باران دوباره شروع به باریدن کرد و قلب این پسر دوباره شکسته بود ، باکی خودشو توی گوشه ای از بار پیدا کرده بود . ذهن ناتوان و خستش در ثانیه ای همه چیز رو به خاطر آورده بود ، ضربه بدی به زندگیش زده بود ، ضربه ای که دنیایی که هر آجرش رو با سختی کنار هم نشونده بود رو به سادگی نابود کرده بود !
و حالا حس نابودی اون رو به اینجا کشونده بود و چند دقیقه ای میشد که مردد بود .
زیر لب زمزمه کرد : لعنتی لعنتی ...من نباید اینجا باشم ، نباید !
اما نمیتونست تکونی به بدن خستش بده...
پشت میز قوز کرده بود و انگشتاشو با خشم توی موهاش فرو کرده بود و بهشون چنگ میزد ، با اخم نگاهش به یخ های شناور توی نوشیدنیش بود . از وقتی که بار ترندر لیوان پر رو به سمتش هل داد و عطر الکل توی ریه هاش پیچید سستش کرد اما نتونست بنوشه میدونست اگه فقط و فقط یک جرعه بنوشه دیگه جرئتش رو نداره تا از نوشیدن بیشتر جلوگیری کنه .
دستاش میلرزید ، همیشه اولش اینطوری بود .
با گرمی دستی روی شونش برگشت و نگاهش به دختری افتاد که با لحن خاصی باهاش حرف میزد
+هی خوشتیپ چرا تنهایی ؟!
وقتی دستشو روی دست سردش کشید ، عصبی عقب کشید .
خیانت کردن رو بلد نبود ، این حس تلخ دلشوره قلبشو بیشتر میکرد ، اون توی دنیای تونی اسیر بود و فقط اون بود که آرومش میکرد ...
دستشو به جیب پشتیش رسوند و مقداری پول درآورد و روی پیشخوان گذاشت . ایستاد و دختره رو از مقابلش کنار زد و تلو تلو خوران به سمت بیرون قدم برداشت ، هوای بیرون سرد بود ولی همین باعث میشد بتونه فکر کنه .
با عجله بدون توجه به نیاز به کلاه کاسکتش و سوار موتورش شد ، حتی هیچ توجهی به شدت بارون نکرد و فقط به سمت جلو میرفت میخواست از گذشته و هر چیزی که دست و پاشو میبنده فرار کنه تا به نقطه امنی برسه جایی که دیگه درد رو حس نکنه ولی حالا زیادی پیش رفته بود و به نقطه تاریکی رسیده بود ...
سرش گیج میرفت و حالش اصلا خوب نبود ...
گوشه ای توقف کرد و به سمت سوپرمارکت بزرگ مقابلش رفت . از نگاه های روی خودش میخوند که قیافه چندان جالبی نداره ، فقط تونست یک بطری شراب همراه با یک بطری آب میوه بخره .
وقتی روی موتورش برگشت خوشحال بود که پاکت باعث میشه نگاهش به بطری تیره رنگ شراب نیفته اما در آب میوه رو باز کرد و جرعه جرعه نوشید . طمع تلخ آب میوه حالشو بهم میزد و صورتشو در هم فرو میبرد اما نیاز داشت عطش وجودشو با چیزی جز شراب سیراب کنه .
گوشی توی جیبش دوباره صدا کرد احتمالا تونی بود یا شایدم جنسن . هیچکس دیگه ای بهش زنگ نمیزد!
باکی جواب نداد ، چون هیچ حرفی برای گفتن نداشت گلوی خشک شدش حتی با آب میوه هم نرم نشد و اینقدر صبر کرد تا صدای گوشیش خود به خود قطع بشه .
تکه های شکسته قلبش دیگه قابل ترمیم نبودند ، اون بیش از حد این درد رو حس میکرد و تحمل این درد از توان باکی خارج بود .
بطری از توی دستش لیز خورد و روی پیاده رو افتاد و به هزاران تیکه تبدیل شد ، باکی میدونست که نباید بهش دست بزنه اما از روی موتور پایین آمد و به سمتش رفت ، ذهنش درست کار نمیکرد و خم شد تا بطری شکسته رو برداره که تعادلش رو از دست داد و با کف دستش روی شیشه شکسته فرود میاد . زیر لب غرید : لعنتی ...
از جاش که بلند شد شیشه ای که توی گوشت دستش بود رو بیرون کشید که همین باعث شد از زخم دستش بیشتر خون بیاد و دردش رو تا مغز استخوانش حس کنه اما این در برابر درد قلب شکستش هیچی نبود...
اشک هاش روی گونش جاری شدند ، دندونهاشو بهم فشرد تا صدای درد قلبش به گوش دنیا نرسه ...
دستشو توی جیبش کرد و تنها دستمال پارچه ای که توی جیبش بود رو بیرون آورد و زخم دستشو فشار داد تا خونش بند بیاد ، لکه ی خون به پارچه نفوذ میکرد و کم کم زخمش بسته میشد اما این کافی نبود !
