با حس گرمی و نرمی چیزی روی گونهش به زحمت پلکهاش رو از هم فاصله داد، با خوردن نور توی صورتش جمع شدن قیافش رو احساس کرد و کمی بعد با باز شدن چشمهاش و بهتر شدن دیدش چهره جونگکوک رو توی کمترین فاصله از خودش دید..
یعنی خواب نمیدید؟! اینجا بودن جونگکوک واقعی بود؟!
با خوشحالی لبخندی زد و به بدنش کش و قوسی داد..
الانم بیدار نمیشدی خرس کوچولو _
بدجنس نباش.. _
تهیونگ با مظلومیت به زبون آورد و جونگکوک با دیدن موهای پخش و پلای پسر که نرمیشون رو از برقشون هم میشد تشخیص داد و توی صورتش ریخته شده بودن قلبشو باخت.
با دراز کردن دستش موهاش رو از توپیشونیش کنار زد و تهیونگ با حس لمسش پلکهاش رو روی هم گزاشت، با دوباره افتادن نگاهش به چشمهای سرخ و خسته جونگکوک چیزی به ذهنش رسید، جونگکوک که کل شب و بیدار نمونده بود؟!
_کوک چشمات.. تو اصلا خوابیدی؟!
حدس میزد بالاخره چنین سوالی ازش پرسیده بشه
_چطور میتونستم بخوابم وقتی چنین فرشتهای کنارم بوده!!
تهیونگ با ناباوری و ناراحتی خندهای کرد و نگاهش رو دزدید
تو دیوونه شدی.._
_خب دقیقاً نمیدونم کی.. اما آره شدم!!
جونگکوک با لبخند محو و معنیداری لب زد و تهیونگ با دیدنش چشمهاش رو توی کاسه چرخوند
_خدای من جونگکوک تو باید خیلی خسته باشی بای..
صحبتش با بوسه نصفهنیمه اما شیرین پسر قطع شد و با گونههای سرخش ازش فاصله گرفت، باریکه نوری که از پنجره وارد اتاق شده بود توی صورت تهیونگ افتاده بود مژههای بور و بلندش رو بیشتر نشون میداد، برای جونگکوک هیچی توی اون لحظه جز اونهمه زیبایی پسر قطعا که ارزش نداشت.
بهش فکر نکن کوچولو، چطوره یچیزی بخوریم و بعدش برای_
شبمون برنامه بچینیم؟!
گفت و با پایین اومدن از تخت دستی توی موهاش کشید، سکوت تهیونگ کمی براش عجیب بود پس نیمنگاهی به پسر انداخت
نکنه کاری داری.._
مضطرب گفت و دستشو به کمرش رسوند تا کوفتگی عضلاتش رو بتونه با کمی مالش بهتر کنه، تهیونگ با شنیدن ادامه حرف جونگکوک به خودش اومده بود و بابت شادی که بهش تزریق شده بود لبخند پررنگی زد و با تکون دادن دستهاش توی هوا به حرف اومد
_اوه نه.. معلومه که نه.
با دیدن لبخند پسر و بعد بیرون رفتنش از اتاق دستش رو روی پیشونیش گزاشت و چند ضربه آروم زد
با فکر به دیشب قلبش با تپش خاصی شروع به زدن میکرد و همین باعث میشد لبش رو با حس خوبی گاز بگیره، جمله جونگکوک همچنان توی ذهنش اکو میشد و تهیونگ با هربار شنیدنش احساس میکرد داره از خود قبلیش فاصله میگیره..
حق داشت، اگه ازش میپرسیدن
نمیتونست هیچوقت تصور کنه که قراره روزی
عشق جئون جونگکوک همبازی بچگی و تنها دوستش بشه!!
چنددقیقه بعد وقتی جفتشون پشت میز نشسته بودن و در سکوت مشغول خوردن صبحونهشون بودن جونگکوک با ناراحتی به تهیونگ نگاهی انداخت و پسر با حسش با شرمندگی نگاهش رو دزدید
_متاسفم چیز زیادی توی یخچال نداشتم..
جونگکوک دستش رو روی میز گزاشت و با کمی خم شدن روی صورت پسر گفت
اصلا برام مهم نیست اما میدونی چی منو ناراحت میکنه_
اینکه هنوزم میتونم بفهمم مواظب خودت نیستی.. فاک تهیونگ
چرا انقدر نسبت به خودت بیتفاوتی !!
نه اینطور نیست.. فقط.. وقت نکردم تا خرید کنم.. _
با مکث جواب داد و با برگردوندن سرش نگاه نگران جونگکوک و دید و با حس تلخی که از قهوه صبحگاهی جلوی روش براش قویتر بود بزاق دهنش رو پایین فرستاد
حالا.. بهتره چیزی بخوری ._
جونگکوک گفت و با به گردش درآوردن زبونش توی دیواره مرطوب دهنش سرشو کج کرد، تهیونگ نفس لرزونش رو نامحسوس بیرون داد و با فشردن لبهاش به هم شروع به خوردن قهوهش کرد.
سکوت اختیار کرده بودن اما نگاههای خیره همدیگهرو میتونستن احساس کنن و همین باعث میشد حسی بدی بینشون بوجود نیاد، تهیونگ با تموم شدن صبحانهش بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد و با رفتن توی تراس سیگاری رو به مرگش نزدیکتر کرد.
