« ناجی »
بیبی چک رو از توی جیبش بیرون کشید و به سمت باکی گرفت . باکی اون رو ازش گرفت و توی دستش نگه داشت ، نگاهش به خطوطی افتاد، که نشون میداد، اون پدر شده ...
باور نکردنی بود ! به همین سادگی .
زندگی یه بعد جدیدی ازشو نشونش داده بود !
سلینا با هق هق گفت : من نمیتونم نگهش دارم ...متاسفم .
باکی به چشماش که از اشک پر شده بود ، خیره موند ...وضعیت سختی بینشون بود ، هیچ وقت به این شکل باهاش مواجه نشده بود .
نه میتونست ازش بگذره ، نه نادیدش بگیره ...
دهنشو باز کرد تا حرفی بزنه اما به محضی که هجوم دکترا به اتاق دیوید رو دید نفسشو حبس کرد ...
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد .شلوغی اون جمع ، تجمع دکتر ها ، صدای بوق ممتدد دستگاه ها و گریه های بی رحم سلینا، کاری با قلبش میکرد که هیچ وقت احساسش نکرده بود ، این درد بود و باکی کاملا میدونست درد چه حسی داره اما این فرق داشت ، حس تنهایی مطلق و خیانت به قلب شکستش .
این درد لعنتی رو با تمام وجودش توی قلبش احساس میکرد ، دردی که هر لحظه راه نفسشو بیشتر میبست ...
بدنش یخ زده بود و توان هیچ کاری رو نداشت
دیگه نمیکشید .دیگه صبرش تموم شده بود ...
باکی همه کار برای برگشتن کرده بود و انگار هیچ کاری توی این دنیا نکرده بود .
ترس از دست دادن زندگیش چیزی بود که نمیدونست چند بار دیگه باید باهاش مواجه میشد .
همانطور که توی خیابون ها پرسه میزد ، صداش مدام توی
گوشش میپیچید و قلبشو به درد میاورد .
جلوی یک فروشگاه رسید ، در رو هل داد و داخل شد ...
فروشگاه خلوت بود ، به جز فروشنده که با تلفن حرف میزد صدایی دیگه شنیده نمیشد ، البته اگه کوبش ممتد قلبشو نادیده میگرفت.
نگاهی سرسری انداخت و چشمش به یخچال انتهای فروشگاه افتاد، به سمتش رفت و با باز کردنش سرمای یخچال به صورتش خورد ، با دستای لرزونش از توی یخچال دو تا شیشه بزرگ شراب برداشت ، که صدای بلند برخورد بطری ها بهم توی فروشگاه خالی پخش شد .
با ترس و اضطراب بدون اینکه بدونه در حال چه کاریه
کیف پولشو از جیب پشتیش برداشت و پرداخت کرد .
زیر نگاه خیره فروشنده در حال ذوب شدن بود اما اهمیتی نداشت !
از این که بیشتر قرار نبود ، رسوا بشه ...!
*****
نگاهش به بطری خالی روی زمین افتاد و تونست موقعیت رو ارزیابی کنه ، خودشو کنار بالاترین نقطه شهر پیدا کرد ، حتی نمیدونست کی به اینجا رسیده بود اما پاهاش اونو به اینجا آورده بودند ...جایی که تمام شهر زیر پاش بود ...
جایی که حس قدرت بهش میداد اما حالا...
حسی جز پوچی مطلق نداشت ...
از باد سردی به صورتش سیلی میزد و موهاشو پیچ و تاب میداد لرزید ...نزدیک صبح بود اما هنوز خورشید طلوع نکرده بود ...
در بطری دوم رو باز کرد و یه نفس نصفشو نوشید ...
با پشت دستش لبهای خیسشو پاک کرد ...
نگاهش به چراغ هایی افتاد که یک به یک خاموش میشدند
آب دهنشو قورت داد و نصفه دیگشو یه نفس سر کشید ، تلخی الکل باعث شد ، صورتشو جمع کنه اما تصمیم گرفت سوزشی که گلوشو میسوزوند رو نادید بگیره و از طعمی که دلش براش تنگ شده بود لذت ببره (طمع تند و تلخ الکل)
به خودش آمد و با بطری خالی دوم هم توی دستش مواجه شد ...
روی زمین خاکی قدم برداشت و صدای خش خش سنگ های زیر پاهاشو شنید ، به زور دستشو به دیواره های گاردریل گرفت و سعی کرد تعادلشو حفظ کنه اما نتونست و همونجا کنار دیواره گاردیل ها روی زمین سر خورد ...لبهاشو روی هم فشرد و با عصبانیتی که ناشی از سردرد رو به افزایشش بود چشماشو محکم بست و ثانیه بعد با گیجی دستشو به خیسی اشک های روی گونش کشید ، مغزش خالی خالی بود و به خاطر این فراموشی موقتی از الکل تشکر کرد .دوباره به هر سختی بود ایستاد و این بار به دره زیر پاش خیره شد ...
