part 4

1.2K 156 5
                                    

بعد از خداحافظی با نامجون سوار ماشینش شده بود و با سوهی تماس گرفته بود تا بتونه باهاش صحبت کنه نه برای اینکه ازش عذرخواهی کنه..
 
اونکه حرف بدی نزده بود.. میشه گفت شاید این بحثا لازمن تا بتونن خودشونو پیدا کنن.. البته اصلا اگر بتونن باهم حرف بزنن !!
حتی شاید طبق حرف های جونگکوک جدایی براشون کارساز باشه.
جونگکوک فقط میخواست باهاش حرف بزنه.. راجب خودشون.
اما اون دختر اصلا جوابش رو هم نداده بود .. خسته از این بازیای همیشگی اون تماس رو قطع کرده بود و بیخیالش شده بود ..بالاخره که پیداش میشد.
حتی اگه سوهی الان ناراحت میبود و دنبال راه حلی میبود برای ادامه راهشون که جونگکوک رو ازش مطمعن میکرد لحظه ای تردید نمیکرد برای رفتن به خونش اما متاسفانه جونگکوک میدونست که اون بجای اینکه ناراحت گوشه خونه باشه قطعا مثل همیشه خودشو با دوستاش و تفریحای مزخرفش خفه کرده.. پس سعی کرد کلا فکرشو سمتش هدف نده !!
 
باید برادرش رو هم میدید..
مادرش ازش خواسته بود با یونگی که حالا تخصصش رو از امریکا گرفته بود و برگشته بود اینجا حرف بزنه تا در کنارشون بمونه میدونست مادرش چقدر پسرشو دوست داره...
درسته که اون پسر واقعیه مادرش بود اما از نگاه اون زن هیچ فرقی بینشون نبود..
بعد از رفتن یونگی از کره که برای ادامه خوندن درسش بود و با تحقق ارزوهای بزرگش همراه بود از گفتنه اینکه نمیخواد مثل برادرش درس بخونه و همچین راهی رو ادامه بده و بجاش میخواد ورزشی رو ادامه بده که همراه خونریزی و خطرای زیادیه و حتی کس خاصی نیست که بتونه حمایتش کنه و احتمال شکستش زیاده خجالت میکشید و فکر میکرد حالا ترد میشه اما در کمال ناباوری هردوی اونا از جونگکوک حمایت کردن..
 حتی یونگی مابین تعطیلی های کمی که داشت به کره میمومد و پنهانی سر تمرین های اون حاضر میشد تا از روند کارش مطمعن بشه ..اونا جونگکوک رو دوست داشتن..
 
حالا یونگی در سئول بود.. هنوزم نمیدونست برنامه اون چیه اما باید این رو باهاش در جریان میزاشت دوست داشت اون در کنارشون بمونه..
با موندن یونگی توی کره خیلی بیشتر شبیه به یه خانواده میشدن و میتونستن بعد از اون مدتی که با تمرین های طاقت فرسای پسر کوچیکتر و دوری و درس خوندن های پر تلاشه یونگی گذشت حالا میتونن شب ها در کنار هم پشت یه میز بشینن..
حس خوبی به جونگکوک میداد..خانواده !!
 
بعد از پیچیدن به یکی از خیابون های نزدیک کمپانی با دیدن شلوغی که توی خیابون ایجاد شده بود لحظه ای گرهی بین ابروهاش شکل گرفت اما با کمی جلو رفتن با چیزی که دید بیشتر از این نمیتونست متعجب بشه !!
 
اون پسر.. اون پسری که از لحظه ورود به کمپانی لحظه ای از فکر جونگکوک خارج نشده بود و حالا هم با دوباره سبز شدن جلوی راهش حالشو بدتر کرده بود جلوی روش بود ..
جلوی ماشینی که بنظر میومد باهاش تصادفی رخ داده و صندوقش جمع شده ایستاده بود و با مرد دیگه ای که اون هم وضعیت مشابهی داشت در حال بحث بود ..
با ریز کردن چشم هاش و دقیق شدن رو صورت اون پسر فهمید که یچیزی این وسط درست نیست !!
اون با حالت هیستیریکی راه میرفت و انگار که یه لحظه دیگه قرار بود روی زمین بیوفته قدم هاشو برمیداشت و دست هاش رو به هرجایی سر میداد تا بتونه جایی رو چنگ بزنه برای اینکه بتونه روی پاهاش بایسته ..
با دیدن اینکه اوضاع داره کمی به هم گره میخوره تصمیم گرفت به سمتش بره نمیدونست چرا اما بنظر میومد اون پسر واقعا نمیتونه روی پاهاش بایسته و به کمک نیاز داره .. نمیتونست هیچکاری نکنه !!
با پارک کردن ماشین ازش خارج شد و به سمت پسر رفت
هر قدم که نزدیکتر میشد میتونست صدای اون هارو واضحتر بشنوه ..
البته صدای اون مرد غریبه رو که با هرقدم نزدیک تر شدنش بالاتر میرفت و حتی ذهن جونگکوک رو هم متشنج میکرد...
با نگاه انداختن به تهیونگ متوجه شد که دیگه نمیتونه سرپا بایسته و لحظه ای بعد با فرود اومدن اون پسر روی زانوهاش در حالی که چشم هاش بسته بود و یه دستش رو روی سرش گزاشته بود و به نظرمیومد داره از حال میره قدم های اخرش رو هم به سمت اون با سرعت طی کرد..
 تنها کاری که تونست انجام بده این بود که سریع دستهاشو حصار بدنش بکنه و از برخورد سرش با زمین جلوگیری کنه حتی نمیتونست بفهمه به چه دلیل فاکی اون مرد روبه روشون با دهن باز اونارو فقط نظاره میکنه!!
 
با دیدن صورت پسر که حالا میتونست به قشنگی قطرات عرق روی پیشونی و شقیقه هاش رو ببینه و تار موهای تر و بهم چسبیده روی پیشونیش درحالی که پلک هاش بستست و گره سختی بین ابروهاشه لرزی به بدنش افتاد و با نگرانی تکونی به شونه های پسر داد
-اقای کیم .. حالتون خوبه .. اقای کیم..  
اما با دیدن اینکه اون هیچ واکنشی نشون نمیده بیشتر ترسید و تنها چیزی که به ذهنش اومد بغل کردن و بردنش به ماشین بود تا بتونه اون رو به بیمارستان برسونه ..
کار دیگه ای هم مگه میتونست انجام بده ؟!
 
دست هاشو زیر پای پسر انداخت و دست دیگه ش رو زیر سرش و با بغل کردنش نگاهشو به ماشین اون داد .. نمیتونست حالا برای اون فکری بکنه
لحظه ای با اشاره به مرد فهموند که اونجا منتظر بمونه با کج کردن راهش به سمت ماشین خودش و باز کردن در پسر توی بغلش رو روی صندلی گزاشت و دوباره دوشب پیش براش یاداوری شد ..
زمانی که اون پسر مست رو همونطور مثل حالا توی ماشین گزاشته بود و اون فقط با یه لبخند راهیش کرده بود !!
با این تفاوت که حالا برخلاف اون شب خودش هم به شدت نگران اون بود.
بعد از رها کردن پسر روی صندلی موهای توی صورتش رو کنار زد و لحظه ای با دیدن صورته برافروخته و درهم پسر نگرانی بیشتری رو داخل قلبش احساس کرد ..
با برگشتنش به سمت ماشین تهیونگ تنها تونست شماره شو به اون مرد بده و با برداشتن سوییچ ماشین تهیونگ از داخل ماشینش دوباره به سمت ماشین خودش حرکت کنه ..
با نشستن پشت فرمون و روشن کردن ماشین به سمت نزدیک ترین بیمارستان به راه افتاد و هرازگاهی نگاهشو به پسر کنارش میداد که بی جون روی صندلی افتاده بود.
 
حالا این دومین بار بود که اینطور دیداری بین اون ها انجام میشه ..
 
با شنیدن صدای ناله پسر نگاهشو روی صورتش نگه داشت که همراه با اون دستش رو به سمت سرش برد و باعث شد جونگکوک پاش رو بیشتر روی گاز فشار بده ..
موقع بغل کردن پسر فهمیده بود که دمای بدنش بیش از حد بالاس و این نشون میداد اون حال خیلی خوبی نداره ..
-لعنتی چرا انقدر نگرانشم .. حتما سرما خورده !!
حرفی بود که با خودش تکرار کرد و همراه اون سرعتش رو برای زودتر رسیدنه به بیمارستان بیشتر کرد ..
 
