Chpater 12

53 6 0
                                    

همه چیز برای باکی بارنز از اون شبی که تصمیم گرفت به زندگیش یه تغییر اساسی بده ، عوض شد .بعد از تماسش با تونی به خواب عمیقی که سالها ازش محروم بود ، فرو رفت و وقتی چشماشو باز کرد ، احساس بهتری نسبت به خودش داشت . از تخت خوابش دلکند ، یه دوش سریع گرفت .وقتی خودشو خشک کرد ، نگاهش به صورت اصلاح نکردش افتاد ، دستی به صورتش کشید ، فعلا بیخیال اصلاح صورتش شد .یکی از پیراهن های جنسن رو پوشید ، درست اندازش بود و تیرگی تتو های بدنشو پنهان میکرد ،شلوار جینی روی باکسرش پوشید اما با وجود حمام سرحال نشده بود و هنوزم خوابش میومد و میان بستن دکمه هاش چند باری خمیازه کشید .درحالی که چشمشو با مشتش میمالید از اتاق بیرون آمد ، جنسن ازش جلو زد و با یه صبح بخیر از کنارش گذشت ...بوی شامپوی جنسن توی کل مسیری که ازش رد شده بود پیچید .وارد سالن شد و نگاهش به جنسن و دنیلا افتاد که توی خونه که هر کدوم مشغول کاری بودند و خودشو روی مبل انداخت و مجله ای که روی میز کنار کیف جنسن بود رو برداشت مجله در مورد نوزادان بود .
مجله رو توی دستش گرفت و با بی حوصلگی صفحاتشو ورق میزد به عکساش خیره شده بود اما تمام فکرش این بود که چطوری حرفاشو کنار هم بچینه و چیزی که میخواد رو به جنسن بگه.
جنسن ساعتی میشد که از شیفت شب توی بیمارستان برگشته بود وقتی شب رسید صداشو شنیده بود .
معلوم بود دوش گرفته  و لباس های تمیزی پوشیده بود و توی آشپزخونه درحال پختن صبحانه بود . پشت گاز ایستاده بود و مدام چیزی رو توی قابلمه تفت میداد از بوی آشناش متوجه شد که پنکیکه ...چه قدر آشنا ...
کاری که همیشه مادرش صبحا میکرد ...
از یادآوری اون روزاش لبهاشو گزید ...
سرشو گردوند و دنیلا رو دید .دنیلا پشت لپتابش نشسته بود و هر از چندی از روی صندلی بلند میشد و به سمت آشپزخونه میرفت و ناخنکی به صبحانش میزد.باکی بهش حق میداد بوی خوش اون پینکیک ها توی خونه پخش شده بود .
یاد اون روزها افتاد و خودشو رو دید که روی پیشخوان نشسته و پاهاشو تکون میده .مادرش با لبخند سس شکلات رو روی پنکیک هاش میریزه و ظرفشو به دستش میده .
میتونه توی نور آفتابی که توی آشپزخونه افتاده صورت زیباشو بهتر ببینه .سایه مژه های بلندش روی صورتش افتاده بود . دستشو روی صورتش کشید سرشو بالا گرفت میتونست انعکاس چشماشو توی چشمای مادرش ببینه...اشک توی چشماش حلقه زده بود زمزمه های : متاسفم ...رو میتونست زیر لبهاش بشنوه ، چشمای اشک آلودشو با دستش گرفت و اونو با بهت تنها گذاشت...
با صدای جنسن به واقعیت برمیگرده ...
+باکی...باکی ؟
با گیجی نگاهش میکنه: چیه؟
+حالت خوبه ؟
-خوبم
+بیا از این پنکیک ها بخور ...
به سختی خودشو مجاب میکنه که کنارشون بنشینه .
لبخند بزنه و تظاهر کنه که از این وضعیت خوشحاله ...
یه دستشو زیر چونش گذاشت و با چنگال توی دست راستش با پنکیک توی طرفش بازی میکرد .
