Chapter 17

50 7 0
                                    

( یکسال بعد )

حس ِمبهم ❄️

با عطر قهوه پلک هاشو از هم گشود و چشماشو باز کرد .
هرکسی برای بیدار شدن دلیلی داشت و چه دلیلی بهتر از صبحی که با بوسه ای و عشق بازی پر حرارتی شروع شده بود . سرشو کج کرد ولی اون کنارش نبود .
دستشو به جای خالیش کشید ، جای نبودش سرد شده بود اما عطرش هنوزم روی تخت باقی مونده بود .
سرشو توی بالشت تونی فرو کرد و عطرشو از روی روبالشتیش بویید بدن لختش بین ملافه های نرم گم شد ، سکوت و حس خوب بعد یه شب محشر و یه سکس عالی صبحگاهی تنها حسی بود که داشت .
صدای تیک تیک ساعت ، صدای قناری های پشت پنجره و نور خورشید که از لای پرده به اتاقش وارد میشد ، فضای اتاق رو پر کرده بود ...
دستشو دراز کرد و از پاتختی ساعت مچیش رو برداشت ،
با نگاه کرد به ساعت که ده و ربع رو نشون میداد دوباره چشماشو بست .
میدونست بودنش حقیقی ترین حسی بود که هر روز صبح که چشماشو باز میکرد باهاش مواجه میشد .
امروز سالگردشون بود ...
سالگرد شریک شدن زندگیش با اون مرد لعنتی ...
هیچ وقت رابطشون اسم خاصی نگرفت ، تونی اینطوری دوست‌ داشت که بی قید و شرط و بدون هیچ القابی با هم باشند.دستشو خم کرد. از درد توی بازوش چهرش در هم رفت و مطمئن شد ، تونی دیشب روی دستش به خواب رفته بود . روی تخت نشست و ملافه رو بدن برهنش نگه داشت ، نگاهی به دور و اطرافش انداخت .
و با دیدن ماگ قهوه و کیک روی سینی کنار میزش لبخند شیرینی زد و در حین برداشتن قهوه داغش ، اسمشو زمزمه کرد .
باکی توی خونش بود ، روی تختش میخوابید و با اون حسی رو تجربه میکرد که باهاش آشنا نبود ...
دو تاشون حکم درمان رو نسبت به هم داشتند ، اونها دردهای هم دیگه رو درمان میکردند .
باکی خواب رو به شبهای کابوس وار تونی برگرونده بود و تونی تنها دلیلی بود که خودشو پیدا کرده بود ، که زندگی میکرد ... نمیدونست کی و چطوری درگیرش شد ؟
همه چیز عین فیلم از جلوی چشماش رد شد ...
اولین دیدارشون ، اولین باری که همو بوسیدند ، اولین باری که حسی توی وجودش شکل گرفت (حسی که اسمی براش نداشت ) اولین دعواشون و اولین باری که مال هم شدن...
این عشق بازی ها بالاخره کار دستش داد و قلبشو بهش باخت ...
از روی تخت بلند شد و به سمت کمد لباسهاش رفت ...
لباس های خودش کنار لباس های مارک دار تونی هیچ بود .
اما تونی همیشه با سخاوتمندی چیزهایی که خودش دوست داشت رو براش میخرید ، به بهونه های مختلف بهش هدیه میداد . اون همیشه میدونست چطوری غرور باکی رو حفظ کنه . از توی کمد یکی از هودی های سادش رو برداشت و تن برهنشو پوشوند و شلوار گرمکنش هم تنش کرد  .
گوشیش و هنسفریش رو از روی میز برداشت .
از اتاق بیرون زد ...
از پله ها پایین رفت و از کنار پنجره قدی توی پذیرایی گذشت ، میدونست تونی به تازگی رفته اینو از رد عطر به جا موندش فهمید .
وقتی وارد آشپزخونه شد و سرشو توی یخچال کرد تا سیب برداره ، نگاهش به تقویم گوشه میز افتاد .
همانطور که سیب توی دستشو گاز میزد و بطری آبشو برمیداشت ، با پشت پاش در یخچال رو بست ، در خودکار قرمزشو باز کرد و روی تاریخ امروزش خط زد و نگاهش به دایره های ممتدد روز بعد افتاد .
چشماشو محکم بست و نفس عمیقی کشید .
فردا روز بزرگی بود ، اما حالا وقت فکر کردن بهش نبود .
مخصوصا حالا که قرار بود بعد از دیدن (آوری) سورپرایزی توی ذهنش شکل گرفته بود رو عملی کنه.
