توهم 🖤
صبح بود که با صدای کلید توی مغزی در چشماشو باز کرد نمیدونست کی آمده بود و روی مبل خوابش برده بود .
بوی ادکلن تند و تلخ تونی باعث شد که با گیجی به تونی که تازه به خونه آمده بود و روش خیمه زده بود و پیشونیشو میبوسید، خیره بشه .
+صبح بخیر بیبی...
با دردی پشت گردنش سر جاش نشست و نگاهش به تونی که با اخم های در هم رفته کنارش نشسته بود افتاد ، دکمه های بالای پیراهنش باز بود ، موهاش در هم رفته بود و چشمای قرمزش نشون از بیخوابی شبانش بود ...
تونی زمزمه کرد : میشه یکم حرف بزنیم ؟لطفا ! نیاز دارم باهات حرف بزنم ...
باکی سرشو تکون داد ، چون میدونست که نمیتونه استرس توی صداشو پنهان کنه ...
تونی سرشو پایین گرفت و به زمین خیره شد تا حرفای سختی که میخواد بزنه : باکی من دیشب زیاده روی کردم ، میدونم که نباید اون حرفها رو بهت میزدم ...
به ذهنش فشار آورد ولی انگار قسمتی از افکارشو گم کرده بود .اطرافشو نگاه کرد بسته سیگاری باز شده که چند تا ازش روی میز بودند و شیشه ودکای که میدونست نخورده ، خالی روی میز بود . به بدنش نگاهی انداخت ، هنوز بالا تنش لخت بود و شلوارش به پاش بود...
باکی بعد از کلنجار با خودش بالاخره تونست یه سوال بپرسه : تو الان آمدی؟
سرشو تکون داد و همون موقع بود که تازه با کوتاه شدن موهاش مواجه شد دستشو توی موهای باکی کرد و با دیدن کوتاهیشون پرسید : خدای من چه بلایی سر موهات آوردی باک ؟!
-من فکر کردم ...من ...تو دیشب خونه نیومدی ؟!
+نه سرم درد میکرد ، بعد از اون قضیه هم نمیخواستم ناراحتت کنم ، دیشب به دفتر رفتم ، خدای من باکی ! من خیلی احمقم ، کارم خیلی بد بود ، نمیدونم چی بهت گفتم یا چه رفتاری داشتم ولی واقعا ...
-نه نه صبر کن خودم دیشب حست کردم ...توی حموم ..
+باکی من تازه الان خونه آمدم !
تونی لبهاشو لیسید و پرسید : نکنه باز مست کردی؟!
توی چشمای تونی نگاه کرد ، پس چرا اینقدر دیشب همه چیز واقعی بود ؟
شاید واقعا مست کرده بود ولی مطمئن بود لب هم نزده ...
-نه اصلا ...حتی سمتشم نرفتم قسم میخورم
تونی نگاهی به اطرافش انداخت لبهاشو گزید و گفت : جیمز ، باکی نگاهش میکرد منتظر متهم شدنش بود ...
+بیا یه چیزی بخور ، من الان به دکترت زنگ میزنم و وقت قرار ملاقات میگیرم
-اینکارو نکن من خوبم ببین ...
پیراهنی رو سمت باکی آورد و کمکش کرد ، بپوشه وقتی تنش کرد رو به روش نشست. همانطور که دکمه هاشو با آرامش میبست ، توی چشماش خیره شد و گفت : خوب نیستی باکی . اصلا خوب نیستی ...چشمات قرمز شدن، بدنت یخ کرده انگار روح دیدی!
-باور کن خوبم ...من فقط خستم ...
+با دکترت حرف بزنی بهتر میشی .
-لطفا من دیگه طاقت اون دکترا رو ندارم ...من دیشب اون مرد رو حس کردم ، من تو رو حس کردم تونی ...من نوازش هاتو میشناسم ...
تونی رو به روی باکی نشست ، توی چشماش خیره شد بر خلاف حسی که توی قلبش داشت لبخندی زد ، دستاشو جلو آورد و دستای مشت شده و سرد باکی رو باز کرد و توی دستاش گرفت . وقتی احساس کرد توجه باکی جای دیگه ای فشار کوچیکی به دستاش آورد تا سرشو بالا بیاره و توی چشماش نگاه کرد : خیلی طول نمیکشه باک ...قول میدم .
