Warning : Smut
گوشه ای از مبل خودشو جمع کرده بود !
صدای بارون از پشت شیشه توی گوشش طنین انداخته بود
اینقدری نوشیده بود که سوز سرمایی که از پنجره وارد خونه میشد رو حس نکنه ...
حس میکرد توی باتلاقی گیر افتاده که هر چی دست و پا میزد بیشتر فرو میره، تا قبل از امشب تحمل میکرد ، باهاش میساخت ، مثل همین کاری که سالها بود انجامش میداد
اما دیگه نمیتونست ...توانی براش باقی نمونده بود .
هوشیاری درستی نداشت ، حالش به معنای واقعی خراب بود...وقتی نگاهش میکرد سرمای چشماش وجودشو میسوزاند ...
نگاهشو ازش گرفت ...
باکی لبخند سردی زد اشک گوشه چشمش رو پاک کرد: چیزی برای گفتن نداری !
سکوت کرده بود و به زمین زیر پاش خیره شده بود ...
اینبار با فریاد گفت : هیچی...؟!
تونی بدون اینکه نگاهش کنه ، زمزمه کرد : متاسفم ، باک !
باکی با درد توی صداش گفت : لعنت به من و قلب عاشقم!
چشماشو بست تا شاید تصویرش از یادش بره ...
اما حالا حسرت های گذشته بودند که توی وجودش دوباره سرباز کرده بودند...
اون خونه لعنتی ، بوی خون ، صدای هق هق های مادرش...
ذهنش پر از سوال بی جواب بود و دغدغه های مختلف پریشونش کرده بود ...
جلوی پاش خم شد فاصله ای تا صورتش نداشت ته چشماش حس غم نشسته بود ...
اون گفت : من زمین خوردم ...و تو باعثش بودی ...
تونی با صدای لرزونی گفت : گفتم برو...!لطفا ...
با شنیدن صدای پای استیو انگار زندگی به رگهاش برگشت
حس حضورش دوباره مثل مخدری آرومش کرد ، چشماشو باز کرد و نگاهش کرد ...اونجا ایستاده بود !
دوباره زمزمه هاشو شنید : به خاطر تو بود که زمین خوردم
*****
چراغ های خونه خاموش بود ، فکر شاید تونی خوابیده باشه
شاید اون تونسته بود چشماشو برای ثانیه ای روی هم بذاره
بی سر و صدا وارد خونه شد ، توی تاریکی کتشو روی صندلی گذاشت و سپس نگاهش به برق چشماش توی تاریکی افتاد صدای زمزمه هاشو شنید ...
چیزی مثل «تمومش کن ! » از زبون تونی شنیده شد ...
اولین فکری که به ذهنش رسید این بود که اینقدر خسته هست که خیال کرده باشه ، چون وقتی توی پذیرایی ایستاد سکوت دوباره حکم فرما شد ، تونی سرشو بالا گرفت درحالی فقط نور آبی ماه و درخشش شمع که چشمای به خون نشستش رو نشون میداد ، نشسته بود ...
تونی لبهاشو باز کرد تا چیزی بگه اما حرفی از دهنش خارج نشد بعد سرشو پایین انداخت و به شمع های درحال سوختن نگاه کرد ، زمزمه کرد : توقع داشتم امشب منو تنها نذاری !کاشکی بودی ...
چه حس غریبی بود ...
جا خورده بود به ذهنش فشار آورد تا میان این همه ویرانی به مناسبت امشب فکر کنه و وقتی فهمید اشک هاش بی اجازه صورتشو خیس میکردند ، نفسهاش تند شد و دستشو جلوی دهانش گرفت تا بیش از این صدای هق هقش توی خونه پخش نشه...گریه میکرد تا آروم بشه تا دردهاشو فریاد نزنه ...تا تونی رو از این بیشتر در هم نشکنه...
استیو هیچ وقت شب تولدشو فراموش نمیکرد !
اما حالا فراموش کرده بود !
