Chapter 23

13 4 0
                                    

(زمستان سال 2017 )
سکوت ، سیاهی ، همه دنیاشو گرفته بود ...
حس کسیو داشت که زیر آواری از حقایق جامونده...
حقایقی مثل مشت محکمی توی صورتش میخورد ...
هر چه قدر دست و پا میزد بیشتر توی باتلاق ترسناکی فرو میرفت ...میدونست وقتی پاشو اینجا گذاشت هیچ راه برگشتی برای خودش جا نذاشته بود ...
بارش دانه های سفید برف روی کتش نوید زمستان رو میداد و سرما ، روح یخ زدشو بیشتر از قبل در هم میشکست.
میدونست زخم هایی که روی روحش هست به این راحتی التیام پیدا نمیکنه و تمام این افکار در کنار هم به راحتی میتونست از پا درش بیاره .
اون نمیدونست چیکار میکنه یا چرا اونجا ایستاده ...فقط میدونست که باید اینکارو رو بکنه !
پاشو به صورت عصبی و هیستریکی تکون میداد .
کنار دریاچه کاملا بی دفاع ایستاده بود ، با یکی از دستاش سیگارشو بالا میاورد و پُک عمیقی بهش میزد ، دست دیگرش توی جیبش فرو کرده بود تا شاید سرمای وجودشو  از بین ببره ...
چه تلاش بیهوده ای ...
میدونست هیچ چیزی سرمای وجودشو درمان نمیکنه !
و اما سیگار ، یکی از عادت های بدی که دوباره بهش رو آورده بود و قدرت ترکشو نداشت ...
درست مثل حسش به تونی که ترک کردنی نبود!
قفسه سینش تیر میکشید ، با این وجود دست از کشیدن بر نمیداشت ... نگاهش به طلوع خورشید ، این منظره عجیب و خیره کننده قفل شده بود . چند تا قایق چوبی گوشه آب یخ زده دریاچه بود ، یادش میفتاد که کنارش توی اون قایق ها ، چه لحظاتی رو سپری کردند ، چه خنده های بلندی که باد لابه لای جنگل گمش کرد . چه فریاد هایی از ته قلبش کشیده بود ...تصویرش که لحظه ای رهاش نمیکرد ...
با سوز سرمایی که به صورتش میخورد به خودش آمد ...
این وقت صبح لحظاتی بود که اون خودشو توی خاطراتش نشون میداد...به همون پررنگی سابق ...به همون دردناکی...
زندگیش به همین چیزها خلاصه میشد ...
احساسات عجیبی رو تجربه میکرد ...
ترجیح میداد به دور از حس های مبهم اطرافش اونجا بایسته و طلوع رو تماشا کنه و با لبخند محوی که ازش حس خوبی نداشت ، به مردی فکر کنه که روزی آغوشش براش امن بود ...
اما اون براش ممنوع بود ، یه حس بد ... یه خاطره تلخ ...
اگه تلخ بود ، چرا یادآوریشو دوست داشت ؟!
یه بغض خاک خورده گوشه قلبش داشت ...
بغضی که نشانش تپش های سرسام آور قلبش بود !
و روزی روزگاری بود که جایی توی قلبش داشت ...
با حس سوزش انگشتاش سیگاری که دستشو سوزانده بود روی زمین رها کرد ، دستاش میلرزید و اخم غلیظی روی پیشونیش شکل گرفت ...
میدونست روزهای سخت درپیشند !
با صدای موتور ماشین برگشت و نگاهش از پشت شیشه ماشین بهش افتاد ...
لرزید ‌، ترسید ...اما خودشو نباخت ...
تونی با همون لبخند همیشگیش کنار در باز ماشین ایستاده بود و اسمشو صدا میکرد ، اون همیشه میدونست کجا میتونه پیداش کنه !
وقتی اسم «جیمز» از میون لبهاش خارج میشد ، چه قدر شبیه گذشته ها بود ...هنوزم میدونست که بهش باخته ...
اینو از خنده روی لبش حس کرد و میدونست چشماش اونو لو میده  ...
چه قدر از حس خوبی  که داشت دور شده بود ...
