از خونه تونی که بیرون آمد ، خسته بود و میخواست به خونه جنسن برگرده تا کمی استراحت کنه ، که صاحب خونش باهاش تماس گرفت .اولش نمیخواست باهاش حرف بزنه اما بالاخره باید باهاش رو به رو میشد ، گوشیشو برداشت و زیر لب گفت : همین عوضی رو کم داشتم...
و بالاخره دستشو روی قبول تماس زد و جوابشو داد ؛ الان پولی ندارم که باهات تسویه کنم ...
+اشکالی نداره باکی ، فقط بیا و وسایلاتو بردار ...
باید بر خلاف میلش به خونش برمیگشت و وسایل باقی موندش رو جمع میکرد ...
باشه ای گفت و قطعش کرد ...
هر قدمی که برمیداشت ، حسی بد توی وجودش بیشتر میشد . وقتی نزدیک آپارتمان رسید ، از استرس چندمین سیگار امروزشم کشیده بود ...کلید انداخت و وارد آپارتمانش شد و از اینکه نشونی از آدمای مزخرف ساختمانش نبود نفس راحتی کشید ...پله های داغونشو بالا رفت ، به طبقه خودش رسید ...دو رو که باز کرد، به خونه خالیش نگاهش افتاد...تمام وسایلهاش جمع شده بود و یه سری جعبه گوشه سالن جا خوش کرده بود ... به سمت جعبه هایی که روی هم تلنبار شده بودند ، رفت ، در یکی جعبه ها رو باز کرد تا توی اون رو نگاه کنه که صدای باز شدن در توجهشو جلب کرد و بوی تند سیگار توی ریه هاش پیچید ....
+برگشتی خونه جیمز ...دیر کردی زودتر از اینا منتظرت بودم ...
با دیدن صاحب خونش جک ،اون حرومزاده که هر کاری ازش برمیومد ، چشماش گرد شد ، اون یه عوضی به تمام معنا بود و باکی ازش متنفر بود . وقتی اون پشت سرش در رو بست، دلش با حس ناشناخته و ترسناکی بهم ریخت و به شدت آب دهنشو قورت داد ولی سعی کرد خودشو نبازه و گفت : چه غلطی داری میکنی ؟!
جک بی توجه بهش با هر حرفی که میزد قدمی بهش نزدیک تر میشد : چرا بدهیت رو نمیدی ، باکی ؟
باکی نسبت به حرکتش قدمی به عقب برداشت یک حرکت دفاعی برای مواقعی که بتونه از پس خودش بربیاد : گفتم که فعلا پولی ندارم .
به پولای دیوید که توی دستش بود خیره شد و زیر لب گفت :عوضی .
جک :پس قضیه این پولا چیه؟
سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه و حرفی نزنه ولی نتونست ساکت بمونه : به تو هیچ ربطی نداره ...
جک :باکی دوباره نمیگم ...بدهی هاتو باید صاف کنی ...همین الان !
باکی : نمیفهمی میگم الان پولی ندارم که بهت بدم...
جک : بهتره بهت نشونت بدم که اگه حرف حساب رو گوش نکنی چی پیش میاد ؟
مرد جلوتر آمد و باکی از بوی بدش حالش بهم میخورد ...کمی عقب عقب رفت و به دیوار گچی پشت سرش برخورد کرد ، دوست نداشت دوباره با این عوضی درگیر بشه ولی وقتی پاشو اینجا گذاشته بود، یعنی میشد و نتیجه اش چیزی جز دعوا نبود ...مرد یقه باکی رو گرفت باکی تقلا کرد تا از یقشو رها کنه
جک گفت : گفتم پولمو بده لعنتی !
باکی غرید : منم گفتم ندارم ...
همون وقت بود که سیلی محکمش توی صورتش خورد
گوشش سوت کشید و یه طرف صورتش بی حس شد ، وقتی گیج و منگ نگاهش میکرد حتی برای ثانیه ای صدای فریاد جک رو نمیشنید ...
در با شدت باز شد و جک ولش کرد و باکی از پشت سر برادرش رو دید ...
جنسن توی چارچوب در ایستاده بود ، نفس نفس میزد
باکی حتی نمیدونست اون از کجا فهمیده که اینجاست ...نگاهش اول به جک و بعد به باکی افتاد و وقتی وضعیتشونو دید ، خشم جلوی چشماشو گرفت و گفت : اینجا چه خبره؟!
جک : به تو ربطی نداره!برو بیرون ...
جنسن : هر چیزی به برادرم مربوطه به منم هست .
جک به باکی اشاره کرد و گفت : پس تو برادر این آشغالی ؟
جنسن با خشم غرید: خفه شو عوضی !
جنسن نگاهش به سمت چپ صورت باکی که قرمز شده بود افتاد و دیگه طاقت نیاورد و جک رو گرفت و مشت محکمی حواله صورتش کرد ...باکی مات و مبهوت نگاهشون میکرد ، حتی فرصت فکر کردن هم پیدا نکرده بود تا وضعیت رو بسنجه که جنسن مشت دوم رو توی صورت جک زد ، شدت مشتش به حدی بود که جک روی زمین افتاد ...
دستای جنسن از استرس زیاد میلرزید و باکی میدونست که چه قدر ترسیده و میدونست برای اون هر کاری میکنه هرکاری ...درد صورتشو فراموش کرد و خودشو کنار برادرش رسوند و دستشو با احتیاط روی شونش گذاشت و صداش کرد : جنسن ...