 
با رسیدن به محوطه بیمارستان همونطور جلوی در پارک کرد و هراسان و با عجله با دیدنه اینکه اون هنوزم به هوش نیست بغلش کرد و داخل بیمارستان شد..
با دیدن چند پرستاری که با برانکارد بهش نزدیک میشدن سریع کلمات رو توی ذهنش چید و به زبون اورد ..
-تب داره و فکر میکنم سرما خورده یا.. ضعفه نمیدونم .. اون فقط بیهوش شد !!
پرستارها همونطور که به دراز کشیدن اون پسر روی تخت برانکارد کمک میکردن سرشون رو تکون میدادن و چیزایی رو بررسی میکردن ..
-نگران نباشید و از اینجاش رو به ما بسپرین..
با تکون دادن برانکارد به حرکت افتادن..
جونگکوک که هیچی از حرفای اون هارو نشنیده بود و هنوزم به چشم های بسته و ابروهای درهم گره خورده اون خیره شده بود فقط دنبالشون راه افتاد
با دیدن اون دو پرستار که حرفهایی بینشون رد و بدل میشد حواسش رو به اون ها داد و خواست نزدیک بره و سوالی بپرسه که با رسیدن به در سفیدی اون دو خواستن اون همونجا بمونه و داخل نره ..
اخرین صحنه ای که تونست ببینه بعد از ورود اون ها به اتاق گزاشته شدن ماسک اکسیژنی روی صورته پسر بود...
با نفس عمیقی که کشید به دیوار پشت سرش تکیه داد و یخورده بعد روی صندلی های نزدیک اون اتاق نشسته بود
حالا میفمید که کارش ارزش داشته اگه اون پسر رو همونجا ول میکرد یا اصلا متوجهش نمیشد .. معلوم نبود چه اتفاقی میوفتاد..
پلک هاشو روی هم گزاشت و سعی کرد فکرهاشو جمع کنه
چرا انقدر همه چی عجیب بنظر میومد ...
 
 
-جونگکوک ؟!
با شنیدن صدای اشنایی سرش رو بالا اورد و با صورت متعجب برادرش روبه رو شد...
-هی ببینم اتفاقی افتاده ؟!
بعد مکث کوتاهی با ریز کردن چشم هاش و گزاشتن دستش روی شونه های جونگکوک با نگرانی بیش از حدی ادامه داد
-مامان چیزیش شده؟! اینجا چیکار میکنی...
جونگکوک بلند شد و با کشیدن دستی به صورتش سرشو به نشانه نه تکون داد ..
-یکی از دوستهام رو وسط خیابون درحالی که داشت بیهوش میشد اتفاقی دیدم و در نتیجه اوردمش اینجا ...
یونگی لحظه ای با کشیدن نفس عمیقی نگرانیشو بابت مادرش از بین برد و با بالا اوردن سرش دوباره به جونگکوک خیره شد
همون موقع با خارج شدن پرستاری از اتاق جونگکوک نگاهش رو به اون داد و نزدیکش رفت
-اکسیژن خونشون کم بود و به دلیل ضعف عمومی شدیدی که داشتن دمای بدنشون هم بالا بود و این اتفاق افتاد باید بدونم که سابقه بیماری خاصی دارن ؟!
شاید پرونده پزشکی اینجا داشته باشن ..
جونگکوک که از جمله های اولیه اون متوجه شده بود حالش چقدر بد بوده با قورت دادن اب دهنش گفت
-اسمش کیم تهیونگه
نمیدونست چرا با گفتن اسمش دوباره حسی درون قلبش گرم شده بود !!
 -شاید بیست و پنج سالش باشه اما...اما من از سابقه پزشکیش خبر ندارم...
-حالش خوبه ؟!
پرستار با تکون دادن سرش ادامه داد
-بله حالشون الان مساعدتره اما با موندن چند ساعت دیگه اینجا با گرفتن سرم های بیشتر میتونن تقویت بشن و هم تبشون قطع بشه..
پرستار به ارومی زمزمه کرد و اون ها رو تنها گزاشت .
درحال دور شدن بود که جونگکوک سریعا به سمتش برگشت..
-میتونم ببینمش ؟!
-بله مشکلی نیست ..
 
-یادم نمیاد دوستی به اسم کیم تهیونگ داشته باشی..
جونگکوک متوجه یونگی شد
-دوستم نیست در واقع داستانش خیلی طولانیه .. اما خودت اینجا چیکار میکنی هیونگ ؟!
-اومده بودم یکی از دوستام رو ببینم و خب... اتفاقی یه بچه کوچولو رو اینجا دیدم که خودشو بغل کرده !!
با خنده گفت و باعث شد پسر هم بخنده..
-من باید برم اما بعد برمیگردم همینجا .. چیزی خواستی به من بگو !!
-ممنونم هیونگ ...
جونگکوک با لبخندی گفت و بعد از رفتن برادرش به سمت در اتاق رفت
با فشردن دستگیره اروم به داخل رفت..
 
با دیدن اون پسر روی تخت درحالی که سرم به دستش وصله و هنوزم با وصف بهتر شدنش اما صورتش همچنان رنگ پریده بنظر میومد لب هاش به سفیدی میزد و این حس بدی بهش میداد ..
با نزدیک تر رفتن متوجه نفس های اروم و منظم اون شد و این نشون میداد هنوزم خوابه ...
 
حتی نمیدونست حالا که اونو به اینجا اورده چرا برنمیگرده خونه
شاید میخواست بهوش بیاد ..
یا راجب به ماشینش صحبت کنه..
یا خودشو شیرین جلوه بده..
همه اینا بهونه بود !!
خودشم نمیدونست چرا اونجا ایستاده و منتظره..
منتظره چی ؟! نمیدونست...
 
جلوتر رفت و حالا دقیقا با ایستادن بالای سر پسر با نگاهی که روی صورته بی روح اون میچرخوند سعی در موشکافی این صحنه زیبا داشت انگار که میخواست چیزای بیشتری رو از اون بفهمه ...
دستش رو نزدیک برد و با نوک انگشتهاش موهای روی صورت پسر رو کنار زد و با برخورد دستش با پیشونی اون فهمیده تبش تا حدی پایین اومده..
 
با دیدن تکون ریزی در صورت پسر سریع دستش رو عقب اورد و نفس حبس شده ش رو بیرون داد با دیدن لرزش پلک های اون به این فکر میکرد حالا چیکار میتونه بکنه..باید میرفت ؟!
از چی میخواست فرار کنه...
لحظه ای بعد پلک های اون از هم فاصله گرفتن و اولین چیزی که دید برای دوباره بستن چشم هاش برای همیشه کافی بود...
تعجب کرده بود ترسیده بود نگران بود و .. حس گرم دیگه ای که نمیتونست دقیقا تشخیص بده چیه !!
-اقای کیم ..حالتون خوبه ؟!
تهیونگ با شنیدن صدای اون سرش رو کمی تکون داد و با بهتر دیدن صورت اون چشم هاش رو ریز کرد ..
حالا میتونست کم کم بیاد بیاره...
 
چه اتفاقی افتاده بود .. کجا بود و اصلا اینجا چیکار میکرد چرا انقدر خسته بود در حدی که نمیتونست تقاضای اب بکنه ..
مهم تر از همه اون پسری که با نگرانی بهش زل زده بود اون.. اینجا چیکار میکرد !!
با صدای ضعیفی سعی کرد حرفی بزنه اما نتیجش فقط چند سرفه پیاپی شد جونگکوک با دیدن وضعیتش با نگرانی جلو رفت و با برداشتن لیوان اب روی میز کناری لبه تخت نشست و اون رو به دست های لرزون تهیونگ داد با دیدن لرزیدن بیش از حد دست های اون خودش لیوان رو به لب هاش نزدیک کرد...
-ممنون ..
تهیونگ با صدای ارومی تشکرکرد حالا بالاتر اومده بود و به پشتی تخت تکیه داده بود
-من.. نمیدونم چه اتفاقی افتاده ..
درحالی که سرش پایین بود گفت و جونگکوک از روی تخت بلند شد
-من شمارو کنار خیابون در حال بحث کردن بخاطر تصادف ماشینتون دیدم و بعد با بیهوش شدن شما مجبور شدم بیارمتون بیمارستان... تب داشتید و پرستارها گفتن مشکل جدی نبوده اما ضعفتون باعث شده اینطور بشید..
تهیونگ حالا بیاد میورد..
-میتونم برم خونه ؟! دوست ندارم اینجا بمونم ..
تهیونگ به زحمت گفت و سرش رو بالا اورد و به چشم های پسر خیره شد
-اونا گفتن با گرفتن سرم های بیشتر میتونید بهتر بشید اما من میرم تا باهاشون صحبت کنم..
در حال خارج شدن از اتاق بود که تهیونگ بار دیگه به حرف اومد
-عذر میخوام که..درگیر شدید
جونگکوک که حالا با برگشتن سمت اون میدید این پسر روبه روش هیچ شباهتی به اون پسر قوی که توی شرکت دیده بود نداره سرش رو تکون داد و با لبخند دلگرم کننده ای به روی تهیونگ بیرون رفت..
با خودش فکر میکرد هرکی بود اینکارو میکرد نه ؟!
اما چرا انقدر حس نا اشنایی داشت ..
 
