Chapter 25

17 4 0
                                    

(ساحل مرجانی مالدیو ، سال 2018)
ریسک
اشتباه یا درست اون الان اینجا بود ...
چشماشو به سقف دوخته بود و صدای خروش امواج و برخوردشان به ساحل از در شیشه ای بالکن باز سوییت کویین هتل را میشنید .تونی از روی تخت بلند شد و به سمت در بالکن رفت ، سرمای سنگ زیر پاهاش حس خوبی بهش میداد . در رو کامل باز کرد و وارد بالکن شد .دستشو به کناره های بالکن گرفت .سرشو بالا گرفت و آسمان پر ستاره و درخشان رو نگاه کرد.قرص کامل ماه بر فراز اقیانوس افتاده بود و اون میتونست خنکی هوای دریا رو روی پوستش احساس کنه .
نفس عمیقی کشید و عطر مطبوع ساحل مالدیو رو به ریه هاش کشید .آرامش اقیانوس حتی توی شب هم دیدنی بود .صدای برخورد آب دریا به دیوار سنگی حس جدیدی رو بهش میداد  .
دوست داشت این دقایق رو زندگی کنه ...
+اونجا چیکار میکنی ؟!
سرشو کج کرد و از بالای شونش نگاهی به استیو که روی تخت نشسته بود انداخت و لبخندی روی لبهاش شکل گرفت.
هفت روزی میشد که توی این جزیره بودند .هر روز رو به ساحل میرفتند و از دقایق باهم بودنشون لذت میبردند و شبها ...به چیزی جز عشق بازی سپری نمیشد.
استیو توی این سفر ازش خواسته بود بی قید و شرط با هم باشن . از علاقه استیو به خودش بیخبر نبود .
اون نگاه خجالتی چیزی نبود که بشه نادیدش گرفت.
چیزی که سالها بود توی وجودش خاموشش کرده بود با وجود استیو دوباره نشات گرفته بود ...
اون مسیر سختی رو رفته بود و میون راه استیو دستاشو گرفت و دقیقا نمیدونست کی احساسش نسبت به مرد برهنه توی تختش تغییر کرد . با آمدن استیو ، روشنایی به تاریکی قلبش برگشته بود ،به هیچ وجه نمیخواست این حس رو از دست بده .
اون همه تلاششو کرده بود تا فرد سابق زندگیش رو فراموش کنه اما اون مثل تتویی توی ذهنش نشسته بود .دعوت استیو رو قبول کرده بود تا شاید بتونه فراموشش کنه اما اون چشمای لعنتی از یاد بردنی نبودند ...
عکساش هنوزم توی ساکش بود ، به خودش قول داده بود اونا رو توی فرصتی بسوزونه ولی هنوزم نتونسته بود ...
زیر لب گفت : دارم منظره رو تماشا میکنم ، خیلی زیباست .
+نه به قشنگی چشمات...
لبخند گوشه لبش بیشتر شد و گفت : اینو من نباید میگفتم ؟!
استیو از زیر ملافه ها سر خورد و بیرون آمد .چند ثانیه بعد کنار تونی ایستاده بود . دستشو روی دستش که به نرده تکیه داده بود گرفت ، از سرمای بدنش متعجب شد .
+خوبی تونی ؟
تونی سرشو تکون داد و لبخند محوی زد . استیو ، تونی رو از پشت سر توی آغوشش گرفت و بدن برهنشو رو به بدن سرد تونی چسباند و به آرامی و طمانینه گردنشو بوسید . تونی چشماشو بسته بود و به حس خاصی وجودشو درگیر کرده بود فکر میکرد .
بدون شک استیو عاشقش بود ، اما این توانایی رو توی خودش نمیدید که عشقشو نشون بده .
استیو باعث شده بود تبدیل به یه آدم واقعی بشه ...
اون این حس رو از دست داده بود ، حس خوب آدم بودن رو خیلی وقت میشد که از دست داده اما حالا ...
سرشو برگردوند و نفس هاشون بهم میخورد . چشماشو بست و اجازه استیو لبهاشو تصرف کنه ...