با چشمای اشک آلودش به تونی که خیره نگاهش میکرد ، خیره شد ...با نزدیک شدن تونی ، عطر سردش توی ریه هاش پیچید ، تازه معنی بودنش رو توی زندگیش فهمید
تونی همونی بود که دوباره اون نگاهش نفسش رو گرفت ...
تونی نزدیک شد و توی نور کم سوی شمع میشد چشمای قرمز شدش رو ببینه ، انگار روح دیده باشه ...
هر چیزی که توی چشمای کهرباییش بود چیزی نبود که بتونه از چشماش بخونه ...
استیو آروم گفت : چه بلایی سرت آمده عشق من ؟!
اینقدر آروم که تونی متوجهش نشد ...
لحظه ای در حالی که تونی به سمتش میامد ، دید که پاهاش دیگه توان نگه داشتن وزنشو نداشتند ، کم کم درد چهرشو پوشاند ...احتمالا از هم پاشیدن به این شکل باشه ...
شایدم در هم شکستن اینطوری بود ...
موجی از غم توی وجود استیو شکل میگرفت ...
اینقدر درگیر بود که متوجه نشد کی بهش رسید و اسمشو صدا کرده باشه تا اینکه چندبار دیگه تکرارش کرد ...
تونی چیزی نگفت ! نمیتونست بگه ...
بالاخره تونی خودشو محبور کرد تا توی چشماش حل بشه...
استیو رو تکیه گاه خودش کرد و بی هیچ حرفی فقط بغلش کرد ... اخ چه قدر بدنش به گرمای وجودش نیاز داشت !
*****
سرش از درد میترکید و توان هر فکری رو ازش میگرفت ...
تونی گردنشو میبوسید ، نه از عشق از درد و حسرت ، میخواست ردی از خودش روی معشوقش بذاره!
عطر تونی توی مشامش میپیچید و ستسش میکرد ...
چشماش میسوخت و میدونست اگه به دادشون نرسه خیلی زود دوباره اشک هاش جاری میشن ...
از آغوشش بیرون آمد ، دستشو از گردنش به سمت موهاش کشید ، پیشونیشو به پیشونی تونی چسبوند و روی لبهاش زمزمه کرد : تو هوش از سرم میبری تونی ...حسی که بهت دارم شبیه هیچ حسی نیست ...
تونی یقشو توش مشتش گرفت و صورتشو نزدیک کرد و بوسیدش ، عمیق و محکم طوری که نفس هاشو میگرفت و اینبار میتونست حس نیاز رو توی بوسه های تونی حس کنه زبونشو به بازی گرفت و نتونست مزه الکی که تونی نوشیده بود رو حس کنه ، پس تونی وقتی تنها بود اینطوری با دردهاش کنار میومد ...با نوشیدن ...!
روی لبهاش نالید و استیو حس کرد که کسی رو صدا میکنه
کسی که اون نیست !
تونی ازش جدا شد و لحظه ای مکث کرد ...
استیو دید که نگاه تونی روی گوشه دیوار متوقف شد و بعد به سمت تنها منبع نور موجود یعنی شمع رفت و اون رو فوت کرد ، بعد به سمت استیو برگشت مچ دستشو گرفت و اون رو به دنبال خودش کشید ...
طوری که استیو حس کرد از چیزی فرار میکنه ...
آنقدر همه جا ساکت بود که استیو میتونست صدای باز و بسته شدن در رو پشت سرشون حس کنه ، سپس کمرش به در خورد ...آه آرومی از میان لبهاش خارج شد ، پرده ها کنار بودند توی نور ماه به خوبی میتونست نگاهش کنه ، دستشو روی سینش گذاشت و تونی رو به بدنش چسبوند...
اینبار خودش حریصانه بوسه رو از سر گرفت ، وقتی ازش جدا شد ...حسش مثل همیشه عالی بود ، تونی روی پنجه هاش بلند شد و لبهاشو به گوش استیو رسوند و زمزمه کرد : به اندازه هر ضربان قلبم دوستت دارم ...
