(سال 2017 )
در حالت عادی ساعت چهار بعد از ظهر توی خونه بود کنار شومینه لم داده بود و نگاهش به ساعت و منتظر برگشتن عشقش بود اما وقتی از جواهرسازی باهاش تماس گرفتند لبخندی روی لبش نشست .خوشحال بود که بالاخره قرار بود به چیزی که سالهاست آرزوشو داره برسه ...یعنی اون مرد
کتابی که میخوند رو روی میز کنار ماگ شیر عسل داغش گذاشت و بعد از اینکه بوقلمونی که برای تنکس گیوینگ آماده کرده بود ، رو توی فر قرار داد و مقدمات شام رمانتیکشون رو فراهم کرد.
روی میز دوتا بشقاب رو به روی هم ، کنار اون چنگال و چاقو ها، گیلاس های شیک و آنتیکی که اون عاشقش بود و از همه مهم تر شراب گرونی که خریده بود، کنار گل های رز روی میز خودنمایی میکرد .
با یاد آوری حرفش که «برگ های رز نشونه عشقی پاک و تیغ هاش در عین حال عشقی بی رحم هستند» لبخندی زد ...اون هیچ وقت معنی این حرف رو نفهمید اما هر چیزی که از دهن اون مرد بیرون میومد ، براش خوشایند بود ...
همه چیز مرتب و حساب شده سر جاشون قرار داشتند ...
چیزی که تونی روی اون خیلی حساس بود ...
از پله های سفید بالا و به سمت اتاق خوابشون رفت ، پیراهن طوسی رنگ و شلوار تیرشو از توی کمد برداشت و همانطور که میپوشید از توی آیینه چشمش به تختی که تزیین کرده بود افتاد ...سورپرایز شیرینش... به شب رویایی پیش روشون فکر کرد و لبخندی روی لبش نشست ، کتشو از جا لباسی جدا کرد و توی دستش گرفت و لحظه ای به تماشای روتختی مخمل سفید ، پر شده از رز های سفید و قرمز نشست ....
و سوییچشو از روی پاتختی برداشتش ...
و با خوشحالی از پله ها با عجله پایین رفت و در رو پشت سرش بست ...
***
اونروز بارون تند پاییزی در حال باریدن بود و سوز هوا نوید زمستون پیش رویشان رو میداد ، ابر ها تیره هوا رو دلگیر کرده بودند ...
اما اون خوشحال بود و هیچی نمیتونست این شادی رو ازش بگیره .
برگ های زرد و قرمز خیابون و محوطه حیاطشون رو پر کرده بود و باعث زیباتر شدن مسیر شده بودند ...عطر خاک و بوی نم بارون به مشامش میرسید و حس لذت بخشی رو درش زنده میکرد .
صدای خش خش برگ ها رو زیر پاش هنگام قدم های تندش به سمت ماشین شنیده میشد .
وقتی وارد ماشین شد ، اولین کاری که کرد ، دستاشو بهم مالید تا کمی گرمشون کنه و بعد دستی توی موهای نم دارش کشید و خودشو توی آیینه ماشین چک کرد .
به سمتش مقصدش رانندگی کرد و وقتی به جواهر فروشی رسید ، بارون آروم و نم نم شده بود ...
*****
زمانی که حلقه های توی جعبه مشکی رو روبه روش گذاشتند، چشماش برق زد و لبخندش عمیقتر شد ...
خودشون بود ، دقیقا همون که سفارش داده بود .
حلقه های ست ، نقره ای رنگ و ساده ...یکیشونو از توی جعبه برش داشت و داخلشو نگاه کرد( 24 December )روزی که اولین بوسه زندگیشو با اون تجربه کرد، روزی که دستاشو گرفت و با جرئت اسمشو روی لبهاش زمزمه کرد ...
با یاد آوری اون روز لبخندی روی صورتش نشست .
