فلش بک(سال 2016)
به خاطر نداشت کی شروع شد اما این دوری و فاصله شروع شد ، درست وقتی که کمتر بهش فکر کرد ، وقتی که نگاهش رو ازش گرفت ،وقتی که دستاش بدون اون سرد شد و سکوت کرد . هنوزم از عشقش کم نشده بود ، فقط دیگه برای داشتنش نمیجنگید ...
ناگهان فهمید کجا ایستاده و توی خونه چه کسی قدم بر میداره کسی که کنارش بود رو دیگه نمیشناخت ، تازه به یاد کلماتی افتاد که راه نفسش رو بسته بودند ؛ تونی بهش دروغ گفته بود !
از گفتنشون میترسید ، از فکر کردن بهش میترسید!
اینکه زندگیش رو روی سرابی بنا کرده بود ، اینکه دوباره شکست خورده بود ، به شدت میترسوندش . این دفعه دیگه نمیتونست روی پاهاش بایسته این ضربه محکم خیلی مهلک بود ...
وقتی بعد از اون حمله عصبی توی آسانسور ، جنسن رو دیده بود بالاخره تصمیم گرفت تا لبهاشو باز کنه ، اما اون شادیش رو دوباره به خاطر باکی از دست داده بود ...
وقتی چشماشو توی بیمارستان و زیر سرم باز کرد .
جنسن با نگرانی بالای سرش بود ، مردی که دیگه مثل همیشه به نظر نمیرسید و همه اینا به خاطر باکی بود ...
اونشب از بیمارستان فرار کرد ، بدنش ضعیف تر از همیشه بود اما فرار کرد ...از برادرش ، از خودش ، از همه ...
و تصمیم گرفت ساکت باشه !
دیگه به تماس های جنسن پاسخ نمیداد تا حالا که با حال بد خبر مرگ سلینا رو بهش داد .
اولین سوال جنسن بعد از شنیدنش این بود ...
+حالت چطوره جیمز ؟!
مثل همیشه این کلمات بهمش ریختند و حالا نیم ساعتی میشد که زیر دوش به این کلمات فکر میکرد ،
بعد از اون شب ...
خودشو توی خونش زندانی کرد و با تقدیرش نجنگید !
حرفی نزد ، گله نکرد و مثل گذشته ها دردهاشو توی خودش ریخت ولی نتونست تونی رو ببخشه !
هر چه قدر با خودش کلنجار رفت نتونست ...
با اشتباه تونی دنیاش بهم ریخته بود ...
قطعا طاقت از دست دادن تونی رو نداشت !
نمیتونست باور هاشو به اون مرد از دست بده ...
سخت دلگیر بود و فقط دنبال جواب یه سوال بود ، چرا ؟!
چرا باهام اینکار رو کردی ؟!
مشکلات خودش رو کنار زد و بدون توجه به نیاز به خشک کردن موهاش ، لباس پوشید و حالا روی تخت نشسته بود ، ملافه رو دور خودش پیچیده بود و پاهاشو توی سینش جمع کرده بود .باد ملایمی از در باز بالکن به صورتش میخورد و هوای اتاق رو سرد میکرد ، باکی میلرزید و با سرمای درونش مبارزه میکرد ، دستاشو بیشتر دور خودش حلقه کرد ...
لبهاش از بغض میلرزید و نگاهش به گوشه ای از اتاق بود و افکار فراری ذهنش جایی پیش سلینا بود.
اون و هر تصوری از زندگیش داشت امروز نابود شده بود و با دیدنشون قلبشو به درد آمده بود .امروز وقتی برای جمع کردن وسایل آوری پاشو به خونش گذاشت ، خونه ای که بیشتر شبیه به صحنه جرم بود تا خونه ...
پلیس ها برای تجسس بیشتر وسایل هاشو برده بودند ، پارچه زرد درست گوشه ای بود که باور نمیکرد ، سلینا غرق در خون اونجا به خودش پیچیده بود و هیچ کس نبود تا نجاتش بده ! از پلیس شنیده بود که تا آخرین لحظه اون قاتل عوضی بالای سرش ایستاده بود...
چشماشو بست تا دوباره به یاد نیاره !
از حس تنهایی که دیوارهای خونه القا میکردند به خودش لرزید ... اونها تنها شاهد ها بودند .
دلش میخواست به دیوار ها چنگ بزنه و جوابشو ازشون بخواد . هیچکس حقش چنین مرگی نیست !
و هیچ چیز اون طور که فکر میکرد نبود ، سلینا در اوج شادی نبود ...اون خوشحال نبود ...
اون سختی میکشید و باکی اینو نمیدونست ...