****
سه هفته از اولین ملاقاتش با روانشناسی که تونی خیلی ازش تعریف میکرد گذشته بود احساس میکرد با رفتن به اونجا هر دفعه بیشتر داغون میشه ، اون به جای اینکه آرومش کنه با دست گذاشتن روی نقطه ضعفهاش بیشتر در هم میشکوندش و با داروهای قوی و خواب آوری که بهش میداد باعث میشد روزها و شبهاشو گم کنه ...
ساعتهاش به سرعت سپری میشد و دقایق وجودشو میخورد ...
دوباره خودشو توی مطب نه در واقع میشد گفت یکی از اتاقهای خونه اون مرد پیدا کرد . روی مبل راحتی مشکی رنگش نشسته بود اما اصلا احساس راحتی نمیکرد و به مردی که جزییات زندگیشو کنکاو و یادداشت میکرد خیره شده بود .
+چرا دوباره شروع کردی ؟
-من شروع نکردم ...
+مصرف زیاد این نوشیدنی ها فقط باعث توهم میشه
-توهم ؟! من توهمی نداشتم ...
نگاهش بین تونی و باکی چرخید سرشو تکون داد و گفت : اما آقای استارک ...
-من توهم نزدم تونی ...بهش بگو
تونی سرشو تکون داد و زمزمه کرد : باکی تو باید با دکتر روراست باشی ...
+میشه آقای استارک ما رو با هم تنها بذارید ؟
*****
وقتی هجوم سوالات و کنکاو توی گذشتش بیشتر شد
با هر کلمه ای که میگفت صداش بالا و بالاتر میرفت ...
+نمیدونم ، نمیدونم ...بس کن!
دستاشو روی سرش گرفت و چشماشو محکم بست .
ویلسون دوباره تکرار کرد : باکی ...باید باهاش مواجه بشی والا هیچ وقت نمیتونی ازش خلاص بشی ، شاید تو مقصر اون رفتار هایی ...
همین کافی بود که به حدی عصبانیتش لبریز بشه طوری که نتونه تحمل کنه .از روی صندلیش بلند شد و سرش داد زد
-تو اصلا دکتری ؟ با خودت چه فکری کردی ؟!
با عصبانیت اتاق رو ترک کرد ، وقتی بیرون میرفت نگاه خیره دکتر رو دید که دهنشو باز کرده بود تا چیزی بگه اما حرفشو قورت داد . بیرون از اتاق تونی رو دید که روی مبل نشسته و با گوشیش کار میکرد ، با صدای کوبیده شدن در پشت سرش ، تونی سرشو بالا گرفت و سراسیمه بودن باکی رو دید ...
باکی بدون نگاه به تونی گفت : پاشو بریم ...من یک دقیقه دیگه هم اینجا نمیمونم !
ویلسون خودشو به در رسونده بود و صداش کرد : آقای بارنز لطفا ...ما فقط داریم حرف میزنیم
بدون اینکه برگرده و نگاهش کنه گفت : نه ما داریم وقتمون رو تلف میکنیم ...من دیگه نمیتونم این وضع رو تحمل کنم تونی بریم !
اخمی روی صورت نشست ، این نگاهشو میشناخت ...
مصمم گفت : بشین باکی تا من بیام ...
همونجا ایستاده بود در واقع خشکش زد دوست نداشت تونی اون هم جلوی این مردک روانی اینطوری باهاش حرف بزنه ، میخواست تونی طرفشو بگیره ، تونی کلمات بعدیشو محکمتر بیان کرد : گفتم بشین !
بدون توجه به نگاه خیره منشیش روی صندلی نشست
از وقتی پاشو اونجا گذاشته بود ، اون خنده روی لب تونی به جای حس آرامش باعث میشد چیزی حس کنه ، یه چیز متفاوت در حقیقت خیلی متفاوت ...
دوست نداشت دکتر ویلسون رو ببینه در واقع دوست نداشت هیچ دکتری رو ملاقات کنه .
