Smut Angst💔
سقوط ِفرشته✨🖤
(توجه :متن های توی آکولاد صداهای توی ذهن باکی است)رای دادگاه فقط توی یک جمله خلاصه میشد ...
دخترش تنها سهم زندگیش با برملا شد مدارک پزشکیش از دستش رفت ...اون رو آدم بی صلاحیتی نامیدند آدمی که لیاقت داشتن ( آوری ) رو نداشت ...
اون لیاقت داشتن پاره ای از وجودشو نداشت ...
تا ترک کامل حتی اجازه دیدنشو نداشت ...
هر کلمه مثل خنجری توی قلب باکی فرو میرفت ولی تنها تفاوتش مرگ ذره ذره ای بود که نصیب میشد ...
هنگام خوندن رای تونی سرشو کج کرد تا نگاهی به باکی بندازه اما باکی توی دنیایی دیگه ای بود و اینقدر محکم پایین کتشو توی مشتش فشرده بود که چروکش کرده بود ...
****
بی توجه به تونی که مدام صداش میزد ، با عجله به دنبال سلینا توی راهرو دادگاه دوید از میان افراد مختلف گذر کرد، شونشو گرفت و کشید و با صدای اعتراض سلینا مواجه شد : هی ، چیکار میکنی !
اینقدر عصبانی بود که تمام توجهش معطوف به سلینا بود فریادی کشید که تمام افراد توی سالن به طرفش برگشتند اهمیتی نمیداد که دیگران قضاوتش کنند اون بیشتر از اینا قضاوت شده بود : تو ... باهام چیکار کردی؟!
وکیلش دستشو روی قفسه سینه باکی گذاشت و سعی کرد دورش کنه اما موفق نبود و جواب داد : آقای بارنز ، اون مدارک برای خانم ارسال شدن ...منم ارائشون دادم !
همون موقع تونی رسید و درگیری بینشون رو دید ...
بازوی باکی رو گرفت تا از اون مرد دورش کنه...
تونی توی گوشش گفت : باکی ! الان وقت این کارا نیست ...
اما باکی هیچی نمیشنید ، دست وکیل سلینا رو از روی سینش پس زد و با خشمی که در حال خروش بود ، دندون هاشو بهم فشرد و گفت : من با تو حرف نمیزنم ...برو اونور !(به سمت سلینا که سرشو کج کرده بود برگشت و گفت ): نظر تو هم همینه سلینا ؟ دستمو ول کن تونی !
تونی غرید : باک!
باکی دوباره پرسید : اره؟؟
جنسن با عجله خودشو بهشون رسوند و با دیدن برادرش که از خشم قرمز شده بود ، خیره نگاهش کرد مردمک چشمای باکی درشت تر شده بود ...
تونی دوباره با تحکم صداش کرد : باکی بیا بریم ...
سلینا بالاخره به حرف آمد : من فقط نمیخوام بچم پیش یه معتاد بزرگ بشه !
زیر لب زمزمه کرد : من معتاد نیستم !
وکیل سلینا مدارک توی دستشو بالا گرفت و گفت : ولی این مدارک اینو میگه ...
چشم غره ای به وکیل سلینا رفت که باعث شد ، دهنشو ببنده .
باکی سرشو بالا گرفت و نگاهش به برادرش افتاد که سرشو به معنی نه تکون میداد، توی چشماش چیزی که میدید که قلبشو به درد میاورد ولی اینبار عقب نمیکشید ...
باکی نگاهشو به سلینا دوخت و گفت : اون بچه منم هست ...تو اگه میخواستی پیشش میموندی ، نه اینکه رهاش کنی ...اون مدارک لعنتی برام مهم نیست ، من فقط بچم برام مهمه ، میفهمی ؟ برخلاف تو که برات مهم نیست
سلینا با اخم گفت : برای منم مهمه باک، باور کن هست !
باکی پوزخندی زد و گفت : خسته شدم از دروغ هات ...فقط بهم بگو چرا باهام اینکار رو کردی ؟!تو دنیایی که ساخته بودمو خراب کردی ...
سلینا اینبار با خشم دستاشو مشت کرد و گفت : من نکردم ، تو کردی ! تو خودت باعث شدی از دست بدیش .من حتی نمیدونستم که اینقدر داغون باشی، بسته پستی ، اسم فرستنده نداشت ولی خوشحالم که باعث شد چشمام باز بشه و دخترمو دست آدمی مثل تو ندم ، حالا هم باید برم...