جونگکوک با تصور اینکه ممکنه بخاطر حرفهای خودش اونو بهم ریخته باشه دستشو مشت کرد و به خودش لعنتی فرستاد اما نمیدونست اینکار عادت همیشگیه پسر شده..
با نزدیک شدن بهش نگاهش رو روی تن نحیف و ظریف اون به گردش درآورد، طوری که موهاش توی هوا پخش شده بودن و تیشرت مشکی گشادش تمام بدنش رو پوشونده بود، توی این سرما تنها با یه شلوارک بیرون رفته بود و سفیدی پاهاش رو به نمایش گزاشته بود و جونگکوک نگران بود تا مبادا با اینکار سرما بخوره!!
نفس عمیقی کشید و افکارش رو کنار زد، با حس عجیبی که پیدا کرده بود نگاهش رو از پاهای پسر گرفت و قدمی جلوتر رفت، جونگکوک حتی زمانی که دوستدختر داشت هم چنین احساساتی رو در لحظه تجربه نکرده بود اما حالا مثل اینکه زندگی میخواست روی دیگهش رو بهش نشون بده..
با کنار زدن در پاشو بیرون گزاشت و پسر کوچیکتر به محض شنیدن صدا با لبخند روشو برگردوند و سعی کرد موهای پخشوپلاش رو کمی سروسامون بده.
اما با نزدیک شدن جونگکوک بهش چشمهاش رو همونطور ثابت نگهداشت و بدون هیچ حرکتی منتظر موند، انگار خودش هم میدونست، این حرکات جونگکوک رو از بر بود، حس خوبی بهش میدادن و هیچ ایدهای نداشت چطور چنین نگاههایی هم میتونن تمام ذهنش رو به یک کاغذ سفید تبدیل کنن!!
اینجوری میای بیرون، سرما میخوری.._
تهیونگ بابت شنیدن نگرانیهای همیشگی و شیرین اون خنده آرومی کرد و بعد با کاری که از دیروز دلش میخواست انجام بده اما نتونسته بود روی پاهاش بلند شد و بوسهی آرومی روی کبودی گونه جونگکوک بهجا گزاشت
میدونی که اگه قرار به ناراحتی باشه، بابت این زخما به من_
میبازی جونگکوک..
پسر بزرگتر با شنیدن جوابش تکخندهای کرد و سرشو به دو طرف تکون داد، نگاهش رو به آسمون و بعد مردمکهای براق پسر داد و ناخوداگاه لبش رو گاز گرفت..
فکر کردن به اون قضایا فقط باعث میشد بخواد هم اعصاب خودش و هم برای بقیه رو به بازی بگیره و این هیچ چیزی رو درست نمیکرد، جونگکوک نمیخواست دیگه حتی لحظهای افکار اون پسر با چیزهای بیارزشی مشغول بشه..
_حالا هم بیا بریم، ببینم چی توی سرته خرگوش گنده..
با کشیدن دست جونگکوک به داخل خونه خنده بلندی بابت قیافه پسر سر داد و سرشو برگردوند
کی بهت گفته اینطوری جلوی من بخندی ؟!_
اهه کوک، لطفا.._
تهیونگ با خم کردن یه ابروش و درهم کردن صورتش رو به چهره پسر بزرگتر با پررویی گفت و جونگکوک با عشق بوسهای روی صورت پسر کاشت.
فقط عاشقشم !!_
با خستگی که داشت خودشو روی تخت پرتاب کرد و با گزاشتن پلکهاش روی هم و مالیدنشون با انگشتهاش سعی در ساکت کردن سردرد چندساعتش کرد، به خونه برگشته بود تا با دوش سریعی و عوض کردن لباسهاش پیش پسر برگرده و البته که بیحالی بدنش هیچ ارزشی براش نداشت.
شروع به درآوردن لباسهاش کرد و با لخت شدنش بالاخره پا توی حمومش گزاشت، فکر اینکه روزی تهیونگ توی این خونه باهاش بوده دیوونهش میکرد، چیمیشد اگه تهیونگ باهاش زندگی میکرد؟!
میدونست داره زیادهروی میکنه اما.. دست خودش نبود و افکار درهم باهم به ذهن ضعیفش هجوم میاوردن.
نفس عمیقی کشید و با منحرف کردن فکرش به اینکه امشب قراره کجا اون پسرو ببره خنده کوتاهی کرد، قطعا انتخاب تهیونگ گالری عکاسی بود که خیلی وقت بود برای رفتن به اونجا با خودش کار کرده بود اما حالا که جونگکوک کنارش بود احساس میکرد براش لذتبخشتره!!
همونطور که موهاش رو با حوله کوچکی خشک میکرد از پلهها پایین رفت و به حرفهای شب گذشته مادرش فکر میکرد که با شنیدن صدایی گوشهاش تیزتر از قبل شد
منظورت چیه که به تهیونگ علاقه داره .._
من اینو خیلی وقته که فهمیدم پسرم _
اوما جونگکوک دوستدختر داشته و عواطفش رو بهتر میفهمه _
میدونی داری چی میگی؟!
_اون مواظبشه، همیشه فکرش درگیره اون پسره و من میتونم چیزی که توی قلبش رو بفهمم یونگی..