 
 
-یعنی من همینطوری لب خیابون افتادم و حتی نتونسم خودمو جمع و جور کنم..
تهیونگ با خودش گفت و با عصبانیت دندون هاش رو روی هم فشار داد
از این حس متنفر بود .. اینکه نتونسته کاری بکنه .. اینکه ضعیف بوده ..
با کشیده شدن ذهنش به سمت پسر اون حس عجیب دوباره سراغش اومد
-و اون منو اورد اینجا.. خدای من توی اولین ملاقاتمون .. اونم به عنوان رییس اون شرکت کوفتی ..  من گند زدم 
با نفس عمیقی ادامه داد
-حالا فکر میکنه من یه بچه دماغو ام که الکی رییس یه شرکته.. خدایا
سرش رو پایین انداخت
-از این حس متنفرم !!
حالا به این فکر میکرد که چطور باید دربرابر اون رفتار کنه..
بیخبر از اینکه این اولین باری نبوده که جونگکوک این ساید از اونو میدیده..
 
 
 
-میتونی یکاریش کنی هیونگ ؟!
جونگکوک بعد از در میون گزاشتن حرف های تهیونگ با یونگی منتظر این بود که برادرش بتونه یکاری براش انجام بده...
-اینجا موندن که براش بهتره .. با رفتن به خونه نیاز داره کسی کنارش باشه !!
-فکر میکنم حالش بهتر باشه و در ضمن بهت گفتم که دوست نداره اینجا بمونه..
یونگی با چرخوندن چشم هاش به حرکت دراومد و ثانیه ای بعد دوباره به سمت برادرش برگشت
-باشه .. کاری نداره که
و بعد با چشمکی به راهش ادامه داد.
جونگکوک لبخندی زد و به سمت اتاق پسر رفت
 
با صدایی که از شکمش شنید به این فکر افتاد که بخاطر استرسی که داشته از قبل از رفتن به کمپانی چیزی نخورده و همینطوری روزش رو گذرونده با پیچیدن راهش به سمت بوفه بیمارستان دوباره به فکر اون پسر افتاد..
-کیم تهیونگ...
مطمعن بود که همچین شخصی رو تا بحال در زندگیش نداشته اما..
لحظه ای با کشیده شدن ذهنش به جایی چشم هاش به درشت ترین شکل خودشون رسید ..
-تهیونگ ..
اما بعد تکو دادن سرش به دو طرف ذهنش رو به یه کاغذ سفید تبدیل کرد 
نه نباید باز خودش رو با فکر اون زمان درگیر میکرد.. اون روزا و ادماش فراموش شده بودن .. برای همیشه !!
اما چه میشه کرد که بعضی وقت ها ممکنه حتی یک فرد با اسمش فراموش بشه اما حسی که نسبت بهش در دل یک انسان بوده..نه !!
با ورود به اتاق دید اون پسر همونطورغرق در افکار خودشه همراه با اینکه با انگشتهاش در حال بازیه ..
جلو رفت و با سرفه ظاهری توجه اون رو به خودش جلب کرد
تهیونگ سرش رو بالا گرفت و تکونی به خودش روی تخت داد..
-امم من.. یخورده گشنه بودم و برای خودم چیزایی گرفتم اما با سوالی که از پرستارتون کردم فهمیدم مشکلی برای خوردن چیزی ندارید ..ندونستم چی براتون بگیرم برای همین ..
با جلو کشید کیسه ای که در دستش داشت به سمت صورت تهیونگ خنده ای کرد و ادامه داد
-چندتا چیز مختلف انتخاب کردم !!
تهیونگ با دیدن طعم های مختلف ابمیوه توی دلش بهم پیچید اما میدونست بهتره که چیزی بخوره
-ممنونم من چیزی نمیخورم
نمیدونست چرا لحن اون انقدر عوض شده بود و سعی داشت با جدیت زیادی حرفش رو بزنه در حالی که هیچ حسی هم درش معلوم نبود !!
-چیز دیگه ای هست که بخواید ..
-گفتم که چیزی لازم ندارم
جونگکوک اینبار متعجبتر از هر وقتی شده بود نمیدونست چرا این اتفاق افتاده نمیتونست چیزی از رفتارهای اون بخونه و به این فکر میکرد که ایا کار اشتباهی کرده ..
دستش رو همراه با کیسه به سمت پایین میورد که دوباره با صدای اون پسر بخودش اومد
-معذرت میخوام من فقط .. نمیخواستم که برای کسی مزاحمتی بوجود بیارم..بهش عادت ندارم
جونگکوک که حالا میتونست بفهمه این از سر غرور اون پسره که دوست نداره توی این شرایط باشه درکش میکرد اما با یاداوری اون شب توی بار که اون با حالت مستانه ای توی بغلش افتاده بود لبخندی زد و چشم هاش برق زد.
البته که این صحنه از دید تهیونگ دور نموند !!
 
تهیونگ دوباره با دیدن داخل کیسه دستش رو دراز کرد و با برداشتن ابمیوه ای که با طعم توت فرنگی بود برقی توی چشمهاش اومد ..
جونگکوک با دیدن انتخاب اون پسر لبخند بزرگی زد و خودش هم روی تخت روبه رویی نشست..
با برداشتن شیرموزی که برای خودش گرفته بود نگاهش رو به پسر روی تخت داد به طرز جالبی سکوت عجیبی بینشون شکل گرفته بود که هیچکدوم اون ها نمیدونستن که چطور باید بشکوننش و هیچ اعتراضی هم براش نداشتن..
-میخواستم..
اما تقه ای که به در خورد حرف تهیونگ رو قطع کرد و باعث شد جفتشون به در چشم بدوزن.
با ورود یونگی و یکی از پرستارها جونگکوک هم بلند شد و حرکات پرستار روی پسر رو دنبال کرد اما با نزدیک شدن یونگی بهش نگاهش رو به اون داد
-اقای کیم میبینم که حالتون بهتره.. سرمتون تا ده دقیقه دیگه تموم میشه و با توجه به پایین اومدن تبتون میتونید مرخص بشید اما.. بهتره که تنها نباشید و بخودتون برسید
با استراحته بیشتر حالتون بهترم میشه ..
بعد از تشکری که تهیونگ کرد با لبخندی از اتاق خارج شد
اما حالا با تعجب به یونگی خیره شده بود جونگکوک که نگاه خیره اون رو دید قدمی جلو رفت و رو به تهیونگ جواب داد
-امم.. برادرم مین یونگی .. اون پزشکه و من ازش خواستم با صحبت با دکترتون بتونن کارهای رفتنتون رو انجام بدن !!
روشو به برادرش داد و ادامه داد
-پس حالا میتونن برن ؟!
- اره مشکلی نیست فقط همونطور که گفتن باید مراقب..
-ممنونم بابت کمکتون.
تهیونگ بود که با پریدن وسط حرف یونگی باعث شده بود سکوتی اون بین شکل بگیره..
یونگی که این رفتار رو پای خستگی اون گزاشته بود فقط با لبخندی جواب داد و با برگردوندن روش به سمت برادرش گف
-من دیگه باید برم
و دوباره رو به تهیونگ ادامه داد
-امیدوارم حالتون بهتر بشه
 که با تشکر تهیونگ همراه بود
-هیونگ میشه بیرون منتظر بمونی..باید باهات حرف بزنم ..
یونگی با لبخند و تکون دادن سرش جواب داد و به بیرون رفت
جونگکوک با نگاهی به تهیونگ که انگار هنوز هم با خودش سر بحثی در جدال بود نفسی کشید و با گفتنه ببخشیدی از اتاق بیرون رفته بود و اون رو به حال خودش گزاشته بود ..
 
 
-ازت ممنونم هیونگ..
جونگکوک بود که با گفتن این حرف بهش نزدیک میشد
-میدونی که اینا برای من کاری نداره پسر!!
جونگکوک با خنده ای جواب داد و به چشم های برادرش خیره شد
-باید باهات حرف بزنم
-اتفاقی افتاده جونگکوک ؟!
-نه هیونگ فقط .. شب به خونه بیا !!
-حتما دلم برای مادر هم تنگ شده ..
جونگکوک با تکون دادن سرش تایید کرد و برادرش رو بدرقه کرد
لحظه ورود به اتاق متوجه شد اون پسر سعی داره با پوشیدن کتش از تخت پایین بیاد با اینکه میدونست اون هنوزم نیاز به کمک داره اما با چیزی که ازش دیده بود ترجیح داد کنار بمونه و بیشتر از اون حساسش نکنه و پس در رو بست و بیرون منتظر موند ..
 
