Season 2 P9

526 103 10
                                    

همراه پایین دادن شیشه ماشین دستش رو بیرون برد و اجازه داد نسیمی که با وجود سرد بودنش سوز خودش رو به بدن نحیف و  ضعیفش عرضه میکرد تنش رو فرا بگیره..
پلکهاشو روی هم گزاشت و لبخند روی لبهاش دوباره به زیباترین  شکل ممکن رقم خورد  حس خوبی داشت
علاوه بر بودن جونگکوک کنارش که به اندازه کافی بهش حس  امنیت و آرامش میداد، از حال الانش راضی بود..
 آره هنوزم دردهای زیادی داشت
هنوزم زخماش باهربار یادآوری سر باز میکردن و تیر کشیدنشون  باعث میشد لبخند از روی لبهاش پاک بشه و ذهنش تاریک..
 اما تا حدی آروم بود
 ضعف نداشت و قلبش با نبض ملایمی میزد
 دستهاش نمی لرزیدن و سرش اونقدر درد نمیکرد
هوا سرد بود و مشتهاش بیشتر یخ زده بودن اما آفتابی بودن آسمون  باعث میشد سیاهی تو ذهن پسر رنگ  نگیره..
 
 داشت ازش لذت میبرد و حالش خوب بود .
 
جونگکوک برای لحظهای سرش رو برگردوند و با دیدن صورت  سفید پسر که حالا بخاطر سرما کمی گل انداخته بود لبخند زد
موهاش توی هوا پریشون بودن و معلوم بود باد حسابی درحال  سرخ کردن صورتشه
 _ته سرما میخوری ..
با اینکه حرف جونگکوک رو شنیده بود اما هیچ واکنشی نشون نداد به کارش ادامه داد و وقتی حس کرد دیگه دماغش رو احساس  نمیکنه سرش رو داخل اورد و شیشه رو بالا کشید .
نفس عمیق شو ها مانند بیرون داد و جونگکوک با دیدن حرکتش و  قرمز بودن نوک بینیش کوتاه خندید  
_بهت گفتم ولی تو بهم گوش نمیدی ..
 جونگکوک گفت با گرفتن دست تهیونگ توجهش و به دست آورد بالا آوردش و با بوسیدن بند انگشت هاش که حالا بخاطر سرما صورتی شده بودن نفسش رو داخل سینه ش حبس کرد
دستش رو روی لبهاش نگه داشت و وقتی سنگینی نگاه پسر رو  حس کرد همونطور به سمتش برگشت
چندثانیه ای همونطور بهش نگاه کرد و وقتی خیرگی تهیونگ رو  فهمید ابروهاش رو بالا انداخت
 _هوم ..
 تهیونگ لبهای خشکش رو تر کرد و به حرف اومد
 _تو دیوونه ای ؟
 شاید تنها چیزی بود که به ذهنش میرسید حیرتزده بود
 اینکه جونگکوک چطور هنوزم میتونه باهاش اینکارو بکنه..
جونگکوک بعد از اخرین تماس چشمیش باهاش اروم نوک
انگشتهاش رو بوسه زد و با پایین اوردن دستش به سمت جاده  برگشت
 _دیوونه تو؟ خب آره.. بارها بهت گفتم که هستم ته!!
گفت و تهیونگ با شنیدنش اول لبش رو گزید اما بعد اروم خندید و لحظهای بعد صدای خندهش با شیفتگی توی محیط کوچیک و گرم  ماشین پیچید..
جونگکوک هم آروم خندید اما وقتی با پریدن چیزی روی صندلی جلو صدای جیغ تهیونگ توی ماشین پیچید با ترس حواسش پرت  شد و مجبور شد سریعاً کنار جاده بیاسته
 _تهیو-.. خدای من تان!!
 جونگکوک با لحنی که نگرانی و حیرت درش موج میزد گفت  و با دیدن چیزی که روبهروش بود چشمهاش گرد شد ن تانی کوچولوی شیطونشون
 