اون نمیتونه تهیونگ و دوست داشته باشه.._
تنها شنیدن اسم اون پسر میتونست کاری بکنه تا جونگکوک خیلی سریعتر خودش رو به آشپزخونه و خلوت مادرش و یونگی برسونه و بفهمه منظور این حرفهای برادرش از کجاست.
برای چی اینو میگی هیونگ ؟!_
با شنیدن صدای جونگکوک جفتشون سرشون رو به محل صدا برگردوندن و یونگی به محض دیدن برادرش با کلافهگی دستی توی موهاش کشید و تکیهش رو به کابینت پشت سرش داد
نگاهی به مادرش انداخت و با دیدن چهره آروم اون بابتش خیالش راحت شد اما چیزی براش این وسط عجیب بنظر میرسید
مادر چی میگه جونگکوک .. _
با شنیدن سوالش ابروهاش رو به هم نزدیک کرد و قدمی داخلتر رفت
درست میگه، من فکر میکنم.. یعنی مطمعنم که تهیونگ و دوست_
دارم!!
خدای من .. _
یونگی با ناباوری زمزمه کرد و روشو از همه برگردوند، مشتش رو به دیوار زد و سرشو پایین انداخت، نفس عمیقی کشید و زیر نگاه متعجب اون دو برگشت..
هیچکی نمیتونست احساسات یونگی رو بفهمه اما خودش میدونست دلیل این همه حساسیت روی این موضوع برای چیه..
مشکلش چیه هیونگ؟! _
جونگکوک.. خواهش میکنم بچه نباش و تمومش کن، تو بعد از _
سالها اون پسرو پیدا کردی و.. میدونم که خیلی دوستش داشتی و دلتنگش بودی اما این.. این باعث نمیشه حالا بخوای عاشقش بشی!!
جونگکوک با گیجی سرشو کمی مایل کرد و با تر کردن لبهاش منتظر موند، برادرش از چی حرف میزد؟!
پسرم چیشده .. _
اوما اون نمیتونه همینطور با احساساتش جلو بره و.. خدای من _
اصلا چرا دارم این حرفهارو به تو میزنم!!
با کشیدن حوله از روی شونهش اون رو روی یکی از صندلیهای جلوی روش انداخت و با سرفه آرومی جلو رفت
من بچه نیستم هیونگ.. کاملا خودم رو میشناسم و میتونم بگم _
حسم به تهیونگ چیه.. نمیدونم کی و چطور اما.. دوستش دارم به قدری که.. نمیدونم.. نمیدونم حتی چی باید بگم.
آروم و شمرده گفت و تموم شدن حرفش نگاهشو به مادرش داد که گوشه دیگه سالن به دو پسرش خیره مونده بود و با نگاه ناخوانا اما عمیقی سعی در فهمیدن اونها داشت.
گفت و با نفس عمیقی سعی کرد کمی سردردش رو آروم کنه اما انتظار نداشت بعد چنین چیزی رو از تنها برادرش بشنوه ..
تو نباید دوستش داشته باشی جونگکوک !!_
با ناباوری جلو رفت و سرشو به طرفی کج کرد نگاهش رو مابین اون دو میچرخوند و باهاش منتظر جوابی بود، چرا اینطور رفتار میکرد، چیزی شده بود؟!
چی ..؟!_
با سکوت اونها خنده کوتاهی کرد و قدمی جلوتر رفت، حتی نگاه پرسشگرانه مادرش رو هم میتونست ببینه
چرا.. چرا این حرفو میزنی هیونگ .. _
با تعلل گفت و یونگی با شنیدن این حرف با دستپاچهگی لبهاش رو روی هم فشاد داد و سعی کرد چیزی برای گفتن پیدا کنه..
چی میگفت؟!
میگفت چون تو برادرمی، عزیزترین کسمی، برام مهمی و من وضعیتت رو میدونم، نمیخوام با فهمیدن واقعیت خودت و یا کسی رو به کشتن بدی؟!
یونگی قبل از فهمیدن جنس علاقه جونگکوک به تهیونگ از ارزش اون هم خبر داشت و میدونست تا همین حد هم اگه جونگکوک از چیزی باخبر بشه قطعا اتفاق خوبی نمیوفته اما حالا..
واقعا نمیتونست کاری بکنه!!
من.. من فقط نگرانتم.. _
با شنیدن جوابش با تعجب خندهای کرد و سرجاش ایستاد
چه نگرانی ؟!_
قطعا که کمی عصبی شده بود چون دیدن این رفتارها بابت علاقهش به تهیونگ کاملا گیجش کرده بود
اینکه.. اینکه تهیونگ چقدر برات ارزش داره رو همه ما میدونیم_
جونگکوک اما اگه.. یعنی حالا که اونقدر اون پسرو دوست داری.. میدونی اگه.. اگه این مابین اتفاقی برای رابطهتون بیوفته چه آسیبی ممکنه بهت.. یعنی بهتون بزنه به جفتتون..
با شنیدن جوابش ناخواسته نفسش رو بیرون داد و کمی بهش فکر کرد
تو فقط با گم کردن تهیونگ اون قدر به هم ریخته بودی، حالا که _
پیداش کردی و فهمیدی چه اتفاقی براش افتاده بوده.. اگه.. یه روزی اتفاقی بیوفته و..