شبهایی که اون تا صبح کار میکرد و صبح ها به دانشگاه میرفت ، اون توی تخت گرمش بود و با آسودگی خاطر بغل آنتونی خوابیده بود ...
چه قدر دور شده بود که این ها رو ندیده بود ؟!
دل خستگی و تنهایی هاش رو ندیده بود ؟!
حسش با یادآوری بلیط هایی که پلیس بهش داد و تاریخشان درست برای چند روز آینده بود ، برگشت .
اون میخواست و وکیل احمقش بدون اینکه باکی رو در جریان بذاره ، همه این کارها براش کرده بود .
سلینا میخواست بره و آوری رو با خودش ببره ...
از دردی که انگشتای مشت شدش به کف دستش میاوردند اخم غلیظی کرد ...
سلینا همه این سختی ها رو قبول کرده بود تا آوری رو داشته باشه،اما اون برای دخترش چیکار کرده بود ؟!هیچی...
دیگه نمیدونست باید چه احساسی داشته باشه!
چشماش از باریدن بسیار به شدت خسته بودند و به سختی با خوابیدن مبارزه میکرد . با شنیدن صدای پای تونی سرشو به سمت در چرخوند ...تونی به همراه لیوان آبی در دستش توی چارچوب ایستاد و چراغ رو روشن کرد ...
-چرا توی تاریکی نشستی باک؟!
چشماشو که به تاریکی عادت کرده بود رو جمع کرد و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت : لطفا خاموشش کن...
چراغ خاموش شد و دوباره به تاریکی برگشت ...
صدای قدم های تونی و سپس عطر ملایم شامپوش به مشامش پیچید ، تخت بالا و پایین شد و فهمید تونی پشت سرش روی تخت نشسته دستشو روی شونش حس کرد : آوری غذاشو خورده و خوابید...دختر شیرینه !
سری تکون داد و گفت : ممنونم تونی !
+چیزی برای تشکر وجود نداره ، من فقط فکر کردم شاید به خواب نیاز داشته باشی ...
-نمیتونم بخوابم ...
تونی از پشت بغلش کرد و باعث شد از حس ضعف چشماشو ببنده ، قطره اشکی لجوجانه از گوشه چشمش روی گونش سر خورد . اون این رو نمیخواست اما به خاطر دخترش تنها چیزی که براش مونده بود ، مبارزه میکرد ...
تونی ازش جدا شد و صدای باز شدن بسته آلومینومی قرص ها که روانش رو آزار میداد رو شنید .
-باید قرصاتو بخوری تا فردا سرحال باشی ...
به سمت تونی برگشت و ثانیه ای بعد دست گرم تونی روی دست سردش که پتو رو با نگرانی توی مشتش میفشرد ، نشست ، سرشو تکون داد و بی هیچ حرفی قرص ها و لیوان آب رو ازش گرفت و قورتشون داد و تمام مدت به دخترش فکر میکرد ، فقط به اون !
به این قرص ها عادت کرده بود که میدونست اثرش اینقدر زیاد هست که بتونه تا صبح به چیزی فکر نکنه و حواسشو پرت کنه ...بیشتر بخوابه و کمتر فکر کنه!
به تونی نیاز داشت هنوزم حسی بینشون بود اما نمیدونست چه اسمی براش بذاره ، شایدحکم دوا رو داشت ، دوایی که نمیدونست با وجود مشکلات بزرگتر درمانش میکنه یا فقط تسکینه...
شبهای دیگه بی صدا چشماشو میبست و اجازه میداد افکارش احاطش کنن و اونو به اعماق ببرند اما امشب با بقیه ی شبها خیلی فرق داشت !
سلینا ، توی این شهر ، زیر این ستاره ها به خواب نمیرفت ...
اینبار وقتی بدن خستش رو به تونی تکیه داد ، به خوبی میدونست که حتی با وجود قرص هم نمیتونه لحظه ای به دور از درد سرش چشماشو ببنده و به اتفاقات چند روز اخیر فکر نکنه ، به دروغی که وجودش رو میخورد ، فکر نکنه !
حتی دارو و قرص هایی که همیشه منگش میکردند هم بی اثر شده بودند ... اینبار باعث شدند اتفاقات از قبل واقعی تر به نظر برسه و این درد سنگینی بود که تاب تحملش از توان اون به دور بود ...
سکوت بینشون فضای اتاق رو گرفت .
باکی دم نمیزد ولی ته قلبش از خودش متنفر بود که هنوزم آدمی بود که به راحتی بازیش میدادند ، از اینکه نمیتونست پدری باشه که آوری نیاز داره ، حس میکرد درست مثل پدرش یه آدم بی مصرفه و این عذابش میداد ، اینکه ترسش تبدیل به حقیقت بشه ، چون هنوزم نمیتونست مسئولیت فرشته کوچولوش رو به عهده بگیره ...
