چیکار کرده بود که تمام بدنش در حال لرزیدن بود؟؟
حتی یادش نمیومد ، اینجا چیکار میکنه...
اما وقتی با وجود سردرد و دستای لرزونش اون کاغذ لعنتی رو امضا کرد ، سرشو بالا گرفت و چشماش به اون مرد وکیل افتاد که با غرور بیرون از پنجره رو نگاه میکرد .خودکار با صدای محکمی روی میز پرت کرد و بلند شد ، برای اینکه تعادلشو حفظ کنه گوشه میز رو گرفت .
تا صداشو شنید به زمان حالش برگشت و از کنار تونی و اون عطر لعنتیش که باعث سردرد بیشترش میشد گذشت ...
جنسن رو انتهای راهرو دید ...
ملاقات با برادرش از چیزی که فکر میکرد خیلی سخت تر بود .
قلبش مثل پتک توی سینش در حال کوبش بود ، در حالی که دستاشو مشت کرده و عضلات بدنش منقبض شده بود.
از زمانی که جنسن رو انتهای راهرو دید فقط بهش خیره موند .
جنسن مثل همیشه نبود ، خستگی از وجودش میبارید و توی این چند سال تارهای سفیدی لا به لای موهای پر پشت و تیرش دیده میشد ولی توی اون کت قهوه ای که روی پیراهن سبز تیرش که به خوبی با چشماش ست شده بود جذاب به نظر میرسید .ناخودآگاه لبخندی گوشه لبش نشست ...
باکی به خوبی میتونست نگاه خیره اون مرد وکیل رو اول روی خودش ، بعد هم روی برادرش احساس کنه ...
برگشت و چشم غره ای به نگاه خیرش رفت ...
مرد که انگار اصلا براش اهمیتی نداشته باشه، سرشو تکون داد و دوباره توی اتاق برگشت ...
جنسن همیشه همین بود ...با اون نگاه گیراش همیشه آدما رو به سمت خودش جذب میکرد ،وقتی وارد جمعی میشد همه توجه ها به سمتش برمیگشت .
این چیزی بود که هیچ وقت در مورد خودش حس نکرد ...
وقتی نگاه گیجش به باکی افتاد ، لبهاشو روی هم گذاشت و نفس های تندی کشید، به سمت باکی قدم برداشت و ثانیه های بعد رو به روش ایستاده بود ...
باکی نفس عمیقی کشید و بغضی توی سینش بود رو قورت داد . سعی کرد ذهنشو آروم کنه ، دستای لرزونشو که ناشی از وجود الکل توی خونش بود رو مشت کرد و توی جیبش فرو برد
با دیدن صورت برادرش حس دلتنگی عجیبی توی خودش احساس کرد ، وقتی دستای جنسن بالا آمد ، چشماشو محکم بست و آمادگی هر چیزی رو داشت ...
اما وقتی گرمای دستشو روی گونش احساس کرد ، چشماشو باز کرد ، چشمای سبز جنسن رو هاله ای از اشک پوشانده بود ...
از چیزی که میدید ، تعجب کرد ...حتی فکرشم نمیکرد ...
جنسن با صدایی که بغض توی اون موج میزد و کمی میلرزید با خنده ی دردناکی گفت : دلم برات تنگ شده بچه !
دستشو پشت کمرش انداخت و برادرنه بغلش کرد .
گرمای بدنشو حس کرد ، چشماشو محکم بست ، انگار که دوباره بچه شده بود و از ترس توی آغوش امنش خودشو پنهان کرده بود...اما وقتی خواست دستاشو بالا بیاره ...
نتونست جواب آغوش گرمشو بده ...
کمی بعد جنسن بود که ازش جدا شد .
ملتسمانه نگاهش کرد و زمزمه کرد :من دیگه بچه نیستم .
جنسن با پشت دستش اشک گوشه چشمشو پاک کرد و وقتی خواست دوباره بهش نزدیک بشه نتونست ...باکی راست میگفت دیگه هیچ نشونی از اون پسر بچه توی وجودش دیده نمیشد ...نمیدونست به خاطر نگاه باکی یا طرز ایستادنش عقب کشید و مثل گذشته هاشون گردنشو نگرفت و دستشو توی موهای برادر کوچولوش کنه ...اره برادر کوچولوش اما مردی که مقابلش ایستاده بود هیچ نشونی از اون پسر بچه ای که میشناخت نداشت...
