Part 30

781 111 81
                                    

روزهایی که بینشون درحال گذر بود به زیبایی هرچه‌تمام تر براشون رقم میخورد و تهیونگ هیچ ایده‌ای نداشت چطور میتونه انقدر با آرامش زندگی بکنه، از ته دل بخنده، کارهایی که دوست داره رو انجام بده و وقتشو کنار کسایی که دوست داره بگذرونه..
تقریبا تمام روزش رو با جونگکوک میگذروند و البته که توله پشمالوش هم لحظه‌ای تنهاشون نمیزاشت..
 
همونطور که توت‌فرنگیش رو توی خامه روبه‌روش میزد چشم‌های و به تلویزیون دوخته بود و هیچ توجهی به جونگکوکی که کنارش نشسته بود و حرکاتش رو دنبال میکرد نداشت.
با پریدن تانی روی پاهاش دستی که توت‌فرنگیش رو نگه‌داشته بود رو اتفاقی به صورتش مالوند و باعث شد تمام خامه روش پخش صورت سفیدش بشه..
_خدای من تااان...
تهیونگ ناله مانند گفت و با گزاشتن پلک‌هاش روی هم پاشو به زمین کوبید، جونگکوک همونطور که نگاهش رو از چهره کیوت و فراری اون توله میگرفت به گونه و لب‌های خامه‌ای تهیونگ داد و کوتاه خندید، اما دوامی نداشت وقتی با پخش شدن حس خاصی توی قلبش دستهاش رو دوطرف پسر گزاشت و روش خم شد
_صبر کن.. من برات تمیزش میکنم !!














تهیونگ که متعجب از رفتار جونگکوک داشت روی مبل میوفتاد به خودش اومد و لحظه آخر با قرار دادن انگشت اشاره‌ش بین صورت‌هاشون باعث توقف جونگکوک شد
نگاهش رنگ شیطنت گرفت و با دیدن چشم‌های منتظر جونگکوک توی گلو خندید، لبهاشو روی هم فشرد، انگشتش رو به صورتش رسوند و با کشیدنش روی اون خامه‌ها جلوی نگاه نزدیک و تیز دوست پسر عجولش توی دهنش کشید
جونگکوک که با دیدن این صحنه دیگه نمی تونست خودش رو دربرابر پسرک کوچولوش کنترل بکنه عصبی خندید
_یه خوشگله بد اینجا داریم !!
گفت و با شنیدن خنده آروم تهیونگ خودش رو پایین کشید و لبهاشو روی مال اون کوبید.
هیچکدوم حرکت اضافه‌ای نمیکردن قصدشون از اینکار تنها حفظ و بدست آوردن آرامش و انرژی همیشگی بود که هیچوقت قرار نبود براشون تکراری بشه..
با گره شدن دست‌های تهیونگ دور گردنش سرش رو کج کرد و با گزاشتن بوسه‌ی محکمی روی لبهای پسر بالاخره به آرومی خودش رو عقب کشید، به چشم‌هاش خیره موند و لبخند زیبایی زد.
 
توی این مدت میتونست عمیق شدن رابطه و احساسات بینشون رو ببینه و همین خوشحال‌ترش میکرد، تهیونگ دیگه از این وضعیت شرمنده و دلسرد نمیشد..
خودش رو بی‌ارزش نمیدید و این برای جونگکوک خیلی مهم بود.
با دیدن گاز گرفته شدن لبهای تهیونگ خواست چیزی بگه که با شنیدن صدای گوشیش نفسش رو با صدا بیرون داد و ناراضی از پسرکش فاصله گرفت.
با دیدن اسم یونگی روی گوشیش با خیال راحتی تلفنش رو جواب داد و شروع به صحبت کرد و این بین تهیونگ با گونه‌هایی که بابت چنددقیقه پیش سرخ شده بودن مشغول بازی با توله شیطونش شد..
 
با تموم شدن تماسش رو به تهیونگ کرد و با توضیح اینکه برادرش ازش خواسته تا بخاطر صحبت راجب به موضوع مهمی به خونه برگرده موهاش رو از توی صورتش کنار زد
جونگکوک این اواخر چیزهایی رو از مادرش شنیده بود و حالا مثل اینکه وقتش بود تا کسی که این همه مدت افکار برادرش رو مشغول کرده بود رو ببینه..
_برای شام خونه مایی عزیزم، دستور مادرمه و میام دنبالت !!
همونطور که از در بیرون میرفت گفت بالاخره تولد پسر کوچولوش رو فراموش نکرده بود اما قرار نبود اون هم ازش باخبر بشه، تهیونگ خجالت‌زده و محو لبخند زیبایی زد.
محبت های مادر جونگکوک براش همیشگی بودن..
با حس بد و ناگهانی که توی وجودش پیچید لحظه آخر سمت پسر برگشت و با زدن لبخندی محکم توی آغوش خودش گرفتش و بوسه محکمی روی موهاش کاشت
سمت ماشینش رفت و موقع سوار شدنش کلمات رو تقریبا به روی فرشته زیباش لب زد.
_دوست دارم ته..















Fight For Me Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