دنیلا : باکی دوست نداری؟
برگشت به صورت دنیلا خیره شد دنبال کلمات میگشت و گفت : اممم ...دوست دارم...فقط میل ندارم...
جنسن با ناباوری بهش خیره شد : تو که عاشق پنکیک بودی یادمه که هیچ وقت دست رد بهش نمیزدی
به سردی گفت : خیلی وقته که همه چیز عوض شده ...
وقتی سکوتشون رو دید سرشو تکون داد و گفت : معذرت میخوام ...ذهنم خیلی درگیره ، من امروز عصر قراره اون وکیله رو ببینم .
جنسن پنکیک دیگه ای برای دنیلا گذاشت و پرسید :منظورت از اون وکیله ، تونی استارکه؟
-اره ، اره خودشه .
+خیلی خوشحالم که میخوای این کار رو بکنی .
کمی فکر کرد و گفت : صبر کن باکی ، ببینم تو میخوای همین شکلی به دیدنش بری؟
با گیجی پرسید : چه شکلی؟
+با همین لباسا؟
-میتونم برم خونه و لباسای دیگه ای بردارم ...
+کت شلوار داری؟
-فکر نکنم نه...چطور ؟
+صبر کن میریم خرید
-چی ؟
+دنیلا بعد از صبحانه آماده شو میریم خرید .
-تو مگه شیفت نبودی پس خسته ای .
جنسن لبخندی شیرین بهش زد و گفت : خسته نیستم باکی جدی میگم .
*****
چند ساعت بعد توی اتاق پرو یکی از لباس فروشی توی پاساژ ها بود.کت سرمه ای رنگ که به زیبایی توی تنش نشسته بود رو روی پیراهن سفید رنگش پوشید و از اتاق پرو بیرون آمد.
از دنیلا و جنسن که روی صندلی نشسته و بهش خیره شده بودند پرسید : چطوره؟ (بعد با غر زدن ادامه داد ) : خواهش میکنم ...من خیلی خسته شدم ، این چندمین فروشگاهی که آمدیم...
جنسن بلند شد و جلوش ایستاد سرتاپاشو برنداز کرد سرشونه های کت رو چک کرد و گفت : فوق العادست باک
خیلی بهت میاد ...
+جدی؟
-اره خودتو توی آیینه ببین
برگشت و خودشو نگاه کرد، از آخرین روزی که کت و شلوار پوشیده بود زمان زیادی میگذشت ، پیراهنش با رنگ چشماش ست شده بود .هر طوری بود لبخندی زد .
نگاهی به برچست قیمت روی آستینش بود ، انداخت .
-راستش جنسن من نمیتونم اینو بگیرم خیلی گرونه
+نمیخواد نگران قیمتش باشی ، این یه هدیست باکی ...
***
چند دقیقه بعد همراه جنسن و دنیلا توی تاکسی نشسته بود و به سمت دفتر تونی میرفتند از پنجره به بیرون خیره شد .استرس داشت و دستای عرق کردشو به هم مالید تا کمی آروم بشه . وقتی به ساختمان دفترشون رسید ازشون خداحافظی کرد ، دنیلا با مهربانی بازوشو فشرد و براش آرزوی موفقیت کرد.جنسن هم همراهش پیاده شد و بغلش کرد ، گرمای تنش رو احساس کرد . چشماشو بست تا این حس استرسشو کم کنه و گفت : برات خیلی خوشحالم ، موفق باشی برادر کوچیکه.
لبخندی زد و در سوار تاکسی رو باز کرد و قبل از رفتن نگاه گرمی بهش انداخت .
چند لحظه محو رفتنشون شد و از بین آدما گذشت و وارد ساختمان شد.
ساختمان درست در مرکز شهر قرار داشت یکی از شیک ترین ساختمان هایی بود که به چشم دیده بود .وارد ساختمان شد و از نگاهبانی محل دفتر تونی استارک رو پرسید ولی اینقدر ساختمان شلوغ و پیچ در پیج بود که فکر میکرد هرگز به اون طبقه نمیرسه ...از پله های فرعی بالا رفت و باعث شد از راهرو پشتی ساختمان بره از هر کسی راهشو میپرسید
وقتی دیگه خسته شد با کلافگی دستشو توی موهاش کرد و بهمشون ریخت  و زیر لب گفت: لعنت بهش عالی شد ، همون روز اول گند زدم !