تازه چشماشو باز کرده بود و حس توی قلبشو قلبشو سرکوب کرد ، چون میدونست این حس همینقدر آشنا ، همینقدر دلنشین ...و همینقدر دردناک چیزی جز سراب نیست  ...
همانطور که دستشو با کلافگی به دور گردنش میکشید تا از بسته نبودن راه نفسش خیالش راحت بشه ، سعی داشت لبخند بزنه .
وقتی به سمتش قدم برمیداشت ،چاقوی سردی رو که توی جیبش بود بدون توجه به سوزشش دستش توی مشتش میفشرد ، شاید اینطوری کمی احساس آرامش میکرد ...
****
(سال 2016)
بعد از اینکه چند باری از دور به دیدن دخترش رفت ، خودشو پشت ستون مخفی میکرد و مثل یک دزد بچشو تماشا میکرد و بالاخره گیر افتاد ، اگه تونی نبود قطعا شبی رو توی بازداشتگاه سپری میکرد مخصوصا با اون وضع و درگیری که با ‌وکیل احمق سلینا پیدا کرده بود ...
اما خوشبختانه تونی مثل همیشه اونجا بود تا نجاتش بده .
بعد از اون بی خبر ، به خونه ای ویلایی که تونی چیزی در موردش نگفته بود ولی باکی فکر میکرد که این خانه خانوادگی تونی باشه رفتند . خونه بالای تپه ها بین جنگل و به دور از شهر بود ، منظره دیدنی داشت . سرتاسر خونه به جای دیوار پنجره های بزرگ شیشه ای داشت .
تونی میگفت ؛ باید ارتباطشون با بقیه محدود کنه تا بتونه خودشو بازیابی کنه ...زمانی که این حرف رو از تونی شنید بهم ریخت ، نمیدونست تونی چی به جنسن گفته بود که برادرش خودش راهیش کرد ...
لحظاتی که توی ماشین نشسته بود و چشمش به پنجره بود ، تصویر جنسن محو و محوتر میشد ...
حس میکرد سردش شده ،  دستاشو دور بدنش حلقه کرد ...
تنها کسی که داشت برادرش بود و حالا اون هم نداشت!
سرشو کج کرد ، تونی بهش لبخند میزد اما نمیدونست چرا دیگه این لبخند براش کارساز نبود ...شاید اون زیادی غرق شده بود ...
شیشه رو پایین کشید تا هوا رو به ریه هاش بکشه !
صدای موزیک آروم توی ماشین ، میون صدای باد گم میشد...
وقتی جنسن سوار ماشینش میکرد ، فقط ازش خواسته بود تا  اون کسی که پرونده پزشکیشو به دادگاه داده براش پیدا کنه ...
نمیدونست و نمیفهمید که چرا اینو ازش خواسته بود ؟!
اما این آخرین درخواستش بود ...
و حالا که توی ماشین بود نمیدونست ، چطوری میتونه از پس این همه درد تنهایی بر بیاد ...
سعی کرد به این روزها به روشی برای بازیابی خودش فکر کنه...
حالا از اون روز سه هفته میگذشت ، سه هفته ای که ندیدن آوری براش عین جهنم گذشته بود ...
تونی بعد از دعوای مفصلی که داشتند ، بیشتر اوقات ازش دوری میکرد ، برای جلسات و دادگاه های مختلف به شهر میرفت و تنهاش میذاشت ...
باکی هم فقظ سعی میکرد خودشو با کاری مشغول کنه ...
صبح های زود که برای دویدن میرفت ، از نفس میفتاد و می ایستاد . دستشو به پاهاش میگرفت و به سختی نفس هاشو کنترل میکرد .
به صدای پرندگان و رودخانه از پایین تپه گوش میسپرد .
وضعیتش حتی با وجود دیدن مشاور روز به روز بدتر میشد.
دارو های لعنتی و عذاب آور ، باعث میشد بیشتر وقتا بخوابه،مخصوصا شبهایی که تونی دیر وقت میومد خونه ...
توی یکی از از این روزها گوشیش رو درحالی که حتی نمیدونست چطوری شکسته بود ، پیدا کرد ...