لحنش طوری بود که انگار میخواست به خودش و هر کی که توی اتاق نبود اینو ثابت کنه اما استیو اینقدر غرقش بود که نفهمید ، گردنشو جلو کشید و لبهاشو عمیق بوسید ، تونی کنترل بوسه رو به دستای استیو سپرد ، اون میتونست توی دهانش کنکاو کنه ...زبونشو به بازی گرفت ...
آرامشی که به آرومی زیر پوستش میخزید ...
قلب پاره پارش محکمتر توی سینش میکوبید ...
روی لبهاش با حسرت زمزمه کرد : کاش میتونستم برات بهتر باشم...
استیو درحالی که نفس نفس میزد لبخندی زد و گفت : بهتر از تو وجود نداره ...تو همه دنیای منی ، تونی ...!
کاش میدونست که این احساسات هستند که میتونند نابودش کنن ! استیو توی چشمای اشک آلودش خیره شد چون هیچ دارویی به پای درمان با چشمانش نمیرسید
پایین تی شرت تونی رو گرفت و از تنش بیرون کشید ...
دستشو به پایین شلوارش گرفت که تونی دستشو به سینش گذاشت و متوقفش کرد و موقع عقب کشیدن تونی گوشه لبشو به نشانه اعتراضش گاز گرفت ، تونی دستشو به لب دردناکش کشید و مزه خون رو گوشه لبش حس کرد ...
صدای خمار استیو رو شنید که گفت : برو روی تخت تونی!
از اینکه وسوسش کرده بود نیشخندی زد ، عقب عقب رفت پاش به تخت خورد قبل از اینکه از درد به خودش بپیچه بدن استیو بدنشو پوشاند و لبهاش روی لبهاش نشست . روی بدنش نشسته بود ، دستشو روی بدنش میکشید اما حواسش بود تا به محدوده ی زخم هاش دست نزنه ...آسیبی به بازوی زخمیش نرسه...استیو همانطور که پیراهنشو از دستاش در میاورد ، لبهاشو میبوسید ...
نمیتونست برای ثانیه ای از دلیل نفس هاش دور بشه ...
با بی قراری دکمه هاشو باز کرد و لباسش را روی زمین پرت کرد و دوباره روی تونی نشست ، صدای باز شدن کمربندش به گوش میرسید، سپس دستای گرمش بدنشو پوشاند ، تونی با بی قراری چشماشو بست ...
وقتی چشماشو باز کرد ، دیدن چشمای یخیش باعث شد بدنش یخ بزنه ! وحشت زده بهش خیره شد و بی صدا زمزمه کرد ؛ اون ...باکی ... بود ...اون باکی بود !
نگاهشو ازش گرفت ، سر استیو پایینتر رفت و شروع کرد ...زمزمه کرد : لطفا ...
استیو فکر کرد از سر نیاز صداش میکنه ، وقتی سرشو بالا گرفت سرش خم شده بود و با چشمای باز به کناری خیره شده بود ...استیو با نگرانی صداش کرد : تونز ...چی شده؟
+ادامه بده استیو ...
بوسه هاشو از سر گرفت و روی جای جای بدنش رو میبوسید زبون گرمش با مهارت جز به جز بدنشو میگشت...
با هر حس معده تونی بیشتر در هم میپیچید و از لرزش معده اش کل وجودش به لرزه افتاده بود...
بازوشو گرفت و استیو که نفس نفس میزد را روی خودش بالا کشید ، دستشو روی صورتش کشید تا مطمئن بشه که خودشه ...واقعیه ...فقط استیوه ...
استیو که چشمای نگرانش رو دیده بود ، زمزمه کرد : خوبی ؟...سردته؟
+خوبم ... فقط ارتباط چشمیتو باهام قطع نکن !
