشته بود اشاره کرد بنشینه ...باکی با صدای آرومی گفت : هی منو ترسوندی !
جنسن : ببخشید نمیخواستم بترسونمت ...بیا بشین ...راستی اینجا چیکار میکنی؟
وقتی باکی کنارش نشست ، تونست بطری توی دستشو ببینه. گفت : هیچی ...
جنسن خیره نگاهش کرد :اومدی سیگار بکشی؟
باکی : جنسن من ...
جنسن : اشکالی نداره راحت باش...(با خنده ادامه داد) : حالا میدونم چرا صبح ها دوش میگیری ...
باکی بی توجه به حرفش پرسید : تو چرا بیداری ؟
جنسن :خوابم نمیبرد ...
بطری نوشابه رو به سمتش گرفت و تعارف کرد: میخوری؟ الکل نداره...
باکی : نه مرسی ...
کمی گذشت و جنسن با تردید پرسید : باکی میشه یه چیز بپرسم ؟
باکی : اگه نخوام میتونم جواب ندم ؟
جنسن : اره ولی ...
باکی : ولی باید جواب بدم اره؟ (به نیم رخ برادرش خیره شد ):باشه بپرس .
باکی همزمان سیگاری گوشه لبش گذاشت و دنبال فندک گشت دستش به سرمای فندک خورد ، بیرونش آورد و زیر نور مهتاب تماشاش کرد ...طرح برجسته عقاب روی اون به چشم میخورد ...این مال تونی استارک بود ...همون که بهش داده بود ...نمیدونست چرا ولی هنوزم بهش پس نداده بود... ازش استفاده کرد و باهاش سیگارشو روشن کرد و پک عمیقی بهش زد.
جنسن من منی کرد و بالاخره پرسید : دیگه بعد از اون موقع پیش روانشناس نرفتی ؟
باکی : نه...دیگه نه!
جنسن : آها ...خب پس ...
باکی : من دردسری براتون درست نمیکنم ، جنسن.
جنسن : منظورم این نیست باک ...چرا هیچ وقت نمیتونم منظور حرفامو بهت برسونم ...تو فقط به کمک نیاز داری و من نگرانتم...
باکی لبخند گرمی زد و گفت :میدونم چون تو برادر خوبی هستی جنسن...
جنسن میدونست هر حرفی بینشون ، دوباره به بحث و دعوا کشیده میشد و اون دوباره نمیخواست برادرشو از دست بده ، پس سکوت کرد .
باکی سکوت رو شکست و سیگار توی دستشو بهش تعارف کرد : میکشی ؟
جنسن :نمیکشم و اینکه خیلی وقته امتحانش نکردم ...از اون موقع ها ...
باکی : یه پک بزن به یاد قدیما .
جنسن پوزخندی زد و گفت : به یاد قدیما .
سیگار رو ازش گرفت و با اولین پکی که بهش زد ، سرفش گرفت ...باکی به چهرش خیره شد و خندش گرفت و بلند خندید. وقتی صداش توی محوطه پیچید ،دستشو جلوی دهنش گرفت تا صداش بیشتر از این پخش نشه ...
باکی سیگار رو از توی دستش بیرون کشید : نمیخواد بکشی پیرمرد ...قبلا جسور تر بودی...
جنسن : پدر شدن آدما رو محتاط میکنه ، باکی ...میدونی توی زندگی مشترک مسئولیت ها سراغت میان اما وقتی بچه دار بشی ، تو مسئول زندگی اون بچه هم هستی ...نباید کاری کنی که اتفاقی براش بیفته ...تو مسئول هر اتفاقی هستی که توی آیندش میفته ...
باکی لبخند گرمی بهش زد و هر دوتاشون به یاد شیطنت های بچگی هاشون افتادند ...باکی از یاد آوری اون روزا خندش گرفت روزایی که با برادرش روی پشت بوم میرفتند و به دور از چشم مادرشون سیگار میکشیدند.
اما این بار جنسن بود که افکارشو به زبون میاورد و سکوت بینشون رو میشکست : اون روزا رو هنوزم یادمه ...میخندیدم و تا صبح روی پشت بوم از سرما یخ میزدیم ...صبح هم با سرما خوردگی توی تختمون بر میگشتیم ...آخ که مامان چه قدر حرص میخورد ...
باکی آه کشید و پک عمیقی به سیگارش زد ...
چشماشو محکم بست تا اون روزا رو فراموش کنه
جنسن دستشو به شونه باکی گرفت و با دلهره گفت : باکی متاسفم ...نمیخواستم یادت بندازم .
باکی:چیزی نیست ...خوبم .
جنسن : صبر کن ببینم (و فندک رو از توی دستش بیرون کشید و با دقت نگاهش کرد ):اون همون فندکی تونی استارک نیست ؟
باکی : چرا خودشه ...
جنسن : دست تو چیکار میکنه ؟
به دروغ گفت :یادم رفت بهش بدم ...فردا بهش پس میدم
بعد سکوت طولانی بینشون حکم فرما شد ، جنسن گفت : خب دیگه ، من فردا صبح زود باید بیمارستان باشم .بهتره برم بخوابم... تو هم بهتره همین کار رو بکنی .
باکی : باشه تو برو منم یکم دیگه میام.
جنسن : شب بخیر برادر.
در جوابش زیر لب شب بخیری گفت .
و توی سکوت به خیابون مقابلش خیره شد ، جسمش همون جا بود اما افکارش جای دیگه ای پرت شده بودند ...
