صدای رعد و برق از پشت پنجره به گوش میرسید .
عطر خوش غذایی که توی فر در حال آماده شدن بود به مشامش میخورد و تونی میدونست که نباید اینجا باشه ...
حضورش و موندش تو اینجا هر لحظه همه چیز رو خرابتر میکرد اما نمیخواست این حال خوب رو از دست بده .
با ویبره گوشیش دستشو توی جیب شلوارش فرو کرد و گوشیشو بیرون آورد یکی از الارم های هشدار دهنده توی گوشیش رو خاموش کرد و گوشی رو سر جاش برگردوند . عینکشو از روی صورتش برداشت و دوباره به عکس ها چشم دوخت...
برای ثانیه ای به روزهای قبل فکر کرد.
روزهایی که زندگیش برای همیشه تغییر کرد و باعث شد اون تبدیل به آدمی بشه که نمیخواد ! دکمه بالایی پیراهنش رو باز کرد تا راه رو برای نفس کشیدنش باز کنه .
اون درست رو به روی دیوار قاب عکس ها ، میان عکس هایی که استیو گرفته بود ایستاده بود . عکسی توجهشو جلب کرد .با سر انگشتاشو قاب چوبی اون رو لمس کرد ، عکس اون رو به سالها قبل پرت کرد ...
دردی توی سرتاسر بدنش پخش شد ...
استیو بدون اینکه تونی بدونه داشت نگاهش میکرد و به آخرین چیزی که از تونی به یاد داشت فکر میکرد تونی اون لحظه لبخندی زد و لبخندش حالا از صورتش محو شده بود. در مقابل همه این ها منظره خیره کننده ای رو برای استیو ساخته بود ، به آرومی دوربینش رو برداشت تا عکسی رو ازش ثبت کنه . با صدا و نور فلش ، تونی سرشو کج کرد و نگاهش به استیو افتاد که ازش عکس میگرفت ، لبخندی گوشه لبش نشست .
با دستپاچگی گفت : ببخشید تونی ...من نمیخواستم...
+اشکال نداره ، نشونم بده!
استیو قدمی به سمت تونی برداشت و همانطور که عکس رو بهش نشون میداد . نگاه خیره استیو به تونی بود . ضربان قلبش بالا رفت ، هنوزم کنار این مرد خودشو میباخت . دست و پاشو گم میکرد و درست شکل همون پسر بچه ای میشد که بار اول نگاهش به سمت تونی رفت .
مژه های بلندش روی صورتش سایه انداخته بودند و لبهاش تکون خورد و حرفی رو بیان میکرد اما استیو به آهنگ صداش وقتی اسمشو گفت فکر میکرد ...
استیو سعیشو کرد تا عطر ادکلن جدیدش رو به خاطر بسپره، عطری سرد و تلخ ...عطری که دیوونش میکرد !
این اولین دیدار رسمیشون بعد از سالها بود ...
استیو تمام تلاششو کرده بود تا شبی رویایی برای جفتشون بسازه ، غذایی آماده کرده بود و بعد از ساعتها پوشیدن لباس های مختلف پیراهن مشکی توی تنش رو انتخاب بود .
با دستش تونی رو به سمت میز عذاخوری راهنمایی کرد و گفت : غذا حاضره ...
تونی شگفت زده به میز پر از غذا نگاه کرد و شمع های چیده شده و دیزاین میز گفت : واو استیو راجرز ، چه قدر رمانتیک شدی ...
استیو لبخندی زد و به چشماش خیره شد ...
اون چشمای لعنتی آخرسر جونشو میگرفت ...
تونی کت سرمه ای رنگشو پشت صندلی انداخت و نشست . همزمان دکمه های سر آستینش رو باز میکرد و استیو دستی توی موهاش کشید و به انگشت دست چپ تونی خیره شد ، نشونی از حلقه توی انگشتش نبود و این امیدوارش میکرد ...
دقایقی بعد به جز صدای قاشق و چنگال صدایی توی اتاق نبود پس استیو بالاخره صداشو صاف کرد و گفت : تونی اینکه امشب ، تو اینجایی منو خوشحال کرده ...ولی من نمیدونم چی تو رو خوشحال میکنه؟
+چی منو خوشحال میکنه ؟!
