بابت سکوتی که توی محیط کوچیک کلبه شکل گرفته بود فقط صدای نشستن دونه برفهای ریز روی پنجره و سوختن هیزمهای داخل شومینه به گوش میرسید.
تقریبا ظهر شده بود اما اون دو هنوزم غرق خواب لای پلکهاشون رو هم وا نکرده بودن، فقط خدا میدونست که چقدر توی این روزها و شرایط خسته شدن...
تهیونگ سالهای زیادی رو پای عذاب و خودخوری که سعی در تحمل کردن و پنهان کردنش داشت گذرونده بود و جونگکوک با روبهرو شدن با درد تازهای که تماماً زندگیش رو تحت تاثیر قرار داده بود و با هر زخم دیگهای که تابحال روی وجودش نشسته بود، فرق داشت دست و پنجه نرم میکرد.
هیچکدمشون نمیدونستن قراره در آینده چه چیزی براشون پیش بیاد و چطور میخوان مسائلشون رو حل بکنن، اما فعلا ترجیح میدادن تا باهم بودنشون رو پررنگتر ببینن..
تهیونگ مشکلی کوچیکی نداشت و علاوهبر ایجاد هنجارهایی که اون مرد واسش رقم زده بود، روحیه و شخصیت خودش هم باعث میشد تا روند پیش رفتن این ماجرا و بهبودی کاملش برای جونگکوک زمانبر و نگران کننده بنظر برسه اما با همهی اینا..
جونگکوک هنوزم پای تهیونگ ایستاده بود و قرار نبود لحظهای دیگه کاری کنه تا باعث حس ترس و تنهایی توی وجود پسرکش بشه.
پیچیدن صدای تقه آروم و تابیدن باریکه نوری روی صورتش همگی دستبهدست هم دادن تا تهیونگ تکونی به خودش بده و با چندبار سعی در باز کردن چشمهاش بالاخره پلکهاش رو خیلی آروم از هم فاصله بده، لبهاش رو تر کرد و خواست کششی به بدنش بده که با پیچیدن درد ناخواندهای توی کمرش لعنتی فرستاد و ناله خجالتآوری از بین لبهاش فرار کرد.
پلکهاش رو روی هم فشرد و با باز کردن دستهاش نگاهی به تن برهنه خودش انداخت، با سرخوشی و موجی که از هیجان تو بدنش پیچید لبش رو گزید و بعد حس کردن گرمای زیادی روی پوست دستش متوجه نزدیکیش به شومینه شد
ساعد دستش رو عقب کشید و خیره به پوست قرمزشدهش نفسش رو فوت مانند سمتش روونه کرد.
لحظهای به سمت دیگهش چرخید و با دیدن جونگکوک حرکاتش رو بیسرو صدا از سر گرفت.
طوری که هنوزم بنظر میرسید خواب باشه و بالا تنه لختش که از لحاف بیرون افتاده بود کاری میکرد تا گونههای پسر سرخ بشن
دستش رو زیر چونهش زد و با یادآوری دیشب و تمام اتفاقاتی که بینشون گذشته بود نفس عمیقی کشید.
شاید الان باید خجالت میکشید
از خودش و چیزی که بوده
شاید باید ناراحت میبود
بخاطر کاری که باهاش کرده
اما جونگکوک هربار باعث میشد تهیونگ بخواد بیشتر زنده بمونه
بیشتر کنارش نفس بکشه و به تمام دنیای زشتش پشت بکنه
هربار روی جدیدی از خود واقعیش رو بهش نشون میداد
و بهش عشق زیادی که داشت رو ثابت میکرد
پس دلیلی نمیموند تا تهیونگ بخواد از الانش ناراضی باشه
جونگکوک باعث میشد تا تهیونگ هیچ چیزی جز اونو نبینه..
شاید تهیونگ عاشقش بود
اما باید میدونست جونگکوک براش از خودش هم میگذره!!
بیاراده خودش رو بهش نزدیکتر کرد و با تکونی که جونگکوک خورد حالا دقیقا صورتش روبهروبهی تهیونگ قرار گرفته بود.