دیدن دکتر با زیر ذره بین قرار دادن زندگیش حالشو بد میکرد ، حس میکرد تا شعاع بیست مایلی تمام روانشناسان و روانکاو ها رو وقتی اعتیادش بدتر شد با وجود پیگیری های جنسن و مادرش دیده بود .چطور میتونست اون مردک دیوونه رو تحمل کنه .با وجود خودکار توی دستش که هی باز و بستش میکرد .همان مردکی که برای بیرون کشیدن مشکلات درونیش ، دستای خیس از عرقشو به بدنش چسبانده بود .
اولش فکر میکرد به کمک و راهنمایی دیگران نیاز داره اما این چیزی بود که بهش القا کرده بودند هر چی بیشتر جلو میرفت به این نتیجه میرسید که اون به کمک هیچ کسی نیاز نداره .اون به آرامش نیاز داشت .
****
تمام مدت تونی توی سکوت با سرعت رانندگی میکرد ، باکی هم با اینکه مضطرب شده بود ولی ترجیح میداد حرفی نزنه . وقتی به خونه رسیدند ، تونی منتظرش نشد زودتر ازش ماشین رو ترک کرد . دنبالش راه افتاد ، تونی پله ها رو بالا رفت و باکی هم دنبالش میکرد . اون وارد اتاق خواب شد و چمدونی از توی کمد برداشت و همانطور که با زیپش کلنجار میرفت باعث هر لحظه بیشتر تعجب کردن باکی میشد . باکی نزدیکش شد با سردرگمی نگاهش کرد و سپس پرسید : چیکار میکنی ؟
جوابشو نداد و درگیر جمع کردن وسایل هاش بود ...
-تونی باید باهم حرف بزنیم ...
+چه حرفی باک!
-من نمیخوام پیش اون مرد برگردم فقط حس خوبی بهش ندارم اون ...
+اون چی جیمز ؟
-اون اذیتم میکنه ، باعث میشه حس کنم بی مصرفم ، باهام عین اونا رفتار میکنه ...
+خدای من بس کن کافیه جیمز
لحن دستوری تونی باعث میشد عقب بیاد به نفس نفس بیفته و بلرزه ، اتاق بیش از حد سرد شده بود : من نمیخوام منو عین ...
+عین چی جیمز ؟!
نگاهشو ازش گرفت چون میدونست تونی میتونه از چشماش همه چیز رو بخونه : نمیدونم
+چرا میدونی ، منم میدونم ، عین یه معتاد درسته ؟!
حقیقت رو توی صورتش کوبید و شوکش کرد ...
+اره جیمز حقیقت اینه من حتی نمیتونم یه لحظه تنهات بذارم و امید داشته باشم تو سراغش نری .
-اگه منظورت دیشبه ، من هیچ وقت از اون ننوشیدم دیشب یکی آمده توی خونه من شک ...
+این چرندیات رو تمومش کن ، که دیگه نمیتونم باورشون کنم ، تو مریضی جیمز !حس میکنم بیشتر از اینا به کمک نیاز داری ...
-من فقط دارم سعی میکنم تا همه چیزو درست کنم ...
+فقط سعی کافی نیست جیمز ! تو به هیچ کسی اهمیت نمیدی ، نه من ، نه دخترت ، هیچ فکر کردی نبود تو چه بلایی سرش میاره ؟!
باکی نالید : همیشه ی همیشه بهش فکر میکنم ، باور کن عوض شدم دیگه اون مرد بی خاصیت قبل نیستم ...
-باور نمیکنم چون کاری نمیکنی تا بتونم باورت کنم ...باید یه چند روزی تنها باشیم ، احتمالا دفتر میمونم یه سری کار ناتمام دارم که باید انجامش بدم ، تو هم اینجا بمون و خواهشا گوشیتو جواب بده ...
+تونی نرو ...لطفا ...تنهام نذار ...من دوستت دارم ...
-گاهی فقط دوست داشتن کافی نیست جیمز !
وقتی تونی دستشو از توی دست باکی بیرون کشید حسی جز رهایی نداشت ، پشتش خالی شده بود . تونی پسش زد درست وقتی التماسش کرد تا نره و توی این برزخ تنهاش نذاره ...اشک ریخت اما اون ندید ، درد توش چشماشو ندید و رفت !