وقتی امروز صبح آوری بی پناهش رو توی بغل جنسن دید ، با بغض خندید اون درست مثل یک پدر مراقب دخترش بود ، کاری که باکی هیچ وقت نمیتونست انجام بده ...
سعی کرد بدون اینکه توجه کسی رو جلب نکنه از اتاق بیرون بره اما باز هم مثل همیشه تونی کنارش آمد و بدون گفتن دلیل بهم ریختگیش با بودنش نجاتش داد .
نمیدونست باید این کارهاش ، دلواپسی هاش رو باور کنه یا دروغی که رسوا شده بود رو ؟!
به دستاش خیره شد ، دستایی که هنوزم وقتی میخواست آوری رو در آغوشش جا بده ، میلرزیدند .
تونی انگشتاشو توی گره موهای خیسش کشید ، حس انگشتاش کمی از درد سرش کم کرد ، هنوزم حسش میکرد !
تونی به نرمی زمزمه کرد : موهات دارن بلند میشن باک، دوستشون دارم ...
باکی سرشو بلند کرد و توی درخشش چشمای تونی خیره شد ، سخت بود که چشمای غم زده خودشو مخفی کنه .
تونی سعی کرد با چشماش بخنده و همین تلاش کوچیک گرمایی رو توی قلب باکی روشن کرد .
+حالت چطوره ؟!
باکی سرشو پایین انداخت و آب دهنشو قورت داد و گفت : خوبم ...
همانطور که به ضربان ممتند قلب تونی گوش میداد تونی گفت : اشکال نداره اگه بگی براش ناراحتی ...
با سکوت باکی ادامه داد : اشکالی نداره برای اون زن ناراحت باشی ، حتی اگه سخته میتونی اشک بریزی، این باعث میشه خالی بشی و توی خودت نریزی ، تو که نمیخوای با وجود آوری ...
باکی از جا پرید و به سرعت حرفشو قطع کرد : نه تونی من سمت اون لعنتی بر نمیگردم !
باکی درحالی که به جلو خم شده بود ، آروم ادامه داد : من فقط ...بهش مدیونم اینقدر زیاد که هیچ کاری نمیتونم براش بکنم ، وقتی هیچ کس رو نداشتم اون تنها کسی بود که به حرفام گوش میداد و باورم داشت ...حالا چرا باید از دستش بدم ؟! اون حقش مردن نبود ! اونم نه به این شکل ...کی میتونه اینکار رو باهاش بکنه ؟!
+ازش دلگیر نیستی ؟!
دماغشو بالا کشید،سرشو کج کرد و پرسید : برای تصمیم به رفتنش ؟!
تونی سرشو تکون داد .
جواب باکی باعث شد ، تونی جا بخوره ...
-دلگیرم اما نه برای اون ...برای خودم که اینقدر غرق اون لعنتی شدم که لایق داشتن دخترم هم نیستم !
باکی دوباره لبهاشو بهم دوخت تا از ترکیدن بغضش جلوگیری کنه اما لرزش چانه اش رو نمیتونست متوقف کنه چشماشو بست و پلک هاشو محکم روی هم فشار اما اشک هاش گونه و لباسش هم خیس میکردند .
تونی محکمتر از قبل بدن مچاله شدشو در آغوش گرفت و دست گرمش روی کمرش بالا و پایین میرفت ...
باکی از درد نالید : چرا این دنیا هر چی بهم داده دوباره ازم پس گرفته ؟!
تونی زمزمه کرد : متاسفم که دنیا جای قشنگی برای آدمی مثل تو نیست !
****
چند دقیقه ای میشد که چشماشو باز کرده بود ، صداهای محوی از طبقه پایین به گوشش میخورد از تخت بلند شد .هنوزم دارو هایی که خورده بود اثرش نرفته بود.
به سختی ایستاد و به سمت راهرو قدم برداشت .
با شنیدن صدای بچه ایستاد و لای در رو باز کرد .
دیدن آوری مثل برقی از وجودش گذشت و هوشیارش کرد .
توی ذهنش به خودش نهیب زد : ببین با ننوشیدن چی رو به دست میاری !
دستشو روی در گذاشت و کامل داخل شد ، از این فکر لبخند رو به لبهاش آورد و مثل تفاوت میان حسرت و رسیدن ، این حس خوب رو از دست نداده بود ، شاید هنوز کامل به دستش نیاورده بود ولی از دستش هم نداده بود
پس تا جایی که میشد سکوت میکرد و برای زندگی نه خودش ، بلکه دخترش میجنگید ! این حس مثل کورسویی امید باعث شد لبخند کم جونی بزنه...دستی به موهاش کشید و دقیق نگاهش کرد ...