_من مواظبشم.. دیگه هیچ اتفاقی واسش نمیوفته و نمیزارم از دیدم گم بشه !!
میون کلام برادرش پرید و بعد از زدن حرفش روشو برگردوند
محض رضای خدا جونگکوک، من برادرتم و دوست دارم فقط.._
فقط نگرانتم انقدر فهمیدنش سخته؟!
جونگکوک با گزاشتن پلکهاش روی هم درحالی که با قدمهای محکم و بلندی از آشپرخانه بیرون میرفت کلماتی رو لب زد که یونگی میتونست اطمینانش رو درونشون حس کنه و باعث میشد دهنش بسته بشه
_من کنارش خوشحالم هیونگ، اونم همینطور.. دوستش دارم و هیچ چیز دیگهای برام اهمیت نداره، فهمیدنش سخت نیست اما رها کردنش چرا!!
یونگی با تعجب دهن باز کرد تا چیزی بگه اما با دیدن اشاره مادرش حرفشو خورد و نفس عمیقی کشید..
روی صندلی نشست و با عقب دادن موهاش نگاهشو به روبهروش و جای خالی برادرش داد
منم براش نگرانم.. _
نگاهشو برگردوند و به مردمکهای ثابت مادرش دوختش.
میدونی که آخرش کاری که میخواد رو میکنه پس چطوره ما _
هم فقط در کنارش باشیم هوم؟!
مادرش با گزاشتن دستش روی دست پسرش به زبون آورد و مثل همیشه لبخند گرمی به لب نشوند، نگرانیهای اون رو درک میکرد و میدونست چی توی ذهنش میگذره..
خودش هم دیده بود نتیجه اومدن تهیونگ توی زندگی جونگکوک از روز اول هم دیده شده بود اما زمان کار خودش رو میکرد و کسی نمیتونست متوقفش کنه
یونگی میدونست حتی اگر کاملا مواظب اون پسر باشه درنهایت جونگکوک چیزی رو که باید میفهمه و اون وقت..
نمیدونست
چه جوابی
میتونه به برادرش
در مقابل این عشق عجیبش بده.
ماشین رو نگهداشت و به خونه نگاهی انداخت، منتظر اون پسر توی ماشینش نشسته بود و بوی اونو حتی از پشت شیشه هم میتونست احساس کنه..
تهیونگ چطور روی قلبش تاثیر گزاشته بود؟!
با یادآوری بحث توی خونهش اخمی ساکن پیشونیش کرد و به فکر فرو رفت، اینطور رفتار کردن برادرش به شدت براش عجیب و مبهم بنظر میرسید و جونگکوک عقیده داشت یونگی هیچوقت بدون دلیل اینطور رفتار نمیکنه..
اون نگران بود و جونگکوک به خوبی میتونست لحن و نگاهش رو بفهمه اما اون لحظه هیچ چیزی جز قاطعانه نشون داد خودش برای خواستن تهیونگ به چشمم نمیومد و بهش دقتی نکرده بود..
نفس عمیقی کشید و سعی کرد افکارش رو از خودش دور کنه، با دیدن سرد بودن توی ماشین به فکر افتاد تا تهیونگ با ورودش اذیت نشه، به داخل ماشین و خودش توی آیینه نگاه سرسری انداخت و با دیدن مرتب بودنش نیشخندی از روی رضایت زد.
با تقهای که به شیشه ماشین خورد روشو برگردوند و با دیدن صورت زیبای پسر لبخندی به پهنای صورت زد، تهیونگ با خنده ماشین رو دور زد و با نشستن توی ماشین کمی به خودش لرزید..
بازوهاش رو بغل کرد و با بالا کشیدن دماغش به جونگکوک ثابت کرد نمیتونه بیشتر از پنج سالش باشه!!
_خدای من امشب.. واقعا سرددهه!!
جونگکوک با شنیدن لحن لرزون و بعد دیدن نوک بینی قرمزش خنده کوتاهی کرد و با تعجب سرشو کج کرد چون اون پسر تنها مسافت از در خونه تا ماشین رو اومده بود اما با این وضعیتی که میدید به خودش شک میکرد..
_میبینی که لباس گرم پوشیدم، حتی شالم دارم و مواظبم پس.. لازم
نیست که بخوای بهم گوشزدش بکنی هوم؟!
جونگکوک دوباره با لحن دلنشینی خندید و با بالا پایین کردن سرش بخاطر دیدن دوباره این تهیونگ شیطون کمی به پسر نزدیکتر شد.
نه تا وقتی که انقدر پسر خوبی باشی.. _
گفت و همزمان با کشیدن انگشتش روی گونه پسر و بعد زیر چونهش لبخندی به لب نشوند کمی جلو کشیدش و بعد با گزاشتن لبهاش روی لبهای پسر گرمایی رو بهش تزریق کرد که قطعا با هیچ پوششی نمیتونست به دستش بیاره..
با مک ریزی که به لب پایینی پسر زد به آرومی ازش فاصله گرفت و به سرعت پشتبندش بوسهای روی گونه پسر کاشت.