*****
هنوز سه روزم نشده بود ولی بیشتر از همیشه دلتنگش بود
این چند روز به جز خوابیدن و فکر کردن بهش کاری نکرده بود ...تونی تماس هاشو بی پاسخ گذاشته بود ...و فقط به پیام هاش پاسخ داده بود اونم سرد و بی احساس ...
نگرانش بود ، دلتنگش بود ...خودشو بدون تونی نمیشناخت .
صبح خیلی زود از خواب بیدار شد ، دوش گرفت و ریش های درآمدشو اصلاح کرد . تصمیمشو گرفته بود ، کز کردن گوشه خونه هیچ چیزی رو درست نمیکرد .
تونی رو عاشقانه دوست داشت میدونست دلیل نفس کشیدنهاش و حس جدید توی وجودش فقط اونه ، دخترش رو هم بیشتر از هر چیزی توی این دنیا دوست داشت و برای هر دوتاشون تا پای مرگ میجنگید .
عوض میشد ، تبدیل میشد به همونی که اون میخواد ...
بعد با کمک بهترین آدم زندگیش ، دخترشو به دست میاورد.
بهترین لباسشو پوشید ، عطر دلخواه تونی رو به تنش زد .
اون یه قرار داشت و برای قرارش از همیشه خوشحالتر بود.
*****
دسته گلی رو که خریده بود با احتیاط حمل میکرد تا آسیبی به گل های زیباش نیاره ، رز های سفید و قرمز ، میدونست تونی عاشق این گل هاست ...
در واقع شک داشت چی براش بگیره تا لایقش باشه ، تونی همه چیز توی زندگیش داشت پس انتخاب سختی بود
تصمیم گرفت برای ناهار پیشنهاد یکی از رستوران های مورد علاقه تونی رو بده ...
وقتی وارد دفتر تونی شد ، خوشحالی از سر و روش میبارید
تمام وجودش هیجان دیدنشو رو فریاد میزد .
دفتر آروم بود ، به سمت در رفت ، کرواتشو صاف کرد، نفس عمیقی کشید و دستشو بالا آورد که صداشونو از پشت در شنید ، دستش به حالت مشت شده خشک شد ، صدای تونی رو بالافاصله تشخیص داد ...مسخ شده گوش هاشو تیز کرد و شنید ...
+توی احمق مثلا روانشناسی باید کاری کنی که باور کنه ...
ویلسون با ناله ای گفت : من چیکار میتونم بکنم ؟ میترسم بفهمه ، اون شک کرده !
+شک نکرده ، توی احمق حواست نیست ...آخرشم میدونم گند میزنی به همه برنامه هام ...باید فکر دیگه ای بکنم تو یه بی مصرفی ! حالا هم این پول رو بردار و از جلوی چشمام گم شو!
با صدای بلند شدن از پشت صندلی نمیدونست چطوری خودشو به بیرون رسوند ...
در حالی که به سرعت بیرون میرفت صدای تونی رو پشت سرش شنید...
تونی میگفت : صبر کن ! صدای چی بود ؟ کسی اونجاست ؟!
سرش نبض میزد و ذهنش درتکاپو بود ...
باور کنه ؟!
چیو باید باور میکرد ...؟!
چشماشو بست ، وحشتزده و ناامید بود ...
ضعیف تر از آن بود که بتونه کار درست رو انجام بده و حتی ضعیف تر از اون بود که از اشتباهش دست برداره .
زیر لب زمزمه کرد : باورم نمیشه ...باورم نمیشه!
نمیدونست دوباره دچار خواب و بیدار شده یا واقعا اون اتفاق افتاده بود و اون حرف ها رو شنیده بود ...
تازه حرفای مادرشو میفهمید ، عشق چیزی جز تباهی نیست!عشق چیزی جز دروغ نیست !چطوری میتونست اینو بفهمه وقتی تونی خونه ای بزرگ شده بود که هیچ وقت مادرش ، پدرشو دوست نداشت ؟! مادرش هیچ وقت حتی اونم دوست نداشت ، همیشه میگفت که باکی اونو یاد پدرش میندازه ، اون فقط یه بچه بود ...