هیچی ازش به خاطرش نبود ،  فقط فکر میکرد وقتی شب از خواب بیدار شده بود و گیج منگ از داروهای شبانش بود اونو شکسته ...شایدم از دستش افتاده بود !
شبها وقتی تونی به خواب میرفت ، از تخت بلند میشد .
خودشو گوشه ای مخفی میکرد و با دیدن تنها عکس دخترش توی گوشی دکمه ای و کهنه ای که تونی بهش داده بود ،توی خلوت هاش به دور از چشم های کنجکاو و گاهی هم غمگین تونی به صورت دخترش توی عکس خیره میشد و ناگفته هاشو بهش میگفت ، گریه میکرد و اکثرا همون جایی که بود خوابش میبرد و صبح ها هم با خیال دیدنش چشماشو باز میکرد ...
بیشتر صبح ها با تونی به خوبی میگذشت و گاهی کارشون به تخت و عشق بازی های صبحگاهی میرسید و دقیقا تبدیل به همون مردی میشد که عاشقش شده بود ...
اما بعد از اون شب اون تبدیل به مرد دیگه ای شده بود !
باکی بهش حق میداد ....
و دلیل این سردی چیزی جز خودش نبود ...
اون شب مست کرده بود نمیدونست چرا اما سمت الکل رفت و دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره ...
توی یک تصمیم آنی دیگه نمیخواست اون داروها رو بخوره ، وقتی خودشو پیدا کرد که تونی سرش داد میکشید ...فهمید که اکثر داروهاشو رو توی دستشویی ریخته و وقتی تونی به خونه برگشته بود با این صحنه مواجه شده بود ...
(باکی مست و دارو های ریخته شده توی دستشویی)
دعوای سختی بینشون بالا گرفت ...
هنوزم اون شب رو به خاطر داشت ...
صدای فریادهاش توی گوشش میپیچید ...
تونی فریاد میزد :«با وجود همه این کارهایی که برات کردم ، تو بازم سمت اون مشروب لعنتی میری ...به جای اینکه قرصاتو بخوری تا زودتر خوب بشی میریزیشون توی دستشویی ...؟ باشه نخور »
و سپس خودش بسته دیگه ای روی توی دستشویی خالی کرد ، باکی دستشو گرفت و مانعش شد ....
با هق هقی که از ضعف نبود ، بلکه از الکل توی خونش بود ، گفت : «نکن تونی ....!»
تونی فریاد زد «: چیکار نکنم ؟ چیکار باید بکنم که اهمیت بدی ...اگه منو دوست داشتی ...مهم نیست نداشته باشه ولی اگه حتی دخترتو دوست داشتی باید ترکش میکردی باید قرصایی که دکترت ازت خواسته بود رو مصرف میکردی ...نه اینکه...!»
باکی از یادآوری اون روز هم سرش درد میگرفت ...
تونی به شکل خاصی ناراحتیشو نشون میداد ، بعضی اوقات رعایتش نمیکرد ، جلوش مینوشید ، وقتی اعتراضی میکرد با خشمش رو به رو میشد .
دیگه حرف نمیزد و بعدش شبها تنها توی تخت میخزید ...اونم میومد و تنشو بهش میچسبوند ، بغلش میکرد درحالی که تمام تنش عطر الکل میداد ، عذابش میداد ، شایدم تنبیهش میکرد ...توی گوشش زمزمه میکرد ؛ دوستش داره ...باکی از این روش متنفر بود ...تونی میگفت؛ فقط خسته است ...میگفت ؛ بهش حق بده ...اون میگفت ؛ فقط صلاحشو میخواد
و بعد خودشو قانع میکرد که عصبی بودنش دلیلی به جز قرصای ترکش نداره ...
و از فشار قرصا و تاثییری که روی بدنش داشت ، نمیدونست باید دوست داشتن تونی باور کنه یا نه ؟
از اینکه این حس دروغ باشه میترسید ، عمیقا میترسید ...
بقیه اوقات از داروهای قویش چشماشو میبست و بدون اینکه بخواد به خواب میرفت ...
این شده بود روتین زندگیش !