کمکم عقب رفت و با پدیدار شدن گونههای سرخ پسر توی دیدرس نگاهش حس کمیابی که تنها با اون به سراغش میومد رو توی قلبش احساس کرد، چیزی مابین شیرینی و ملسی، طوری که بخوای بارها بچشیش و بابتش مطمعن بشی..
لبخند اطمینان بخشی زد و با برگشتن سرجاش ماشین و به حرکت انداخت.
خب.. بگو ببینم چطور میتونم به مقصدمون برم ؟!_
تهیونگ با شنیدن حرفش تازه به خودش اومد و با سرفه مصنوعی و گلویی که کمی احساس سوزش داشت روشو برگردوند، مثل اینکه باید به این کارای جونگکوک عادت میکرد، به بیرون شیشه زل زد و با صدای لرزونی جواب داد
تو برو.. من.. بهت میگم.. _
جونگکوک با شنیدن جوابش خنده تو گلویی کرد و بعد لبش رو گاز گرفت، این حرکتهای تهیونگ براش بیش از حد زیبا بودن و خبر از معصومی و پاک بودنش میدادن و طرف دیگه ماجرا تهیونگ به این فکر میکرد که
آیا لیاقت اینهمه عشق و محبت رو از طرف اون پسر داره؟!
برای این بوسههای عاشقانه و پاک پسر زیادی گناهکار نیست؟!
قلبش برای تحمل این همه هیجان و جذابیت جونگکوک ارزش قائله؟!
صورتش با این نقاب زشتی که زده تا چقدر میتونه دوام بیاره...
باورم نمیشه بالاخره.. تهیونگ !!_
با در آغوش گرفتن جویی دوست قدیمی و تقریبا کاریش خنده آرومی کرد و سعی کرد از ضرباتی که روی شونهش مینشستن در امان بمونه..
_میدونی چقدر میخواستم تورو ببینم؟! دلم برات به شدت تنگ شده بود و میتونستم حدس بزنم چقدر دوست داری اینجارو ببینی..
جویی با عقب کشیدن از پسر به زبون آورد و با عقب زدن موهاش به اطرافش اشاره کرد، تهیونگ لبخندی به لب نشوند و با تکون داد سرش حرفش رو تایید کرد
درحال موشکافی کردن استایل تهیونگ بود که با جمع شدن توجهش طرف پسری که دقیقاً سینهبهسینه تهیونگ ایستاده بود و تمام جذابیتش رو درحال فرو کردن توی چشمتمام آدم های اونجا بود چشمهاش گرد شد و با هیجان قدمی جلو رفت
اوه گاد، میتونم بپرسم این آقای هاتی که همراهته کیه تهیونگ؟!_
با شنیدن حرف و اصطلاحات همیشگی اون دختر نفسش رو لرزون بیرون داد و با نیمه نگاهی به چهره متعجب جونگکوک جواب داد
خب میدونی.. اون جئون جونگکوکه، بهترین بوکسوره فعلی کره _
و خب.. بهترین دوست من!!
به محض شنیدن جوابش با تپشی که به قلبش افتاده بود لبخند نصفهنیمهای زد و بزاق دهنش رو پایین فرستاد، با نگاهی که به تهیونگ انداخت متوجه چشمهای شرمندهش شد اما میدونست تمام این حرفها بخاطر خودشونه.. پس لبخند زیبایی زد و دستش رو به نشانه جواب به سمت اون دختر دراز کرد
اوه بله من بابت آشناییتون خیلی خوشوقتم !!_
کمی مشغول صحبت شدن و تهیونگ تقریبا زیر بار نگاه خیره و عمیق جونگکوک میخواست تمام آبمیوه ش رو به بیرون تف کنه اما نمیتونست هیچ واکنشی نشون بده و همین باعث لرزش ریز انگشتها و خندههای هیستیریکش شده بود.
بالاخره با شنیدن حرف اون دختر فهمید میتونه نفس آسودهای بکشه..
خیلی دوست داشتم همراهیتون کنم اما فکر میکنم بهتره اینجارو _
بیشتر ببینید.. من به شدت سرم شلوغه و متاسفم که باید تنهاتون بزارم!!
اوه این حرف و نزن.. ما از اینجا لذت میبریم ._
و تو .._
جویی در جواب تهیونگ گفت و با نشونه گرفتن صورتش با انگشت اشارهش با لحن بدجنسی ادامه داد
دقیقاً میدونی چه موقع باید به دیدنم بیای.. بعدا از خجالتت درمیام_
تهیونگ با فهمیدن منظورش خنده کوتاهی کرد و سرشو تکون داد و نظاره گر فاصله گرفتن اون دختر از جمعشون شد، با شنیدن صدای نفس عمیق جونگکوک کنار گوشش به خودش لرزید و کمی به سمتش برگشت
واقعا دختر با انرژیه !!_
جونگکوک با خستگی گفت و تهیونگ بخاطر درک کردن وضعیتش خندید، بهش نزدیکتر شد و با بردن سرش جایی نزدیک به گردن پسر کلمات رو لب زد
میدونم که خیلی خستهای.. چطوره یه نگاهی به اینجا بندازیم و _
بریم خونه..
جونگکوک با شنیدن حرفش و بعد حس نفسهای گرمش روی رگ گردنش تقریبا خودش رو باخت، با لبخند پلکهاش و روی هم گزاشت و تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد اجازه داد لمس قدرتمند دستهای جونگکوک دور کمرش بپیچه و به جهتی سوقش بده..