اون تاریخ درونش هک شده بود ، درست عین چیزی که توی ذهنش تصور کرده بود و درخواست ساختشو داده بود
اون قطعا توی انگشتاش دیدنی تر بود ...
وقتی از جواهرفروشی بیرون آمد ، بارون دوباره شدت گرفته بود...
به سمت ماشینش به اون طرف خیابون رفت. زمانی توی ماشین نشست پاکت رو باز کرد و جعبه رو بیرون کشید و به حلقه ها نگاه کرد، از دیدن دوبارش به وجد آمد.
چند لحظه ای به صدای برخورد قطرات بارون به سقف ماشین گوش داد .
به ساعت مچیش نگاهی انداخت ، چیزی تا برگشتنش نمونده بود ، به سمت خونه حرکت کرد و برای خودش موسیقی گذاشت و باهاش زیر لب زمزمه میکرد ...
چشمش به جلو بود و هر از چندی به پاکت حلقه های روی صندلی کنارش نگاه میکرد .
بین راه بود که ماشین لغزید و مجبور شد کنار جاده توقف کنه توی اون بارون از ماشین پیاده شد و همانطور که قطرات بارون به سر و صورتش و پیراهن گرون قیمتش میخورد ، چشمش به چرخ پنچر شده افتاد، دستشو به بدنه خیس ماشین گرفت و زیر لب گفت : گندش بزنن...
*****
دو ساعت ...دو فاکینگ ساعت طول کشید تا اون پنچری چرخ لعنتی رو بگیره و تمام مدت بارون با بیرحمی به صورتش میکوبید و خیسش میکرد .
وقتی کارش تموم شد و توی ماشین نشست . نگاهی به کفشای مشکی و براقش انداخت که حالا گلی و کثیف شده بودند، لرزی بدنشو گرفت . شک نداشت که سرما خورده بود...
خودشو توی آیینه نگاه کرد ، دست گلیش رو به صورتش مالیده بود و موها و سرش تماما کثیف شده بود ...
وقتی به خونه میرسید ، اولین کاری که باید میکرد رفتن به حمام و گرفتن دوش آب گرم بود ...قطعا همین بود ...
به سمت خونه پیچید و وارد خیابونشون شد .
همهمه جلوی خونه توجهشو جلب کرد .
رنگ آبی و قرمز ...ماشین های پلیس ...هجوم مردمی که با چتر اونجا تجمع کرده بودند و آمبولانس ...اول فکر کرد شاید مشکلی برای یکی از همسایه ها پیش آمده باشه اما وقتی اونا رو جلوی خونه خودشون دید ، بیشتر متعجب شد ...
با خودش گفت : پلیس اینجا چیکار میکنه ؟
وقتی از ماشین پیاده شد شکش به یقین تبدیل شد .
دیگه توجهی به خیس شدنش نداشت ، افراد جلوی خونشونو کنار زد و راهشو باز میکرد ، بعضی هاشونو میشناخت ، همسایه های فضولی که فقط دنبال سوژه ای برای بحث میگشتند ، پچ پچ میکردند و زیر نگاهشون ذوب میشد .
بعضی از اونها گوشی هاشونو روشن کرده بودند و از صحنه مقابلشون فیلم میگرفتند تا این واقعه رو ثبت کنند ...
وقتی جلوتر رفت ، متوجه پارچه زرد دور خونشون شد و چیزی رو دید که همیشه درحال دیدن و گذشتن ازش بود اما در این مورد خاص دیدنش اون هم جلوی در خونه مردی که دوستش داشت خیلی فرق میکرد ...
با چیزی که دید ، تمام بدنش یخ زد و لرزی توی ستون فقراتش احساس کرد و از همه بدتر سرش بود که به طرز خیلی بدی گیج می رفت و حالت تهوعش هر لحظه بیشتر بیشتر میشد....
برانکاردی که یک پارچه سفید روش کشیده شده بود ، روی زمین زیر بارون بود ...