 
با زنگ خوردن گوشیش دستش رو داخل کتش کرد و با دیدن اسم جیمین روی اسکرین نفس عمیقی کشید
نمیخواست دوباره با توضیح دادن اتفاقای امروز نگرانش کنه از طرفیم میدونست هرچقدر بخواد خودش رو خوب نشون میده اون از صداش همه چیو متوجه میشه..مخصوصا جیمینی که با شنیدن حرفاش هرطور که شده بود خودش رو بهش میرسوند
میدونست نباید تنها بمونه اما باز هم احساس میکرد بعد از این همه جریان نیاز داره زمانی رو با خودش خلوت کنه ...
گوشیش رو خاموش کرد و با گزاشتنش توی جیبش پلک هاش رو روی هم فشار داد .
با قورت دادن اب دهنش به سمت در رفت و به محض باز کردن در با چهره منتظر جونگکوک جلوی در مواجه شد.
-میرم که کارهای ترخیصتون رو..
-خودم میتونم !!
جونگکوک با تعجب بهش خیره شد و بعد سرش رو تکون داد
-منظورم اینه نیازی نیست خودم میتونم انجامش بدم..
و بدون هیچ حرف اضافه دیگه ای از در خارج شد و توی راهرو قدم برداشت..
 
موقع خروج از بیمارستان تهیونگ چندباری احساس سرگیجه کرده بود و هربار با چنگ زدن به چیزی سعی در نگه داشتن خودش داشت جونگکوک هم فقط با نگاه خیره ای دنبالش میکرد تا اگر مشکلی بود بتونه کمکش کنه...
با خروجش تازه به فکر ماشینش افتاد و لعنتی به خودش فرستاد
نگاهی به جونگکوک که عقب تر از اون راه میرفت انداخت و با چندبار تکون دادن لب هاش که سعی داشت چیزی بگه خواست به حرف بیاد که
جونگکوک که با دیدن چشم های اون حرفش رو خوند و زودتر به حرف اومد
-با توجه به اینکه اونموقع نمیدونستم چیکار باید بکنم شماره م رو به اون فرد دادم و خب.. حالا من میتونم برسونمتون !!
-میتونم با تاکسی برم..
-من میرسونمتون اقای کیم !!
از دید جونگکوک اون پسر نباید انقدر لجبازی میکرد قرار نبود که جونگکوک کار خاصی براش انجام بده.. منطق هم همین رو میگفت که با این حال نباید تنها خونه بره و خب هرکس دیگه ای بود هم همینکارو میکرد!!
تهیونگ با شنیدن حرف اون تنها نفس حرصی کشید و پشتش به راه افتاد..
 
حالا توی ماشین نشسته بودن و تهیونگ سرش رو به شیشه تکیه داده بود و نگاهش به جلو خیره مونده بود ...
جونگکوک با دیدن سکوت توی ماشین همونطور که نگاهش رو به جلو بود گفت
-عذرمیخوام اما.. باید بپرسم که کجا باید برم ؟!
تهیونگ روش رو برگروند و خیره به نیم رخ پسر جواب داد
-خونه خودم.. و با دادن ادرس دقیق به پسر اب دهنش رو قورت داد.
 
حالا دقایقی میشد که اونا توی سکوت ماشین غرق شده بودن
جفتشون نگاهشون به ماشین های توی خیابون بود با این تفاوت که فکرشون جای دیگه ای سیر میکرد .. 
 
جونگکوک با صدای فندکی که شنید نگاهش رو به پسر کنارش داد و لحظه ای بعد بود که که رائحه اشنای نعنا و چوب خشکی که از اون سیگار بلند میشد مشامش رو پر کرد..
ناخداگاه ذهنش به سمت اون شب توی بار کشیده شد شاید برای اینکه اونلحظه هم همین بوی دلنشین رو از اون پسر دریافت کرده بود!!
 
تهیونگ اما با دستپاچگی به سمتش برگشت و با چیدن سریع کلمات روی زبونش لبهاش رو از هم فاصله داد
_امم من.. فراموش کردم بپرسم اگر اذیتتون میکنه میتونم خاموشش کنم.
جونگکوک با خنده ای که سعی داشت خفه ش کنه ادامه داد
_نه میتونید راحت باشید اقای کیم !!
تهیونگ دوباره با لبخندی به سمت شیشه برگشت.
خیره به رهگذرهایی که توی پیاده رو هرکدوم با زندگی های مختلفی درحال گذر بودن به این فکر میکرد که خودش از بیرون چطوری بنظر میاد ؟!
کسی با دیدنش میتونه بفهمه چه چیزهایی رو پشت سر میزاره...
میتونه بفهمه چه اسراری رو توی قلبش دفن کرده ..
میتونه بفهمه با اینکه شرکت های بزرگی رو اداره میکنه..
چقدر شکسته ست ؟!
ناخداگاه دویاره فکرش به سمت اون کشیده شد..
اون چطور قضاوتش میکرد.. با دو روی متفاوتی که امروز ازش دیده بود
چطور باهاش روبه رو میشد!!
 
روش رو برگردوند و سرش رو به کنار روی صندلی تکیه داد
با زوم شدن روی همه ی اعضای صورته جونگکوک بالا رفتن تپش قلبش رو احساس میکرد نمیدونست چرا نمیتونه چشم هاشو به جای دیگه ای بده حالا چطور باید رفتار خودش رو قانع میکرد..
 
جونگکوک اما با حس نگاه سنگین پسر روی خودش روش رو برگردوند و به چشم هاش خیره شد ..
چرا این حس انقدر نزدیک بود !
چرا این چشم ها انقدر اشنا بودن !
چرا نگاه اون پسر قلبش رو به قدری گرم میکرد که متوجه سوز سرمایی که از لای شیشه به صورتش برخورد میکرد نمیشد !!
جونگکوک با بالا رفتن یهوییه ضربان قلبش روش رو برگردوند اما با سوال تهیونگ نفسش بیشتر حبس شد
_تا حالا شده احساس کنید فردی که برای اولین بار ملاقات کردید رو میشناسید ؟!
با سکوت پسر ادامه داد
_حسی شبیه به یه اشناییت قدیمی .. که قلبتون رو گرم بکنه ؟!
جونگکوک که احساس میکرد بیش از حد مظطربه نفس لرزونش رو بیرون داد و به این فکر کرد که چه جوابی میتونه بده ..
از اول فهمیده بود که پسر وضعیت اون شبش رو فراموش کرده و اون و هیچ چیزی رو بیاد نداره و حالا با اخلاقیاتی که از اون شناخته بود اگر میفهمید دیدار اولشون به چه مزحکی بوده قطعا حس خوبی پیدا نمیکرد ..
جونگکوک با قورت دادن اب دهنش تک خنده ای کرد و برخلاف میلی که داشت حرفش رو عوض کرد
_اشناییت قدیمی قبل از دیدنه کسی ؟! اما اینا همش مربوط به داستاناست اقای کیم..
_اما داستانا هم از روی واقعیت نوشته شدن با این تفاوت که کسی جدیشون نگرفته..
تهیونگ بالاخره نگاهش رو برگردوند و سرش رو به صندلی تکیه داد..
_پس چرا من همچین احساسی دارم..
با صدای ارومی زمزمه کرد اما از دید جونگکوک دور نموند !!
جونگکوک که بالاخره از نگاه سوزان پسر خلاص شده بود گفت
_شاید شماهم توی یه داستان زندگی میکنید..
تهیونگ خنده ضعیفی کرد و دل جونگکوک رو گرم..
راست میگفت زندگی تهیونگ کمتر از یه داستان عجیب نبود...
این خنده زیبا به نرمی به روی قلبش نشسته بود اما حیف که اونم نمیتونست بگه همچین حسی داره ..
میخواست تا جایی که میتونه ذهنیت اون رو از اون شب دور کنه اینطوری حتی خودش هم احساس بهتری داشت..
اما حس عجیب اشنایی که همون شب اول با اون عجین شده بود رو هیچ جوره نمیتونست توجیه کنه...
_خدای من یعنی یه ماشینم از اینجا رد نمیشه که بتونه من رو برسونه !!
جیمین با دیدن ساعتش و اینکه دیرش شده لعنتی فرستاد و شروع به تند قدم زدن توی پیاده رو کرد هنوزم ماشینش توی تعمیرگاه بود و این برای جیمینی که همیشه با ماشینش هرجایی که میخواست میرفت بدترین اتفاقی بود که میتونست بیوفته ...
حالا هم که برای رسیدن به کافه ش دیر کرده بود و نمیتونست هیچ چیزی رو بهونه کنه !!
درسته که اون کافه برای خودش بود اما با حساسیتی که همیشه خودش برای سر تایم رسیدن کارکنانش به خرج میداد میتونست بفهمه چقدر قراره سوژه بشه اون هم روزی که قرار بود باریستای جدیدی رو قبول کنه و خودش باید کارش رو میدید و حالا فقط ده دقیقه به تایم قرارش با اون فرد مونده بود ...
 