فضای آروم و دلچسبی بود و جوش بابت سکوت مردم و پیچیدن موزیک آرامشبخشی بهتر هم شده بود، از کنار تمامی عکسها رد میشدن و تهیونگ با دیدن هرکدومشون به شدت ذوقزده میشد!!
جونگکوک به این چیزها علاقه نداشت اما بعضی از اونها براش جذاب بنظر میرسیدن و بیحوصلهگیش رو کنار میزدن، البته که دیدن خوشحالی تهیونگ و همراهی کردنش هم بیتقصیر نبود..
درحال قدم زدن توی راهروهای متوالی بودن و جونگکوک حواسش رو به توضیحات و حرفهای تهیونگ که مربوط به هرکدوم از اون قلب عکسهابودن داده بود که با کند شدن پسر و آروم شدن لحن گفتارش با تعجب به سمتش برگشت
_ته..
با دیدن رنگ نگاه مضطرب و لرزش زیر دستش که قدمبهقدم درحال اوج گرفتن بود سرش رو برگردوند و خط نگاه پسر رو ادامه داد با رسیدن به قاب عکسهای روی دیوار و دیدن عکسی که مربوط به افسردگی و غمهای درونی افراد بود چشمهاش ریز شد، به مرور عکسهایی مربوط به تنهایی و هنجارهاشون و بعد ضعفها، زخمهایی که گاهی مجبور میشدن روی تنشون به جا بگذارن و تهیونگ به خوبی همه اونهارو میفهمید..
جونگکوک با درک اینکه تهیونگ درحال غرق شدن توی هویت خودش هست با غمو دردی که به قلبش نشسته بود دستش رو به پهلوی پسر رسوند و با فشار آرومی نگاهش رو به سمت خودش برگردوند لبخند با اطمینانی زد و با نزدیک کردن صورتش به پسر کلماتی رو لب زد که کمک میکردن تهیونگ از تاریکی ذهنش کمی فاصله بگیره.. تنها کمی!!
این هیچی نیست تهیونگ خب.. خاطرات همیشه از خودشون درد_
هایی رو به جا میزارن که به مرور میتونن فراموش بشن.. من اون دردهارو ازت میگیرم تهیونگ، خودم به دوش میکشمشون و بعد از بین میبرمشون تا تو حتی مجبور به تحملشون هم نباشی..
تهیونگ با مردمکهای لرزون و خیسی لبش رو به دندون گرفت و زمزمه کرد
اگه.. اگه زخم بجا بزارن چی ؟!_
جونگکوک بزاق دهنش رو پایین فرستاد و بابت لرزش صدای تهیونگ به خودش و مسببش لعنتی فرستاد و خودش رو کنترل کرد تا همین الان تمام اون گالری رو به هم نریزه
اونوقت خودم مرهم میشم، درمانشون میکنم باشه !؟ _
میدونی وقتی یه زخم درد داشته باشه خیلی.. خیلی بد میشه من.. _
با رسیدن بغضی به گلوش نتونست ادامه بده پس فقط لبهاش رو روی هم فشار داد و با دزدیدن نگاهش از جونگکوک اونو بغل کرد و بهش فهموند نمیتونه بیشتر از این چیزی بگه، جونگکوک با پایین فرستادن بزاق دهنش پلکهاش و روی هم گزاشت و با تکیه دادن چونهش به سر پسر و بوسیدن سرش به آرومی سعی در دادن آرامش بهش بود.
نمیدونست چطور ممکنه اون پسر انقدر آسون و اینطور با دیدن فقط چندتا عکس بهم بریزه.. نمیدونست تهیونگ دیگه از تظاهر کردن حالش بهم میخوره و خسته شده!!
اون پسر ضعیف و شکننده بود و بهش نیاز داشت و جونگکوک حالا اینجا بود تا اجازه نده تهیونگ لحظهای تنها بمونه..
نمیدونست چطور از دوستش خداحافظی کرده و حالا تو ماشین نشسته، میدونست به شبشون گند زده و تمام حال خوبشون رو قاطی توهمات همیشگی و افکارش کرده اما جونگکوک آرومتر از چیزی که فکرشو میکرد به نظر میرسید..
شاید خسته بود و شاید عصبانی اما تهیونگ نمیتونست چیزی رو از چهره آروم و بی تفاوتش بفهمه، نمیدونست جونگکوک به چی فکر میکنه و آره فکر جونگکوک هم تنها تهیونگ بود.
اینکه چطور با هرچیز کوچیکی ممکنه انقدر بهم بریزه، اینکه چطور با اون تصاویر و احساسات درونشون ارتباط گرفته و عواطف بدش بهش هجوم آوردن، هنوزم ترس توی نگاهش رو به بخاطر داشت و همه اینا برای بار هزارم بهش یادآوری کرده بودن معشوقه زیباش چقدر میتونه حساس باشه..
با فهمیدن سکوت توی ماشین و معذب بودن احتمالی پسر بعد از حالش با لبخند روشو برگردوند و دید که تهیونگ در حال نقاشی کشیدن روی بخار نشسته شده روی شیشهست درحالی که دست دیگهش رو توی کت پشمیش فرو کرده و توی صندلی فرو رفته..