همون لحظه بود که گوشی توی جیبش ویبره رفت ، گوشی رو از توی جیبش بیرون کشید و با تعجب به اسمش نگاه کرد ...سلینا باهاش تماس گرفته بود اون هم این وقت شب ؟ یعنی چه اتفاقی افتاده بود ؟ چرا باید بهش زنگ میزد ؟؟ نکنه اتفاقی براش افتاده باشه ؟؟اون همیشه و تحت هر شرایطی کنارش بود ، حالا وقت پا پس کشیدن نبود...نفسشو حبس کرد و ثانیه بعد تردید رو کنار گذاشت و گوشی رو جواب داد ...
*****
نیمه های شب بود که از خونه بیرون زد ...
سرتا پاش مشکی پوشیده بود و وقتی از خیابون رد میشد نزدیک بود ماشین بهش برخورد کنه .مرد راننده از پشت پنجره بهش غر زد ، دستشو بالا گرفت تا معذرت خواهی کنه اما اون با سرعت از کنارش گذشت ...
گوشیشو از جیبش بیرون کشید تا دوباره آدرس بیمارستان رو چک کنه ، اون بیمارستان خیلی از کافی شاپ دیوید دور نبود ...تماس نصفه شبش نگرانش کرده بود .
وقتی به بیمارستان رسید ، از همیشه دلواپس تر بود .
گوشیشو برداشت تا شماره سلینا رو بگیره که خودشو دید به سمتش میاد ، زیر چشم های سلینا گود افتاده بود و لباس راحتی که تنش بود ، نشون میداد هول هولکی از خونه به اینجا آمده بود ، موهاشو شلخته بسته بود و خسته تر از هر وقت دیگه ای به نظر میرسید ...
با دلهره و به سرعت حرف میزد : باکی ممنون که آمدی...نمیدونستم به کی زنگ بزنم، من کسیو نداشتم که بهش بگم.
باکی حرفاشو قطع کرد و گفت : اصلا مهم نیست، بیدار بودم ، چی شده ؟
سلینا : همراهم بیا ...
دنبالش کرد و به بخشی رسید که پدرش در اونجا بود ، از پشت شیشه ای میتونست دیوید رو ببینه که روی تخت خوابیده بود و کلی دستگاه بهش وصل شده بود ...
بهت زده پرسید : چی شد سلینا ، اون که خوب بود ؟
سلینا : سکته کرده و وضعیتش اصلا خوب نیست ...
بغضش ترکید و دستشو به صورتش گرفت و با هق هق ادامه داد: نمیخوام ...پدرمو از دست بدم... اون تنها کسیه که من توی این دنیا دارم ...میدونم اذیتت کرده اما اون بد نیست ، فقط میخواست کمک کنه...
باکی طاقت اشک های سلینا رو نداشت دستشو به صورتش گرفت و زمزمه کرد : چیزی نیست ...جای من امنه ، الان پیش برادرمم ، تو نباید نگران چیزی باشی ...
سلینا اشک هاشو پاک کرد ، دستشو کشید و گفت : میشه بریم یه گوشه و با هم راحت تر حرف بزنیم ؟
باکی : چیز دیگه ای هم مگه هست ؟
سلینا : باید با هم حرف بزنیم ...الان!
باکی : همین الان، پس پدرت چی؟
سلینا مصرانه گفت : خیلی مهمه باکی ...خیلی مهم!
به گوشه ای کنار پنجره رفتند ، باکی بهش خیره شد ، توی چشمای اشک آلودش چیزی بود که نمیتونست بخونه
سلینا ازش چشم دوخت و باکی رد نگاهش به سمت پنجره رو گرفت ، هوا تقریبا در حال روشن شدن بود، نزدیک صبح بود ...
باکی : خب؟؟
سلینا سکوت کرده بود تا بتونه بین خشم و ترس و اضطرابی که تمام وجودشو درگیر کرده بود لغات مناسبش کنار هم سوار کنه .
باکی صبرش لبریز شد و پرسید : میشه لطفا بگی چی شده؟
سلینا نفس عمیقی کشید و بالاخره گفت : باکی ...ما باید در موردش تصمیم بگیریم ...
باکی با بهت گفت : ما ؟ منظورت چیه ؟
سلینا توی چشمای باکی خیره شد و دوباره لبهاشو زبون زد و سعی کرد تمام احساسات گیج کنندشو کنار بذاره ، الان وقت لغزش و ترس و اضطراب نبود ، الان وقت گفتنش بود و در غیر این صورت نمیتونست خودشو به خاطر تصمیم اشتباهیش ببخشه.با صدای باکی از افکار سردرگمش دور شد و دوباره به زمانی در اون گیر افتاده بود، برگشت : لطفا حرف بزن ! چه اتفاقی افتاده ؟
سلینا نگاهشو از باکی گرفت و دوباره لبهاشو لیسید و زیر لب زمزمه کرد : من باردارم...
YOU ARE READING
Darker Than Sin
Fanfictionگاهی باید توی آیینه نگاه کنی ، از خود ِخودت نه چیزی که تظاهر میکنی ، بپرسی که با قلبهایی که دیگران بهت دادند چیکار کردی ؟شکوندیشون؟ یا نجاتشون دادی؟یا اصلا به خاطر نداری که چه بلایی سرشون آوردی ؟ شاید دیگران آگاهانه قلبتو نشکونده باشند اما تو آگاهان...