توی وان آب داغ نشسته بود و نگاهش به رو به رو فیکس شده بود. همین لحظه ، همین دقیقه ، خاطراتی رو براش زنده میکرد ...با نگاه کردن به تیغ توی دستش یاد روزی افتاد که تصمیم گرفت دیگه بازنده نباشه ، دیگه قربانی نباشه ، تیغ رو بالا آورد و روی پوستش کشید . از توی آیینه کوچیک توی تیغ توی دستش به سیاه رگ عمیق گردنش نزدیک کرد و درست لحظه ی آخر تیغ رو توی آب برگردوند و گوش هاشو تیز کرد . به جز صدای عذاب آور بارون هیچ صدایی دیگه شنیده نمیشد ...
اون موقع فکر میکرد که اگه به زندگیش پایان میداد ، چه اتفاقی میفتاد ؟ دنیا می ایستاد ؟ نه ! زندگی بی وقفه جریان داشت ، حتی بدون وجود اون ...
به اینکه چه قدر احمق بود ، پوزخند زد...
ضربان قلبش بالا میرفت ، خودشو گم میکرد و نگاهش به دقایق ساعت می افتاد همون وقت دیگه تصمیم گرفت اون باشه که بازی رو به دست میگیره ، اون از گذشته درس گرفته بود ...
وقتی به کسایی که از دست داده بود نگاه میکرد حسرت نمیخورد ، هیچ وقت دلتنگ چیز هایی که رهاشون کرد نشد !
هیچ وقت دلتنگ گذشته بی رحم و آدمای اشتباه نشد!
اون سخت تز از اینا رو رد کرده بود ...
و ناتاشا درست یکی از اونها بود...
خیلی وقت بود که حس های قبلشو توی وجودش کشته بود .اما الان دلتنگش شده بود،دلتنگ صورتش ، خنده هاش فکر میکرد تمام این ها رو فراموش کرده اما نکرده بود فقط نمیخواست بهش فکر کنه پس نمیکرد ...
سرشو تکون داد و چهرش از ذهنش کنار رفت .
اون نمیتونست ناتاشا رو ببینه ، اون دنبال آنتونی برادرش بود ولی تونی حالا هیچ شباهتی به اون پسر بچه نداشت ...
استیو با جعبه کمک های اولیه وارد حمام شد ، حتی صدای نفس های تندش هم نتونست اونو به جایی که حضور داشت برگردونه .
استیو بازوی خونیش رو گرفت و زمزمه کرد : با خودت چیکار کردی ؟!
به نیم رخ بهم ریخته تونی خیره شد و با برخورد نگاه تونی به نگاهش ، فوری نگاهشو به بازوش دوخت چون سخت بود که به چشماش نگاه کنه و لبخند بزنه ، این روزها بیشتر از تماس چشمی خودداری میکرد .مگه چه قدر میتونست این بغض نابود کننده رو حفظ کنه ؟!
وقتی سرشو بالا گرفت ، برق تیغ توی دستش رو دید .
با اخم دستشو محکمتر کشید و توجهش رو دوباره جلب کرد : هیچ معلوم هست چیکار میکنی ؟؟این چیه تونی !
تونی چیزی نگفت انگار که دهانش بهم دوخته شده بود ولی وقتی نگاهش کرد دید که چه قدر ترسناک شده بود، این نوع نگاهشو نمیشناخت .تونی به وضوح میتونست لرزش لبهای مضطرب استیو رو که مدام مرطوبشون میکرد رو ببینه ، شناختنش برای اون اصلا کار سختی نبود ...
توی یک کلام ، استیو خودشو باخته بود !
سکوت ، فضای بینشون رو سرد تر و فاصله ها رو طولانی تر میکرد...
وقتی دستشو میبست ، نگاه تونی جایی به غیر از اون بود .
زخم دستش رو به بهبود بود ، اگه بیشتر مراقب خودش میبود...