******
اون شب هر کاری کرده بود نتونسته بود تونی رو از رفتن به اون مهمونی منصرف کنه و برای اینکه کارشون دوباره به دعوا ختم نشه با هر سختی بود پاشو اونجا گذاشته بود ...
قرصاشو خورده بود ولی نمیدونست چرا اینقدر درد داره !
اینقدر درد و خماری بهش فشار آورده بود که امانشو بریده بود که به خودش میپیچید ...احتیاج شدیدی به سیگار داشت که شایدم به خاطر عطر تند تنباکو اطرافش بود ...
از یه طرفی دوست داشت اینقدر بنوشه تا همه چیزو فراموش کنه ...
محیط اطرافش پر از محرک بود و بیشتر از قبل وسوسش میکرد ...
از همه بدتر تونی بود که اونو به این مهمونی آورده بود ...
تونی هیچ توجهی بهش نداشت ، درحالی که باکی روی صندلیش از درد به خودش میپیچید ، اون هم گوشه ایستاده بود و میخندید و مینوشید  ...
از اون مهمونی نفرت داشت ...حس کسیو داشت که اضافیه ، آدمای پولدار و عوضی که دیگران رو قضاوت میکردند ، بهم دیگه فخر میخروتند .
حالا میدونست چرا تونی اونو به اینجا آورده بود تا اونو به رخ دیگران بکشه ...
وقتی تونی رو بدون خودش در حال خوش و بش با دیگران دید ، دیگه طاقت نیاورد ، عصبانی به سمتش رفت ...
مچ دستشو گرفت و اونو به گوشه ای کشید ...
تونی مستانه میخندید و تلو تلو میخورد.
اخم غلیظی کرد ، این حالت ها رو به خوبی میشناخت ...
با صدایی که سعی داشت لرزششو پناه کنه گفت : چرا باهام اینطوری میکنی ؟
تونی جرعه ای از گیلاس توی دستش نوشید و گفت : چه قدر سخت میگیری باک ، من فقط دو لیوان نوشیدم ...
باکی صداشو کمی پایین آورد و با حرص گفت : فقط دو لیوان ؟! تونی تو کاملا مستی ... باید بریم خونه !
تونی مچ دستشو از دستش بیرون کشید : نه !
+بیا تونی...خواهش میکنم .
-گفتم که نه .الان خیلی زوده ...
باکی دستاشو دور بدنش پیچید و درحالی که با بغض توی سینش در حال کلنجار بود گفت : خیلی خوب نمیخوای نیا من میرم !
این بار تونی بود که مخالفت میکرد : کجا ؟ پیاده میخوای بری ؟
با حرص گفت : اره پیاده ...
-میدونی که ویلا چه قدر دوره ...
+اهمیتی نداره . میای باهام یا نه ؟!
-نمیام ...چرا عین آدمای موجه رفتار میکنی ؟ من که میدونم الان بیشتر از هر وقت دیگه دلت میخواد بنوشی...
گیلاسو به سمت باکی گرفت : بیا بنوش ...
لیوانشو پس زد و با غم توی صداش که هیچ تلاشی برای پس زدنش نکرد گفت : بس کن تونی ! تو هم داری عین احمقا رفتار میکنی ...
-احمق ؟ تو چی میدونی ازم (جمله آخرشو با بیخیالی گفت ):من که اینجا میمونم !
+باشه بمون! ولی منم میرم تو رو با دوستای عوضیت تنها میذارم ...
بی توجه به تونی و بدون منتظر موندن برای حرفی ، ازش دور شد ...
*****
از کنار ماشین تونی گذشت و برگشت و بالکن رو تماشا کرد
امید داشت که صداش کنه و ازش بخواد باهم برن...
اما نه تونی قصد همچنین کاری رو نداشت ...
تونی رو نمیدید اما صدای خنده‌ های بلندشو میشنید ...
صدایی که هر چه قدر تند تر قدم بر میداشت بازم دردشو میشنید ...
انگار زخم های کهنش سرباز زده بودند ...
نمیدونست چطوری خودشو به خونه رسونده بود ...
کل مسیر از درد به خودش پیچیده بود ...