جنسن غرق در افکارش چشماش به برادرش بود که چند وقتی میشد از دیدنش محروم بود ...سرتا پاشو برنداز کرد و از اینکه بوی تند سیگار روی تنش نشسته بود ، اخمی باعث گره بین ابروهاش شده بود ...جنسن به خودش جرئت داد ، دستشو دراز کرد تا گونه برادرشو لمس کنه ...گود رفتگی های گوشه چشمش ، اون نگاه غمگینش قلبشو به درد میاورد ...
دهنشو باز کرد و چیزی رو که میدید به طور سوالی به زبون آورد : باکی ...چه بلایی سر خودت آوردی ؟ تو ...تو دوباره شروع کردی ؟
جوابی نداد اما جنسن که با تمام حالاتش آشنا بود ، جوابشو گرفت ...این طرز نگاهشو خیلی خوب از بر بود ...باکی براش حکم یه کتاب باز رو داشت ... خط به خطشو از حفظ بود ...
چه اشک هایی که توی لحظه به لحظه اش ریخته بود ...اشکهایی که یا نبود که ببینه ، یا چشماشو روی اونا بسته بود ...
جنسن دستشو روی شونه برادرش گذاشت و زمزمه کرد : تو که پول میخواستی، چرا به خودم نگفتی ؟؟
باکی وقتی توی صداش ، طرز نگاهش شماتت رو دید ، شونشو از زیر دستش کنار کشید و گفت : ممنون که آمدی ولی من باید برم خونه ...
با سرعت از کنارش گذشت و دستاشو توی جیب شلوارش فرو برد و ازش دور شد ...
-صبر کن ...
صدای جنسن رو از پشت سرش شنید ولی اهمیتی نداد ...
وقتی در رو هل داد و وارد فضای بیرون شد ، سرمای هوای بارونی به صورتش خورد ...
بارون نم نم روی صورتش میریخت و میون اشک هاش گم میشد...دستاشو دور بدنش حلقه کرد تا کمی بدن یخشو گرم کنه ...میدونست فایده ای نداره چون قلبش خیلی وقت بود که یخ زده...قدم های تندی بر میداشت که صدای بلند جنسن و قدم های تندش رو از پشت سرش شنید .
-باشه باکی...مثل همیشه از مشکلاتت فرار کن .
+من حوصله بحث کردن رو ندارم
-چرا باکی؟نباید ازت توضیح بخوام؟مثل همیشه سرم به کار خودم باشه مگه نه؟
+باید برم خونه .
-خودتم خوب میدونی اونجا حتی اسمش خونه نیست ...تو با من بیا ، برای یه مدت کوتاه و بذار کمکت کنم ،خواهش میکنم.
توی خودش جمع شد و گفت : من کمک تو رو نمیخوام جنسن.
-میدونی چیه باکی تو بازم مثل اون موقع همه رو ناامید میکنی مثل کاری که با مامان کردی؟
حتی از شنیدن اسمش هم بدنش یخ زد ...سر جاش میخکوب شد توی ذهنش فکر کرد« مامان ...من همیشه ناامیدش میکردم مگه نه؟؟»
-بیا اینبار کاری کن که اون میخواست .
برگشت و توی صورت برادرش داد زد : اون چی میخواست جز اینکه از شرم خلاص بشه؟ ...من میرم و مزاحمت نمیشم...این چیزی بود که اون میخواست ...
-باکی...لطفا ...من میدونم عشقشو ته قلبت حس میکنی ... اون فقط میخواست کمکت کنه ...اون اشتباه کرد ...
با نفس های لرزون و صدایی که بغض درش موج میزد توی صورتش فریاد زد : و مثل همیشه من تاوان اشتباهاتشو دادم جنسن ، نه تو...
چشماشو بست ،چون الان به تنها چیزی که نیاز داشت آغوش مادرش بود. شاید میتونست با بوسیدن صورتش و گرمای وجودش ازش معذرت خواهی کنه ...اون فقط به خاطر اون اتفاق ازش غمگین و دلگیر بود ...هیچ وقت دلش نمیخواست از دستش بده ...ولی حالا داده بود و جنسن...تنها فردی بود که از خانوادش براش باقی مونده بود ...
جنسن هم با خشم غرید : من احمق دنیلا رو با اون وضعش تنها گذاشتم تا بیام پیش تو ...اونوقت تو..