باکی با حالت بدی سوار موتور میشه تا راه باقی مونده رو طی کنه . دستش درد میکرد و میدونست عشق ، چیزی از تنهایی هاش کم نمیکنه ...قطعا
عشق هیچوقت کافی نیست !
آب از موهاش میچکید ، از روی گونه هاش سرازیر میشد و پیراهنش رو خیس میکرد اما برای باکی مهم نبود !
شاید باران گناهانش رو میشست و پاک میکرد ...
شاید اشتباهاتش رو محو میکرد ...
شاید از دردش کم میکرد ...
باکی به ویلاشون رسید اما نمیتونست از چند پله ی جلو در بالا بره ، پاهاش سست شده بودند ...ویلایی که فکر میکرد روزی صدای خنده های دخترش میان صدای خنده های خودش و تونی گم بشه حالا تبدیل به چیزی جز سکوت عذاب آور نشده بود !
تصورش هم قلبشو به درد میاورد .
میدونست خلا توی قلبش رو با هیچی نمیتونه پر کنه .
اینقدر آدم ضعیفی نبود اما نداشتن دخترش ضعیفش کرده بود . به دور از نگرانی برای خیس شدن شلوارش روی پله های خیس نشست و سیگارشو از جیبش بیرون کشید .
و بعد صدای روشن شدن فندکش رو شنید و ثانیه ای بعد عطر سیگار توی ریه هاش پیچید ...پکی عمیق زد و درد قلبش شدت گرفت .
دستشو روی چشماش فشرد و به خودش گفت ؛ این فقط یه طوفانه که خیلی زود میگذره ...
حرفی که خودشم بهش اعتقاد نداشت ...
****
جنسن با نهایت سرعتی که میتونست رانندگی میکرد .
دیگه ثانیه ای رو هم از دست نمیداد . باران دیدشو مختل کرده بود و راه رسیدن به ویلای جنگلی رو ناهموارتر از قبل کرده بود .تمام مدت توی ذهنش به اتفاقی که برای باکی افتاده بود ، فکر میکرد ...
چرا بهش فکر نکرده بود ؟!
چرا نگاه عجیب اون مرد رو تشخیص نداده بود ؟!
از اولشم از اون مرد خوشش نمیومد و حس بدی ازش میگرفت ولی به خاطر برق چشماش برادرش وقتی از عشقش به اون حرف میزد چیزی نگفت و سکوت کرد .
بعد از مدت ها صدای خنده هاشو شنیده بود و این خوشحالش میکرد ، هیچ وقت به اشتباه این بین فکر نمیکرد. برادر ساده اش، برادر عزیزش
گیر یه آدم دیوونه افتاده بود ! اون قطعا مریض بود!
خشم تمام وجودشو پر کرده بود و اگه تونی رو میدید قطعا توانایی خفه کردنش رو داشت ، اون برای نجات برادرش به آب و آتیش میزد . برادرش ، کسی که اینقدر ساده تونسته بود قرص هاش رو عوض کنه ، اونو معتاد کنه و معلوم نبود دیگه چه بلایی میتونه به سرش بیاره !
شایدم میتونست خیلی راحت برادرشو به کشتن بده .
با شدت دستشو روی فرمون کوبید .
بالاخره به خونه ویلایی رسید،چراغ ها از دور سو سو میزدند .باران هم بی وقفه میبارید و فضا رو مه گرفته بود .
بی اهمیتی به بارانی که روی سرش فرود میومد قدم های محکمش به سمت خونه برداشت . موتور باکی اونجا روی زمین افتاده بود و سیگار های کنار در ، نشون از حال خرابش میداد .
با تمام توان در رو کوبید ، بی قراری و خشم چشماشو کور کرده بود . باکی در رو باز کرد و نگاه جنسن سرتا پاشو کنکاو کرد . به شدت داغون به نظر میرسید و زیر چشماش قرمز شده بود . چشمش به سمت دستش رفت که با بی توجهی دستاشو بهم مالش میداد . دستشو توی دستاش گرفت و به کف دست زخمیش خیره شد ...
+اون چه بلایی سرت آورده ؟!
قدمی به داخل برداشت و بدن برادرشو با نگاه و دستاش چک کرد...
جیمز کمی عقب رفت و گفت : از چی حرف میزنی ؟ من ...فقط دستم بریده ، خوبم !
جنسن نگاهشو به اطراف داد و غرید : اون عوضی خونست ؟!
-جنسن ، حواست باشه که داری در مورد تونی حرف میزنی !
جنسن به سادگی برادرش خندید و سرشو تکون داد: اشتباه میکنی ...چطوری بهش اعتماد کردی ؟!
-اون قابل اعتماده...
حرفش با چیزی که توی دست بردارش بود قطع شد
نفس تندی کشید کت جنسن گفت : هیج میدونی این چیه ؟
و بسته قرصهاشو بالا گرفت .
-تو اونا رو برداشته بودی من کل خونه رو دنبالش گشتم ...
+گفتم میدونی اینا چی هستن؟!
-معلومه برای ترک اعتیاده ...
+نه برعکس ، اعتیاد آورن!
-این امکان نداره !!