دختر بچه با پوست سفید و موهای تیره و چشمایی که به شدت به چشماش رفته بودند نگاهش میکرد ، عروسک خرسی کنار دستشو توی دهنش برد و صداهای عجیب غریبی از خودش درمیاورد انگار که ازش میخواست تا کنارش بمونه ...باکی قدمی به جلو برداشت و حالا بهتر میتونست نگاهش کنه ، بچه دست و پاشو تکون میداد و بازی میکرد.
کنارش روی صندلی گوشه تخت نشست ، دستشو از بین نرده های تختش داخل برد و حالا میتونست حس لطافت پوستشو حس کنه .
چه حس عجیبی بود کلی حرف برای این لحظه آماده کرده بود و حالا راه نفسش هر لحظه بیشتر از قبل بسته میشد ...
دهنشو باز کرد اما صدایی جز هق هق از گلوش خارج نشد
و حقیقت از همیشه دردناکتر به نظر میرسید ...
آوری فقط چهار ماهش بود که مادرشو از دست داده بود!
پدرش آدم قوی ای نبود ، کسی نبود که بتونه بهش تکیه کنه ، اون بازم باخته بود ، کسی که عاشقش بود بهش دروغ گفته بود ...از ترس به خودش لرزید ...
چشماشو بست و دستشو محکم روی دهنش فشرد تا صداش رو خفه کنه ...
با صدای گریه آوری چشماشو با نگرانی باز کرد اشک هاشو با آستین لباسش پاک کرد . به دخترش چشم دوخت ، به نظر میرسید که از گریه باکی گریش گرفته بود ...
چندین بار زمزمه کرد : متاسفم زندگی من ...متاسفم!من نمیخواستم ....نمیخواستم !
دخترش اینقدر آسیب پذیر به نظر میرسید که بخواد اون رو در آغوشش بگیره و ببرتش به یک جای امن و تمام عشقی رو که هیچ وقت نداشت به دخترش هدیه کنه ...
اما وقتی دستاشو دراز کرد نگاهش به میز افتاد که شیشه نوشیدنی روی اون خودنمایی میکرد ، میدونست واقعی نیست اما اینقدر ترسیده بود که جرئت رویایی با اون شیشه رو نداشت ، سست شد ...اون یه الکی بی مصرف بود ، کسی که یه شب هم نتونست بدون نوشیدن بگذرونه !
گریه بچه همه چیز رو بدتر کرد ، عصبی تر شد ...
باکی عقب عقب رفت و پشتش به دیوار خورد و روی زمین افتاد ، سرشو بالا گرفت و پدرش رو دید که با کمربندش به سمتش میاد ، دوباره همون پسر بچه ای شد که برای محافظ از خودش دستاشو بالا میاره تا ضربات کمتری به سر و صورتش بخوره ...
-جیمز ...!جیمز با توام...جیمز ...
سرشو با نگرانی بالا گرفت و جنسن رو دید که سرش فریاد میزد ...
-هیچ معلوم هست چه غلطی میکنی ؟! حواست کجاست؟!
دستشو به دیوار رسوند و روی پاهای لرزونش ایستاد ، به میز خیره شد و حالا به جای نوشیدنی میتونست شیشه شیر دخترش رو ببینه ...
به آوری که از گریه توی بغل جنسن قرمز شده بود ، خیره شد ، دخترش گریه میکرد ، بلند ، با شدت ، با تمام وجود ...
انگار که میخواست بهش بفهمونه هیچ چیز از خودش توی این دنیا واقعی تر نیست ...
جنسن تکونش میداد و با آرامش باهاش حرف میزد تا آرومش کنه ، وقتی جنسن سرشو بالا گرفت و دهنشو باز کرد تا به برادرش چیزی بگه ، نگاهش به چشمای ترسیده جیمز افتاد که نگرانی و بهت توی اون موج میزد ...
باکی زیر لب گفت : متاسفم ، خیلی متاسفم ...
و با عجله از اتاق بیرون رفت و در حین بیرون آمدن نزدیک بود به دنیلا که دخترش در آغوشش بود ، برخورد کنه.
زیر لب معذرت خواهی کرد و به سرعت خودشو به اتاق خوابشون رسوند ...
YOU ARE READING
Darker Than Sin
Fanfictionگاهی باید توی آیینه نگاه کنی ، از خود ِخودت نه چیزی که تظاهر میکنی ، بپرسی که با قلبهایی که دیگران بهت دادند چیکار کردی ؟شکوندیشون؟ یا نجاتشون دادی؟یا اصلا به خاطر نداری که چه بلایی سرشون آوردی ؟ شاید دیگران آگاهانه قلبتو نشکونده باشند اما تو آگاهان...