+کدوم وضع ؟؟
جنسن دهنشو بست و سرشو کج کرد که باکی ادامه داد :جنسن جوابمو بده ، دنیلا چی شده؟
+اون بارداره و من میخواستم اینو زودتر بهت بگم اما تو هیچ وقت اون گوشی لعنتیت رو جواب نمیدی ...شایدم اهمیت نمیدی ...خدا لعنتت کنه باک ...اصلا چیزی توی این دنیا هست که برات مهم باشه؟
-چی؟
اما جنسن خلاف جهتش در حال رفتن بود و حالا باکی بود که دنبالش میکرد .
-صبر کن ...واقعا؟
نایستاد اما سرعتشو کم کرد تا باکی بهش برسه:اره و خود دنیلا خواست بیام دنبالت ...
-اون چطوره؟
+باهام بیا خونه جیمز ...هممون منتظرتیم...
خیلی وقت بود که کسی منتظرش نبود ...باکی توی ذهنش خانواده زیبای برادرشو تصور کرد...اونها خیلی قشنگ بودند و فکر اینکه برادرزاده کوچولوش قرار بود به دنیا بیاد هم اونو به وجد میاورد ولی نمیتونست ...نمیتونست جنسن و خانوادشو دوباره درگیر کنه... نمیتونست به خاطر شادی خودش ، خوشبختیشونو تباه کنه ...اونا خیلی به خاطرش عذاب کشیده بودند و این شادی حق اونا بود ، نه آدم باطل شده ای مثل خودش ...
+نمیتونم جنسن...
-میتونی و میای ...بیا تا دنیلا ببینتت...اون خیلی دلتنگته مثل من..بعدش هر جا که خواستی میتونی بری ...
کلمات آخرشو به سختی گفت و زمزمشون میکرد .چشماشو ازش گرفت و باکی فهمید که بهش دروغ میگه ، جنسن هیچ وقت نمیتونست از نگرانی هاش برای برادرش دست برداره ...یه نخ نامرئی رو همیشه بینشون احساس کرده بود .
یک ارتباط قلبی و واقعی ...
سرشو تکون داد و دنبال برادرش به راه افتاد ...
کمی بعد از پارکینگ خارج شدند و باکی فکر کرد، شاید جنسن ماشینشو بیرون از محوطه پارک کرده اما نه ...هیچ خبری از ماشین نبود ...
-ماشینت کجاست؟
+فروختمش .
نگاهشو پایین روی قدم هاش انداخت و توی فکر رفت ...چه بلایی سر برادرش آمده بود که نیاز به فروختن ماشینش بود ؟
+پس قراره پیاده بریم نه؟
-بیا باکی کمی پیاده روی کسیو نمیکشه ...
بارون شدت گرفته بود که قدم هاشونو تندتر کردند ...
خستگی از بدخوابیدن دیشب بالاخره داشت خودش نشون میداد و میون قدم هاش از جنسن جا میموند...
کمی بعد بود که ماشین مدل بالایی که باکی حتی اسمشم نمیدونست کنار پیاده رو سرعتشو کم کرد ، پنجرشو پایین کشید و دوباره اون مرد رو دید ...تونی...
_هی ...میتونم کمک کنم؟
باکی با کلافگی گفت : تو همیشه خودتو وسط میندازی نه؟
_بارون شدیدیه و پیاده رفتن اصلا گزینه خوبی نیست .
باکی ابروهاشو بالا داد ، دستشو به یقه کت برادرش گرفت و دنبال خودش کشید :بیا بریم جنسن .
جنسن در حالی که دستشو از روی یقش کنار میکشید گفت : چت شده باکی؟
+این همون وکیلست که اونجا بود ...
تونی دوباره صدا کرد : من فقط میخوام کمک کنم ...بیاین میرسونمتون ...
باکی این دفعه میخواست بهش فحش بده : لازم ...
اما جنسن جلوشو گرفت : باک ! ممنونم آقا واقعا مشکلی نیست ، میتونیم پیاده بریم .
تونی با گرمی گفت : بیاید بالا ...این مسیرمه.
باکی شونه هاشو بالا انداخت : پس من پیاده میرم .
جنسن بازوشو گرفت و کنار گوشش گفت : باکی سوار شو همین الانشم خیس آب شدی و داری میلرزی ...و اینکه خودت میدونی که چه قدر بد سرما میخوری ...و این آقا دارن بهمون لطف میکنن باک...