با شنیدن صدای بوقی که از کنار خیابون اومد بی مهابا روش رو برگردوند و با دیدن ماشینی که به ارومی در حرکته و درحال پایین زدن شیشه ست بهش خیره شد و لحظه ای ایستاد.
_عذرمیخوام راجب یه ادرس میخواستم سوالی بپرسم
جیمین که حالا متوجه قصد اون فرد شده بود با اینکه خیلی دیرش شده بود اما نمیتونست بی دلیل اون رو بپیچونه پس به سمت ماشین رفت و سرش رو به سمت شیشه خم کرد...
 
_بفرمایید..
اما با چهره شوک زده راننده روبه رو شد...
 
 
 
حتی نمیدونست به چه دلیل فاکی بدون گرفتن لوکیشن از استاد قدیمیش راه افتاده بود تا به دیدنش بره .. محض رضای خدا اون حتی زمانی که توی نوجوونیش هم در کره بود خیلی از خیابون های این شهر سردر نمیورد و حالا بعد از چند سال که دوباره برگشته بود قطعا اوضای بهتری نداشت.
یونگی با دیدن پسر تنهایی که توی پیاده رو خلوت در حال تند راه رفتنه خودش رو نزدیک کرد و سرعتش رو کمتر..
شیشه رو پایین داد و حالا با دیدن اینکه توجهش رو جلب کرده صداش رو بالا برد
_عذرمیخوام راجب یه ادرس میخواستم سوالی بپرسم..
با نزدیک شدن اون پسر به ماشین خودش هم کمی سرش رو خم کرد و منتظر موند تا بتونه سوالش رو بپرسه ..
_بفرمایید
با صدای زیبا و بعد از اون چهره زیباتری که توی نیم متریش دید حس کرد نفسش حبس شده و نمیتونه حتی تکونی بخوره
نمیتونست بفهمه چرا لبهاش روی هم حتی تکون هم نمیخورن !!
_اتفاقی افتاده ؟!
با صدای لطیف اون بخودش اومد و با تکون دادن سرش جواب داد
_من .. من جایی میخواستم برم ..
جیمین با نگاه گیجی سرش رو تکون داد
_خب ..؟!
_اممم ببخشید من میخواستم برم به ساختمون گانگنام اما ..
با دیدن نگاه خیره اون لحظه ای حرفش رو خورد اما ادامه داد
_به من گفتن توی این خیابونه اما نمیتونم پیداش کنم میشه به من کمکی بکنید..
جیمین با ریز کردن چشم هاش لحظه ای فکر کرد و بعد با یاداوری چیزی در حالی که نگاهش رو به ادامه خیابون داده بود ادامه داد
_فکر میکنم منظورتون همون بیمارستان خصوصی گانگنام باشه و خب باید بگم که ... انتهای دو خیابون بالاتره و..
با برق زدن چشم هاش سریع به چشم های یونگی خیره شد و گفت
_دقیقا کنار محل کار من.. با لبخندی که زد تعجب یونگی رو بیشتر کرد.
-چیزی شده ؟!
یونگی خیره به چشم های براق پسر گفت
_متاسفم اما میتونم درخواستی بکنم ؟!
قبل از اینکه یونگی بخواد جوابی بده سریع ادامه داد
_گانگنام دقیقا کنار کافه س و من واقعا دیرم شده باید سریعا خودمو به اونجا برسونم میتونم خواهش بکنم منو با خودتون ببرید.. سر راه پیاده میشم!!
یونگی که دقیقا سر از حرف های اون در نمیورد اما با فهمیدن اینکه میتونی کار کوچیکی انجام بده جواب داد
_بله مشکلی ..
اما با ورود سریع و ناگهانی پسر به ماشینش حرفش و خورد و به حرکاتش خیره شد حالا اون دقیقا کنارش نشسته بود..
_خب پس بریم که من خیلی دیرم شده !!
یونگی که با دیدن پرویی اون پسر تک خنده ای میزد با به حرکت دراوردن ماشین به جلوش خیره شد ..
 
سکوتی که توی ماشین بود جو رو عجیبتر میکرد اما خب حرفی هم نبود که بخواد بینشون رد و بدل بشه !!
-خیلی دیگه مونده ؟!
_نه خیلی..
یونگی به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
 
بعد از سکوت کوتاهی که شکل گرفته بود جیمین با انداختن بند کیفش روی شونه ش به حرف اومد
_خیلی ممنونم من از همینجا میتونم برم
یونگی با ارامش سرعت ماشین رو کم کرد و کنار خیابون ایستاد
جیمین با لبخند برگشت و تشکر گرمی کرد در حال خارج شدن از ماشین بود که با دست به جایی اشاره کرد یونگی با گرفتن رد انگشت پسر نگاهش به سنگکاری بزرگ روی ساختمون افتاد که لبخندی روی لبش اومد
_ممنونم از کمکتون روز بخیر
یونگی هم تشکر کوتاهی کرد و با بدرقه کردن پسر نگاهش رو به کافه روبه رویی داد که اون پسر واردش شده بود..
اون پسر با قد متوسط و هیکل خوبی که داشت به همراه شلوار جذب و کت چرمی که تنش بود از نظر یونگی خیلی درخشان بنظر میومد !!
لحظه اخر با دیدن اینکه اون پسر پشت ویترین ایستاده و با دست کشیدن توی موهاش سرش رو تکون میده و میخنده لبخند دیگه ای روی لبش اومد و به راهش ادامه داد ...
 
 
 
 
_از اینکه کل روزتون رو گرفتم متاسفم... ممنونم از کمکتون اقای جئون.
تهیونگ گفت و دستش رو دراز کرد جونگکوک هم لبخندی زد و دستش رو فشرد..
_خواهش میکنم امیدوارم کاملا حالتون خوب بشه
تهیونگ خنده ضعیفی کرد و با تکون دادن سرش به ارومی از ماشین پیاده شد و به سمت خونش حرکت کرد با رسیدن به در خونه دوباره صدای پسر رو شنید .
_اقای کیم یه لحظه صبر کنید ..
جونگکوک با قدم های بلندی خودش رو بهش رسوند دستش رو توی موهای مشکی بلند و خوش فرمش کرد و نگاهش رو به تهیونگ داد
_من شماره م رو به اون راننده ای دادم که با شما تصادف کرده بود اما هنوز با من تماس نگرفته
تهیونگ که متوجه میشد حالا اون چی میخواد بگه با ارامش لب زد
_مشکلی نیست... ممنون میشم زمانی که باهاتون تماس گرفتن من رو در جریان بزارید با مکث کوتاهی ادامه داد خودم همه کارهاشو انجام میدم!!
جونگکوک که میفهمید منظور اون پسر چیه خنده ای کرد و سرش رو تکون داد
با گرفتن شماره تهیونگ با اون تماسی گرفت تا با افتادن شماره خودش روی اسکرین گوشی مطمعن بشه
_شما کمک بزرگی کردید..
_مثل یه فرشته نجات ؟!
جونگکوک با لبخندی خداحافظی کرد و به سمت ماشین رفت
اما ندونست که با حرفش چه جنگی رو داخل ذهن پسر کاشته ...
با ورود تهیونگ به خونه پاش رو روی گاز گذاشت و از اون منظقه فاصله گرفت
نمیدونست چرا میخواست از تنها نبودن اون پسر مطمعن باشه اما حس خودش رو سرکوب کرد.. به اون که ربطی نداشت .
مطمعن بود با پرسیدن همچین چیزی از اون پسر بیشتر حساسش میکنه..
با شنیدن زنگ گوشیش اون رو از روی صندلی برداشت و با دیدن اسم سوهی روی اسکرین نفس عمیقی کشید وقتش رسیده بود باهم حرف بزنن..
 
 
 
 
گاهی اوقات ادم به این فکر میکنه چطور به اینجایی که هست رسیده..
تمام زندگیش رو مرور میکنه تا بتونه نقش خودش رو توی زندگیش پیدا کنه.. ادم هایی که باهاش خودش رو ساخته !!
چه کسایی که نقش منفی در روند زندگیش داشتن و چه کسایی که دستش رو گرفتن و همراهش بودن.. همه اونا به شکلی در پیدا کردن هویتش نقش داشتن.. 
اما هرچقدر که فکر میکرد بین این همه افراد تنها خودش رو میدید که شخصیته شکستش همیشه همراهش بوده 
اون هرچقدر که تغییر میکرد نمیتونست خودش رو از چیزی که بوده و هست دور کنه .. همیشه توی قلبش اون ادم ضعیف باقی میموند !!
دنبال افراد مختلفی توی افکارش میگشت تا بتونه شکست هاش رو گردنش بندازه اما تنها کسی که در اخر بهش میرسید خودش بود...
 
