سه هفته از روزی که پیش تونی استارک به عنوان منشی کار میکرد ، میگذشت...تونی اصلا اون آدم مغروری که فکر میکرد نبود ، عجیب ترین آدمایی بود که توی زندگیش دیده بود ...با تمام افرادی که توی دفترش وارد میشدند با بهترین حالت ممکن رفتار میکرد از جمله خودش ...روزهای اول کاریش رو به خاطر داشت که تونی با حوصله کنارش روی صندلی می نشست و یادش میداد که فایل های موکل هاشو مرتب کنه و توی ورد کنار هم جمع کنه ...
اون هیچ قضاوتش نکرد ، حتی وقتی ازش خواست تا از کتابخونش استفاده کنه با کمال میل پذیرفت .
کار به نظر راحتی میومد همون موقع فهمید تنها چیزی که برای تونی مهمه اینه که توی کارش نظم داشته باشه .
پس سعی میکرد شبها زود بخوابه و خودشو به موقع به دفتر برسونه ، سعی میکرد توی کاراش مرتب باشه و رضایت تونی رو جلب کنه .
توی این مدت تمام تلاششو میکرد تا از مشروب فاصله بگیره ولی به طور مخفیانه و شبانه به سمت بسته سیگارش میرفت . عادتی که هیچ طوره از سرش نمیفتاد و بدنش بدجوری بهش نیاز داشت ...حتی برای برداشتن لباساش هم به آپارتمان بر نمیگشت میترسید دوباره شروع کنه و از این حس وحشت داشت ...
توی دفتر وکالت تونی بیشتر اوقات کار خاصی برای انجام دادن نبود ، فقط باید پشت میز دفترش مینشست و اسم موکل هاشو یادداشت میکرد ، تلفناشو جواب میداد. وقتی هم حوصلش سر میرفت روی صندلی چرخ دار خودشو تکون میداد ...باکی گاهی ساعت ها روی اون صندلی مینشست سرشو روی میز میگذاشت با خودکار روی میزش بازی میکرد .گاهی وقتها تونی بین قرار ملاقات هاش بهش زنگ میزد و ازش میخواست براش قهوه بگیره اونم از فرصت استفاه میکرد و تا قهوه آماده میشد وقت داشت سیگار بکشه ...گوشه دیوار تکیه میداد و سرشو بالا میگرفت و به پنجره ای که به اتاق تونی منتهی میشد خیره میشد .
****
وقتی اون روز مثل همیشه قهوه رو از کافی شاپ جلوی ساختمان گرفت.آخرین پک هم به سیگارش زد و اونو زیر پاش له کرد .به سمت ساختمان قدم برداشت .
بدون اینکه منتظر آسانسور بشه ، به سمت پله ها رفت... حاضر بود اون همه پله رو بالا بره و دوباره به خاطر سیگار های متعددی که میکشید توی راه پله نفس تنگی بگیره ولی به سمت چیزی که ازش وحشت داشت نره...
اون دقیقا مثل همیشه از چیزی که به شدت میترسید ، فرار میکرد ...فوبیایی که هیچ وقت از سرش نمیفتاد ...
به محض اینکه وارد دفتر شد ، صدای بلند جر و بحث رو شنید ، ولی اینقدر بلند نبود که بتونه جزییات رو بشنوه...
دیوار ها مثل عایق صدا رو خفه میکردند ولی با این وجود میتونست صداشونو بشنوه .
پشت میزش رفت و قهوه داغ تونی رو روی زیر لیوانی گذاشت .کف دستشو که کمی از داغی اون میسوخت رو مالش داد .همون وقت در اتاق باز شد ، مردی قدبلند با عجله و اخم از توی اتاق بیرون آمد ، بدون اینکه که به باکی توجهی بکنه از دفتر بیرون رفت .با تعجب به رفتن اون مرد و در بسته شده اتاق تونی نگاه کرد.
****
باکی قهوه رو از روی میز برداشت تا پیش تونی بره نمیدوست که چرا تا الان صداش نکرده، کمی صبر کرد و وقتی که تلفن روی میزش زنگ خورد و جواب داد و صدای خمار تونی روشنید :میتونی زودتر بری ...باهات کاری ندارم
متوجه شد که هیچ چیز به درستی پیش نرفته ، نگران شد و به سمت اتاق تونی رفت ...
در رو که باز کرد ، بوی تند الکل به ریه هاش پیچید ، تونی پشت میز ترسناک به نظر میرسید. حسابی بهم ریخته بود ، دکمه های پیراهنش رو باز کرده بود ، کرواتش شل روی گردنش حرکت میکرد ، گوشیش توی دستش بود و اخم غلیظی بین ابروهاش نشسته بود .
این تصویر فقط اونو یاد فقط به یه نفر مینداخت ...