حس خوشحال کردن تونی ، لبخندی روی لبهاش آورد .
از خونه بیرون زد .
هوای خوب روز رو نفس کشید .
رو روی آهنگ مورد علاقش زد و هنسفری ها رو توی گوشش گذاشت و شروع کرد به دویدن...
هوای تازه حالشو بهتر میکرد ، ذهنشو باز میکرد و فرصت فکر کردن بهش میداد ، این عادت جدید رو از تونی داشت .
با اینکه مدتی میشد که سیگار رو ترک کرده بود اما بازم بعضی وقتا هنگام دویدن نفس تنگی سراغش میومد ...
*****
دو ساعت بعد به خونه برگشت . شدیدا گرمش بود و عطش داشت ، از همه بدتر سوزشش صورتش بود که اذیتش میکرد . آب سردی به صورتش که از آفتاب سوخته و قرمز شده بود زد ، از توی آیینه نگاهی به خودش انداخت و به آفتاب تند ظهرگاهی لعنت فرستاد ، دوش سریعی با آب سرد گرفت تا کمی بدن ملتهبشو آروم کنه ، حوله ای به خودش بست و همانطور موهاشو با حوله توی دستش خشک میکرد .
گوشیو برداشت و شماره تونی رو برای بار چندم گرفت روی اسپیکر گذاشت ...
بوق و بوق ...وقتی جوابی نگرفت ...
اخم هاش در هم رفت گوشیشو برداشت و بهش تکست داد
«تونی، سلام
قرار امروزمون ساعت ۴ یادت نره ...»
همانطور که لباس هاشو میپوشید نگاهش به صفحه خاموش گوشیش بود . امکان نداشت باکی رو این همه بی جواب بذاره .
****
باکی با دیدن اون وکیل مزاحم کنار دیوار در حالی که با گوشیش حرف میزد اخم غلیظی کرد ، کلاه ایمنیشو از روی سرش برداشت و روی دسته موتورش گذاشت .
دستی توی موهاش کشید و همانطور که به سمتش قدم برمیداشت ، نگاه تندی به مرد انداخت .
اونم بدون اینکه گوشیشو قطع کنه سرشو تکون داد.
باکی نزدیکش شد و کنار دیوار تیکه داد و بلند گفت : سلینا رو این اطراف نمیبینم .
مرد گوشیشو قطع کرد و سرشو بالا گرفت و با نگاه تند باکی مواجه شد و گفت : اون نمیاد .
زیر لب زمزمه کرد : حدس میزدم .
-ببخشید ! چیزی گفتی ؟
+نه !
-ایشون امروز امتحان داشتن.
+عه چه جالب ، از کی تا حالا امتحانش از دخترش مهمتره؟
وکیل سلینا دودل نگاهش کرد و دستپاچه گفت : آقای بارنز ببینید من به نمایندگی از ایشون اینجا حضور دارم ...
+مهم نیست ...کارهاشو انجام دادی؟
مرد دهنشو باز کرد تا چیزی بگه اما چیزی نگفت و سرشو با نشانه تاسف تکون داد و از باکی فاصله گرفت تا کارهای مورد نیاز رو انجام بده .این روالی برای دیدن دخترش تا زمان دادگاه بود .
باکی کنار دیوار مهد ایستاد و یه نگاهش به ساعت مچیش و نگاه دیگرش به خیابون بود ...
گوشیشو برداشت و دوباره شمارشو گرفت و دوباره با بن بست مواجه شد .گوشیشو جواب نداد .سعی کرد خونسرد باشه دوباره بهش تکست داد و از وضعیتش باخبرش کرد .
-آقای بارنز باید بریم داخل ...من هماهنگی های لازم رو انجام دادم .
لبخند بی جونی به وکیل قانونی سلینا زد .
از اینکه تونی اینجا کنارش نبود ناراحت شد و ته دلش حس بدی در حال شکل گرفتن بود . اصلا از اون مرد و نیشخند گوشه صورتش خوشش نمیومد ، که با نیشخند نبودن وکیلشو مسخره میکرد .
وقتی مرد دستشو پشتش گذاشت و به جلو هدایتش کرد اخم غلیظی تحویلش داد که باعث شد دستشو برداره .
احساس میکرد بین اون و سلینا چیزی هست
اما مگه مهم بود که مادر بچش با کی هست و نیست ؟
صدای خنده ها و بازی بچه ها از کنار پنجره بزرگی که از کنارش رد میشد شنیده میشد توی گذرش از کنار پنجره به بچه هایی که هیچ چیزی از بیرحمی از دنیای بیرون نمیدونستند نگاهی انداخت .