خودش بود که همیشه با سکوتش باعث میشد اتفاقاتی که دوست نداره براش تکرار بشه.. اون اوایل فکرمیکرد شاید همه چی اونقدرا هم بد نیست شاید همه چی عوض بشه  حتی شاید بتونه روزی از اونجا بره و زندگیش رو عوض کنه اما به مرور دید که همه چی اونطور که فکر میکرده نبوده.. هیچوقت قرار نیست چیزی عوض بشه.. چاره ای بجز قبول کردنش نداشت با خودش فکر میکرد که بعضی از ادما قرار نیست هیچوقت طعم خوش چیزی رو بچشن..
 قراره زندگیشون همیشه همراه با کشمکش ها و تلخی هایی باشه که اونارو باید بسازه..
هیچوقت نمیتونه اون ادم معمولی که میخواد باشه و زندگیشو بکنه ..
اما اون حالا فقط عادت کرده بود!!
به این زندگی نجس و غیر قابل تحملی که داشت عادت کرده بود
و به تنها کسی که میتونست شکایت بکنه خودش بود ..
 
با شنیدن صدای قهوه ساز بخودش اومد و تکونی خورد
تهیونگ بعد از بیرون اومدن از حموم همونطور با موهای نمدار و حوله پیچیده شده به بدنش روی کاناپه افتاده بود و هیچ قصدی برای انجام دادن کارهای دیگش حتی پوشیدن لباس هاش رو هم نداشت!!
با ریختن قهوه توی ماگ همیشگیه سبز فیروزه ایش به جزیره توی اشپزخونه لم داد به بخار بلند شده از قهوه ش خیره شد ..
نباید اینطور میموند امکان داشت براش خوب نباشه .. همینطوریش هم خیلی روز عجیبی رو پشت سر گزاشته بود با یاداوری روزش و اتفاقاتی که براش افتاده بود لبخند عجیبی زد..
 
حالا چند ساعتی گذشته بود و تهیونگ بعد از پوشیدن لباس هاش و استراحته کوتاهی که کرده بود همونطور خیره به گاز مونده بود
در کمال تعجب بعد از دیدن اینکه گشنه ست تصمیم گرفته بود برای قوا بخشیدن بخودش چیزی درست کنه به این فکر میکرد که چی میتونه درست کنه اما هرچقدر فکر میکرد به نتیجه ای نمیرسید
_لعنتی..
البته تنبلی که به خرج میداد برای غذا درست کردن هم بی منظور نبود !!
 
داشت از خودش ناامید میشد که صدای زنگ در اونو به خودش اورد
با فکر به اینکه منتظر کسی نبوده با گیجی به سمت در رفت و با باز کردن در با چهره عصبانی و منتظر جیمین مواجه شد !!
با دیدن چشم هاش میتونست تا ته دلش رو بخونه لعنتی به خودش فرستاد و از جلوی در کنار رفت
_اوپس..
جیمین با کنار زدن تهیونگ وارد خونه شد و کیسه غذایی که داشت رو روی میز جلوی کاناپه گزاشت ..
با نگاه منتظری به تهیونگ خیره موند
_شبیه این گاوهای عصبانی مسابقات اسپانیایی شدی !!
مقابل نگاه بهت زده و عصبانی جیمین به سمت میز رفت و با برداشتن غذاها با خنده ای که سعی داشت خفه ش کنه به اشپزخونه رفت
درسته .. در حال حاضر کیم تهیونگ به هیچ چیزی جز غذا فکر نمیکرد!!
جیمین با عصبانیت درحالی که سرش رو به دو طرف تکون میداد به سمت اشپزخونه رفت
_خدای من نگاهش کن
رو به تهیونگی گفت که تا گردن توی کیسه غذاها خم شده بود جلو رفت و دست رو روی میز کوبید
_توی لعنتی کل روز تماسای من رو رد کردی و گوشیتم که این اخرا خاموش بود نمیگی من نگرانت میشم حتما باید اینطوری بیام سروقتت توی خونت؟! حتی با جین هم تماس گرفتم و اون گفت که خیلی زود از شرکت رفتی .. منو باش با فکر اینکه حالت خوب نیست کل روزمو گذروندم درحالی که توی خونه بودی.. خدایا تو... اصلا بهم گوش میکنی ؟!
تهیونگ که با دستهاش تمام ظرفهارو از کیسه خارج میکرد و با چشم هایی که بی شباهت به قلب نبودن به غذاها خیره بود سرش رو تکون داد و پشت میز نشست
_خدای من تو اصلا به من توجهی نمیکنی !!
 
جیمین با ناله گفت و پشت میز نشست و با خم کردن سرش موهاشو کشید
_جیمینا.. من همه حرف هات رو شنیدم حالمم خوبه امروزم بعد از بستن قرارداد جدید برگشتم خونه گوشیم خاموش شد و چون چندتایی کار داشتم مجبور شدم بهشون رسیدگی کنم و بعد از رسیدنم بخونه خوابم برد و خب..
دستش رو روی دستهای جیمین که روی سرش بود گزاشت و پایین
اوردشون
_عذر میخوام .. میدونم نگران شدی اما تو که میدونی من هرچیزی که لازم باشه رو بهت میگم ؟! پس دیگه ناراحت نباش..
با مکثی که دید گردنش رو خم تر کرد و به چشم هاش نگاه کرد
_ببخش منو جیمینااا ...
جیمین به لحن مسخره اون خندید و تهیونگ هم لبخندی زد
_بسه دیگه غذاها سرد شدن !!
تهیونگ گفت و سریع دستهاش رو برداشت
_نگاش کن.. حتی اگر من نمیومدم یا با خودم غذا نمیوردم قرار نبود کاری کنی درسته ؟!
_اشتباهه..داشتم سعی میکردم برای خودم چیزی درست کنم اما تو خیلی  بموقع رسیدی اقای پارک
 
جیمین به چاپلوسی های همیشگی تهیونگ خندید اما اون با فکرای عجیبی که توی ذهنش اومده بود بعد از زدن حرفش همونطور خیره به ظرف روبه روش مونده بود ..
 
 
بعد از خوردن غذاهاشون طوری روی کاناپه دراز کشیده بودن که انگار سال هاست محتاج لحظه ای استراحتن ..
_خب بگو ببینم مدیر کیم روزتون چطور بود
تهیونگ که میدونست بعد از ناراحتی که از جیمین گرفته بود گفتن واقعیت قطعا ناراحتترش میکنه با لبخندی نشست و سعی کرد فقط اتفاقات خوب رو باهاش درمیون بزاره ..
_امروز قرارداد جدید بستیم و خب فکر میکنم اینده دار و خوب بنظر میاد میدونی بهش امید دارم..
با فکر جونگکوک ناخواسته لبخندی روی لبهاش نشست
_اووو.. پس باید فرد مناسبی باشه
_اره امید دارم که میتونه کمکون کنه جئون جونگکوک پسر جوونیه و..
جیمین که کم کم داشت چیزایی رو بیاد میورد با دهن باز و چشم های گشاد شده سرش رو بالا گرفت و به چهره بشاش دوستش خیره شد
تهیونگ که از تغییر مود یهوییه جیمین تعجب کرده بود با شک نگاهش کرد و گفت
_چیه
_خدای من با اون پسر قرارداد بستی !! تهیونگا اون همونیه که اون شب توی بار ..
اما با صدای تلفنی که اومد رشته کلامش پاره شد و تهیونگ به سمت اتاقش رفت تا به گوشیش برسه
انگار قرار نبود جیمین هویت اون پسر رو برای دوستش اشکار کنه!!
 با دیدن شماره اشنایی که موقع تماس اون پسر به گوشیش هم روی اسکرینش دیده بود با ارامش جواب داد
_الو؟
_سلام اقای کیم شبتون بخیر جئون هستم..
_بله متوجه شدم شب بخیر
_حالتون بهتره ؟!
ناخداگاه همون حس عجیب رو دوباره توی وجودش احساس کرد
_بهترم ممنون..
_عذر میخوام که مزاحمتون شدم اما اون راننده با من تماس گرفتن و با توجه به حالی که از شما دیده بودن فکر میکردن که خودشون مسبب اون اتفاق شدن و خیلی نگران بودن اما من بهشون گفتم که مشکلی نیست و حالتون خوبه !!
تهیونگ اوهومی کرد و روی تخت نشست و با دست کشیدن به موهاش اونارو به عقب هل داد
_و اما ازاونجایی که از پشت به شما برخورد کرده بودن پس مقصرن و میخواستن خودشون براتون جبران کنن..
_متوجه نمیشم.
_اون مرد خودش تعمیرکار ماشین بود و گفت میتونه خسارتی که به  ماشینتون وارد شده رو خودش براتون به بهترین شکل حل کنه و امیدوار بود شما راضی باشید !!
تهیونگ که از این نظر بدش نمیومد به حرف اومد
_درسته اینطوری خیالمم از سپردن ماشین به کسی که کارشو بلده راحتتره...
_درسته اما با توجه به اینکه سوییچ ماشین دست منه و میدونم دقیقا کجا پارک شده اگر شما مشکلی نداشته باشید میدم ماشینتون رو به اونجا ببرن و بعدش شما خودتون میتونید برید تحویلش بگیرید !!
جونگکوک شمرده و با احتیاط به زبون میاورد تا بتونه منظورش رو به خوبی برسونه و دوباره باعث سوئتفاهمی از طرف اون نشه..
در سکوت منتظر جواب اون مونده بود
تهیونگ نفس عمیقی کشید و دید چاره دیگه ای جز این نداره پس کار رو به خودش سپرد و با گرفتن شماره اون راننده ازش تشکر دیگه ای کرد و با قطع کردن گوشی به این فکر کرد که چرا همش باید این فرد جلوش قرار بگیره اما روحش هم خبردار نبود از حرفای جیمینی که قرار بود اون رو به شوکه ترین حالت ممکنش در بیاره...
 