ازش که دور میشد و صدای باکی رو شنید ...
باکی : من عوض شدم و براش میجنگم تا ته جونم و وقتی بخوام هیچ کس نمیتونه جلومو بگیره ، حتی تو سلین...
دوباره وکیل سلینا جلو آمد و گفت : حق نداری تهدیدش کنی آقای بارنز !
تونی مداخله کرد و گفت : هی ، هی اون تهدیدی نکرد ...
سلینا برگشت و توی صورتش داد زد : توی حرف میگی ولی رفتارت چی باکی؟ ...نمیتونم نسبت بهت بی اعتنا باشم ، گودی زیر چشمات ، این عصبی بودنت ...نگاه هات عوض شدن ...چه بلایی سرت آمده ؟ من پسری رو که خیلی مهربون بود یادمه ، کسی که باعث میشد همیشه بخندم ....کسی که تمام عشقش خرید موتور مورد علاقش بود ... اون با همه آدمایی که میشناختم فرق داشت اما تو ؟ تو رو نمیشناسم ...دیگه نه ! چطوری تونستی اینقدر عمیق سقوط کنی؟!به خودت بیا ...چشماتو باز کن شاید اشتباهتو فهمیدی ...
و مدارک رو توی سینش کوبید ...
****
حتی با اینکه دنیاش ویران شده بود ولی بازم زمان در حال گذر بود و اینو به بدترین شکل ممکن احساس میکرد ...
وقتی کنار تونی توی ماشین نشست ...
هیچ حسی نداشت ، جز حس پوچی ...
انگار که بین زمین و آسمون گیر افتاده بود ....
با خودش فکر میکرد که چرا نمیتونست احساساتشو درک کنه ؟ چرا همه چیز گنگ و مبهم بود ؟ حس داغونی داشت و تک تک ماهیچه های بدنش در حال لرزیدن بود ...
"به خودت بیا ..."
کجای کار رو اشتباه رفته بود ؟ چیکار باید میکرد که نکرده بود؟ اون که تمام سعیشو کرده بود تا پدر خوبی باشه ...
پدری بهتر از پدر خودشون باشه اما به نظر نمیرسید که موفق بوده باشه ...
کجای این مسیر ناهموار توی اون گودال فرو رفته بود ؟
چرا هیچ کس دستاشو نمیگرفت ...؟
چرا نذاشتند دستای دخترشو بگیره تا تمثیل گذشته خودش نباشه...؟
وقتی تونی صداش زد ، برگشت و نگاهش به دستش که روی دست مشت شدش قرار گرفته بود افتاد و تونی با دست دیگش فرمون رو نگه داشته بود ...
مشتشو باز کرد و ناخن هاش کف دستشو خراشیده بودند ،
آب دهنشو قورت داد و پلکش میپرید .
به تونی خیره شد ، دهنش باز و بسته میشد اما اینقدر غرق بود که صداشو نمیشنید ، بعد از تلاش های طولانی بالاخره صداشو شنید که میگفت : باکی آروم باش ! با من نفس بکش !
تازه متوجه نفس های بلندی که میکشید، شد .
با نفس های تندی خودشو آروم میکرد اما نشدنی بود ...
هیچ وقت فکر نمیکرد نفس کشیدن هم میتونه اینقدر دردناک باشه !
****
باکی با عجله و بدون توجه صدای تونی که اسمشو بلند صدا میزد از ماشین و جو سردش دور پیاده شد ...
قدم های تندی برداشت و وارد خونه شد ، کاغذ توی دستش تنها امیدی بود که داشت ...
ناگهان احساس خشمی که داشت تبدیل به یک انرژی شد انرژی برای داشتن دخترش اون میتونست داشته باشدش !اگه میخواست ، اگه اینقدر سست نبود ، اگه اینقدر ضعیف نبود ، خشم توی وجودش فقط نیاز به یک جرقه برای فوران شدن داشت و اون دیدن بطری ویسکی دیشبش روی میز بود ...