+جیمز چشماتو باز کن و دور و برت رو نگاه کن ببین کجا ایستادی ... تو تاری دید نداری ؟ بیشتر وقتا خواب نیستی ؟ بی حالی ، کسل بودن رو تجربه نکردی ؟چیزهایی رو نمیبینی که واقعی نیستن ؟ دلیلشو میخوای ؟! من بهت میگم ...این قرصا مخلوطی از ترامادول و قرص خواب آوره !
نمیتونست چیزی که شنیده رو باور کنه !
امکان نداشت تونی این کارو باهاش بکنه !
به تونی فکر کرد به نگاهش ، به صداش ، به حرفاش ، باورش نمیشد این همون آدمی باشه که جنسن ازش حرف میزد ...
+باکی ! نمیخوای چیزی بگی ؟
سوال ناگهانی جنسن ، باعث شد باکی از افکارش بیرون بیاد.
آهی کشید و دستی به صورتش کشید ، جنسن به وضوح میتونست بغض صدای باکی موقع گفتن این کلمات رو بفهمه : دروغ میگی ...
+چی ؟!
-گفتم دروغ میگی ...
جنسن با ناباوری خندید : جیمز اینطور نیست ...
جیمز با غم نگاهش کرد و هنگام گفتن جملات آخرش تقریبا فریاد میزد : اون تنها کسی که کنارش آرومم ، اون دوستم داره و تو نمیخوای اینو ببینی ؟ چرا ؟!
جنسن که جا خورده بود گفت : جیمز ، بحث دوست داشتن نیست ...
جیمز اخم کرده بود ، دستشو به پیشونیش مالید و زمزمه کرد : من فکر میکردم ...فکر میکردم تو بهم اهمیت میدی ...نه اینکه بیای و زندگیم رو خراب کنی !
+جیمز ...چرا چشماتو بستی ؟!
جیمز درحالی که با سرگیجش مبارزه میکرد ، سرش فریاد زد : اون هیج وقت باهام اینکارو نمیکنه ! وقتی تو و هر کس دیگه ای منو رها کرد ، اون دستامو گرفت ...فکر کردی یادم میره باهام چیکار کردین ؟!
+جیمز این اشتباهه ، من به خاطر گذشته ها متاسفم ، متاسفم که نمیتونم کاری برای جبرانش بکنم ، حداقل بذار الان کمکت کنم بذار از این لجنزار ببرمت بیرون ...
جیمز که کم کم با حرفاش نرم شده بود ، نفسشو با بغض بیرون داد و به برادرش خیره شد حرفاش از جنس صداقت بودند ...
+ولی این هیچ ربطی به اون نداره ، من فقط میگم این قرصا باعث شده ، تو توهم بزنی ...
دوباره آتش درونش گر گرفت : کی گفته من توهم زدم ؟!
+اون روز خودم صداتو شنیدم که پدر رو صدا میکردی ...
سرشو تکون داد انگار که چیز ناشایستی گفته باشه : اسمشو نیار . اون پدر من نبود و هیچوقت هم نبوده ، همینطور که تو منو برادر خودت نمیدونی ...
+تو برام مهمی و چطوری بهت بگم که اون لعنتی داره بازیت میده تا باورش کنی ؟
به سمت برادرش رفت ، جعبه قرصا رو از دستش بیرون کشید و با خشم کنار گوشش روی زمین پرت کرد : لعنت به تو و این قرصا !
جو بینشون متشنج تر از قبل شده بود و صداشون بالا و بالا تر میرفت ...
+جیمز با خودت اینکار رو نکن ، یکم به کارایی که باهات کرده فکر کن !
- چیکار کرده ؟! اون عاشق منه ، چرا اینو نمیفهمی ؟!
+اینکه یکی نابودت کنه ، عشق نیست ...
-از خونه من برو بیرون !
با یک قدم درست رو به روی برادرش ایستاده بود ، وقتی که جنسن که سرشو به نشانه نه تکون میداد و میگفت «اشتباه میکنه » بدون توجه به درد دستش ، با زدن توی سینش اون رو به بیرون هل داد و در رو محکم به روی صورتش بست ...
تاریخ دوباره تکرار شده بود با تفاوت به اینکه جای اون و جنسن عوض شده بود ...
چیزی مثل بغض توی گلوش راه نفسشو میبست ...
وقتی پشت در با خستگی روی زمین سر خورد ، نگاهش به قرصای روی زمین ریخته افتاد ، درحالی که وحشت وجودش در برمیگرفت ، دستاشو دور بدنش حلقه کرد و زمزمه کرد : اون هنوزم دوستم داره ، مگه نه ؟!
YOU ARE READING
Darker Than Sin
Fanfictionگاهی باید توی آیینه نگاه کنی ، از خود ِخودت نه چیزی که تظاهر میکنی ، بپرسی که با قلبهایی که دیگران بهت دادند چیکار کردی ؟شکوندیشون؟ یا نجاتشون دادی؟یا اصلا به خاطر نداری که چه بلایی سرشون آوردی ؟ شاید دیگران آگاهانه قلبتو نشکونده باشند اما تو آگاهان...