با دیدن جیمین توی چارچوب در سرشو برگردوند و منتظر موند معلوم بود جیمین چیزی میخواد بهش بگه...
_ماشینت چیشده ..
_امروز توی راه برگشت از شرکت یه ماشین از پشت بهم خورد و مجبور شدم همونجا ولش کنم ...
_چرا بهم نگفتی ؟!
تهیونگ همونطور که از روی تخت بلند میشد و به سمت در میرفت گفت
_بیخیال جیمینا.. همچین هم مهم نبود!!
_مطمعنی چیز دیگه ای نیست که بخوای بهم بگی ..
جیمین با نگاه نامطمعنی بهش خیره شده بود و به زبون میاورد
_من که مطمعنم اما تو مثل اینکه خیلی وقته چیزی رو میخوام بهم بگی !!
با خنده گفت و جفتشون با خارج شدن از اتاق به سمت کاناپه رفتن..
_تهیونگا .. خدای من این دنیا خیلی کوچیکه !!
با مکثی که بخاطر سکوت تهیونگ ایجاد شده بود ادامه داد
_باورت نمیشه اگه بهت بگم اون پسر کیه ..
_منظورت چیه که بگی کیه
_اوه پسر.. اون شب توی بار که باهم بودیم و یادته ؟! روز بعدش بهت گفتم که تورو توی بغل یه پسر پیدا کردم منظورم همین بود !!
_میدونی اون شب من بعد از برگشتنم از دستشویی دیدم که تو توی اتاق نیستی پس اومدم توی راهرو ها و دنبالت گشتم بعد از یخورده دیدم که یه نفر تورو سرپا نگه داشت و دنبال کمکه با نزدیک شدن بهش فهمیدم تویی
اخرش هم خودشو بهم معرفی کرد..
جئون جونگکوک !!
 
مقابل چشم های از حدقه در اومده تهیونگ گفت و تکیه داد
_حتما داری اشتباه میکنی جیمین..
جیمین با لبخند مرموزی سرشو به دوطرف تکون داد
اما تهیونگ ..
انگار نفس نمیکشید
نه این نمیتونست واقعی باشه .. اون پسر نباید اینطور دیده باشتش فکر این اتفاق هم میتونست مغزشو از هم بپاشه ..
اما اگر اینطور بود چرا اون به روش نیورده بود چرا بهش نگفته اونو توی همچین وضع خفت باری دیده چطور تحقیرش نکرده بود !!
 
هرچقدر که به حرفای جیمین فکر میکرد بیشتر بیاد میاورد
اون بوی اشنا
اون چشم ها
اون گرمی که اون لحظه از اغوشش گرفته بود
 
همه چی از جلوی چشم هاش گذشت
_هی حالت خوبه تهیونگ
سرشو پایین انداخت و دست هاش رو روی سرش گزاشت
دوست داشت به قدری سرش رو محکم بین دستهاش فشار بده که مغزش ازاد شه !!
حرف های اون پسر از جلوی چشم هاش میگذشت و لحظه به لحظه بیشتر خجالت زده ش میکرد
با فکر امروزش یهو مثل برق‌گرفته‌ها سرش رو بالا اورد و به جیمین خیره شد
با گریه الکی خودش رو روی کاناپه پهن کرد و پاهاش رو توی هوا تکون میداد
جیمین که شوکه از حرکاتش فقط نگاهش میکرد به ارومی گفت
_حقته !! منم اگر میفهمیدم که زیر دستم با اون وضع فجیع منو از توی بار درحالی که مست بودم و خودمو بهش میچسبوندم جمع کرده خیلی ناراحت میشدم...
اما جیمین که نمیدونست امروز هم دوباره همچین موقعیتی پیش اومده با این تفاوت که از توی خیابون جمعش کرده ...
تهیونگ نفس حرصی کشید و دوباره روی کاناپه نشست
_فاک .. حالا هم که ماشینم دست اونه
_ماشینت دست اون چیکار میکنه ؟!
_خیلی اتفاقی من رو توی خیابون دید و با وضعی که من داشتم مجبور شد فقط سویچم و برداره و بعدش ..
با مکثی که کرد متوجه شد گند زده به جیمین نگاه کرد که با نگاه عجیبی بهش خیره شده و منتظر ادامه حرفشه..فهمید که نمیتونه هیچجوری حرفش رو بپیچونه پس تصمیم گرفت همه چی رو براش توضیح بده
اونم حالا که یه مصیبت بزرگتر به اسم جونگکوک پیدا کرده بود !!
 
تهیونگ بعد از تعریف کردن تمام ماجراهای پیش اومده با نفس لرزونی به پشتیه کاناپه تکیه داد و سرش رو بین دستهاش گرفت
شاید تموم این اتفاقای پیش اومده خیلی اسون بنظر میومدن اما از نظر تهیونگ این فقط یه بی ابرویی بود اونم جلوی کسی که تازه باهاش اشنا شده ...
اون تازه پا توی شرکتش گزاشته بود و با دیدن همچین رییس جوونی شاید فکر میکرده بیشتر از این هم نباید ازش توقعی داشته باشه و این برای تهیونگ از هرچیزی بدتر بود ...
اما حالا باشنیدن داستان اون شب تووی بار احساس میکرد بیشتر شکسته
از اینکه این اتفاق افتاده از طرفی ناراحت بود و از طرفی عصبانی
ناراحت از اینکه چطور از خودش غفلت کرده که انقدر از خودش توی این چندروز چه جلوی اون پسر و چه جلوی تمام افراد دیگه ای که بودن ضعف نشون داده..
و عصبانی از اینکه چطور میشه که همه و همه ش هم جلوی اون پسر بوده باشه.. چیزی بیشتر از شانس؟!
چرا هنوز با نشناختنش انقدر خودشو بهش نزدیک کرده بود اونم با این همه دردسر..
پس برای همین به قدری باهاش احساس اشنایی میکرد ؟!
 
جیمین که از اتمام صحبتهای تهیونگ سکوت کرده بود با اخمی که رو صورتش بود بهش نگاه کرد
_من میدونم که تو بچه نیستی و منم پرستار بچه نیستم تهیونگ اما.. باید به من خبر میدادی ..
با لحن ارومی گفت و تهیونگ تکیه شو گرفت و با روشن کردن سیگارش پک عمیقی بهش زد...
 
_نمیخواستم انقدر تورو با کارای خودم درگیر کنم ...
دستش رو روی زانوش مشت کرد و ادامه داد
_اما اونطور که معلومه.. این چندوقت همه درحال جمع و جور کردنه منن!
دست خودش نبود اما هربا فکر به اینکه چه خفتی از خودش نشون داده عصبانی تر میشد
جیمین که از حالتهای اون خبرداشت جاش رو روی کاناپه جابه جا کردو با نزدیک نشستن بهش دستش رو گرفت و دست دیگه ش رو روی پاش گزاشت
_تهیونگا تقصیر تو که نیست.. ممکن بود برای هرکسی پیش بیاد
با سکوتی که ازش دید دستش رو روی زانوش حرکت داد و با لحن مزحکی گفت
_بنظر من باید خداروشکر کنی که یکی مثل اون جلوی پات پیداش شده چون معلوم نبود ادمای دیگه چطور رفتار میکردن.. تازه اون خوشتیپم هست !!
تهیونگ خنده ای کرد و با جدا کردن سیگار از لبهاش دودش رو بیرون داد و سرشو تکون داد
_تازه انقدر جنتلمن بوده که هیچیم به روت نیاره ..
تهیونگ که تازه ذهنش به همچین چیزی کشیده بود لحظه ای همه چیز رو با خودش مرور کرد
 
اره اون پسر قطعا میتونست با تحقیر کردنش بیشتر لذت ببره اما اون حتی خودش رو مشکوک هم نشون نداده بود!!
لحظه ای از جلوی چشمهاش گذشت که توی ماشین ازش پرسیده بود براش اشناست یانه اما اون پسر فقط با ارامش حواسش رو پرت کرده بود..
_کارش گیر من بوده..بالاخره امروز باهم قرارداد بستیم
_من که اینطور فکر نمیکنم.. اون به قیافش نمیخورد ادم اذیت کنی باشه تازه به شخصیتش هم نمیخوره .. خدای من تهیونگا انقدر بدبین نباش!!
تهیونگ سیگارش رو خاموش کرد و پشت سرش نخ دیگه ای رو گوشه لبهاش گزاشت
_نمیدونم جیمینا..
_اخرش خودتو خفه میکنی ...
 