و این فقط یه معنی میده ؟ یک جسد ...
این امکان نداره ...
همه اطرافش تاریک شده بود و هیچی نمیدید ، جز اون پارچه سفید ...
قدم های آخرشو به سختی برداشت ، انگار که توی سیمان خیس راه میرفت ...
زیر بارون ، توی زمین گلی زانو زد ، دست لرزونشو به سمت پارچه خیس دراز کرد ، چشماشو که هاله ای از اشک اونا رو گرفته بود ، رو بست و وقتی پارچه خیس با با پوستش تماس پیدا کرد ، دوباره لرزید و وقتی برش داشت ، چشمای اشک آلودش رو به آرومی باز کرد و تنها چیزی که دید ، این بود که اون (تونی ) نبود ...تونیش نبود ...
نفس حبس کردشو آزاد کرد ، قطره اشکی از چشماش روی گونش افتاد ، صدای ضربان قلبش رو توی سرش میشنید...
با دست مردی که بازوشو کشید و بلندش کرد به خودش آمد : چیکار میکنی آقا؟نباید وارد بشی.
با پشت دستش صورت اشک آلودش و بارونیشو پاک کرد و به آرومی زمزمه کرد ؛ من...
-آقا هشدار میدم ، شما نمیتونید وارد صحنه جرم بشید ، باید همین الان خارج بشید.
اما مرد بعد از لحظاتی توی چهره بهت زدش خیره موند و از موضعش پایین آمد و گفت :صبر کن ببینم شما اندرو استیون راجرز نیستید؟همون دادستان معروف؟
همانطور که با چشماش دنبال تونی بود به سختی خودشو جمع کرد و گفت : چرا خودمم ...تونی کجاست؟
مرد سر تا پاشو نگاه کرد و بعد با تردید گفت : چند لحظه همینجا صبر کنید.
به سمت هجوم پلیس ها رفت و با مردی که تقریبا مسن تر بود و موهای جوگندمیش از زیر کلاه کپش پیدا بود،گفت و گو کرد و
با دست بهش اشاره کرد ، استیو به شدت زیر نگاهشون احساس درموندگی میکرد .
وقتی دوتاشون به سمتش آمدند ، مرد مسن اشاره کرد که نزدیک تر بیاد .
وقتی استیو با پاهای لرزونش جلو تر رفت ، مرد پرسید : شما آقای استارک رو میشناسید؟
استیو لبهاشو باز کرد، هنوزم توی شوک قرار داشت اما به هر سختی بود کلمات رو کنار هم قرار داد : من...نامزدشم.
مرد بدون هیچ حرفی برگشت و گفت : پس همراه من بیاید.
همینطور که سعی میکرد قدم هاشو بلند تر برداره تا به مرد برسه بالاخره جرئتشو جمع کرد و پرسید : اینجا چه اتفاقی افتاده؟چه اتفاقی برای تونی افتاده ؟
مرد چیزی نگفت و استیو ترجیح داد سکوت کنه ، این کار راحتتر از حرف زدن به نظر میرسید . پس دنبالش رفت تا شاید جواب سوالاتشو بگیره، استیو این قسمت خونه رو میشناخت اما یکبار بیشتر با تونی برای عوض کردن خاک گل های توی باغچه اینجا نیومده بود ، اونها داشتند به سمت حیاط پشتی میرفتند .
+صبر کنید اون تون...
با دیدن تونی که دست خونیشون گرفته بود و پتوی مشکی روی دوشش بود ، صداش کرد : تونی ...
از مرد جلو زد و بدون در نظر گرفتن سرگیجه ای که هر لحظه بیشتر میشد به سمتش دوید ، بی توجه به گل و لای و بارون ( جلوی پله ها ) رو به روش زانو زد و دستشو به گونش کشید و نگاهش به زخم دستش افتاد ، خون تمام آستین لباسشو و دست دیگشو پر کرده بود : خدای من تونی...خوبی؟چی شده ؟؟دستت ؟؟
تونی سرشو بالا گرفت و نگاهی بهش انداخت ، اون میتونست افکاری که توی ذهن استیو بود رو توی چهرش بخونه و این اصلا چیز خوبی به نظر نمیرسید و دوباره سرشو پایین انداخت و به یک نقطه نامعلوم خیره شد .