اون مهد پر از بچه هایی بود که سرگذشتی مثل خودش داشتند فقط تنها فرقشون این بود که اونا تکلیفشون روشن بود ولی باکی نه . مادر و پدر های بی مسئولیتشون تنهاشون گذاشته بودند ولی باکی نمیذاشت این اتفاق برای آوری بیفته .
تا وقتی اون زنده بود ، قرار نبود دخترش تنها بمونه .
هر چه قدر سخت ، براش با تمام وجود میجنگید .
از اتاق بچه های مختلف گذشتند و به اتاق دخترش رسید .
آوری همون لباسی که براش خریده بود رو به تن داشت ، توی تختش بود و با خرس عروسکیش سرگرم بود .به سمت تخت دخترش رفت و صداش کرد ، آوری با دیدن پدرش لبخندی زد ، دستاشو باز کرد و جغجغه توی دستشو تکون داد .
آوری سه ماهه رو توی بغلش گرفت و به قلبش چسبوند. پیشونیشو طولانی بوسید ، نگاهش به گل سر قرمز روی موهاش افتاد و لبخندی گوشه لبش شکل گرفت . عطر خوش دختر کوچولوش حس خوبی بهش میداد .
امروز آخرین باری بود که با سختی و بودن وکیل کنارش زمانی رو با دخترش میگذروند ، امیدوار بود که از فردا بدون هیچ حس مهبمی دخترشو توی آغوشش بگیره و همیشه کنارش باشه . قرار بود شبهای دیگه ای رو هم با دخترش سپری کنه . فقط خودشون دو تا ، البته که به تونی هم کنارش فکر کرد اون هیچ وقت ازش نخواسته بود دخترشو کنارش نیاره و خودش همه تلاششو کرده بود تا بهش برسه ولی اگه اون به خاطر دخترش ازش میخواست بره چی ؟ اگه بهش میگفت باید ترکش کنه؟
با کمایل میل میرفت تا راهشو باز کنه تا سد راه آیندش مردی با یه بچه کوچیک نباشه . بغض توی گلوشو فروخورد .
دقایق با دخترش سه ماهش به سرعت سپری میشد و متوجه گذشت زمان نمیشد . با تمام وجود با دخترش بازی میکرد و از هیچ لحظه ای از نگاه کردنش غافل نمیشد .هیچ لحظه ای رو کنارش از دست نمیداد . میخندید از اون خنده های واقعی که خودشم باورش نمیشد . چشمای دخترش به خودش رفته بود وقتی شیطونی میکرد، برق میزد .
گونه های سفیدش از خنده گل انداخته بود .
-آقای بارنز متاسفم ولی وقت تمومه .
با صدای مسئول بچه ها برگشت و نگاهش کرد .
دخترشو توی بغلش گرفت و ایستاد ، توی اوج دلتنگتی دخترشو به دستای پرستار سپرد .
دستاشو گرفت و به چشمای کنجکاوش نگاه کرد و آروم گفت: از فردا دیگه تنهات نمیذارم ، بابا بهت قول میده ...
پیشونیشو بوسید و ازش دلکند...
تا وقتی توی اتاق بود، آوری آروم بود اما به محض اینکه از اتاق بیرون رفت ، صدای گریه دخترشو از پشت در شنید
گریه هایی که هر چه قدر دور تر میشد به جیغ های بلندی مبدل میشد .
گریه هایی که قلبشو میفشرد و دردشو حس میکرد.
با خودش عهد بست که طوری ازش مراقبت کنه که هیچ کس اجازه اشک آلود کردن چشماشو نداشته باشه .
****
نیم ساعت بعد توی خونه بود و درحال آماده غذای مورد علاقه تونی یعنی پاستا بود تا فکرشو کمی از اتفاقات پیش روش پرت کنه ، اما فکر نکردن بهش چیز محالی به نظر میومد . نگران بود و از وقتی در کابینت رو باز کرد تا ادویه برداره و نگاهش به ودکای توی کابینت افتاد ، نمیدونست از کی اونجا بوده یا تونی قایمش کرده فقط نگرانیش بیشتر شد . نمیدونست تا کی میتونه خودشو کنترل کنه و عصبانیت و نگرانی توی وجودشو با اون آروم نکنه ...
همین الان بیشتر از هر وقت دیگه ای به تونی نیاز داشت ...