استیو درحالی که دوباره لبهاشو تر میکرد سکوت رو شکست : باید به حرفم گوش کنی ، امروز یه سری اتفاقات افتاد که ...نیاز دارم باهات درمیون بذارم ، از کافه مورد علاقت و برات اسپرسو دوبل و دونات میگیرم تا یکم سر حال بیای و بتونی به حرفام گوش بدی ، باشه ... ؟
اما تونی اونجا نبود ، حرفی نمیزد و استیو رو بیشتر از قبل سردرگم میکرد اینکه نمیتونه ذهنشو بخونه ...
استیو از حموم بیرون رفت تا زنگ بزنه ، اما اون دوتا هر دوتاشون جای دیگه بودند ...
****
وقتی تونی از حمام بیرون آمد ، صدای زنگ در باعث شد با حوله که بدنشو پوشانده بود پایین بیاد ، نگاهش به استیو کنار در افتاد ...
استیو سرشو برگردوند و نگاهشون به تلاقی کرد .
استیو به سمتش قدم برداشت و رو به روش روی پله ها ایستاد ، حالا تفاوت قدی نداشتند ...
ذهنش به هر جایی پرواز میکرد ، درست لحظه ای که فکر میکرد داغون شده و کسی برای نجاتش نیست ، اون رو میدید .
مثل هر موقع دیگه نفس گیر بودن تونی ، نفسشو گرفت ...
«دوستش دارم »
این جمله ای بود که برای بار هزارم به ذهن خستش رسید.
اون کسی بود که بهش نیاز داشت . کسی که میشناختش و پیچ و خم هاشو بلد بود .
کسی که وقتی از دنیا میبرید، تنها آغوشش آرومش میکرد انگار سالها بود که از آغوش تونی محروم بود ...
گفتنش راحت نبود اما هیچ چیز مثل قبل نبود ...
امید داشت که درست میشه و روزهای سخت رو پشت سر میذارند...اما میدید درد ، باعث شکنندگی تونی شده ...
با نفس عمیقی ، نفس حبس شدشو بیرون داد ...
فاصله در حد چند انگشت رو طی کرد و دستاشو به گونش گرفت ...لبهاشو به لبهاش نزدیک کرد ، چیزی تا بوسیدنش باقی نمونده بود که تونی سرشو دور کرد و فاصله رو بیشتر کرد...
تونی سرشو پایین انداخت و زمزمه کرد: باید لباش بپوشم ...
رفت و استیو رو توی بهت تنها گذاشت .
عطر به جا مونده از تونی توی فضا پخش شده بود و همین برای دیوونه کردنش کافی بود ...
و دقایقی طولانی همونجا ثابت و یخ زده با قلب دردناکش ایستاد و واقعیت رو حس کرد ...
نمیتونست تونی رو داشته باشه ! اگه حسش عوض شده باشه چی؟طاقت دوباره نداشتنش رو نداشت...
با صدای در به خودش برگشت و بسته رو گرفت .
با دیدن تونی که لباس هاش رو پوشیده بود و توی چارچوب در ایستاده بود ، گفت: نمیخوام اذیتت کنن ، پس سفارش دادم اینجا بخوریم ...
تونی چیزی نگفت فقط سرشو تکون داد .
استیو حس میکرد ، ضعیف ترین آدم اون اطراف به نظر میرسه. اندکی بعد تونی روی مبل چمباتمه زده بود و قهوه داغ توی دستشو مینوشید .کافئین توی قهوه باعث میشه کمی از دنیایی که کنترلش دست خودش نیست ، دور بشه .
استیو مثل همیشه خودشو مشغول میکرد تا کمتر فکر کنه. برگه های رو به رو و توی دستشو بالا و پایین میکرد ...
تونی با لحنی که بی تفاوتی توی اون موج میزد پرسید : چی شده استیو ؟ گفتی میخوای حرف بزنی ...