فاصله زیادی بود اما اگه پرت میشد چیزی تا رهایی باقی نمیموند...دستشو به دستگیره گرفت و خودشو تاب داد .
فریاد بلندی کشید ، فریادی که درد توی صداش کاملا مشهود بود اما کسی صداشو نشنید . معلوم بود که صداش بین اون همه بی رحمی شنیده نمیشه ...
به خاطر الکل توی خونش احساساتش مشهود تر شده بود .
باکی حس میکرد به بی کس ترین آدم این شهره تبدیل شده .شهری که هیچ وقت اونو قبول نکرد . همیشه این شهر درست مثل آدماش پسش میزد ، درست مثل کاری که مادرش با قلبش کرد .
کاری که پدرش باهاش کرد ، درست مثل مادرش قابل بخشش نبود و حالا هم کاری که سلینا با قلبش کرد ...
قلب شکستشو فشرد و چیزی ازش باقی نذاشت ...
مگه اون چیکار کرده بود که لایق تمام این دردها بود ؟
باکی کاری اشتباهی نکرده بود ، فقط وقتی ترسیده بود کسی دستاشو نگرفت ...همه رهاش کردند ، همه!
درست مثل بچش ... که هیچ کس حتی مادرش هم اونو نمیخواست ...
باکی از فکر بچش دوباره اشک میریخت .
چرا تقدیر باهاش اینطور میکرد ؟
****
در رو ماشین رو باز کرد و با دیدنش گفت : باکی خدای من ! تو اینجایی؟
با شنیدن صداش برگشت و تونی رو کنار ماشینش دید
نگرانی توی چهرش حالشو بد میکرد .
چرا صدای ماشین رو نشنیده بود ؟ از کی دوباره غرق شده بود ؟
تونی از ماشین فاصله گرفت و قدمی به سمتش برداشت ...
بهش هشدار داد : جلو نیا!!
اما بازم قدم هاش رو به سمتش برداشت .
این بار فریاد زد : گفتم جلو نیا !
+باشه باشه ، باکی از اونجا فاصله بگیر ؟!
گیج نگاهش کرد ، فکرش به هر جایی پرواز میکرد ...
تونی برخلاف آدمای دیگه اهمیت میداد و این دردش از نادیده گرفتنش بدتر بود ...
باکی نگاهش به دره زیر پاش افتاد ...نمیخواست خودشو پرت کنه اما چه فرقی میکرد، وقتی تونی براش مهم بود و بهش اهمیت میداد پس به این بازی ادامه داد ...
+تو مست ِمستی !
شونشو بالا انداخت و بی تفاوت گفت : خودت چی فکر میکنی ؟
باکی گفت و سعی کرد از اونجا فاصله بگیره ...
که تونی بالاخره از فرصتش استفاه کرد و دستشو کشید و باکی رو از کنار دره فاصله داد : تو با این وضع چطوری تا اینجا آمدی ؟با خودت فکر میکنی اگه بلایی سرت میومد چه اتفاقی برای برادرت میفته ؟
پوزخندی زد و گفت : فکر نکنم بد میشد...با مردنم دیگه زحمتی براش ندارم ...شاید باید خودمو پرت میکردم ...
لحن سرد باکی ، تونی رو عصبانی میکرد ...
اون چطور میتونست نسبت به همه چیز اینقدر بی تفاوت و بی رحم باشه ؟؟
با خشونت تونی که باکی مطمئن نبود از عصبانیته یا ناراحتی ، هلش داد و کمرشو به ماشین کوبید و انگشت اشارشو بالا گرفت و با تهدید گفت : خفه شو باک!! فقط خفه شو!تو چه میدونی از دست دادن چه حسیه ، تو چه میدونی از بین رفتن کسی که دوستش داری جلوی چشمات چه حسی میده ...پس برای من از رفتن حرف نزن...
باکی متحیر سرشو عقب کشید ، خودشو از زیر دستای تونی جدا کرد و ازش فاصله گرفت با بغضی گفت : ولم کن ! من حالم از خودم بهم میخوره .
تونی هوفی کشید کمی آروم تر شده بود ، مردمک های لرزون باکی که خیره نگاهش کرده بود ، اونو نگران میکرد .
به سختی درحالی که سعی میکرد اعصابشو آروم کنه گفت : میدونی چند ساعته من و جنسن دنبالتیم ؟ من تو رو اینجا نمیذارم ، تو رو از اینجا میبرم. بیا بریم !
مچ دست باکی رو کشید تا اونو به سمت ماشین برگردونه .
باکی محکم توی سینه تونی زد و اونو از خودش دور کرد ، چشمای آبیش حالا تیره از قبل شده بودند و اخم توی صورتش شکل گرفت و با فریاد بلندی گفت :تو نمیتونی هیچیو عوض کنی ...من یه بازندم ، یه بازنده هم میمونم ...
من هیچ وقت نمیتونم پدر اون بچه لعنتی باشم...چون هیچ حق انتخابی در موردش ندارم !