استیو سرشو تکون داد تونی نشست و اجازه داد ، استیو زیپ شلوارشو با بی قراری باز کنه ...از روش بلند شد و پایین تخت رفت همانطور که سعی میکرد ارتباط چشماشون قطع نشه شلوار و باکسر تونی رو همزمان از تنش بیرون کشید ...
خودشم وقتی شلوار و باکسرش را از پاش بیرون میکشید به صورت بی نقص تونی خیره شد ، چشم هاش که حالا با وجود موجی از شهوت تیره تر از همیشه بودند ، همانطور که خواسته بود نگاهش روی چشماش قفل شد ...
از کشو لوب رو بیرون کشید !
پاهاشو دو طرف بدن تونی گذاشت ، همانطور که دستشو به سمت سوراخش میرسوند ، چشماشو بست که دست سرد تونی روی دستش قرار گرفت و صدای تونی باعث شد به سرعت چشماشو باز کنه ...
+نه !
-چیزی شده تونی ؟!
+نزدیکم بمون و منو برای خودت کن ...
دوباره پرسید تا بدونه درست شنیده یا نه : چی ؟
+گفتم میخوام امشب منو مال خودت کنی ...
هر موقع دیگه ای بود این کلمات استیو رو به دنیایی میبرد که باورش نمیکرد اما حالا که صداش میلرزید و گیجی توی چشماش پیدا بود ، ترسوندش ...
استیو این اجبار رو نمیخواست ...
اما تونی چیزی برای حواس پرتی میخواست ...
همیشه یه درد قوی تر میتونست درد قبلی رو ساکت کنه !
جا خورده بود با شک گفت : این چیزی نیست که تو بخوای؟!
تونی روی دستاش بالا آمد و همانطور که دستای استیو رو میگرفت و بین حجم پاهاش میبرد ، زمزمه کرد : تو هیچ ایده ای نداری که من چی میخوام ...
استیو عقب رفت و اجازه داد تونی پاهاشو باز کنه با شک و تردید نگاهش کرد و تونی با چشمکی بهش اطمینان داد
بدنشو به شدت به تخت کوبید ...چشماشو بست و سعی کرد بدنشو آروم کنه ، نفس های گرم استیو روی بدنش نشست ، گرمای دستاشو بین پاهاش حس کرد ...
درست وقتی که حس نیاز وجودش رو میگرفت ، شنیدن صداش دوباره لرزه ای به بدنش انداخت :«دلم تنگ شده»
دستایی که آروم روی رانش نشست تا اونو به آرامش دعوت کنه ...انگار بی هدف روی بدنش کشیده میشد ...
هر لمس برای تونی برابر شکست بود ...
سینش با هر لمس به آرومی بالا و پایین میشد ...
اما وجودش در حال فروپاشی بود ...
دوباره شنید که میگفت :«برای خودت نه ولی واسه اون آدمی که فکر میکردم هستی ، تنگ شده ...»
توی ذهنش جنگ نابرابری شروع شده بود ، جنگی که توی اون باختنش حتمی بود ...
دست مشت شدشو روی قلب لعنتیش گذاشت ...
صداش توی گوشش میچیپید...
«عیبی نداره من به نداشتنت عادت کردم ...»
استیو وقتی آروم شدنشو دید زمزمه کرد :عزیزم من مراقبتم
تونی با درد به تنها فرصتش برای نجات خیره شد ، اون نمیتونست صداهاش توی ذهنش رو ساکت کنه ...
استیو درست مثل قایق نجاتی بود که روز به روز دور و دورتر میشد ...
«بالاخره ، یه روزی میفهمی چه قدر به من بد کردی ...»
انگشتای آغشته به لوبش رو به سوراخ تونی نزدیک کرد ...
حس میکرد که لحظه به لحظه بدنش سرد و سردتر میشه و خودشو جمع میکنه شک داشت اما صدای خواهش هاش باعث شد به خواستش احترام بذاره و قبول کنه .