سرشو بالا گرفت و نگاهشون بهم گره خورد ، چهره استیو به حدی غمگین و پر از نگرانی بود که حالشو بد میکرد .
-تونی ، مسئله خیلی جدیه ...چند روز دیگه دادگاهت شروع میشه من میخوام نجاتت بدم اما فکر نمیکنم ...
تونی توی حرفش پرید : فکر نمیکنی چی ؟
استیو نزدیکش شد و دستاشو به حلقه امن دستاش رسوند : خوب بهم گوش کن ، من باید تمام جزییات رو بدونم همه چیز رو ...باید تمامشو بهم بگی ، وضعیت خیلی بدیه
همه جا درموردت حرف میزنن اونا حتی خونمون رو هم گرفتن دیدیشون که ؟! من زنگ زدم به پلیس و خب اهمیتی ندادند ولی ...تونی سرشو پایین انداخته بود معلوم بود که گوش نمیداد پس استیو با کلافگی گفت : حواست بهم هست ؟!
تونی دستاشو جدا کرد و سرشو برگردوند : سرم درد میکنه و نمیخوام در موردش حرف بزنم ، بهتره برم بخوابم..
سعی کرد بلند بشه که استیو با فشار دستش روی شونش متوقفش کرد.
-تونی ، لعنتی حرف بزن ! من فقط میخوام کمکت کنم !
+اگه میخوای کمکم کنی من نیاز به مسکن دارم . دست لعنتیم درد میکنه ، دیشب نخوابیدم پس خستم ...
-تو دیشب نخوابیدی ؟چرا تونی ؟ بازم کابوس ؟!
+بس کن ! فقط خستم !
استیو دستشو عقب کشید و با نگاه معصومانه ای گفت : این گذشته دیر یا زود مشخص میشه ، پس بذار بفهمم چه بلایی سرت آمده ...من فقط میخوام کمکت کنم ، باید باهام حرف بزنی والا نمیتونم نجاتت بدم .
تونی صداشو بالا برد : چی میخوای بدونی ؟! میتونی مردی مثل من رو دوست داشته باشی ؟ مردی که مظنونه ؟ مردی که همه تایید میکنن که مشکل داره ...منظورم از دوست داشتن یه عشق واقعیه ؟!
استیو بی درنگ گفت : میخوای حقیقت رو بدونی ، من الان به تنها چیزی که فکر میکنم تو و نجات دادنته .چرا نمیخوای بفهمی...؟!
تونی تازه فهمید سر چه کسی فریاد کشیده ، خیره نگاهش کرد ، نمیتونست چیزی رو جز خشم درک کنه ...
رفت و استیو رو با هزاران سوال تنهاش گذاشت .
هر چه قدر دور تر میشد ، قهوه روی میز سرد و سردتر میشد
چه اهمیتی داشت وقتی تونی پر از تنش بود ...؟
نباید تعجب میکرد ؟اون مرد رو دیگه نمیشناخت ...
کسی که بهتر از تمام دنیا خطوط دستاشو میشناخت ...
حالا وقتی دستاشو میگرفت ، غریبه به نظر میرسید ...
نفسشو با خشم بیرون داد و به بالا رفتنش از پله ها خیره شد...
*****
شب شده بود و سکوت آزار دهنده تنها چیزی بود که توی جو ترسناک خانه به وجود آمده بود . تونی ساعتی میشد که به پشت پنجره خیره شده بود . استیو درست میگفت ، خونش دیگه هیچ شباهتی به خونه نداشت . توی حیاط پر از تکه های خورده غذا و کاغذ های سوخته و مچاله شده بود ...بیرون خونه تجمعی از مردم و خبرنگار ها بود که هجوم آورده بودند و بهش فحش میدادند ، صدای استیو اونو از خیالاتش دور کرد .
+تونی ...
تونی برگشت و نگاهش کرد ...
دیگه به هیچ عنوان احساس امنیت نمیکرد .