وقتی گوشیش زنگ خورد از توی آشپرخانه تقریبا به سمت گوشیش دوید ، طوری که گوشه پاش به میز خورد و بدون اینکه به اسم روی صفحه دقت کنه جواب داد : اخ لعنتی ، هیچ معلوم هست کجایی ؟
-جنسنم باکی.
همانطور که درد بدی توی پاش پیچید گفت : جنسن...
جنسن که سعی میکرد با صدای بلندی از شلوغی بیمارستان بود ، باهاش حرف بزنه گفت : چی شده باک ؟ همه چیز مرتبه ؟
+هیچی من خوبم... فقط پام خورد به میز ...
-متاسفم ...امروز آوری رو دیدی ؟
باکی روی مبل نشست و پاهاشو توی شکمش آورد ، همانطور که گوشه پاشو میمالید با ذوق گفت : اره دیدمش ...اون عالیه ، فوق العادست ...هر دفعه بیشتر عاشقش میشم ...
جنسن خندید : وقتی بیاد کنارت تازه میفهمی داشتنش چه حس قشنگیه باید تجربش کنی تا بدونی چی میگم .
نفس عمیقی کشید و آوری رو توی بغلش توی خونش تصور کرد که صدای جنسن اونو به خودش برگردوند : راستی ، متاسفم که نتونستم بیام ، امروز واقعا روز شلوغی بود ولی خب خیالم راحت بود، چون که تونی کنارت بود .
باکی لبشو گزید تا نگه تونی نیومد ...اون لعنتی نیومد ...
زمزمه کرد : اشکال نداره...
-صبح توی دادگاه کنارتم ، مشکلی نداری که؟
+ممنونم جنسن ...من فقط ...(حرفشو خورد نمیخواست نگرانش کنه )
-چی باکی ؟ بهم بگو !
+یکم مضطربم...
-میخوای بعد از تموم شدن شیفتم بیام پیشت؟
+نه ، نه (دستشو به پیشونیش گرفت و به آرومی ادامه داد) : تونی ، کنارم هست ...
+میدونم باکی و از اینکه کنارته خیلی خوشحالم .در ضمن نگران نباش باک،  تونی وکیل خبره ای و توی کارش حرف نداره . من مدارکت رو نگاه کردم هیچ مشکلی نداشت ، اونا قطعا سرپرستی آوری رو بهت میدن.
لبخند بی جونی زد اما هنوزم شدیدا نگران بود : میدونم .
جنسن آب دهنشو قورت داد و با دودلی پرسید : باک بین تو و اون ...امم همه چیز خوبه ؟
+اره ...چرا باید بد باشه؟!
-هیچی فقط نگرانتم ...همین .
+نگران نباش اینجا همه چیز عالیه ، فردا میبینمت جنسن
-میبینمت باک.
بعد از تموم شدن تماس دوباره اضطراب وجودشو گرفت .
با اعصاب خوردی قهوه ساز رو برای خودش روشن کرد و به این فکر کرد که تونی چطوری میتونه قبل روز دادگاه اونو تنها بذاره ...به دنبال ماگ موردعلاقش کابینت ها رو میگشت و توی همین فکر ها بود که نگاهش دوباره به شیشه ودکا  افتاد .سعی کرد به خودش بیاد ...
اما دستش به سمتش رفت ...
درشو باز کرد و عطرشو نفس کشید ، توی یک حرکت غیر ارادی جرعه ای ازش نوشید . میتونست حرکت جریانشو توی وجودش حس کنه .اولین جرعه کافی بود تا دوباره کنترلی روی خودش نداشته باشه و بیشتر بنوشه...
کمی بعد خودشو روی زمین سنگی پیدا کرد .سرش گیج میرفت و حس گنگی داشت و میان تمام اینا تونست صدای گوشیش رو تشخیص بده دستشو دراز کرد و از روی میز برش داشت ...
مدتی طول کشید تا صدای تونی رو که اسمشو تکرار میکرد بشنوه...
-باکی ...ببخشید من نتونستم به پیام هات جواب بدم ...
فقط با بغض تونست بگه : چطوری تونستی تنهام بذاری ؟
-متاسفم بیب ، متاسفم که نتونستم کنارت باشم ...
سرشو تکون داد و زمزمه کرد : مهم نیست ... فقط بیا خونه !
گوشی رو قطع کرد و جرعه بزرگی از ودکای توی دستش نوشید ...

Darker Than Sin Where stories live. Discover now