احساس همزمان گرمای دهنش و حرکت دستش قدرت فکر رو ازش میگرفت ...دیگه نتونست تحمل کنه و همون وقت بود که تونی دستشو کشید و استیو را روی تخت گیر انداخت ، پاهاشو دور طرف بدنش گذاشت و روی دیکش نشست ...هر دوتاشون ناله ای کردند یکی از عشق ، یکی از درد ...
درد عمیقی توی سلول به سلول بدنش پخش شد ...
استیو لبهاشو باز کرد و گفت: تونی به خودت آسیب نزن!
تونی نشنید توی دنیای دیگه ای بود با افکار خودش میجنگید ، میخواست استیو رو با گوشت و خونش حس کنه
نفس استیو از حس اینکه تونی رو دیکش نشست ، گرفته بود ، لحظات بینشون به آتیش کشیده شد ...
استیو نفهمید کی و کجا درگیرش شد ؟!
اون داشت دیوونش میکرد ...نمیخواست تموم بشه ...
اون مکث ها...اون لمس ها...حس خوب گرمای بدنش ...
هر وقت که به نفس گرفتن نیاز داشت تونی با سر انگشتهاش دیوانه وار لمسش میکرد ، هر وقت نیاز داشت نگاهش کنه تونی نگاهشو ازش میگرفت ... این دردناک بود ، عمیقا قلبشو به درد میاورد.
تونی اخم کرده بود و لبهاشو از درد میگزید و خودشو روی دیکش بالا و پایین میکرد . درد داشت اما درد از درونش بود! تونی چشماشو که حالا ملتسمانه شده بودند رو بست ، نمیتونست نگاه نگران استیو رو تحمل کنه ... سرشو پایین برد و به لبهاش رسوند ، بوسه هاشون محکمتر شد ...
چیزی باقی نمونده بود و وقتی با هم به اوج رسیدند ، صدای نفس نفس هاشون توی اتاق پیچید...
تونی بی حال روی بدنش افتاد ...سرشو کج کرد و صورتشو توی گردنش مخفی کرد...نمیخواست استیو اشک های ناشی از درد قلبشو ببینه ...
حس خوب گرمای نفس های تونی روی گردش باعث شد استیو محکمتر تونی رو به خودش بچسبونه و چشماشو با حس خوبی ببنده ...
*****
نیم ساعتی نگذشته بود که چشماشو باز کرد ، درد دستش برگشته بود و تا مغز استخوانش تیر میکشید ...
اون محکوم به نابودی بود و داشت استیو رو هم با خودش نابود میکرد .
برای اولین بار توی زندگیش اجازه داد ترس شکستش بده و وجودشو در بر بگیره ...
سرگیجش بیشتر شده بود ، غمش درست مثل کشتن مادرش بود ، نمیخواست ولی اینکار رو کرده بود ...
درست مثل این که نمیخواست ولی داشت استیو رو به همراه خودش به نابودی میکشوند ...
چشمای گریون مادرش هنوزم به یادش بود ، کاری کرده بود که نفس های آخرشو با درد میکشید و هر نفس مساوی بود با کشتن قسمتی از روحش و وقتی اون بی جون روی زمین افتاد فهمید که خودش رو هم همراه با مادرش کشت !
با گیجی نگاهش به دستای لرزونش رفت ..
سالها بعد از اون اتفاق ، ساعت ها دستاشو میشست اما بازم حس میکرد رد خون زیر پوستش خزیده ...
درست وقتی که چشماشو میبست ، کابوس ها بهش حمله میکردند استیو درست مثل باکی نجاتش داد اما آرامش فقط مدت کوتاهی دووم داشت ...حالا توی واقعت هم کابوس میدید و اون اینجا بود ...کسی که رفته بود ، مقابلش ایستاده بود !
با وجود درد پشتش روی تخت نشست و بهش خیره شد .
دستشو به سمت استیو برد تا صداش کنه اما میون راه متوقف شد ...نباید آرامش رو ازش میگرفت !
دوباره صداش رو شنید ...