تونی خندید و احساسات سرکوب شده استیو توی وجودش دوباره روشن شد ، چیزایی میگفت که نمیدونست از کجا به زبونش میان و کارایی میکرد که با عقل جور در نمیومدند. مثل دروغی که امروز درباره شب تولدش به تونی گفته بود .
نمیدونست این واکنشی از روی ترس از تنهایی بود یا چی ؟
فقط دوست داشت تونی امشب رو با اون بگذرونه جواب داده بود و حالا اون اینجا بود ...
استیو ادامه داد : من تمام این سالها به اون روزها فکر کردم ، به اولین دیدارمون و به تویی که حتی دیگه شب تولدمو به خاطر نداری ...
استیو غمگین به تونی که حتی نگاهشم هم تغییر کرده بود ، نگاه کرد و ادامه داد : ببخشید که بهت دروغ گفتم،نمیدونم چرا این کار رو کردم فقط میخواستم بهونه ای برای دیدنت داشته باشم ...
خواست تسلیم بشه اما نشد و دست سرد شده تونی رو از روی میز گرفت و لبهاش تر کرد ، نفس هاش به شمارش افتاده بود و بدنش داغ کرده بود : من هنوزم خیلی دوستت دارم تونی ...
تونی دستشو عقب کشید و به استیو نگاه کرد . مقاومت در مقابل استیو خیلی سخت تر از چیزی بود که فکر میکرد .فهمید که نباید اینجا باشه!
دیدن دوباره استیو یعنی باز کردن زخم ها ، یعنی دیوونگی محض ...
نگاه استیو به لرز نامحسوس تونی خورد . استیو دوست نداشت ناراحتش کنه ، دوست داشت اون هم خوشحال باشه حتی اگه اون دلیل شادیش نبود ...
استیو به جلو خم شد و دستشو نوازش وار روی صورت تونی کشید . جای انگشتای استیو ، کاری با تونی میکرد که هیچ وقت حسش نکرده بود .
استیو با جرات سرشو جلوتر برد و فاصله میلی متری لبهاشون رو به حداقل رسوند ، نفس هاشو بهم میخورد و بقیش به حس تونی بستگی داشت ، به اینکه میخواستش یا نه ...
تونی نفسشو صدا دار بیرون داد ، لبهاشو تر کرد و زمزمه کرد : استیو ...
استیو تصمیمش رو گرفت و حرف تونی با بوسیده شدن ناگهانی و ناشیانه لبهاش ناتموم موند .
این بوسه برای تونی حسی عجیب به همراه داشت .
اما هیچ حرکتی نکرد ، شاید توی زمانی دیگر اگه این کلمات رو از استیو میشنید اونم متقابلا لبهاشو محکم میبوسید .
اما حالا اون حق نداشت قدمی به جلو برداره ...
نه این درست نبود ، اون خیانت نمیکرد !
به چشمای پاک و بی گناه جیمز فکر کرد ...
نمیتونست ، اونم وقتی تا این حد به نجات جیمز نزدیک شده بود ، درست کاری که خودش هیچوقت نتونسته بود برای خودش بکنه رو برای جیمز انجام داده بود ...فکر نمیکرد این اتفاق بیفته اما جیمز شدیدا عاشقش شده بود ...اینو توی کلمات و سکوت نگاهش و حتی توی حرکاتش میشد خوند .
وقتی با جیمز بود ، همچین حقی نداشت ...
تونی که همیشه به نظر خودش درستترین کار ممکن رو میکرد حالا معنای دقیقی از درست یا غلط نداشت.
عقب کشید و محکم گفت : من عاشق اونم ...
استیو با دلشوره گفت : تونی...من ...من متاسفم !
تونی دیگه نگاهش نمیکرد فقط گفت : استیو اگه درخواست شامت رو به عنوان یه دوست قدیمی قبول کردم ، فقط برای این بود که دلم نمیخواست توی این شب تنها باشی ... ولی تو بهم دروغ گفتی ، بازیم دادی .
استیو مچ دست تونی رو گرفت و با ناله ای گفت : تونی صبر کن ...خواهش میکنم نرو !
تونی به چشماش خیره شد و چیزی رو گفت که استیو دوست نداشت بشنوه و بعد دستشو کشید : اومدنم به اینجا از اولشم اشتباه بود ...