پدرش...اونم همینطور داغون پیداش کرد و دعوتش کرد تا شروع کنه و درگیرش کرد ...
اون روزایی که خودشو و زندگیشونو تباه میکرد رو یادش بود
شاید مادرش به جای اینکه بهش میگفت ؛ تو مثل اونی. باید برای بچش میجنگید و اونو از اون باتلاق خارج میکرد نه اینکه دستاشو رها کنه تا پرت بشه ...
شاید برای همین بود که باکی هیچ وقت نتونست ببخشدش ...
چشماشو بست و افکارشو متمرکز کرد و به سمت میز تونی رفت . مچ دستشو گرفت و نگاهش روی شراب توی بطری که به کمتر از نصف رسیده بود ، فیکس شد با تکنیک های کوچیکی از کلاس های درمانیش یادش بود، نفس های عمیقی می کشید و به تونی که چشماش قرمز شده بود خیره شد ، صداش کرد : آنتونی ، صبر کن ، چیکار میکنی ؟
بعد از چند ثانیه بالاخره سرشو بالا گرفت و طوری نگاهش کرد که نشنیده و انگار نمیدونست چند باری صداش کرده یا نه .تونی به آرومی گفت : چیزی نیست ...برو بیرون جیمز.
دستشو محکم تر گرفت و توی چشماش خیره شد : من تا ته این راه رفتم باور کن تهش هیچی نیست .
اینبار تونی محکمتر گفت :برو بیرون باکی!
باکی مصرانه لیوان رو ازش گرفت : نه نمیذارم ...یکی دیگه هم تباه بشه
تونی توی صورتش فریادی زد که باکی میتونست بوی الکل رو به خوبی احساس کنه: چرا ؟! چرا اهمیت میدی ؟؟
-چون ...تو آدما خوبی هستی تونی
تونی خنده هیستریکی کرد که نشون از مستیش میداد و بلند گفت : بالاخره تونی صدام کردی...
-اگه نمیخوای حرف بزنی میتونم برم ...
تونی مچشو گرفت : نه نرو ...تنهام نذار!
-قضیه اون مرد چی بود که باعث شد (نگاهش دوباره به بطری افتاد آب دهنشو قورت داد و پرسید) : که اون بطری لعنتی رو خالی کنی ؟
+قضیه ...اممم خواهرمه ...اون...خدای من !
وقتی این حرف رو زد دستشو به پیشونیش گرفت و بغض توی سینشو فرو برد...باکی که متوجه شد آروم زمزمه کرد :اشکال نداره که نمیخوای بگی... من نمیدونستم خواهر داری.
+تو هیچی از من نمیدونی باکی.
سکوتی بینشون حکم فرما شد و باکی برای اینکه این سکوت عذاب آور رو بشکنه گفت : اره یادم نبود تو هنوزم تونی استارک مرموزی .
+فکر کنم بدونی چه احساسی داره که حس کنی توی خانوادت اضافی ای و هیچی بهت مربوط نیست ...
باکی سرشو تکون داد، این بحث هیچ فایده ای براشون نداشت و خواست بطری رو توی قفسه برگردونه که تونی فکر کرد میخواد بره و صداش زد : باکی نرو ...
-جایی نمیرم ...تو مستی هر وقت بهتر شدی،حرف میزنیم .
+میدونم و من فقط خیلی تنهام...احتیاج دارم با یکی حرف بزنم ...
-این همه آدم دور و برته چرا با من ؟با منی که مثل خودت تنهام...
+شاید تو تنها کسی باشی که میفهمی چی میگم ...
باکی خیره نگاهش کرد ، شاید حق با اون بود ...
تونی از روی صندلی بلند شد و قدمی که برداشت پاهاش لغزید ، دستشو به کناره میز گرفت ، آهسته قلبشو مالید ...و با صدای آرومی زمزمه کرد : میشه منو ببری خونه باک ...با این وضع نمیتونم رانندگی کنم...
باکی نمیتونست تنهاش بذاره...نه حالا که بهش نیاز داشت...کت تونی رو از روی میز برداشت و روی شونش گذاشت که تونی با گیجی پرسید : داری چیکار میکنی ؟
-میخوام کتت رو تنت کنم و برسونمت خونه ...
*****
فرمون رو محکم توی دستاش گرفته بود انگشتاشو روی اون میفشرد ، سالها بود که رانندگی نکرده بود ...نمیتونست لرزش دستاشو پنهان کنه ...درست بعد از تصادفی که با جنسن داشت و نتیجش متوجه شدن همه به وضعیت اعتیادش شد ...نباید به اون روزای تلخ فکر میکرد، الان ننوشیده بود ، پس مشکلی براشون پیش نمیومد ...