باکی هوفی کشید و چشماشو ازش گرفت و با اکراه در رو باز کرد ، سوار ماشین تونی استارک شد .خودشو روی صندلی عقب ولو کرد ...اولین چیزی که حواسشو پرت کرد ، بوی تند عطر سردش بود ، که دوباره توی ریه هاش پیچید و سردردشو یاد آوری کرد...ماشین لوکسش اینقدر تمییز بود که میتونست قسم بخوره همین الان از کارخونه بیرون آمده ولی اینطور نبود ...صندلی چرمش به طرز جذابی گرم و نرم بود و اگه صدای جنسن رو نمیشنید قطعا خوابش برده بود ...
جنسن قبل از به راه افتادن دستشو به سمت تونی دراز کرد : شما در مورد باکی خیلی لطف کردید و ممنونم به خاطر رسوندن ما آقای ...
تونی با لبخند گرمی جوابشو داد : تونی ...تونی صدام کنید .
+من جنسنم...برادر باکی ...
تونی از بغل جنسن نگاهی انداخت و پرسید : چشماتون؟؟یکی سبز( و بعد به باکی که از توی آیینه با اخم بهش نگاه میکرد خیره شد ) و پرسید : و اون یکی آبیه ...؟
+اره باکی چشمای مادرمونو داره و من چشمای پدرمون...
«مادرش ...چرا واقعا هی باید بهش یادآوری بشه ...دستشو دوباره محکم مشت کرد ، عصبانیت توی وجودش سرچشمه گرفت . سرش درد میکرد و معدش میسوخت ولی تنها چیزی که نیاز داشت سیگار بود ، جیبهاشو گشت ولی نبود...اون سیگار لعنتی رو برنداشته بود ...زیر لب گفت : لعنتی !
که بازم نگاه اون مرد رو به خودش جلب کرد ...به جنسن نگاه کرد که محو تماشای بیرون و افکارش بود...
پس پرسید : جنسن سیگار داری؟
+باکی ...من اخه سیگار میکشم؟
-من چه میدونم گفتم شاید داشته باشی .
تونی بین حرفشون پرید و گفت : من دارم ...اگه بخوای؟
باکی با تعجب پرسید : تو سیگارم میکشی؟
تونی : نه ، راستش ترک کردم.
+پس برای چی سیگار داری؟
تونی : که یادم نره تونستم شکستش بدم...
باکی با کنجکاوی ادامه داد : اینم از گذشته هاته؟
این بار جنسن بود که بین حرفشون میپرید : باکی سیگار رو بگیر و تمومش کن لطفا .و در آخر چشم غره ای به برادرش رفت .
-فندک ...
هنوز حرف از دهنش خارج نشده بود ، که فندک نقره ای رنگ رو به سمتش دراز کرد و دوباره از توی آیینه به چشماش خیره شد . بدون اینکه تماسی باهاش داشته باشه فندک رو از دستش گرفت و سیگارشو روشن کرد و خودشو بیشتر توی صندلی فرو برد ، طولی نکشید که عطر توی ماشین با تلخی سیگار جایگزین شد و وقتی که جنسن به سرفه افتاد ، پنجرشو باز کرد ، عطر بارون به مشامش میخورد و دود سیگار رو بیرون میفرستاد .
وقتی سیگار رو به سرعت برق و باد دود کرد ، تونی با راهنمایی جنسن اونا رو دم در خونش رسونده بود.
تونی موقع خداحافظی برگشت و کارتی رو که از توی داشبورد ماشینش برداشت به سمت باکی گرفت .
_این کارت منه ...میتونم برات یه کاری جور کنم .
باکی بدون اینکه کارتشو بگیره با سر اشاره ای به سیگارش کرد زیر لب ( ممنونی )گفت و پیاده شد و پشت سرش در رو محکم بست .
جنسن که دستپاچه شده بود گفت :من واقعا معذرت میخوام ...اون منظوری نداره ...
_اشکالی نداره درک میکنم (و کارتو رو به سمت جنسن گرفت )من برای پیدا کردن کار میتونم کمکش کنم اگه بخواین.
+ممنونم آقای تونی .
_با تونی راحترم .
+ممنونم تونی به خاطر این (کارتو بالا گرفت ) و اینکه خوشحالم از آشناییت ...
YOU ARE READING
Darker Than Sin
Fanfictionگاهی باید توی آیینه نگاه کنی ، از خود ِخودت نه چیزی که تظاهر میکنی ، بپرسی که با قلبهایی که دیگران بهت دادند چیکار کردی ؟شکوندیشون؟ یا نجاتشون دادی؟یا اصلا به خاطر نداری که چه بلایی سرشون آوردی ؟ شاید دیگران آگاهانه قلبتو نشکونده باشند اما تو آگاهان...