کتشو برداشت و قبل از بستن در گفت : خداحافظ...
وقتی توی ماشینش برگشت قلبش تند میزد، خیلی تند ..هیچوقت یه همچنین احساسی رو تجربه نکرده بود و این میترسوندش ...
احساسات همیشه کشنده بودند !
با صدای دوباره آلارم گوشیش فهمید کجا باید بره
باید پیش اون برمیگشت ، اون دختر منتظرش بود ...!
تونی میدونست آدما هیچ وقت درد عمیقی که تجربه کردن رو فراموش نمیکنن ، حتی اگه دیگه یادشون نیاد !
*****
آخه چطوری میتونست دل بکنه از کسی که دنیاش توی چشماش خلاصه میشد ؟!
ساعت از نیمه های شب هم گذشته بود و به نظر میرسید که این شب لعنتی پایانی نداره ...
باکی عروسک دخترشو به قلبش فشرده بود و هر از چندی با عطر جامونده ازش نفس میکشید تا زنده بمونه ، تا دووم بیاره ...
روی زمین سرد کنار شومینه نشسته بود به صدای سوختن چوب به گوشش میسپرد و به سختی میان دود سیگارهای خودش نفس میکشید . نگاه اشک آلودش به پاکت روی میز که میدونست شیشه شراب داخل اون قرار داره ، دوخته شده بود .اینقدر خودشو در افکارش غرق کرده بود که سرش به شدت درد میکرد. نگاهش به کپسول های پخش شده روی زمین رفت ، دلش میخواست یکی از اون کپسول ها رو قورت بده و به آرامشی که بهش میدادند فکر کنه اما حرفای جنسن لحظه ای از ذهنش کنار نمیرفت ...
«جیمز ! چشماتو باز کن و دور و برت رو نگاه کن ببین کجا ایستادی ...»
نه این امکان نداشت ، تونی دوستش داشت!
بلند شد و به سمت آشپزخونه قدم برداشت .
بی هدف توی یخچال رو نگاهی انداخت و بالاخره کابینت رو باز کرد و گیلاسی برداشت ، نگاهش به پشت پنجره افتاد که هنوزم باران بی وقفه میبارید هر چند از شدت کم شده بود ولی هیچ خبری از ماشین تونی نبود ...
و این فرصت مناسبی برای فکر کردن بود .
با پاکت و گیلاس توی دستش پله ها رو به سمت بالا طی کرد . نیاز به نوشیدن توی وجودش بیشتر از قبل شده بود . وقتی پله ها رو بالا میرفت دستشو به نرده ها گرفته بود تا از لرزش احتمالی پاهاش جلوگیری کنه . وقتی سعی کرد پاکت رو باز کنه ، اشک توی چشماش حلقه زد .
نتونست ...! نخواست ...!
به دخترش فکر کرد و حتی فکر کردن بهش هم باعث شد به حس نیاز توی وجودش غلبه کنه ...!
حتی یه جرعه از نابودش میکرد ...!
با خشم پاکت رو زیر کمد لباساش پنهان کرد تا چشمش بهش نیفته...
حس میکرد زیر بار این همه فشار دیگه توان نفس کشیدن نداره .
از همیشه شکسته تر ، ویرانتر، تنهای تنها ، خسته از دنیا ...
به طبقه پایین برگشت ، با پارچه ای خیس رد پاهای گلی جنسن رو از روی زمین پاک کرد وقتی اینکار رو میکرد اشک هاش روی زمین میریخت ...میون گلایه هاش از دنیا نفس نفس میزد : تونی دوستم داره...!
بهم خیانت نمیکنه ...!دروغ نمیگه ...!کلک نمیزنه ...!
افکارش کم کم ویرانش میکردند و خودش نمیفهمید...
کپسول های روی زمین هم سرجاشون برگردوند و برای فکر کردن به اینکه اونها چی بودند مقاومت کرد . نتونست دونه ای از اونا رو بخوره ...نمیتونست ...توانایی رویارویی با حقیقت تلخی که جنسن ازش میگفت رو نداشت ...
زمزمه کرد : تونی با من اینکار رو نمیکنه ...!