سرشو به طرف تونی که بیهوش روی صندلی کنارش جمع شده بود برگردوند و تونی قبل از اینکه باهاش حرف بزنه بیهوش شده بود ...از اینکه چشماشو بسته بود ، نفس راحتی کشید ، چون پنهان کردن ضعف هاش اصلا ایده خوبی نبود و باکی توی اون هیچ مهارتی نداشت...لوکیشن رو هر از چندی از روی مانتیور ماشین تونی چک میکرد و خیالش راحت میشد ...چیزی به رسوندن تونی به خونش نمونده بود ...توی ترافیک نیویرک گیر کردند و وقتی به مقصد میرسه ساعت ماشین ۷/۳۰رو نشون میده ...
جلوی شیک ترین برجی که تا به حال دیده بود ، پارک کرد و دوباره با لوکیشن چک کرد تا ببینه درست رسیده بودند یا نه ...اره ، این خونه تونی استارک بود ...معلوم بود تونی همیشه بهترین ها رو میپوشید و بهترین ماشین رو سوار میشد و به احتمال زیاد این هیچ ربطی به کارش نداشت ...صداش کرد و وقتی جوابی ازش نگرفت تکونش داد : آنتونی ...آنتونی ...
+ها...چیه؟ توی صداش اثر مستی و گیجی رو تشخیص داد.
-رسیدیم خونت ...همین جاست ؟
تونی سرشو تکون داد .
از ماشین پیاده شد و به سرعت به سمت اون طرف ماشین رفت و بازوی تونی رو گرفت و از توی ماشین بیرونش آورد .
تونی روی پاهای سستش میلغزید.دستشو محکمتر گرفت
و خودشو براش تکیه گاهش کرد ، تونی توی حال خودش نبود که سرشو توی گردنش فرو برد ، میتونست گرمای نفس هاش که ردی روی گردنش میذاشت رو حس کنه ...تا حالا اینقدر نزدیک به نجات دادن کسی نبود ...تا حالا نزدیک به نجات هیچ مردی نبود ...احساس با ارزش بودن میکرد ...
وقتی در بزرگ شیشه ای برج باز کرد...نگهبان به سمتش آمد و خواست ازش سوالی بکنه که صدای تونی رو شنید که زمزمه کرد : عطر سیگارت دوست دارم ...سرشو کج کرد با گیجی تونی رو نگاه کرد تا خواست کلمه ای به زبون بیاره
نگهبان سکوت بینشون رو شکست : آقای استارک ؟چه اتفاقی براشون افتاده ...شما کی هستید؟
از حرف تونی و موقعیتی که توی اون گیره افتاده بود ، گیج شده بود: ببخشید ... من
تونی : خفه شو شان...اون با منه...
دوتا دیگه از نگهبانان دستشو گرفتند و کمکش کردند تا قدم هاشو برداره ...عقب کشید تا تونی باهاشون بره ...
کمی جلو رفت که مرد جلوشو گرفت : متاسفم ولی شما نمیتونید برید بالا...
-آقای استارک حال خوشی نداره ...شاید، شاید نیاز به دکتر باشه...
+فکر نکنم بتونیم راضیشون کنیم ولی اگه نیاز بود خبر میکنیم ...
باکی احساس کرد که شاید اونم فویبا داشته باشه ...دست مشت شدشو باز کرد و کلید ها رو به سمت نگهبان گرفت و سرشو تکون داد :البته درک میکنم ...این کلید ماشینه...ماشینش ...دم در پارک کردم ...
*بله الان میگم پارکش کنن ، آقا میتونید اسمتون و شمارتو اینجا برامون بنویسید، شاید نیاز شد که خبرتون کنم ...
-البته...
باکی خودکار رو برداشت و خم شد تا اسمشو روی کاغذ بنویسه ، تمام مدت زیر چشمی نگاهش به تونی بود که سالن طولانی رو به سمت آسانسور میرفت ...
وقتی سرشو بالا گرفت مرد نگهبان گفت : راستش شما اولین نفری هستین که آقای استارک ...میدونید که چی میگم ...
چیزی نگفت ، چون نمیدونست یا شایدم نمیخواست بدونه در مورد چی حرف میزنه ، سرشو برگردوند و نگاهش به تونی افتاد ...عقب عقب رفت و وقتی اون سوار آسانسور میشد تونی هم سرشو کج کرد و نگاهش کرد ...و از اونجا خارج شد.
YOU ARE READING
Darker Than Sin
Fanfictionگاهی باید توی آیینه نگاه کنی ، از خود ِخودت نه چیزی که تظاهر میکنی ، بپرسی که با قلبهایی که دیگران بهت دادند چیکار کردی ؟شکوندیشون؟ یا نجاتشون دادی؟یا اصلا به خاطر نداری که چه بلایی سرشون آوردی ؟ شاید دیگران آگاهانه قلبتو نشکونده باشند اما تو آگاهان...