دست تهیونگ به آرومی پایین اومد و میرفت که توی جیبش قرار بگیره که با چنگ شدن توی انگشتهای جونگکوک متوقف شد
انگشتهات یخ زدن کوچولو ..._
جونگکوک گفت و با بالا آوردن دست تهیونگ جلوی دهنش نگهش داشت کمی ها کرد و بعد بوسه نرمی به بندانگشتهای پسر زد.
تهیونگ با دیدن حرکت جونگکوک بیشتر توی خودش جمع شد و پلک طولانی هم بابت خجالت و هم لذت زد، کمی جاشو روی صندلی درستتر کرد و با تر کردن لبهاش به حرف اومد
من واقعا.. بابت امشب متاسفم کوک.. نمیخواستم اینطوری شب _
مون رو خراب کنم اما..
ششششش.. تو هیچی رو خراب نکردی و من یکی از بهترین _
تجربههای زندگیم رو امشب کسب کردم.. هیچوقت فکر نمیکردم چندتا عکس دیدن میتونه انقدر جالب باشه!!
جونگکوک بعد از شنیدن لحن شرمنده پسر سعی کرد طوری به زبون بیاره که حال بد اونو از بین ببره و انگار موفق هم شده بود..
همیشه احساس میکردم کسایی که اینکارو میکنن یه مشت هنری _
دیوونن که وقتشون رو دور میریزن اما.. میتونم اعتراف کنم که برام جذاب بود!!
تهیونگ خنده آرومی کرد چون میتونست بفهمه جونگکوک هیچوقت از چنین چیزهای خوشش نیومده و قطعا سلیقهش چیز دیگهایه..
البته اگه گالری ورزشی بری قطعا خوشحالترم میشی مثل.. _
بوکس که توش مبارزه هم باشه هوم؟!
فاک ته چنین چیزی داریم؟! خون و خونریزی و مشت.._
خدای من جونگکوک !!_
تهیونگ با خنده میون چرتوپرتهای جونگکوک به زبون آورد و موهاش رو عقب زد، جونگکوک تکخندهای کرد و سرعتشو آرومتر..
چرا وایستادی .._
تهیونگ با تعجب به زبون آورد و نگاهش رو بیرون ماشین به گردش درآورد چیز خاصی نبود که بخواد ببینه و تاریکی تقریبا همه اطرافشون رو دربر گرفته بود، به آرومی سرش رو برگردوند تا واکنش جونگکوک رو ببینه اما با دیدن فاصله کم صورتاشون باهم جا خورد و صدای عجیبغریبی شبیه به هین از دهنش فرار کرد که پسر بزرگتر با شنیدنش تنها خندید.
نترس _
تهیونگ بزاق دهنش و پایین فرستاد و سرشو به دو طرف تکون داد
نترسیدم !!_
پس چرا انقدر عقب رفتی ؟!_
با شنیدن جواب جونگکوک لحظهای ایستاد و اطرافش و نگاه کرد، درست میگفت تقریبا درحال چسبیدن به صندلی و شیشه پشت سرش بود، ابروهاش و به بالا جهت داد و با پرویی جواب داد
تو چرا مثل دزدا شدی برو عقب.. _
تهیونگ گفت و سعی کرد با دستش پسرو هل بده اما مگه میتونست زمانی که جونگکوک مثل یه بختک روش خیمه زده بود
تلاش نکن !!_
جونگکوک چیکار میکنی ؟!_
شاید میخوام.. بدزدمت ؟!_
جونگکوک با شیطنت و بدجنسی گفت و چشمهاش رو خمار کرد روی پسر بیشتر خم شد و با زدن لیسی به لبش نگاهش رو به چشمهای لرزون و براق پسر داد
این نزدیکی درحال دیوونه کردن جفتشون بود اما نمیدونستن قراره چه اتفاقی درادامه بیوفته و برای همین همینطور بیحرکت باقی مونده بودن.
با دیدن سکوت تهیونگ و چشمهای گردشدهش بعد از زدن حرفش خنده آرومی کرد و لبهاش و روی هم فشار داد، جلوتر اومد و اجازه داد لبهاش خیلی سطحی پوست خوش و بو و لطیف گونه پسرو لمس کنن، تهیونگ زیر بار اون بوسه داشت جون میداد و جونگکوک بدنش آتیش گرفته بود.
با جدا شدنش چشمهاش رو مثل یه ربات روی صورت پسر به گردش درآورد و نامحسوس نفس حبسشدهش رو بیرون داد
تو.. تو خیلی زیبایی تهیونگ.. _
دلیل لکنتش رو نمیفهمید اما فقط دوست داشت این جمله رو به زبون بیاره، زیبایی تهیونگ چیزی بیش از حد تصورش بود و احساس میکرد براش زیادیه..
طوری که نفسش رو بگیره و نزاره کلمهای لب بزنه..
همه چیت زیباست.. حتی درونت.. تو پاکی معصومی و من.. _
من میترسم برات خوب نباشم!!
جونگکوک به چه حقی این حرفهارو میزد؟! اصلا میدونست تهیونگ داره با زندگیش چیکار میکنه و فکر میکرد لیاقتش رو نداره؟! این حرفا فقط بیشتر از قبل آزارش میدادن..