چشمهاش موشکافانه صورت مرد رو از نظر گذروندن و لبخند عجیبی که به پهنترین شکل ممکن روی صورتش نقش بسته بود به خودش هم ثابت میکرد حتی دیدن جونگکوک هم چقدر میتونه حالش رو خوب کنه..
گوشه لبش رو به دندون گرفت و با دراز کردن دستش انگشت اشارهش رو خیلی آروم روی صورت مرد گزاشت، روی شقیقه و گونهش خیلی نرم انگشتش رو کشید و با باز شدن چشمهای جونگکوک بیاراده بهش لبخند زد.
چطور نفهمیده بود جونگکوک سرمای اون رو خوب میشناسه...
جونگکوک هم خیره به چشمهایی که کمی پیش داشتن صورتش رو وارسی میکردن و اون خوب میتونست سنگینیش رو احساس کنه لبخندی زد و لب باز کرد
_خوبی؟
دل تهیونگ برای صدای مردونه و نگرانی همیشگیش ضعف رفت و همین برای عمیقتر شدن لبخند و برق زدن چشمهاش کافی بود
_هیچوقت انقدر خوب نبودم..
تهیونگ آروم گفت و جونگکوک با مطمعن شدن از غمگین نبودن لحنش نفسش و بیرون داد.
سعی کرد کمتر توجهی به بدن فرشتهش نشون بده اما در نهایت
نگاهش آروم روی ترقوه بیرون افتاده از پتوی پسر افتاد و سرشونههای برهنهش کاری میکردن تا جونگکوک خودش رو جلو بکشه و با دوباره جوش اومدن خونش به جونشون بیوفته اما میدونست اون بخاطر ضعیف بودنش باید خستهتر از هروقتی باشه
پس فقط خودش رو جلو کشید و لبهای گرمش رو روی شونه پسر گزاشت، محکم و طولانی بوسیدش و با شنیدن صدای خنده آروم تهیونگ بالا اومد.
با بالا اومدن صورتش بابت فاصله کم صورهاشون دماغش رو به مال پسر مالوند و وقتی بوی شیرینش توی مشامش پیچید
ناگهانی زمزمه کرد
_من تورو از هرچیزی توی دنیا بیشتر دوست دارم ته..
درخشیدن چشمهاش و گزیده شدن لب تهیونگ حالش رو بهش ثابت کرد و با لبخند عمیقی که داشت خودش رو جلو کشید
بیهیچ حرف دیگهای دستش رو دور کمرش حلقه کرد و سرش رو روی سینه برهنه پسر گزاشت
مشغول گوش دادن به ضربان شدت گرفته قلب تهیونگ شد و پسر از شوکی که بهش وارد شده بود نمیدونست چی باید بگه..
_ک-کوک؟
_برای داشتنت به خودم حسودیم میشه کوچولو، قدر خودتو بدون!
جونگکوک گفت و هیچ اهمیتی به پروانههایی که داشتن توی دل پسرک سر به فلک میکشیدن نداد
_اینو نگو..
لبخند عمیقی زد و با نشستن دستهای اون روی گردن و شقیقههاش قفسه سینهش رو محو بوسید.
کوتاه نگاهی به داخل کلبه انداخت و با دیدن بیهوش بودن تان پوزخندی زد و سرش رو جای قبلیش گزاشت
_بیا بازم بخوابیم، اون توله لعنتی تمام شب از حسودی داشت با موهاش خفهم میکرد، حتی نتونستم چشمهامو ببندم!!
شنیدن خنده کوتاه اما از ته دل تهیونگ کافی بود تا دوباره لبخند بزنه و کمی بعد دوباره جفتشون به خواب برن؛ اما اینبار تهیونگ با عطر جونگکوک و اون با لالایی قلب پسرکش...
YOU ARE READING
Fight For Me
Fanfictionتمام شده " دستهای یخت به قلب عاشق من اجازه سوختن نمیده.. " کاپل : کوکوی / یونمین / نامجین ژانر : رمنس / اکشن / اسمات / اسپرت