استیو هم همین احساس رو داشت ، وقتی در اتاق رو قفل کرد و گوشه باز پرده رو کشید مطمئنش کرد .
تونی آب دهنشو قورت داد و سعی کرد حرف سخت توی ذهنشو به زبون بیاره . همیشه همینطور بود ، همیشه جلوی استیو میتونست ، غرورشو کنار بذاره و حرف بزنه ، به آرومی زمزمه کرد : تنها بلندی زندگی من پیدا کردن تو بود ، جز اون همیشه فقط و فقط پستی بود ، استیو ...دیگه نمیتونم اینطوری زندگی کنم ، خیلی خستم ...
تونی روی تخت نشست و با دست به استیو اشاره کرد تا کنار بنشینه .استیو نشست و پتو رو کنار کشید و با آرامش همیشگیش گفت : فعلا باید بخوابی ، بعدا حرف میزنیم .
توی تخت سرد خزید و بعد غافلگیر شد . گرمای تن استیو بدن سردشو در بر گرفت . تقریبا وحشت زده بود ، میترسید اون هم تنهاش بذاره . نمیدونست چرا با وجود پس زدنش هنوزم استیو اون رو ترک نکرده ... برگشت و بدون نگاه کردن به استیو سرشو روی سینش گذاشت و جوری بهش چسبید که انگار زندگیش بهش وابسته است .
+استیو من ...از اون رفتار منظوری نداشتم ...فقط نمیتونم!
استیو با بوسه روی فرق سرش زمزمه کرد : اشکالی نداره بهش فکر نکن عزیزم ، فقط بخواب .
لرزش بدن تونی آروم شد و حس میکرد صدای فریاد های مردم بیرون خونه دور و دورتر میشد اما استیو نمیتونست بخوابه ، نمیتونست افکار فرار ذهنشو کنترل کنه و به این فکر نکنه که چه بلایی در حال فرود آمدن روی زندگیشونه...
*****
استیو صبح زود خونه رو ترک کرد ، اون روز بسته ای شامل یک کلید و آدرس ناشناس به دفترش فرستاده شده بود . اینبار بدون معطلی به سمت ماشینش برگشت ، آدرس رو به جی پی اس ماشین داد و خیابون ها رو طی کرد تا به اون محله رسید .
انگار تمام اون قسمت از شهر خالی از سکونت بود .هیچ وقت وارد این قسمت از شهر نشده بود ، هیچ وقت چیزی از گذشته تونی نپرسیده بود ، هیچ وقت دلیل زخم هاشو نفهمید...
اما حالا باید میپرسید ، باید میفهمید تا هر طوری شده نجاتش بده حتی تونی اگه با لجبازی مانعش بشه .
شاید نمیدونست استیو چه قدر دوستش داره ...
وقتی کلید رو توی مغزی انداخت ، مطمئن شد که درست آمده ، عطرش هنوزم توی فضا پخش بود . با دیدن عکس تونی روی میز دیگه شک نداشت که اینجا دفتر قدیمی تونی بود !
اتاق تاریک بود ، حتی کرکره ها هم بسته شده بود ولی علاوه بر عطر تونی، بوی نم و خاک توی ریه هاش پیچید و استیو رو به سرفه انداخت .
وقتی کمد ها رو گشت و تقریبا نزدیک بود ، بیخیال بشه ...به طور ناگهانی نگاهش به کشوی میز افتاد . دستش به سمت کشو رفت اما هیچ چیزی به درد بخوری اونجا نبود . تا اینکه به فکرش رسید و دستشو به زیر کشو کشید ، انگشت هاش کورمال کورمال روی سطح چوبی میگشت و جسمی نا آشنا با پوستش تماس پیدا کرد ، موجی از اشتیاق و هیجان توی وجودش سرازیر شد . زبر و غیر عادی اما در عین حال آشنا . خم شد و پاکت زبر زیر کشو رو دید .