توی یک حرکت نگهانی به سمت آشپزخونه رفت ، بطری رو از روی میز پرت کرد ، کیسه بزرگی برداشت و در بار کوچیک گوشه اتاق رو باز کرد و تمام مشروب ها رو توی کیسه ریخت ، با عصبانیت و خشمی که وجودشو میخورد و بی توجه به صدای محکم شکستن شیشه های توی دستش همه رو توی کیسه میریخت ، حتی باعث میشد شیشه های کوچیک تزیینی توی دکور هم شد ...
بعد به کابینت های توی آشپزخونه رفت و تک تک نوشیدنی های الکی رو بیرون آورد و توی کیسه ریخت ...کابینت ها رو بهم میریخت و ظرف ها و شیشه های دیگه هم روی زمین میفتادند و با صدای بلندی میشکست ...
نمیدونست چیکار میکنه فقط با خودش فکر میکرد ، چطوری میتونست اینقدر ضعیف باشه که به آسونی پا پس بکشه؟ چطوری میتونست عشق دخترشو که تنها چیزی بود که حس میکرد رو از دست بده؟
باید براش تا آخر وجودشو میجنگید ...
چند دقیقه بعد دوباره خودشو پیدا کرد و با دیدن پرونده دادگاهش روی کابینت سست شد ، گوشه دیوار سر خورد و سرشو بالا گرفت . به تونی خیره شد که با اخمی گوشه دیوار ایستاده بود و به سمتش قدم بر میداشت ...
با اینکه آروم گرفته بود ولی هنوزم از درون داغون بود ...
چند باری پلک زد تا بتونه صورتشو واضح ببینه و با تونی که مقابلش نشسته بود و صورتشو نوازش میکرد ، مواجه بشه.
لبهای خشکشو زبون زد تا رطوبتی بهشونه برسونه ولی بی فایده بود زبون لبهای خشکشو خراشید ...
یهو حس نیاز وجودشو گرفت ...
بلند شد و با بی قراری کابینت ها رو دنبال پاکت سیگارش گشت و زیر لب زمزمه کرد : اههه ...این لعنتی کجاست؟ ...این پاکت سیگارم...
تونی حالا نزدیکش ایستاده بود و میتونست عطر تندشو احساس کنه ، دستشو روی دست باکی گذاشت و با ملایمت گفت : باکی تو انداختیش دور ...خودت گفتی بندازمش دور ...تو بهش نیاز نداری تا خوب بشی!
قدمی عقب رفت و با خشمی که هر لحظه بیشتر شبیه بغضی میشد گفت : چطور جرعت کرد ؟!سلینای احمق چطوری تونست ؟ با من...منی که ... (هجوم درد توی ذهنش شکل گرفت و حرفاشو ناتموم گذاشت )کمکم کن تونی !میخوام تمومش کنم ...
گریه اجازه نداد بیشتر از این افسوسشو به زبون بیاره ...
خم شد و دستشو به سینه دردناکش فشرد ، نفس کم میاورد...
تونی بغلش کرد و بهش گفت : کمکت میکنم بیب ، برات بهترین مشاور این شهر رو میگیرم تا بهتر بشی ، تا به دخترت برسی ...
کمی ازش جدا شد و توی صورتش خیره شد و گفت : تو فقط آروم باش و با من نفس بکش باشه ، باک !
سعی کرد با نفس های تونی هماهنگ بشه اما قفسه سینش به شدت درد میکرد و توانایی هر فکری رو ازش میگرفت ،
دست گرم تونی روی کمرش بالا و پایین میشد .
تونی آهسته گفت : من فقط میخوام مطمئن بشم حالت خوبه ؟
باکی دیگه هیچ فکری نمیکرد بی مقدمه گفت : خوبم ...خوبم کن! من دیگه نمیتونم کم آوردم ... بذار آروم بشم ، میخوام یادم بره ...
همون موقع بود که یقه باز پیراهنشو کشید و تونی رو به خودش نزدیکتر کرد ، نفس هاشون بهم میخورد ، چشماش بین چشمای تونی و لبهاش چرخید ، دستشو پشت گردنش گذاشت و لبهاشو به لبهاش رسوند اما تا حسش کرد ، تونی کمی خودشو عقب کشید ...
باکی با نگرانی پرسید : چرا نمیذاری ببوسمت؟ ازم دور نشو
میخوام حست کنم ...بهت نیاز دارم !