*****
تونی پلکای خستشو مالید تا از سوزشش دردناکش کم کنه ، نگاهی به ساعتش انداخت ، هشت ساعتی میشد که از این اتاق خارج نشده بود گاهی اینقدر محو کارش میشد که ساعتها بدون خستگی توی دفترش میموند و کار میکرد.
از روی صندلی چرمیش بلند شد و قوسی به کمرش داد
نگاهی به ساعت مچی توی دستش انداخت
و زمزمه کرد : دیر کردی پسر...
تقریبا نیم ساعت از زمان قرارشون گذشته بود و هنوز نرسیده بود .به شدت خسته و سردردش در حال شکل گرفتن بود ، پس بیخیال آمدن باکی شد ، کتشو پوشید و کیف سامسونتشو توی دستش گرفت و از توی دفتر بیرون زد . راهرو طولانی رو به سمت آسانسور رفت که صدای نفس نفس زدنی رو از پشت سرش شنید
+آقای استارک...صبر کنید
برگشت و با اون پسر چشم آبی مواجه شد توی اون کت و شلوار سرمه ای براندازش کرد . نفس نفس میزد انگار که کل راه رو دویده باشه ...
باکی یه دستشو توی موهاش کرد و دست دیگشو به کمرش گرفت و گفت : من برای ...
+میدونم باکی درسته ؟ منتظرت بودم ، فکر کردم نمیای
-متاسفم ... نیم ساعته دارم توی این ساختمان دور خودم میچرخم.
+خیلی خوب...تاخیرتو در نظر نمیگیرم ، همراهم بیا ...
پشت سرش دنبالش رفت و از کنار دفتر ها گذشتند و دوباره همون عطر لعنتی تلخش به مشامش خورد ....
ثانیه بعد جلوی دفتر آخر راهرو ، تونی کلید انداخت و در دفترشو باز کرد .چراغ ها رو روشن کرد ...
دفتر شیکی بود که به خوبی دیزاین شده بود ، پنجره قدی رو به روی میز قرار داشت .
تونی از میز گذشت و در دوم رو هم باز کرد ، کیفشو روی میز گذاشت و پشت میز نشست
+خب بشین ...
باکی محو تماشای اتاق تونی شده بود یه کتابخونه شیک چوبی در دار گوشه اتاق چشمشو گرفته بود .کتابها با دقت کنار هم چیده شده بودند، بعد نگاهش به پنجره بزرگ اتاق تونی که پشت میزش بود افتاد ، قطعا از اونجا تمام خیابان مقابل دیده میشد .
بعد نگاهش درست به بار کوچیک کنار میز تونی افتاد
نفسشو حبس کرد و به خودش گفت : (باکی ...چیزی نیست یه بار کوچیک ...ممکنه توی دفتر هر کی باشه ...تو قرار نیست توی این اتاق باشی ...تو به جنسن قول دادی...)
با صدای تونی نگاهش رو از بار گرفت و با تمام توانش به صورت تونی خیره شد : خب چه کار هایی بلدی باکی ؟
دست خیس از عرقشو مشت کرد و به سختی گفت : راستش ...من بارترندر بودم ...
+میدونم ...به جز اون چی بلدی ؟
حرفی نزد و فقط سرشو به راست و چپ تکون داد .
+هیچی ؟؟ خب ، توی دانشگاه چی خوندی؟
تونی همانطور که میپرسید ، چیزهایی توی دفترش یادداشت میکرد و بهش نگاه نمیکرد .
-پزشکی
+واقعا؟؟
-اره دو سال و بعد ولش کردم ...