استیو دستش رو پشت تونی کشید ، وقتی به زخمی رسید که از بالای ستون فقراتش تا بالای باسنش میرسید ، دست نگه داشت . بوسه رو قطع کرد و به صورت در هم رفته تونی خیره شد ، تونی چشماشو محکم بسته بود .
هیچ وقت به هیچ کس حتی باکی هم اجازه دیدن زخم هاشو نمیداد . همیشه دوست داشت توی تاریکی باهاش توی رابطه باشه تا اونها نتوانند بدنشو ببینند . حس بدی داشت که تنها نقطه ضعفش که از گذشته همراهش بود رو کسی ببینه اما استیو ... اولین نفر بود ، اولین کسی که زخم هاشو دید و پسش نزد ، خودشم از نشون دادنشون حس بدی نداشت ...
استیو با دست دیگرش جای زخم روی شکمش رو لمس کرد
و پرسید : کی با تو اینکار رو کرده؟
تونی چشماشو باز کرد و توی اقیانوس چشمای استیو خیره شد و گفت : میدونی که نمیتونم در موردش حرف بزنم .
+اره ولی تو میتونی همه چیز رو بهم بگی .
-نه نمیتونم و متاسفم که نمیتونم !
استیو بیشتر به سمت تونی رفت ، بدن‌هاشون مماس همدیگه شد . استیو آروم گفت : اگه قرار باشه بی قید و شرط مال همدیگه باشیم ، دوست دارم بهم اعتماد کنی تا بتونی هر چیزی که ناراحتت کرده یا میکنه رو بهم بگی .من هم خوبی هاتو دوست دارم هم بدی هاتو .من آمادم تا هر اتفاق بدی که برات افتاده رو بشنوم .
تونی دستشو روی سینه گذاشت و گفت : نه !
استیو زمزمه کرد : من عاشقتم و هیچی این حس رو عوض نمیکنه ، بهم بگو چی شده ؟
تونی دستای استیو رو گرفت و اونا رو از روی کمر و شکمش دور کرد . یک لحظه فکر کرد همه چیز  رو بهش بگه اما نتونست .به محض اینکه اون گذشتشو میفهمید ترکش میکرد ، پسش میزد .استیو تنها شانس برای زندگی دوبارش بود و به هیچ وجه نمیخواست خرابش کنه .تونی اونو به سمت خودش کشید . صورتشو قاب گرفت و لبهاشو بوسید .
وقتی لبهاشو جدا کرد نور مهتاب به صورتش میخورد و درست روی صورت استیو افتاده بود اما اون استیو نبود ...
صورتش رنگ پریده بود و متوجه شد بدنش سرد شده .
خیلی سرد ...اون چشمای یخی استیو نبود ، باکی بود ...
سعی کرد دور بشه اما بدنش اون رو سخت در برگرفته بود و نمیگذاشت رهاش کنه مهم نیست ، چه قدر تلاش کنه اون همیشه باهاش بود ...
باکی قرار نبود هیچ وقت از خاطراتش بیرون بیاد ...
اون جزیی از وجودش شده بود ...
****
(سال 2019)
صبح خیلی زود ، دوشی گرفت و قبل از خروج از خونه برای آخرین بار تونی غرق خواب رو تماشا کرد ، تماشایی بود ،
به پشت خوابیده بود آروم نفس میکشید و موهای خرمایی رنگش روی پیشونیش افتاده بود ، سرشو خم کرد و پیشونیشو بوسید .کمی بعد هم به دنبال جواب سوالاتش خونه رو ترک کرد . وقتی با ماشین از پارکینگ خانه خارج شد ، خوشحال بود که هنوز هجوم خبرنگار ها رو کنار خونه نداشت تا بتونه به راحتی به دفترش بره .
وقتی به دفترش رسید ، مارگارت توی اتاقش بود و مدارکی رو که از (مل رویال ) خواسته بود رو آماده کرده بود و به دستش داد ...
با بی توجهی مدارک رو از دستش گرفت ...