تونی جلو رفت و لبهاشو بوسید ، ثانیه بعد ازش فاصله گرفت و با شک پرسید : تو مطمئنی ...مطمئنی که همینو میخوای؟
باکی سرشو تکون داد ...
تونی دستشو دراز کرد و گفت : باهام بیا !
تونی ، باکی رو به دنبال خودش به سمت اتاق خواب کشوند
باکی هم مسخ شده درحالی که اشک هاشو پاک میکرد دنبالش میرفت...
وقتی به اتاق رسیدند ، توی یه حرکت محکم به دیوار کوبیده شد و لبهاش اسیر لبهای تونی شد ، بدون قطع کردن بوسه تونی کرواتشو باز کرد و کتشو از تنش بیرون کشید. تمام مدتی که تونی با طمانینه در حال باز کردن و درآوردن پیراهنش از تن یخ کردش بود ، نگاهش به جایی غیر از مردی که در حال بوسیدن و بازی با موهاش بود ، افتاده بود و فکرش درگیر اون نگاه تلخ سلینا بود و حرفایی که شنیده بود ، دست تونی روی عضلات بدنش بود و چنگش میزد ، این ها بهش یادآوری میکرد که کجا ایستاده ...
تونی کتشو درآورد و پشت سرش روی زمین انداخت ، دستشو به شلوارش گرفت و کمربندشو باز کرد ، بوسشون رو قطع کرد ...وقتی به روی تخت هلش داد و پیراهنشو درآورد و روش خیمه زد و شروع کرد به دوباره با حرارت بوسیدنش ...
ولی جسم باکی اونجا حضور داشت اما توی ذهنش صدای فریاد سلینا بود که هر لحظه تداعی میشد ...
"من پسری رو که خیلی مهربون بود ، یادمه..."
باکی عطر تن تونی رو میخواست دوست داشت رد دستاش روی بدنش ، تمام احساسات بدشو از بین ببره اما درست لحظه ای که تونی شروع کرد به در آوردن شلوارش کرد ...
فکرش به سمت آوری رفت ، به چشمای معصوم دخترش ،
به صورتش که وقت خنده چالی روی گونش شکل میگرفت ، دختری که قرار نبود ، دیگه ببیندش...
نه تا وقتی که خوب میشد ! اصلا خوب شدنی درکار بود ؟؟
دوست داشت چشماشو ببنده و دیگه به هیچ چیز بدی فکر نکنه اما نشدنی به نظر میرسید ...
کمی بعد دستای گرم تونی رو روی زیپ شلوارش احساس کرد و کمی بعد برهنه رو به روش خوابیده بود ...
تونی ازش جدا شد و به بدن برهنش چشم دوخت ...
نگاهش به تتو هایی افتاد که باکی رو از چیزی که بود جذاب تر میکرد ...
تونی بدن برهنشو توی آغوشش گرفت ، نفسهاش به صورتش میخورد و نگاهش مثل لیزری پوست لختشو میسوزوند ...
لبهاشو بوسید ، اما باکی دیگه توانایی همراهی نداشت و وقتی لبهای گرمش روی شونش احساس کرد ، چشماشو مثل همیشه نبست ... تونی قبل از بوسیدن گردنش کنار گوشش زمزمه کرد : عاشق تتو هاتم باکی ...خیلی جذابت میکنن...
تونی کارشو ماهرانه انجام میداد و از گردنش ، زبان خیسشو تا نافش کشید ، نفسش گرفت اما نه از حرکات تونی ، از بغضی که توی گلوش بزرگ و بزرگتر میشد...
"کسی که باعث میشد بخندم..."
سعی کرد افکارش رو کنار بزنه تا فقط روی تونی تمرکز کنه اما نتونست ، با حس گرمای تونی روی پایین تنش چشماشو بست و اه غلیظی کشید، سعی میکرد به حس خوبی که توی پایین تنش شکل میگرفت توجه کنه اما چشمای غمگین دخترش توی ذهنش تداعی شد ...
اون داشت از نبود پدرش گریه میکرد و پدرش الان در حال چه کاری بود ، جز عشق بازی ...
از خودش و این حس متنفر بود .
تونی سرشو بالا گرفت و وقتی توجهی ازش ندید ، خیلی بی صبر شد ، بالا آمد و گفت : همه حواست به من باشه، باک !
باکی سرش رو کج کرد و تکون داد ...