حالا چی ؟ الان گناهش چی بود؟ که خیلی زود باوره ، اون فقط خیلی ساده بود ...
مادرش وقتی فهمید باکی هم مثل پدرش به سمت الکل روی آورده هم ازش متنفرتر شد ...
چرا تک تک این خاطرات دردناک حالا باید بهش هجوم میاورد تا بیشتر بهمش بریزه ؟!
بهم ریخته بود حتی جلوی پاهاشو نمیدید ...
تونی بهش دروغ گفته بود ، نمیتونست حقیقت داشته باشه
چرا باید چنین کاری میکرد؟! چرا؟
تازه فهمید کجاست ...توی آسانسور بود ...توی آسانسور گیر افتاده بود ...
چشماش بیش از حد باز شده بود ، نمیدوست چطوری پاشو اینجا گذاشته بود ، میلرزید و نمیتونست هیچ کنترلی روی بدنش داشته باشه ، حس میکرد پر از ریه هاش از هوا خیلی سخت شده . نمیدونست حتی چرا وارد اینجا شده بود
ذهنش یاری نمیکرد . پاهاش سست شد ، دستای مشت شدشو با خشم به دیواره آسانسور میکوبید ...
فریاد زد : یکی این لعنتی رو باز کنه ...کمک ...یکی کمک کنه ...لطفا ...
حس میکرد برای گفتن کلمات آخرش انرژی زیادی مصرف کرده بود . دیگه نتونست حرفی بزنه ، راه نفسش هر لحظه بیشتر از قبل بسته میشد ، چشماش سیاهی میرفت . نشست و پشتشو به دیواره آسانسور تکیه داد و بازوهاشو خیلی محکم دور زانوهاش قفل کرد و مدام با خودش حرف میزد و تکرار میکرد : نفس بکش ، نفس بکش ...یک ، دو ، سه ...جیمز ...دووم بیار!
اما آرامشی در کار نبود ...
نمیتونست خودشو آروم کنه ... نمیتونست!
دندون هاشو بهم فشرد ، تیز ناامیدی و درد توی عصب هاش فرو رفته بود و اون رو بهم می ریخت .
حمله پنیک بهش دست داده بود ، باید قرص میخورد اما قرص هاش کجان؟ اون قرصای لعنتی .
لعنتی به یاد آورد که اونها رو توی خونه جا گذاشته بود .توی اتاقشون ، روی میز ...
قطرات عرق روی موهاش شکل میگرفت و از ستون فقراتش میگذشت ، احساس میکرد تک تک ماهیچه های بدنش در حال یخ زدن هستند .کف پاهاش به همان شکل آشنا و همیشگی شروع به تیر کشیدن میکرد و توی جاش تاب میخورد ، میلرزید.
درست مثل اینکه تمام وجودش در حال از هم پاشیدن بود...
با حس دستی روی شونش عقب پرید ، سرشو بالا در آسانسور باز شده بود ...هوای تازه به صورتش میخورد ...
صدای گرم اون مردی باعث شد ، دردشو فراموش کنه سرشو بالا بیاره و نگاهش کنه .
اولش تاری دید مانع درست تشخیص دادنش شد اما کمی بعد چیزی مثل جرقه توی ذهنش درخشید ....
میدونست دیدن دوبارش آخرین مقاومتشو در هم میشکنه ولی در عوض باعث شد تا دوباره روی اوضاع تا حدی کنترل داشته باشه ...
دهنشو باز کرد و قبل از بسته شدن چشماش ، اسمشو به زبون آورد : جنسن...!
YOU ARE READING
Darker Than Sin
Fanfictionگاهی باید توی آیینه نگاه کنی ، از خود ِخودت نه چیزی که تظاهر میکنی ، بپرسی که با قلبهایی که دیگران بهت دادند چیکار کردی ؟شکوندیشون؟ یا نجاتشون دادی؟یا اصلا به خاطر نداری که چه بلایی سرشون آوردی ؟ شاید دیگران آگاهانه قلبتو نشکونده باشند اما تو آگاهان...