این رو برای آروم شدنش میگفت ولی بازم تاثیری نداشت ...
برای چندمین بار با شماره تونی تماس گرفت و دوباره به صندوق پستیش وصل شد . نفسشو با عصبانیت بیرون داد و گوشی توی دستش به شدت فشرد . نمیتونست همونجا بنشینه . خاطرات و لحظاتی که با تونی گذرونده بود ، هرلحظه بیشتر از قبل به مغزش هجوم میاوردند و قلبش رو پراز احساسات ضدونقیض میکردند !
فقط میدونست به قدری حالش بد هست که نتونه با این حال خونه بمونه ، باید ذهنش رو آروم میکرد. کتشو پوشید و در رو پشت سرش بست و بدون توجه به همه چیز به راه افتاد ...
بارون از شدت افتاده بود و نم نم میبارید اما عطر بارون و بوی خاک که باهم قاطی شده بود به مشامش میرسید .
حالش به همون دردناکی روزی بود که آوری رو ازش گرفتند و حالا به اینجا رسیده بود ...هیچ چیز و هیچ کس نمیتونست حالشو خوب کنه ، نمیتونست درکش کنه ...
توی خیابون بود که صدای گریه ای رو شنید ...
وقتی بهتر گوش داد ، صدای ناله ی اون رو تشخیص داد .
قدم هاشو تند کرد و انتهای کوچه ای تاریک مردی رو دید که به زور زنی که گریه میکرد و ازش خواهش میکرد تا رهاش کنه رو به سختی دنبال خودشون میکشوند ...
میخواست بی اعتنا باشه ولی نتونست .
اون آدم خوبی بود ! خشم توی وجودش شعله ور شد.
برای ثانیه ای خودش رو دید که از پدرش کتک میخوره .
وقتی خودش به کمک نیاز داشت ، کسی کمکش نکرد و حالا میخواست نذاره اون بلا سر یکی دیگه بیاد ...
با تحکمی گفت : هی ... دست از سرش بردار!
مرد نگاهی به وضعش انداخت و نفرت انگیز خندید.
باکی به خودش جرئت داد ، جلو تر رفت و دست زن رو کشید تا اونو از توی مشت مرد بیرون بیاره ...
بلند گفت : مگه نمیگم ولش کن !
مرد دیگه عصبی شد و گفت : تو دیگه کدوم خری هستی ؟!
باکی : یه آدم ! چیزی که تو نیستی ..
مرد با تعجب پرسید : جدی ؟!
باکی : اره عوضی ...
وقتی اولین مشت رو خورد ، شکمش در هم پیچید و از نفس افتاد اما عقب نکشید . سعی کرد زن رو پشت سرش حفظ کنه ...باکی از نظر جسمانی اونقدر که فکر میکرد قوی نبود . با برخورد ضربه ای به سرش ، گیج شد و تعادلشو از دست داد . ثانیه ای بعد مرد توی صورتش کوبید ، میخواست دفاع کنه اما نتونست و اون بود که زیر مشت و لگد های مرد خودشو جمع کرده بود . به فرار کردن زن چشم دوخت ، وقتی صدای ماشین پلیسی شنیده شد ...مرد رهاش کرد و رفت اما اون توی همون وضعیتی که بود ، چشماش رو بسته بود ، حالش خرابتر از اون بود که بلند بشه .
دستاشو مشت کرد و روی زمین فشرد تا بایسته . سرش گیج میرفت و وضعیتش از چیزی که فکر میکرد وحشتناکتر بود. هر قدمی که برمیداشت ، تمام تنش درد میگرفت و هر نفس جونشو به لبش میاورد . ابروش شکسته بود و این رو از گرمای خونی که روی صورتش حس میکرد، فهمید ...
و در این حین اصلا به فکر خودش نبود و تنها چیزی که بهش فکر میکرد ، نگاه تونی بود که عوض شده بود .
تونی فقط عشقش نبود ، اون تمام زندگیش بود !
کسی که دستاشو گرفت تا قدم هاشو محکمتر برداره ، کمکش کرد تا ترک کنه و اون با تمام وجود باورش کرد .
بهش ایمان داشت و حسی رو توی قلبش روشن کرده بود که واقعی بود ، با اون ، خنده هاش واقعی بود .