اون مقابلش ، دست به سینه ایستاده بود ، یکی از پاهاشو به دیوار تکیه داده بود و سرد نگاهش میکرد با شروع حرفاش از دیوار فاصله گرفت و با هر قدم بهش نزدیک و نزدیکتر شد : «چه اشکالی داره گاهی اعتراف کنی که کم آوردی ؟! که حالت خوب نیست ! از درد هات حرف بزنی و زخماتو پنهان نکنی ! باید دنبال التیام باشی ...من التیامتم نه اون ...»
اخمی کرد و زیر لب غرید و گفت : تو واقعی نیستی ...
به سختی ایستاد ...میتونست رد دستاشو روی پوست صورتش حس کنه ... صداش اما جز جدا ناپذیر وجودش شده بود :«آدم ها گاهی هم نیاز دارند ، جایی از مسیرِ زندگیِ شون توقف کنن ، درد و فشارِ روانیشون رو بیرون بریزن تا شاید به آرامش برسن ...اما تو لایق این آرامش نیستی !»
به سمت لباس هاش رفت ، کمی لنگ میزد ، از سرما میلرزید ، دستش درد میکرد و زیر فشار روانی در حال له شدن بود ، شلوارش رو از روی زمین برداشت و تنش کرد ...حتی توجهی به نیاز به پوشیدن باکسر هم نکرد ، فقط میخواست تن لختنش رو سریعتر بپوشونه ...
پیراهنش رو هم پوشید و بی توجه به خونریزی دستش دکمه هاشو با دست سالمش بست ، نمیخواست بشنوه اما میشنید و صداش روحشو آزار میداد...
انگار بهش میخندید و حرفایی که یادش داده بود رو بیان میکرد :«انکار ، آدمو ضعیف تر و روح و روانت رو زخمی تر می کنه ! گاهی لازمه به ضعف و غصه هایت اِقرار کنی ، تونی استارک ...»
با چشماش به دنبال کتش گشت ، میدونست توی سرمای بیرون یخ میزنه ، بالاخره توی کمد پیداش کرد و پوشید و از درد دستش ناله ای کرد ، دوباره صداشو شنید :«بگو که ضعیف تر از اونی هستی که نشون میدی...»
چیزی نگفت پله ها رو پایین رفت ، سنگینی وجودش رو پشت سرش حسمیکرد و با بی قراری کلید ماشینش رو از توی کاسه برداشت ...
باید میرفت تا صداشو خفه کنه ...
توی سرمای بیرون به سمت گاراژ پشتی رفت ...
هیچ صدای به گوشش نمیرسید و تاریکی همه جا رو گرفته بود ...
با دستای لرزونش دکمه ماشین رو زد ، چراغ های بی ام دبیلو از زیر کاورش خودنمایی کردند ، با دست سالمش کاورشو کنار زد و به ماشین مشکی قدیمیش خیره شد ...
خودشو توی ماشین انداخت و در حالی که ماشین رو روشن میکرد ، به صدای توی ذهنش نهیب زد : «نه جیمز ! اشتباه نکن ، برایِ قوی موندن ،گاهی لازمه هم ضعیف باشی ! شاید یادت رفته که من بودم بهت یاد دادم پذیرش دردهات هستن که تو رو قوی تر می کنه !»
فرمون رو محکم گرفت و پاشو روی گاز فشرد ...
توی نیمه های شب دل به جاده ها سپرده بود ...
بدون اینکه بدونه در حال تعقیب شدنه !
YOU ARE READING
Darker Than Sin
Fanfictionگاهی باید توی آیینه نگاه کنی ، از خود ِخودت نه چیزی که تظاهر میکنی ، بپرسی که با قلبهایی که دیگران بهت دادند چیکار کردی ؟شکوندیشون؟ یا نجاتشون دادی؟یا اصلا به خاطر نداری که چه بلایی سرشون آوردی ؟ شاید دیگران آگاهانه قلبتو نشکونده باشند اما تو آگاهان...