Season 2 P1

700 115 37
                                    

میدونید وقتی یه چاقو توی قلبتون فرو میره چه اتفاقی میوفته؟  نه اشتباه نکنید شما نمیمیرید!
 تنها تمام وجودتونو درد دربر میگیره و بدنتونو از کار میندازه..
حس میکنید آخرین نفستون جایی پشت دندونهاتون گیر کرده و به  فکتون التماس میکنه تا راه خروجی پیدا کنه..
تمام تنتون از حرکت میایسته و تپیدن ماهیچه توی سینه تون رو  احساس نمیکنید..
لحظه به لحظه بیشتر درک میکنید که دنیا از حرکت ایستاده و فقط  این شمایید که توی اون مکان قرار دارید ..
 جونگکوک تو همین شرایط قرار داشت
غم، درد، ناباوری، ناامیدی، گیجی، عصبانیت و ترس همگی باهم  بهش غلبه کرده بودن و قصد داشتن تا کاملا از پا درش بیارن..
آرزو داشت تا با دستی که به دیوار چنگ انداخته بتونه تمام خونه  رو روی سرش خراب کنه اما فعلا گیج تر از این حرفها بود..
چیزی رو نمیشنید اما نمیدونست صدای نفسهای عمیقش خیلی وقته  جو خونه رو پر کرده ..
خس خس سینه ش رو هرکسی میتونست بشنوه نمیتونست چیزی که جلوی چشمهاش رو باور کنه..
 شاید هم نمیخواست!!
کاخ آرزوهاش توی دلش خراب شده بود و حالا تیکه به تیکش داشت  روی سرش آوار میشد .
 چقدر بدنش سنگین شده بود چرا نفسش درنمیومد
 چرا نمیتونست حتی کلمه ای حرف بزنه؟  نمیتونست نفس بکشه ..
 
طی حرکتی روش رو از پسری که روی زمین سعی داشت خودش رو بالا بکشه و اسمش رو صدا کنه برگردوند و با قدمهای تندی به  بیرون خونه فرار کرد
 چرا اینجاهم هیچ اکسیژنی پیدا نمیشد؟
به یقه پیرهنش چنگ انداخت تا بتونه کمی راه تنفسیش رو آزاد کنه  اما نمیدونست مشکل از اونجا نیست ..
چیزی که توی وجودش حس کرده بود باعث بند اومدن نفسش بود.
چشمهاش از اشکهایی که نگه داشته بود میسوختن و دستهای  لرزونش توانایی حس کردن چیزی رو نداشتن..
 هیچ حسی نداشت
 هیچ چیزی رو نمیتونست حس کنه  توی دلش پر از خالی شده بود و میخواست همه‌شون رو بالا بیاره ..
 سرش رو بالا و به سمت آسمون گرفت
 ابرا چه روز بدی رو برای باریدن انتخاب کرده بودن ..
 _نه.. نه.. نه ..
با خودش زمزمه میکرد و سعی داشت همه چی رو به فراموشی  بسپره
 چه بلایی سرش اومده بود چه چیزی رو قرار بود بفهمه
 چرا انقدر همه چی زشت و بد براش بنظر میرسید..
نه فرشته کوچولوش نمیتونست بهش دروغ گفته بود ..
 فرشته معصومش هیچوقت بهش دروغ نمیگفت..
 دروغ نگفته بود نه..؟  پس چرا اینطور بنظر میرسید چیزایی که دیده بود..
 اون مرد باعث شده بود با وجه دردناکش روبهرو بشه
با یادآوری چیزی چشمهاش گرد شدن و با سرعت توی خونه  برگشت
 نه نمیتونست بزاره اون با تهیونگ توی خونه تنها بمونه..
بیتوجه به تهیونگی که حالا با پوشیدن تیشرتش سعی میکرد از جاش بلند شه و به سمتش بیاد سمت مرد رفت و با گرفتن یقهش  همونطور که به دیوار میکشیدش روی پاهاش بلندش کرد
 _توی حرومزاده ..
 گفت و با ندیدن جوابی به دیوار پشتش کوبیدش  با دردی که توی صداش مشهود بود غرید
 _بهم نگاه کننن
چقدر پوزخندی که روی لبش داشت اذیتش میکرد..
 چرا باهاش اینکارو میکرد؟
گفت و اینبار اما وقتی جوابی نگرفت با کوبیدن مشتش به صورت  اون روی زمین پرتش کرد
 بوی الکی که داشت رو از دور هم میتونست احساس کنه..
 حالش رو بهم میزد با این حالش اینجا بود و..
 با پسرش چیکار کرده بود؟
 _جو-جونگ ..
 _خفه شو!!
جونگکوک از بین دندونهای چفت شده‌ش غرید و سرشو زیر  انداخت، نه حتی نمیتونست به صداش گوش بده ..
 چرا حالا هم انقدر بیپناه بنظر میومد؟
 نمیدونست اینطوری بیشتر از قبل ،قلب پسرو به درد میاره؟
تهیونگ که شوکه شده بود قدم جلو اومدش رو برگردوند و  اشکهاش روی صورتش سرعت گرفتن  همه چی خراب شده بود.
 انگار دنیا براش به آخر رسیده بود
زانوهاش شل شده بودن و صدای قلبش رو جایی نزدیک به  گوشهاش میشنید ..
 چقدر هوای این خونه مسموم بنظر میرسید
 چرا رائحه همیشه تهیونگ نمیتونست بهش کمکی بکنه؟  چطور این اتفاق براشون افتاده بود..
 چطور همه چی خراب شده بود ..
 _او-اوه جئون اینجایی
 صدای خمار مرد روی مغز جونگکوک میرفت
دستهاشو مشت کرد و با چیزی که دوباره شنید قلبش تپشی رو جا  انداخت و باعث شد سینه ش تیر بکشه ..
 _دیدی چطور پسر کوچولوت و ..به فاک دادم!!
















Fight For Me Where stories live. Discover now