اون به جز آوری تمام چیزی بود که براش باقی مونده بود !
میخندید و گریه میکرد و تمام ذهنش درگیر این وضعیت مزخرف بود . نفس های دردناکی میکشید که این هم از اثرات سیگار و کتکی بود که خورده بود ، بود.
غرورش ، قلبش ، تمام وجودش شکسته بود ...
وقتی به پل رسید به روزی فکر کرد که میخواست به زندگیش پایان بده ...اون روز هیچ حسی جز درد توی قلبش حس نمیکرد .
اینقدر آشفته و خسته بود که دیگه توانی براش باقی نمونده بود نه از درد جسمانی بلکه از خستگی که قلبشو فشرده بود . پس همونجا روی زمین سرد و خیس گوشه پل نشست ، سرشو میان دستاش گرفت و چشماشو بست دلش میخواست تمام صداهای مزاحم توی ذهنش رو خاموش کنه . کمی بعد دستشو توی جیبش برد و سرمای فندک به کف زخمی دستش خورد .
این فندک رو دوست داشت ، چون رد دستای تونی روی اون بود و این اولین هدیه ای بود که از تونی گرفته بود . چند باری توی دستش باز و بستش کرد و به طرح عقاب روش خیره شد . با آتش روشن شده از فندک سیگارشو روشن کرد و بین لبهای زخمیش گذاشت...
و کمی بعد صدای ماشینی که کنارش متوقف شد رو شنید ولی تاریکی ، چیز زیادی برای دیدن نذاشته بود و بعد از چند ثانیه کسی ازش پیاده شد و با عجله به سمتش دوید. وقتی سرشو بالا گرفت ، تونی رو دید که مقابلش زانو زده و اسمشو صدا میکنه و باکی اینقدر گیج بود که نمیدونست این همون مردی بود که عاشقش بود ؟! یا کسی بود که جنسن ازش میگفت؟!
هنوز اولین بار رو فراموش نکرده بود ، اولین دیدار ، اولین نگاه اولین بوسه ، اولین حرف اینا چیزی نبود که راحت ازش بگذره ....
تونی پرسید : باک چه بلایی سرت آمده ؟!من کلی باهات تماس گرفتم خیلی نگرانت شدم ...تو از کی اینجایی...
باکی دستشو روی صورت تونی کشید و فقط زیر لب به آرومی گفت : دلم برات تنگ شده بود !
تونی به زخم صورتش نگاهی انداخت و گفت :باید بریم دکتر .
-میشه بریم خونه ؟
+اما ...
لبهای خشکشو تر کرد و با چشمای پوشیده شده از اشک نگاهش کرد . لباسشو چسبید و با تنها انرژی که براش مونده بود ، زمزمه کرد : تونی لطفا !
به مردمک های تیره تونی چشم دوخت و هیچی جز نگرانی توی چشماش ندید . تونی سرشو تکون داد . وقتی کمکش کرد تا بایسته ، باکی خودشو توی آغوشش انداخت و سرشو روی شونش گذاشت ، نمیتونست تنها شانس نجاتش رو از دست بده . چیزی که جنسن نمیفهمید این بود که باکی گم میشد توی دنیایی که هیچ اسمی از تونی توی اون نبود ...
🤍🤍🤍🤍🤍
من یه عذرخواهی برای این همه تاخیر پارت گذاری بهتون بدهکارم . من میخواستم انتهای داستان رو تغییر بدم و این یکم وقت گیره ( چون ذهنم آمادگی نوشتنش رو نداشت )
در کل مرسی که تا اینجا همراهمیم کردین ، امیدوارم تا اینجا داستان رو دوست داشته باشید.
اگه خوشتون آمده با لایک و کامنت بهم انرژی بدید.🦋♥️
YOU ARE READING
Darker Than Sin
Fanfictionگاهی باید توی آیینه نگاه کنی ، از خود ِخودت نه چیزی که تظاهر میکنی ، بپرسی که با قلبهایی که دیگران بهت دادند چیکار کردی ؟شکوندیشون؟ یا نجاتشون دادی؟یا اصلا به خاطر نداری که چه بلایی سرشون آوردی ؟ شاید دیگران آگاهانه قلبتو نشکونده باشند اما تو آگاهان...