+به سختی پیداشون کردم ، استیو چطوری ؟
بی ربط جواب داد : حالش خیلی بهتره ...یعنی فکر کنم .
+نه منظورم خودته ، خیلی خسته به نظر میرسی.
دستشو توی موهاش کشید و گفت:  امم...هفته سختی داشتم .
+اخبار رو شنیدم وضعیت بدیه و میدونی که اگه چیزی اذیت میکنه میتونی بهم بگی .
استیو سرشو تکون داد و سعی کرد به تنها دوستش لبخند بزنه . مارگارت اون رو با مدارک و پاکتی از دیشب توی دستش بود ، تنها گذاشت و اتاق رو ترک کرد .
سکوت اتاقشو در برگرفته بود ...
همیشه وقتی وارد دفترش میشید ، با اعتماد به نفس بود اما حالا تبدیل به ضعیف ترین آدم روی زمین شده بود.
نمیدونست چش شده ولی حتی کافئین و طعم تلخ قهوه روی میزش هم حالشو بهتر و لرزش دستاشو کمتر نکرد .
پاکت رو باز کرد و عکس هایی که دیشب بار ها و بارها مرورشان کرده بود رو نگاه کرد . همه اونها پسر ها و دختران جوانی بودند که توی بهترین حالت ازشون عکس گرفته شده بود ... از همه ترسناک تر عکس پسری بود که خیلی آشنا به نظر میرسید ، اینقدر که حس میکرد اونو از نزدیک دیده اما نمیدونست کجا و کی ؟
به گوشی خاموشش نگاه کرد و آرزو میکرد اون مرد باهاش تماس بگیره و سرنخی بهش بده ...
هنوزم صداش توی ذهنش میپیچید ...
«تو باهوش تر از اونی هستی که نشون میدی ، دادستان »
دستشو با کلافگی توی موهاش کشید . نمیدونست چطوری میتونه از چند تا عکس سر از ماجرا دربیاره ...
«من بهت سرنخ میدم ...»
دستشو تکون داد ، وقتی با بی احتیاطی قهوه رو روی عکس ها ریخت از جاش پرید و با خشم و عصبانیت به قهوه ای که روی میز و شلوارش ریخته بود ، خیره شد ... گوشیو برداشت تا سر مارگارت فریاد بزنه اما همون موقع بود که یک نوشته توی عکس ها توجهشو جلب کرد باعث شد گوشی رو کنار بذاره و عکس رو برداره . قهوه باعث شده بود نوشته ای که با جوهر بی رنگ روی عکس نوشته شده بود ، خودشو توی عکس ها نشون بده . اونها یه سری اعداد بودند ...
عکس ها رو برگردوند و پشت تک تک اونها قهوه ریخت ،
با تمام شدن قهوه ، گوشیشو برداشت و از مارگارت خواست تا براش دوتا قهوه دیگه هم بگیره ...
خودکارشو برداشت و شروع کرد به نوشتن اون اعداد .
نمیدونست چه قدر خودشو غرق کرده که با صدای مارگارت به زمانی که توش گیر افتاده بود برگشت .
+استیو نمیدونستم اینقدر قهوه میخوری ...
-نه لازمشون دارم
قهوه ها گرفت و پشت عکس ها میریخت ...
نگاه خیره مارگارت رو بدون برگشتن روی خودش حس کرد پس گفت : اونطوری نگاهم نکن مارگو ! دیوونه نشدم ...
مارگارت خودشو جمع کرد و نگاهشو دزدید و با پریشونی گفت : نه ...من ...منظوری نداشتم !
-ببین به نظرت این اعداد چه مفهومی دارند؟
مارگارت سری به نشانه نمیدونم تکون داد . استیو روی صندلیش نشست و سرشو بالا گرفت همون وقت نگاهش به نقشه رو به روش افتاد ...
بلند شد و ایستاد اعداد گوشه نقشه رو خیره نگاه کرد و
تازه فهمید که اونها فقط یه سری عدد ساده نیستند ...
اون اعداد مختصات جغرافی بودند ، وقتی یکی از اونها رو به جی پی اس توی گوشیش داد تونست اولین سرنخ رو پیدا کنه ...