اما جنسن که از خشم سرخ شده بود ، حتی نگاهشم نکرد انگار که صداشو نشنیده باشه و قلب باکی از اینکه نادیدش گرفت فشرده شد ...بالاخره جنسن با هر سختی بود، مقداری پول از توی کیف پولش بیرون کشید و توی صورتش پرت کرد و داد زد : اینا بیشتر از حقتم هست ، توی حرومزاده جرئت داری فقط یکبار دیگه دور و بر برادرم پیدات بشه، اونوقت ببین چیکارت میکنم ...
بعد بدون اینکه به باکی نگاه کنه با اخم گفت : جمع کن بریم جیمز !زود!
****
خیابون سرد بود و باکی با جعبه سنگینی که توی دستش بود ، دنبال قدم های تند جنسن میدوید ...
دستاش از سرما و سنگینی جعبه بی حس شده بود ...
از وقتی از خونش بیرون زده بودند ، جنسن یک کلام هم باهاش حرف نزده بود ، عملا نادیدش میگرفت ...
بالاخره صبرش لبریز شد و ایستاد جعبه رو روی زمین گذاشت و بلند گفت تا جنسن بایسته و صداشو بشنوه : جنسن...چرا حرف نمیزنی ؟ چرا نمیگی ازم متنفری؟ چرا نمیگی همش دردسرم ...
وقتی جنسن برگشت و بر خلاف فکر باکی ، توی نگاهش غم عظیمی دیده میشد که باعث شد ساکت بشه ، بین راه هر از چندی دماغشو بالا میکشید و قبل از اینکه صورت اشک آلودشو ببینه فکر میکرد تمام اینا به خاطر سرمای هواست ...
جای انگشتای جک روی صورت برادرش جا خوش کرده بود
جنسن جلو آمد و نوازش وار دستاشو روی رد قرمز کشید
زمزمه کرد : نیستی باکی ...
و با دردی گفت : رد دستای اون عوضی روی صورتت مونده باک...
باکی دست جنسن رو گرفت و گفت : خواهش میکنم نذار زندگیتونو نابود کنم ...بذار برم تا بیشتر از این اذیتت نکنم ...شرمندمت نکنم ...
جنسن غرید ؛ نه!...اگه بری اذیتم میکنی ، میفهمی باک ؟ نبود تو منو اذیت میکنه ...
باکی بغض کرد ، هیچ کس اونطور پشتش نایستاده بود ...
جنسن همیشه کاری میکرد که بدونه تنها نیست ...همیشه هواشو داشت ، حتی وقتی باکی توی حال خودش نبود و مثل همیشه اون بود که اینجا کنارش بود، نه هیچ کس دیگه ای ...
باکی به سرعت برادرشو محکم بغل کرد و میان اشک هاش گفت : ممنونم جنسن ، ممنونم که هستی ...
جنسن اجازه داد خودشو خالی کنه ، آغوششو محکم تر کرد تا برادرش آروم بشه و بعد از دقایقی که حس کرد دیگه گریه نمیکنه ، دستشو به پشتش کشید و ازش جدا شد و گفت : آروم باش باکی من اینجام...جعبه رو بردار بریم که خیلی سرده...فکر کنم مجبوریم تاکسی بگیریم والا تا شب هم خونه نمیرسیم ...
باکی دماغشو بالا کشید و خندید .کاری که گفته بود رو انجام داد و دنبال جنسن به سمت خیابون رفتند و جنسن تاکسی گرفت ...
****
توی تاکسی نشسته بودند که باکی پرسید : راستی ، چطوری فهمیدی اونجام ...؟
+دنیلا بهم زنگ زد و وقتی فهمیدم از شرکت خونه نرفتی حسابی نگرانت شدم ، به محل کارت سر زدم و گفتن با تونی رفتی ، بعد فکر کردم شاید توی اون آپارتمان باشی ...که درست حدس زدم ...
-همیشه درست حدس میزنی جنسن...
+تو با تونی رفته بودی خونش ؟
-اره خودم رسوندمش ، حالش خیلی بد بود ...
+چرا ؟ چی شده بود ؟
-نمیدونم ولی قرار شد بهتر بشه باهام حرف بزنه ..
+باکی ؟
-چیه ؟
+هیچی ...
جنسن چیزی نگفت اما به خیلی چیزها فکر میکرد ، به رفتار های متفاوت و جدیدی که از باکی میدید ، عجیب بود ولی احساس خوبی داشت ...
برادرش رو به بهبود بود ، هم جسمی و مهم تر از اون روحی..
جنسن چونه باکی رو گرفت و به سمت چپ صورتش نگاهی انداخت : یه فکری هم باید به حال کبودی گوشه صورتت کنم ...(با خنده گفت ) : والا دنیلا جفتمونو میکشه ...
YOU ARE READING
Darker Than Sin
Fanfictionگاهی باید توی آیینه نگاه کنی ، از خود ِخودت نه چیزی که تظاهر میکنی ، بپرسی که با قلبهایی که دیگران بهت دادند چیکار کردی ؟شکوندیشون؟ یا نجاتشون دادی؟یا اصلا به خاطر نداری که چه بلایی سرشون آوردی ؟ شاید دیگران آگاهانه قلبتو نشکونده باشند اما تو آگاهان...