اون توله سگ کوچولو چطور تونسته بود خودش رو قایمکی توی ماشین پنهان کنه و با اینطور پریدنش بغل تهیونگ شگفت زده شون  بکنه!!
تهیونگ که بابت کاری که کرده بود و واکنش جونگکوک بهتزده بود لبهاشو روی هم فشرد و با بیرون پریدن رگهای از خندهش اروم شروع به خندیدن کرد و جونگکوک با دیدن حرکتش سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقش و پوف مانند بیرون داد
چندباری سرشو به دو طرف تکون داد و با بالا اوردنش به حرف  اومد
 _باورم نمیشه.. چطور تونسته ..
جونگکوک با ناباوری گفت و تهیونگ هم با خنده سرش رو به  معنای تایید تکون داد
 _تانی کوچولوی من.. اینجا چیکار میکنی ؟!
مشغول بوسیدن کیووت پشمالوش شد و وقتی اشتیاق اون رو برای همراهی دید تونست متوجه باشه بابت دلتنگیش قرار نیست دیگه  لحظهای تنهاشون بزاره..
 قلبش رو گرم میکرد
 حتی این چیزهای کوچیک هم هیجان زدهش میکردن  با یادآوری چیزی با خنده سمت جونگکوک برگشت
 _اون حتی سرو صدا هم نکرده کوک!!
جونگکوک با ناباوری روی صندلیش جا گرفت و جفتشون وقتی تازه تونستن پارس کوتاهش رو بشنون دوباره باهم خندیدن
مثل اینکه اون توله هم قرار نبود دیگه حتی لحظهای ترکشون  بکنه!!
 
 
کمی بعد وقتی همراه دوتا قهوه سمت ماشین برمیگشت با رسیدن به  در تهیونگ لحظه ای مکث کرد
خواست تقه ای به شیشه بزنه اما با دیدن خواب بودن پسر از کارش  منصرف شد
سرش رو به شیشه تکیه داده بود و قطرات برفی که حالا شروع به باریدن کرده بودن خیلی نرم روی شیشه مینشستن و انگار روی پوست سفید صورت پسر درخشان تر بنظر میومد، معلوم بود  تهیونگ کاملا درحال جبران کمخوابیهاشه..
جونگکوک لبخند نصفه نیمه ای زد و با برگشتن توی ماشین بهش نگاهی انداخت، مثل همیشه توی خودش جمع شده بود و کاملا روی صندلی جا گرفته بود، پلکهاش هرازگاهی تکون میخوردن و نشون از خواب سبکش میداد
پالتوش رو از تنش بیرون اورد و وقتی روی تنش انداخت تره  موهاش رو از روی صورتش کنار زد
خیلی اروم گونهش رو نوازش کرد و با رسیدن به لبهاش روش خم  شد و کوتاه بوسیدش
 عقب کشید و با ناراحتی سرش رو کمی کج کر د کمی به چهره معصوم غرق خوابش خیره موند
تهیونگ هیچکاری نمیکرد و جونگکوک اینطور داشت براش آب  میشد ..
وقتی صدای پارس تان دوباره توی ماشین پیچید و تکون تهیونگ  توی جاش رو تونست ببینه از توی ایینه بهش نگاهش انداخت  به سمتش برگشت و انگشتش رو سمتش گرفت
 _آروم میشینی و صدات درنمیاد!!
با کج شدن سر اون توله لبهاش و روی هم فشرد تا چشمهای براقش  و قیافه کیوتش باعث نشه بخنده
 _ددیت خوابیده، ما نباید بیدارش کنیم باشه؟
با سکوتش و کمی بعد ولو شدنش روی صندلی تونست بفهمه تا  حدی قانعش کرد ه
 بازدمش رو عمیق بیرون فرستاد و سرجاش برگش ت
دوباره چهره پسرک کوچولوش رو از نظر گزروند و وقتی حس کرد قرار نیست هیچوقت ازش سیر بشه تصمیم گرفت با روشن  کردن ماشین دوباره به حرکت بیوفته ..
 
 شب نزدیک بود و
باید قبل از اینکه توی این برف گیر میکردن به کلبه کوچیکی که  قولش رو به تهیونگ داده بود میرسیدن!! 
چون جونگکوک هیچ ا یدهای نداشت سفری که با برنامه ریزی
کردنش تهیونگ رو به سختی مجبور کرده بود همراهش بیاد حالا  قرار بود با مهمون ناخواندهای مثل تانی چطور بگذره ..
 البته که اهمیتی نداشت
 تا وقتی که باعث خوشحالی اون میشد
 هیچ اهمیتی نداشت جونگکوک فقط واسش فراهمش میکرد تهیونگ قرار نبود دیگه بابت هیچ چیزی ناراحت بشه..


















Fight For Me Donde viven las historias. Descúbrelo ahora