+منظورت چیه ؟!
پاهای باکی با یادآوری این اتفاق دوباره سست شد و روی زمین افتاد ، میلرزید ، از سرمایی که وجودشو میخورد .
با بغض و لرزش توی صداش گفت : سلینا...اون لعنتی حاملست ...چرا باید نگران بچه ای باشم که اون هم نمیخوادش ؟
+تو چی ؟!
تونی جلوتر آمد و صورت باکی رو بالا گرفت و تقریبا با صدایی که هر لحظه بالاتر میرفت گفت : تو هم نمیخواهیش؟ (باکی نگاهشو گرفت تا تونی ترس توی چشماشو نبینه )
+باکی به من نگاه کن ! زودباش ...اینبار نذار تو بازنده باشی ، به زندگی نشون بده که قویتر از اونی ...اگه بچتو میخوای براش بجنگ.
-اما سلینا سقطش میکنه...
تونی با کلافگی دستی توی موهاش کشید و چند لحظه ای فکری کرد و بعد گفت : من باهاتم ، اگه بچه رو بخوای ...
باکی به تونی خیره شده بود ، اشک روی صورتش خشک شده بود زمزمه کرد : معلومه که میخوام ، اون تنها چیزیه که من توی این دنیا از خودم دارم .
+پس براش میجنگیم ، باهم ...از طریق قانونی میتونم کمکت کنم ...
تونی دستشو پشت گردن باکی گذاشت و سرشو به خودش صورتش نزدیک تر کرد طوری که نفس هاش به نفس های تند آمیخته با الکل و سیگار باکی میخورد .
تونی هیچ وقت این حس رو نداشت ...
هیچ وقت برای بوسیدن پا پیش نمیذاشت ...
هیچ وقت کسی رو اول نمیبوسید ...
اما با باکی ، همه چیز فرق داشت ، این چیزی بود که از همون روز اول توی اراده پلیس توجهشو جلب کرد ...
اون پسر تمام ذهنشو گرفته بود و کاری باهاش میکرد که با هیچ فردی احساسش نکرده بود .
تونی زمزمه کرد : باور کن! درگیرت شدم و حسی که بهت دارم ، خیلی عجیب و ناشناختست...
باکی مثل کودکی به آرومی گفت : مثلا ممکنه عاشقم شده باشی ...
تونی دستی توی موهاش کشید و دندونهاشو بهم فشرد و گفت : لعنتی من ...
میسر نگاه تونی از چشم های یخی باکی به لبهاش نشست و لبهاشو باز کرد تا حرفی بزنه اما توی یک حرکت ناگهانی وقتی لبهای تونی روی لبهاش نشست، همه چیز از ذهنش پاک شد . یک بوسه عمیق چیزی نبود که انتظارشو داشته باشه . کف دستای گرم تونی روی گردنش و حس لبهاش اصلا چیزی نبود که منتظرش بود ...
وقتی تونی بوسه رو تموم کرد ، نفس نفس میزد ، لبهای ترشو زبون زد و لبخند جذابی گوشه لبهاش شکل گرفت . باکی ناباورانه و خیره با برق چشم های فندقی اون مرد تسخیر شده بود .
شنیدن این حرفها براش کافی بود و حالا اون هم خنده کوچکی روی لبهاش شکل گرفته بود تا نشون دهنده احساسش باشه ...احساسی که نمیدونست تاثیر مستی یا شایدم هر چیز دیگه ای بود که قطعا اسمی براش نداشت
و تمام اینا واقعی بود ، خیال نبود .
دیگه حرفی باقی نمونده بود .
بدنش گرم شده بود حتی سرمای هوا رو هم احساس نمیکرد .تونی دستشو دور بدنش حلقه کرد تا بایسته و سپس اونو با پاهای لرزونش به ماشین رسوند ، با دست آزادش در ماشین رو باز کرد و کمکش کرد تا روی صندلی چرمی ماشین فرو بره .
باکی اینقدر مست بود که وقتی به صندلی رسید ، سرشو تکیه داد و عطر تلخ تونی که توی ماشین پخش بود رو به ریه هاش کشید ، پاهاشو توی شکمش جمع کرد و سرفه دردناکی کرد و چشماشو بست . اینقدر خسته بود ، که حتی نجوای آرومی که لبهای تونی رو ترک میکرد ، هم نشنید : اگه کنارم باشی ، من هر کاری برات میکنم ...هر کاری باک!
YOU ARE READING
Darker Than Sin
Fanfictionگاهی باید توی آیینه نگاه کنی ، از خود ِخودت نه چیزی که تظاهر میکنی ، بپرسی که با قلبهایی که دیگران بهت دادند چیکار کردی ؟شکوندیشون؟ یا نجاتشون دادی؟یا اصلا به خاطر نداری که چه بلایی سرشون آوردی ؟ شاید دیگران آگاهانه قلبتو نشکونده باشند اما تو آگاهان...