گردن به نمایش گذاشتش وسوسه انگیز به نظر میرسید ...تونی گازی از پوست نازک گردنش گرفت و شروع کرد به لیسیدن جای گاز گرفتگیش همین حرکت باعث شد ، آه بلندی بکشه و تونی رو بیشتر از قبل مشتاق کنه...
"اون با همه آدمایی که میشناختم فرق داشت ..."
لبهاش همه بدنشو فتح میکرد و خودشو به دستای امنش سپرد ... وقتی تونی بسته آلومینیومی کاندوم رو باز کرد و روی خودش کشید خم شد و لاله گوششو بوسید و زمزمه کرد : من اینجام باکی ! کنارتم ...مثل همیشه ...
لبخند محوی زد و سرشو تکون داد اما تونی نمیتونست
حرفای نگفتشو بخونه ! نمیتونست صدای فریاد توی ذهنشو بشنوه !
"اما تو ؟ نه ! تو رو نمیشناسم ...دیگه نه !"
با حس ورورد تونی ، صدای آروم ناله هاش توی گوشش طنین انداخت ، باعث شد چشماشو باز کنه و به مردی که با لذت چشماشو بسته بود و خودشو بهش میکوبید خیره نگاه کنه.
تونی مثل همیشه رد نگاهش رو حس کرد و چشماشو از هم باز کرد و نگاهشون توی هم گره خورد ، دستاشون توی هم قفل شد ...و با حس آشنای توی پایین تنش ، درد لذت بخشی توی وجودش حس کرد ...
اشک از گوشه چشمش روی ملافه ها میریخت و صدای نفس نفس زدناشون فضای اتاق رو پر کرده بود ...
"چطوری تونستی اینقدر عمیق سقوط کنی؟!"
هیچ جوابی براش نداشت ، اون سقوط کرده بود ...
توی اعماق که هیچ راه نجاتی براش نبود ...
وقتی تونی خودشو خالی کرد ، روی باکی افتاد ، هنوزم نفس نفس میزد ، بینیشو به بینی باکی مالید و چونشو بوسید زیر لب زمزمه کرد : دوستت دارم!
لبهای باکی قفل شده بود و هیچ صدایی ازش خارج نمیشد تونی ازش جدا شد و کاندوم رو دور انداخت ، بدن هاشونو با حوله تمیز کرد ...
باکی حسی رو که فکر میکرد پیدا میکنه رو نداشت ...
مثل یک سنگ بی روح و احساس شده بود ، دوست داشت خودشو از تمام دنیا پنهان کنه پس تن برهنه و خیسشو بین ملافه ها مچاله کرد ...
وقتی گرمای دستایی که روی پهلوش میچرخید رو حس کرد چشماشو محکمتر بست ، تونی از پشت بغلش کرد و بدنشو بهش چسبوند ، سرشو توی گودی گردنش فرو برد و بوسید ، دنبال دستاش گشت و تا زمانی که چشماشو بست حلقه دستاشون هنوزم پا برجا بود...
باکی به این فکر میکرد که تونی درد چشماشو دیده بود ...اگه اونم ترکش میکرد ؟ اگه تنها دلیل زندگیش میرفت چی ؟هیچ وقت اینقدر احساس ضعف نکرده بود ، اینقدر ضعیف که حتی نمیتونست کنترل زندگیشو به دست بگیره...
هیچ وقت اینقدر درد نکشیده بود ...
حتی وقتی مادرش با بی رحمی رهاش کرد هم اینقدر درد نکشیده بود اما حالا...
آشنا بود ولی شبیه هیچ چیز نبود ...
باکی بغض کرد و دستشو به قلبش که مثل ساعت میکوبید گرفت ، دستشو روی دهنش گرفت و تا وقتی خوابش ببره بی صدا اشک ریخت ...
YOU ARE READING
Darker Than Sin
Fanfictionگاهی باید توی آیینه نگاه کنی ، از خود ِخودت نه چیزی که تظاهر میکنی ، بپرسی که با قلبهایی که دیگران بهت دادند چیکار کردی ؟شکوندیشون؟ یا نجاتشون دادی؟یا اصلا به خاطر نداری که چه بلایی سرشون آوردی ؟ شاید دیگران آگاهانه قلبتو نشکونده باشند اما تو آگاهان...