قبل از باز کردن بسته به سمت در رفت ، در رو پشت سرش بست و قفلشو انداخت .چراغ رو روشن کرد ، وقتی پاکت رو باز میکرد ، دستاش میلرزیدند. پرونده ها رو بیرون کشید .
پرونده شامل کاغذ های تیکه شده از روزنامه سالهای قبل بود ، تاریخ رو نگاه کرد درست سال بعد از اون بود که تونی اونو رها کرد و رفت . روی روزنامه به درشتی نوشته بود
« حادثه ای که ویران کرد»...کلمات به سرعت از نگاهش میگذشت و هر لغت جانی از بدنش میگرفت .وقتی به خودش آمد روی زمین خاکی بین کاغذ ها نشسته بود، بارها و بارها اون متن ها رو خونده بود . نگاهشو به رو به رو دوخت و صورت معصومش رو به خاطر آورد .
تمام بدنش از تنش و فشار منقبض شده و وجودش مالامال از احساس و سینش فشرده شده بود ، تپش های قلبش بلندتر ، سریعتر و شدیدتر شده بود و سکوت توی اتاق طنین انداخته بود .وقتی توی زمان یخ زده گیر افتاده بود نمیلرزید .سعی میکرد نفس هاشو آهسته تر کنه .توی ذهنش چیزهایی رو میشمارد و تاریخ ها رو کنار هم میپیچید .زمان مثل ساعت شنی شکسته ای که ثانیه ها لابه لای اون گم میشن ، میگذشت ...
به خودش جرئت میده تا باور کنه ...
با خودش میگفت ؛آدم میتونه نخواد ، میتونه نره ، میتونه لبهاشو بهم بدوزه و سکوت کنه، میتونه چشماشو روی همه چی ببنده ، میتونه خودش رو از دنیا پنهان کنه !
اما نمیتونه وقتی که چیزی رو فهمید ، دیگه نفهمه ...
استیو آه بلندی کشید و چشماشو محکم بست ...
آرزو کرد ؛ لعنتی کاش نمی دونستم و توی بی خبری میموندم...
با صدای در از جا پرید ، نفسشو حبس کرد و چشماشو باز کرد و قفل در رو باز کرد...
با دیدن بسته دیگه پشت در و سایه های فردی سیاه پوش و صدای قدم های محکمش لحظه ای هم شک نکرد ، بیخیال بسته شد و به سمتش دوید . از ساختمان بیرون رفت و با فاصله نسبتا طولانی دنبالش میکرد ، تا جایی که توان داشت ، دوید وقتی به نفس نفس افتاد .خودشو توی جایی دور پیدا کرد ...ایستاد و به مقابلش چشم دوخت ، هوا تاریک شده بود و راهی برای پیدا کردنش نداشت .
هزاران آدم با این مختصات وجود داشتند اما فقط یک نفر از این راز سر به مهر خبر داشت ولی هیچ امکانی نداشت که بتونه پیداش کنه هنوز نفس هاش سرجاش برنگشته بودند که با خودش قرار گذاشت ، حتما اونو پیدا کنه! شایدم باید به کسی خبر میداد . فعلا نمیتونست فکر کنه ، خسته تر از اون بود که فکرش کار کنه پس وقتی تصمیم گرفت به سمت ساختمان و ماشینش برگرده تا بتونه توی فرصت مناسبی فکر کنه اما اون هنوزم توی تاریکی پشت یک دیوار درحال تماشای استیو بود...
YOU ARE READING
Darker Than Sin
Fanfictionگاهی باید توی آیینه نگاه کنی ، از خود ِخودت نه چیزی که تظاهر میکنی ، بپرسی که با قلبهایی که دیگران بهت دادند چیکار کردی ؟شکوندیشون؟ یا نجاتشون دادی؟یا اصلا به خاطر نداری که چه بلایی سرشون آوردی ؟ شاید دیگران آگاهانه قلبتو نشکونده باشند اما تو آگاهان...