تنها چیزی که توی ذهنش پرسه میزد این بود که حالا چطور باید با اون بخورد کنه ..
 
 
 
جونگکوک بعد از تماسی که با تهیونگ گرفته بود به سمت میز شام رفته بود و همه چیز رو برای برادرش توضیح داده بود ..
 
یونگی هم بیش از حد براش خوشحال بود و میدید که برادرش داره به تمام چیزهایی که ارزوش رو داشته قدم به قدم نزدیک میشه و خب این برای همه قطعا دلنشینه ..
_خیلی برات خوشحالم جونگکوکاا.. اما فکرشم نمیکردم اون پسر به این جوونی همچین شخصیتی داشته باشه..
جونگکوک با لبخند ناخداگاهی که روی لبش جا خوش کرده بود ادامه داد
_درسته خیلی جوونه ..
_اینکه اونطور تند برخورد کرد رو دوست نداشتم اما یه حسی بهم میگفت از تهه دلش نبوده.. پس بگو رییس بچمونه !!
و با خنده ای سرشو به زیر انداخت
_اهه هیونگگگ... میتونی درک کنی چقدر خسته بوده !!
حتی نمیدونست چرا داره توجیهش میکنه ..
یونگی هم با خنده سرش رو تکون داد و همه به شامشون ادامه دادن.
 
اما میدید که مادرش با نگاه عجیبی به بشقابش خیره شده با ضربه ای که به لیوانش زد توجهش رو جلب کرد و با لبخند نرمی نگاهش کرد
_کی ناراحتت کرده مامان بگو حسابشو برسم !!
 
 
نگاهشو به پسرش داد
_اون پسر.. اسمش رو گفتی
جونگکوک با تعجب زمزمه کرد
_تهیونگ ؟!
خودش هم نمیدونست چرا اسم کوچیکش رو به زبون اورده اما با حرف بعدیه مادرش احساس داغی ک توی قلبش از حضور اسم اون پسر احساس میکرد بیشتر شد..
_چرا احساس میکنم من رو یاد کسی میندازه...
_نمیفهمم..
_احساس میکنم میشناسمش یا حداقل کسی با همچین اسمی رو میشناسم!!
اینجا بود که جونگکوک حس کرد تمام اون حس داغ به یه سوز زمستونی خیلی کشنده ای تبدیل شده.. از این حسی که میدونست چیه و نمیدونست چرا متنفر بود!!
_فکر میکنم اشتباه میکنم جونگکوکا.. غذات سرد شد.
مادرش با لبخند گرمی گفت و سرشو پایین انداخت جونگکوک هم با تکون دادن سرش حرفش رو تایید کرد ... فکر مشغولش بیشتر از قبل درگیر اون پسر شده بود
میدونست نمیتونه این دواشنایی اتفاقی باشه..
یعنی حالا باید توی گذشته ش دنبالش میگشت؟!
اما جونگکوک نمیخواست حتی به اون روزا فکر کنه..
شب خیلی خوبی رو داشتن در کنار هم میگذروندن تایم شامشون با  خاطرات زیبای یونگی از امریکا میگذشت اما توی این مدت فقط یک چیز توی فکر مادرش میچرخید و این بود که میتونه این خانواده رو همینجوری نگهداره ..؟!
 
_یونگی پسرم .. فکرشو نمیکنی بهتر باشه دیگه پیش ما بمونی .. میتونی بفهمی گه چقدر دوریت اذیتم میکنه ؟!
یونگی چاپ استیکش رو توی ظرفش گزاشت و با ارامش سرش رو بالا اورد جونگکوک هم که بیاد اورده بود که قرار بود باهم صحبتی داشته باشن با نگاه جدی به برادرش خیره شد
_میدونستم اخرش با این بحث روبه رو میشم ..
روشو به جونگکوک داد
_پس توهم راجب این میخواستی باهام صحبت کنی ؟!
به تکون دادن سرش اکتفا کرد و با تکیه دادن به صندلی ادامه داد
_هیونگ میدونی که ما چقدر دلمون برات تنگ میشه.. اگه بمونی خیلی خوب میشه !!
یونگی نفس عمیقی کشید و نگاهش رو بین هردوی اون ها چرخوند
_راسیتش خودم توی فکرش بودم..
 
معلوم بود که اون دواصلا انتظار همچین چیزی رو ازش نداشتن اما انگار این جدایی به یونگی هم سخت گرفته بود

معلوم بود که اون دواصلا انتظار همچین چیزی رو ازش نداشتن اما انگار این جدایی به یونگی هم سخت گرفته بود
_دلیل این رفت و امدهای این چندروزم هم همین بود ..میخواستم با دیدن استادای قدیمیم و دوستام فکرمو ازاد کنم و بتونم ازشون کمک بگیرم.
برق توی چشم های مادرش به وضوح دیده میشد جونگکوک هم لبخند گرمی زد و حالا که خیالش راحتتر شده بود از پشت میز بلند شد و به سمت صندلی برادرش رفت
از پشت دستهاش رو دور گردن یونگی حلقه کرد و  با گفتن بهترین کارو میکنی در گوشش ازش فاصله گرفت
مادرش که به این کارهای جونگکوک عادت کرد با دیدن هردوی اونها کنار هم با بغض خنده ای کرد
یونگی با دیدن چشم های براق مادرش تک خنده ای کرد و دست مادرش رو از روی میز توی دستش گرفت و لبخند گرم و بزرگی زد
جونگکوک هم به سمتش رفت و از پشت بغلش کرد و سرش رو روی شونش گزاشت و بوسه ای زد
مادرش هم با خنده سرش رو به سرش تکیه داد
یونگی با دیدن این صحنه قلبش گرم شد و هیچی از این بهتر نبود..
مادرش خوشحال بود !!
_مادر عزیزم پسرت برگشته خونه ..
 
جونگکوک به بهونه استراحت به اتاقش اومده بود و ترجیح میداد اونارو کمی باهم تنها بزاره.. قطعا اونا هم حرف هایی برای زدن بهم داشتن ..
روی تخت دراز کشید و نگاهش رو به سقف مشکی اتاقش داد ..
باز هم ناخواسته فکرش به سمت اون پسر کشیده شده بود
حالا که مادرش هم همچین چیزی گفته بود پس حتما اون پسر نقشی رو در زندگیش داشته جونگکوک به شدت سعی داشت فکرش رو با اینکه ممکنه با اسمش اشنایی داشته باشه اما... باز هم افکارش به جای دیگه ای کشیده میشد !!
از اینکه این حس و حرفای مادرش درست باشه خیلی میترسید
اما میدونست همچین چیزی امکان نداره..
حتی نمیدونست کی با این افکار خوابش برده..
اما صبحش که از خواب بیدار شده بود با فکر کابوسی که گذرونده بود کل روزش هم به سختی گذشت نمیدونست چرا اخیرا انقدر به خیال گذشته ها کابوس میدید .. مخصوصا خاطراتی که جونگکوک ازشون فرار میکرد..
اما نمیدونست که این تازه شروع زندگیه جدیدشه ..
 
 
 
بعد از اون روز تهیونگ با فرستادن کسی پی ماشینش از هرگونه دیدار تصادفی دیگه ای با اون پسر خودداری میکرد چون حتی نمیدونست چطور میتونه باهاش رفتار کنه ..
 
اما نمیدونست بعد از چهار روز بالاخره وقتش میرسه که با برگشتن منیجر جونگکوک دوباره پاش به خود شرکت وا بشه و مجبور بشه باز هم باهاش سر یه میز بشینه ...
 
بعد از تقه ای که به در خورد اجازه ورود به اتاقش رو داد ..
_صبحتون بخیر اقای کیم ..
از پشت میزش سرش رو بالا اورد و به در داد اما باید میدونست اون صدا غریبه تر از اونیه که هرروز توی شرکت باهاش مواجه میشه..
با دیدن اون پسر اشنای جلوش که به ارومی داخل اتاق میشد نفسش حبس شد و ناخداگاه از روی صندلی بلند شد
نمیتونست که برای همیشه فرار کنه ..
با لرزشی که توی صداش بود اروم لبهاش رو فاصله داد
_اقای جئون ....؟!

Fight For Me Where stories live. Discover now