تو انقدر خوبی که.. _
تهیونگ گفت تا خیال پسرو راحت کنه و همینم شد
به آرومی دستهاش رو به حرکت درآورد و با حلقه کردنشون بالای سر جونگکوک و دور گردنش خودش رو بهش نزدیکتر کرد لبخند خجلی به لب نشوند و با گاز گرفتن لبهاش خیره به چشمهای که روش ثابت مونده بودن کلمات رو لب زد
دوست دارم کوک !!_
با شنیدن حرفش، قلبش رو باخت.
چشمهاش گرد شدن و انگشتهاش بیحس.
گرمش شده بود و توی وجودش حس عجیبی به راه افتاده بود.
و نتیجه همهی این احساسات خنده آروم و از سر ناباوری بود که از بین لبهای جونگکوک فرار کرد، تهیونگ با دیدن خندهش خودش هم خندید و لبهاش و روی هم فشار داد
شاید هیچوقت فکر نمیکرد قراره بهترین اعتراف زندگیش رو اینطور غیر قابل پیش بینی و در عین حال ساده بشنوه..
_منو ببوس احمق !!
تهیونگ به زبون آورد و جونگکوک باز هم خندید اما سریع خودش رو جلو کشید و چیزی که اون پسر و البته که خودش هم میخواست رو به خودشون هدیه داد، لبهاش رو به آرومی روی مال اون گزاشت و بوسید..
اینبار نمیخواست خیلی زود ازش دست بکشه و معمولی رهاش کنه پس قبل از اینکه بخواد کاری بکنه کمی فاصله گرفت و مابین نفسنفسها و هیجانش برای بوسیدن تهیونگ زمزمه کرد
من خیلی بیشتر دوست دارم ته.._
گفت و بدون اینکه بزاره لبخند تهیونگ خوب به لبش بشینه دوباره بوسهشون رو از سر گرفت، لبهاشون روی هم به زیبایی سر میخوردن و صدای دلچسبش جو ماشین رو دربرگرفته بود.
دستهای جونگکوک زودتر دستبهکار شدن و با پیچ و تابی که تمام بدن تهیونگ رو لمس میکردن به پهلوی پسر رسیدن و جونگکوک با فهمیدنش بهش چنگ زد، تهیونگ رو روی دستهاش بالا کشید و اجازه داد گردن اون پسر پوزیشن بهتری رو احساس کنه.
تهیونگ زیر بار این بوسه درحال فوران کردن هیجاناتش بود و نوک انگشتهاش گزگز میکردن، پروانههای توی قبلش درحال پرواز بودن و تهیونگ تنها میخواست از ته دل بابت حالی که داره جیغ بزنه..
هیچوقت نشده بود کسی انقدر دوستش داشته باشه، براش ارزش قائل باشه، حرفهای خوب بهش بزنه و خوب باهاش رفتار بکنه و همه اینا از طرف جونگکوک براش زیادی بودن!!
طوری که لمسهای گرم پسرو همه جای تنش احساس میکرد بدنش به مرور گر میگرفت و تپش های قلبش شدیدتر..
با دستش به موهای بلند شده و مشکی جونگکوک از پشت سرش چنگ انداخت و توی انگشتهاش قفلشون کرد، با گاز گرفته شدن لب پایینش توسط جونگکوک ناله تو گلویی کرد و پلکهاش و روی هم فشار داد، نه که اذیت شده باشه اما حسی که داشت وصف شدنی نبود..
بالاخره راضی به جدایی شدن و به آرومی از هم فاصله گرفتن، جونگکوک میترسید بیشتر ادامه بده و اون پسرو بترسونه و تهیونگ نمیدونست همین حالا هم خودش رو کنترل بکنه، چشمهای خمار شده بودن و گونههاش قرمز، موهاش توی صورتش ریخته بودن و لبهاش سرختر از هروقت دیگهای بنظر میومدن، دیگه رنگ پریده و بیحال نبود، دیگه ضعیف و شکسته و ناراحت نبود.
بجاش آدم باامید و پر از زندگی شده بود که در حال بوسیدن دلیل این تغییرش بود و حاضر بود برای لمسهای گرم اون فرد جون بده..
دستهای پر از زندگی که همه چیزش رو بهش هدیه کرده بودن و تهیونگ رو به خودش فهمونده بودن..
نفسنفس میزد و جونگکوک با دیدن این وجهش میخواست دوباره شروع به بوسیدن اون لبها بکنه اما نمیتونست، نمیتونست زیادهروی کنه و اون پسرو بترسونه، باید خودش رو کنترل میکرد!!
با نفس عمیقی و بعد تر کردن لبهاش نگاهش رو بالا تر برد و با دوباره خم شدن روی پسر بوسه محکم و طولانی به پیشونی پسر زد که تهیونگ با فهمیدنش لبخند پر از عشقی زد و پلکهاش و روی هم گزاشت، این کارای جونگکوک بالاخره دیوونهش کرده بودن..
تو عشق منی و همین برام کافیه .._
YOU ARE READING
Fight For Me
Fanfictionتمام شده " دستهای یخت به قلب عاشق من اجازه سوختن نمیده.. " کاپل : کوکوی / یونمین / نامجین ژانر : رمنس / اکشن / اسمات / اسپرت