نگاهی به پلیسی که نگاهشون میکرد انداخت و گفت : دستش؟
مردی با تجهیزات پزشکی و لباس کادر درمان به سمتشون آمد و گفت : آقا برید کنار تا وضعیتشونو چک کنم.
وقتی کنار رفت و مرد دستشو روی لباس خونی تونی گذاشت و در عرض چند ثانیه کف دست دستکش پوشیدش از خون پر شد .
با صدایی که نگرانی توی اون موج میزد ، پرسید : خدای من تیر خورده؟
مرد گفت : بله ، آروم باشید لطفا.
چشماش دوباره اشک آلود شده بود و سعی داشت نفسشو کنترل و سرگیجشو نادیده بگیره .حالا که تونی رو سالم دیده بود ، کمی آرامش گرفته بود اما وضعیتش نگرانش میکرد ...
دردی توی صورت در هم رفته و اخم آلودش احساس میکرد دردی که نمیدونست از ترسه یا خشم،شایدم درد بازوش ...
موهای مشکیش عملا در هم رفته بود و چشماشو محکم بسته بود و مرد لباسشو با قیچی پاره کرد ، استیو میتونست هجوم خون روی زخمشو ببینه .
وقتی مرد زخمشو ضد عفونی کرد ، تونی هیسه ای از درد کشید و استیو طاقت نیاورد و روشو برگردوند و دستشو روی زانوش گذاشت و نتونست جلوی گریشو بگیره...
تونی با درد توی صداش اسمشو صدا کرد : من خوبم استیو ...بهم نگاه کن ...من خوبم...
استیو برگشت اما چشماش قرمز بود و توان حرف زدنشو از دست داد .
مرد رو به استیو گفت : خون زیادی ازشون رفته باید بیمارستان بریم ...
استیو با پشت دستش اشک هاشو پاک کرد و گفت : من میارمش .
نگاهی به تونی کرد و در حالی که بغضشو قورت میداد دستشو به سمتش دراز کرد و صورتش رو گرفت و بوسه کوتاهی رو لبهاش نشوند ، لمسی گذرا اما گرم و عاشقانه ...
بغضشو قورت داد و در حالی که سعی داشت خودشو کنترل کنه ، گفت : میتونی چند قدم راه بیای ؟
تونی به چشمای آبیش نگاه کرد و سرشو تکون داد .
و وقتی دستشو روی کمرش گذاشت و تونی رو به خودش چسبوند تا از حضورش آرامش بگیره و کمکش کرد تا راه بیاد ، هیچ حرفی لازم نبود تا تونی بدونه یکی رو داره که همیشه پشتشه ... تونی سرشو با بیحالی روی شونش گذاشت و کمی بعد با کمک استیو روی برانکارد خوابید .
استیو توی آمبولانس کنارش نشست و همانطور که مردی که ماسک اکسیژن رو روی صورتش میذاشت ، دست راستشو توی دستاش گرفته بود و تا قبل از اینکه چشماش رو ببنده ، استیو رو میدید که با عشق نگاهش میکنه ...
YOU ARE READING
Darker Than Sin
Fanfictionگاهی باید توی آیینه نگاه کنی ، از خود ِخودت نه چیزی که تظاهر میکنی ، بپرسی که با قلبهایی که دیگران بهت دادند چیکار کردی ؟شکوندیشون؟ یا نجاتشون دادی؟یا اصلا به خاطر نداری که چه بلایی سرشون آوردی ؟ شاید دیگران آگاهانه قلبتو نشکونده باشند اما تو آگاهان...