+چرا ادامش ندادی؟
-امم ... میشه نگم؟
تونی خودکارشو روی میز گذاشت و سرشو بالا گرفت و نگاهش کرد : ببین باکی من یه وکیلم ...شغلم ایجاب‌ میکنه که از آدما بیشتر بدونم... اما در مورد ما این صدق نمیکنه ، تو قراره دستیار من باشی پس باید بتونم بهت اعتماد داشته باشم ...هر دوتامون بتونیم ، مگه نه؟
باکی سرشو تکون داد و حرفشو کاملا قبول داشت ، به سختی دهنشو باز کرد و آب دهنشو قورت داد و توی چشماش نگاه کرد ، سپس گفت : اعتیاد به الکل ...
تونی با صبوری بهش فرصت داد تا به راحتی حرفشو بزنه .
-من یه مدت بستری شدم ...توی کمپ و بعد درسمو دیگه ادامه ندادم ...
به چشماش خیره شد تا واکنشش رو ببینه .
+خیلی خوب ...ممنونم که بهم اعتماد کردی و گفتی ، باکی بلند شو و لطفا همراه من بیا.
باکی متعجب تونی رو دید که از پشت صندلیش بلند شد
اون قضاوتش نکرد ؟ حتی نگاهشم نسبت بهش تغییر نکرد
مثل آدمای دیگه که با تعجب و طوری نگاهش میکردند مثل اینکه بیماری مسری داشته باشه ازش دوری میکردند اما اون ...طوری رفتار کرد که انگار اصلا چیز مهمی نگفته باشه ...
باکی بلند شد و دنبالش رفت ...حالا سرشو بالا گرفت و میتونست موهای خرمایی رنگشو از پشت سرش ببینه .
به سمت میز بیرون دفتر رفت و بهش اشاره کرد که جلو بیاد
و بنشینه...معذب بود و خیلی سخت صندلی رو کنار کشید و روی اون نشست
-لبتاب رو روشن کن .
دقایق کش آمدند سرشو حتی بالا نمیگرفت تا تونی رو نبینه
با پاش روی زمین ضرب میزد ...
وقتی صدای دینگی کرد و روشن شد ، تونی کنارش روی میز دولا شد و میتونست عطرشو از نزدیک احساس کنه ، اون مرد کنار سرش خم شده بود اما حالا دیگه به نظرش عطرش سردرد آور نبود ...حتما حس اون روزش  به خاطر الکل توی خونش بود ...ذهنشو متمرکز کارش کرد و تونی با صبوری کاری که باید میکرد رو بهش یاد داد.کار راحتی به نظر میومد ، با کمی دقت تونست و انجامش داد .
+خب تموم شد همین بود باکی ...میخوام این فرصت رو بهت بدم ...تو استخدامی باکیدر مورد حقوقت هم ماهی ۵۰۰ دلار چطوره؟
-واقعا ؟؟این خیلی زیاده ...ممنونم ...
+از من تشکر نکن ...کشوی میز رو باز کرد و کیلد ها رو بیرو کشید و به سمتش گرفت : اینم کلید دفتر ... و اون یکی هم کلید اون اتاقه .
تعجب باکی رو دید ادامه داد : برای مواقعی که نتونم بیام و چیزی از مدارک ها بخوام .
نگاهش به در اتاق تونی افتاد و یاد بار کوچیکه کنار میزش افتاد سر جاش لرزید و با صورت نگرانی به تونی خیره شد و گفت : میشه ...میشه این کلید رو بهم ندی؟؟
+باکی من بهت اعتماد دارم ... یه اعتماد دو طرفه یادت نرفته ؟
-من راستش ...
تونی سرشو تکون داد و دستشو روی شونش گذاشت: میدونم تو از پسش برآمدی ، قدم های اولتو برداشتی در غیر این صورت اینجا نبودی ...
لبخندی بهش زد که ته دلشو گرم کرد .
یه آدم بهش اعتماد داشت که سر کمد مشروب ها نمیره حتی با وجودی که دلیل اعتیادشو میدونست ...

Darker Than Sin Where stories live. Discover now