اما بالاخره شکل و شمایل ویلا رو دید ...
وقتی به ویلا رسید ، در رو باز کرد و داخل شد ...
هیچ چراغی رو روشن نکرد ، مهتاب به اندازه کافی خونه رو روشن کرده بود ، به سمت تلفن رفت گوشی رو برداشت و
تصمیم داشت به جنسن زنگ بزنه و ازش بخواد بیاد دنبالش ...اما نمیخواست دوباره اونو درگیر حماقت هاش کنه ...پس منصرف شد !
حس میکرد ، تمام تنش گر گرفته ...
وارد حمام شیشه ای شد ، پیراهنشو روی زمین انداخت و بدون دراوردن شلوارش روی زمین کنار دوش سر خورد ...
گوشی قدیمی و کهنه ای که فقط یک عکس رو توی خودش جا داده بود ، توی مشتش گرفته بود ، آب حمام رو باز کرد ...آب با سرعت روی زمین میریخت و صدای هق هق هاشو مخفی میکرد .طولی نکشید که بخار تمام شیشه حمام رو پر کرد ...
با وجود اینکه چشمای بستشو با دستش گرفته بود اما صورت دخترش تمام مدت جلوش چشماش بود ...
قلبش درد میکرد ، قلبی که سرشار از عشق دختر بود .
توی یک حرکت ناگهانی بلند شد و ایستاد ...
دستی به آیینه بخار گرفته کشید تا صورتشو ببینه ...
نگاهی به چشمای قرمزش انداخت و با پشت دستش اشک هاشو پاک کرد ...درد توی چشماش غیر قایل انکار بود !
حس میکرد ، تیکه ای از قلبش رو کنده بودند و خون گرمی روی پوستش جریان پیدا کرده بود ...
به لبخند های دخترش فکر کرد ، لبخند هاش واقعی و سرشار از حقیقت بود ...به چشماش که تمثیلی از چشمای خودش بود ، به آینده تلخی که براش ساخته بود !
دستشو به کمد دیواری کنار آیینه گرفت و بازش کرد ...
با چشماش دنبال قیچی گشت و پیداش کرد ...
وقتی اونو بالا آورد و سمت موهاش گرفت ، دستاش میلرزید...پایین موهاشو با دست دیگرش گرفت و شروع به قیچی زدن کرد ...موهاش دسته دسته ، درست مثل اشک هاش توی کاسه دستشویی میریخت ...
به تونی که فکر میکرد ، یاد حرفایی که بهش زده بود افتاد
با خشم بیشتری موهاش قیچی میکرد ...
ترسیده بود ، احساس میکرد رابطشون خراب شده .
شایدم اون درست میگفت و این خودش بود که پل های پشت سرشو شکسته بود ...
تنها کسی که بهش ایمان داشت ، ازش کنده بود .
باکی تنها آدم زندگیش رو هم ناامید کرده بود ، اینو توی سکوت شک برانگیز تونی نسبت به خودش حس میکرد ...
وقتی به خودش آمد موهای بلندشو تا تونسته بود کوتاه کرده بود ...قیچی رو توی کاسه دستشویی پرت کرد و بدون توجه خیس شدن شلوارش زیر دوش ایستاد ، آب داغ کمرشو میسوزوند اما اهمیتی نداد .
شامپو رو برداشت و روی موهاش ریخت ، همانطور که چشماشو بسته بود و موهای کوتاه شدشو با شدت و خشم چنگ میزد اینقدر غرق بود که صدای ورودش نشنید ...
دستای گرمی رو روی بدنش احساس کرد ...
بی اختیار دستاش رها شد و کنار بدنش افتاد،اجازه داد دستای گرمش بدنشو کنکاو کنه ...
اما وقتی صداش رو شنید که اسمشو زمزمه کرد ، ترسید.
میخواست برگرده اما کف های رفته توی چشمش این اجازه رو بهش نمیداد که نگاهش کنه ...
همون وقت بود که تیر کشیدن گردنش قدرت هر کاری رو ازش گرفت و طولی نکشید که بی حال شد و روی زمین خیس حمام افتاد ...

Darker Than Sin Where stories live. Discover now