********
تونی با سردرد بدی رو تخت سفت نشست ، پاهاشو روی زمین سرد گذاشت . میلرزید ، تمام بدنش در حال لرزیدن بود و سرش گیج میرفت .به زحمت خودشو به گوشه اتاق رسوند .با پاهای سستش روی زمین افتاد . به خودش میپیچید ، اتاق تاریک بود نور ماه از پنجره نمیتابید و صدای دریا به گوشش نمیرسید .
استیو اونجا نبود ، خواب دیده بود ...یک کابوس وحشتناک .
خودشو از روی زمین بلند کرد و نفس های سختی کشید و دستشو به سر دردناکش فشرد .
چشم هاشو مالید و متوجه شد ، توی خواب گریه کرده .از اتاق خواب بیرون آمد تا آبی بنوشه . گلوی خشکش میسوخت احتمال میداد توی خواب فریاد زده باشه و از اینکه استیو اونجا نبود خوشحال بود ...
به این فکر میکرد میتونه خودشو ببخشه ؟!میتونه زندگیشو بسازه؟فکر میکرد با استیو میتونه ولی ...
شاید این راهی که رفته بود، هیچ بازگشتی نداشت ...
ساعت روی دیوار ساعت ۹ صبح رو نشون میداد ، نمیدونست چند ساعت خوابیده ولی اصلا خوب نخوابیده بود .
تونی آبی به صورتش پاشید تا سردردشو کمی آروم کنه .
جلوی آینه قدی توی حمام ایستاد و خودشو توی آینه نگاه کرد . دستش رو به پشت لباسش برد و روی زخم هاش کشید تیشرتشو بالا زد و شکمشو لمس کرد .
اهمیتی نداشت که چه قدر همه چیز در اطرافش تغییر کرده جای زخم هاش همیشه باقی میموندند و عذابش میدادند و بهش یادآوری میکردند که از گذشتش راه گریزی به زندگی ندارد .اونها تا روز مرگش باهاش میماندند و تکرار میشدند.
در سکوت خانه صدای شکستن شیشه تنها چیزی بود که شنید .تونی روش رو  از آینه گرفت و به صدایی که از طبقه پایین میومد گوش داد اما دیگه هیچ صدایی توی خونش نبود . میدونست استیو هنگام آمدن به خونه حتما خبرش میکنه .
قبل از پایین رفتن به سمتش اتاقش دوید و گوشیشو از پاتختی برداشت و توی دستش گرفت . پله ها رو به سرعت پایین رفت . به سمت آشپزخونه خونه رفت و از روی پیشخوان چاقویی برداشت .با پاشنه راه رفت و به نزدیک پذیرایی رسید .چاقو رو با حالت آماده باش گرفت ، دستش کمی میلرزید .اما هیچ کس اونجا نبود و اون تنهای تنها بود. سنگی که با کاغذی پوشیده شده بود  روی زمین کنار شیشه شکسته پنجره افتاده بود ...
به آهستگی از کنار شیشه ها گذشت و سنگ رو برداشت . کاغذشو باز کرد و با خوندن اون جملات سنگ از دستش رها شد. جملات تهدیدی بیش نبودند ...با خشم کاغذ توی دستشو مچاله کرد ، میخواست از خشم که وجودشو میخورد فریاد بزنه.سرش نبض میزد و حس میکرد شدت دردش بیشتر شده ،
که صدای گوشیش توجهشو جلب کرد ...
بدون نگاه کردن به گوشی جواب داد و وقتی صداشو شنید به خودش لعنت فرستاد .
نفسشو با خشم بیرون داد ، قبل از اینکه دکمه قطع تماس رو بزنه ، صدای لرزون ناتاشا با لهجه مادریشون سستش کرد .
هر کلمه اونو به گذشته هایی که ازش وحشت داشت ، پرت میکرد...
+ هرمانو(برادر ) ، من همه چیز رو میدونم ، نگرانتم ...بذار ببینمت آنتونی !

Darker Than Sin Where stories live. Discover now