با تقه ای که به گوشش رسید پلکهای خسته شو از هم فاصله دا د هنوزم توی ماشینش بود..
نگاهشو با گیجی توی ماشین به گردش درآورد با رسیدن به شیشه تونست یونگی رو بیرون ببینه
تمام استخونهاش درد میکردن
عضلاتش گرفته بودن و سرش به شدت نبض میزد شیشه رو پایین داد
نور آفتاب باعث شد چشمهاشو ببنده
کی روز شده بود؟
تونسته بود بخوابه؟ نه حتی ذرهای ..
خواب هاش منتهی به کابوسهایی میشدن که تهیونگ توشون حتی ذره ای هم خوب نبود ..
نه به زیباییه قدیم!!
_میدونی چقدر نگرانت بودم؟
یونگی با تمام ناراحتی و دلخوری که داشت با توجه به وضعیتی که میدید سعی کرد شلوغش نکنه پس همین جمله رو با لحن خیلی آرومی پرسید و منتظر موند..
تمام این مدتی که دنبالش گشته بود نتونسته بود ازش خبری بگیره و حالا
برادرش دقیقا روبهروی خونه تهیونگ توی ماشینش کز کرده بود؟
قلبش و به درد میاورد..
جونگکوک نفسشو با صدا از بینیش بیرون داد و جاش رو روی صندلی بهتر کرد
منظورش رو خوب میفهمید اما حالا دوست نداشت هیچ توضیحی بده ..
یونگی که به اندازه کافی از اینطور دیدن جونگکوک شوکه شده بود لبشو داخل دهنش کشید و از جواب نداد هی پسر صرف نظر کرد
زیر چشمهاش به قدری گود افتاده بود و صورت رنگ پریده و غمبارش چیزی بود که سالها ازش ندیده باشه ..
لبهاش خشک و سفید بودن و سر و وضعش به شدت بهم ریخته..
با ناراحتی بزاق دهنش و پایین فرستاد و ماشین و دور زد داخلش نشست
سکوت جونگکوک رو دوست نداشت
_حالت خوبه؟
مسخره ترین چیزی که میتونست بشنوه و بدتر اینکه بخواد جواب بده...
معلومه که خوب نبود چطور میتونست خوب باشه
وقتی توی یه لحظه فهمیده بود کسی که از بچگی میشناخته تماماً کس دیگهای شده دیگه حتی نمیشناختش...
نفس عمیقی کشید و سر دردمندش و به در تکیه داد
یونگی هم میدونست جواب سوالش قطعا چیز خوبی نیست اما حرفی برای زدن نداشت
چقدر اینطور دیدن برادرش واسش غیرقابل باور بود به شدت ناراحتش میکرد ..
میدونست این تلاش بیهوده ست اما سعیشو میکرد تا بتونه اونو به حرف بیاره
_منو جیمین دیشب اینجا موندیم.. بخاطر تهیونگ ..
با شنیدن اسم تهیونگ حس کرد قلبش مچاله شده
روحش به پرواز دراومد
پلکهاشو روی هم گزاشت و فشردشون
از دید یونگی دور نموند
_حالش اصلا خوب نبود، تهیونگ خی -..
_نمیخوام چیزی ازش بشنوم.
جونگکوک مابین حرف های مرد آروم اما با جدیت گفت یونگی با بهت سرشو برگردوند و خودشو لعنت کر د
حتی نمیخواست چیزی راجبش بدونه ..
چطور میتونست گوش بده
وقتی حتی حالا هم خوب نبودن پسر حالشو بدتر میکرد..
با چیزی که به ذه نش اومد پلکهاشو فاصله داد این سوال خیلی روی سینه ش سنگینی میکرد ..
_تو میدونستی نه؟
از همین میترسید!
اینکه روزی که جونگکوک بالاخره همه چی رو بفهمه در برابر این سوالش باید چه جوابی بهش بده ..
سرشو زیر انداخت باید جواب میداد
_آره
آروم گفت و سریع پش تبندش تونست صدای پوزخند زهردار جونگکوک رو بشنوه
بدون اینکه هیچ حرکتی تو حالش بده به درد قلبش اجازه داد تا دوباره توی تمام تنش ریشه بکنه..
مثل اینکه هنوزم چیزایی بودن که ازشون باخبر نباشه..
_فقط من غریبه بودم هوم..
فکر میکرد توی ذهنش شکل گرفته اما به زبون آورده بود و همین باعث میشد تا یونگی با ناراحتی نگاهشو بدزده و لبهاشو روی هم فشار بده.
توضیحات زیادی میتونست بابت چرایی این اتفاق بده اما میدونست فعلا جونگکوک مفهومشون رو نمیفهمه و حتی نمیخواد بشنوه ..
پس ترجیح داد چیز اضافه تری نگه
چطور چنین چیزی ممکن بود
همچین اتفاق مهمی رو چطور ازش پنهان کرده بودن..
یونگی از کجا فهمیده بود؟
ذهن خست هش جوابگوی این همه سوال نمیتونست باشه..
با نقش بستن بستن اسم تهیونگ توی سرش پوزخند روی لبهاش از بین رفت.
قفسه سینهش دوباره سنگین شد پلکهاشو روی هم گزاشت
_برو..
یونگی به سمتش برگشت
_جونگکوک قراره چیکار کنی ؟
پرسید و سعی کرد حداقل بتونه جوابی برای آینده بگیره باید میفهمید چی توی سر اون میگذر ه
_تو باید با تهیونگ حرف بزنی..
_فقط تنهام بزار لعنتی
جونگکوک اینبار فریاد کشید و دستشو روی فرمون کوبید نگاه یونگی به زخمهای روی دستش افتاد
_دستت ..
بدون اینکه بهش اجازه بده تا ادامه حرفش رو به زبون بیاره روی تنش خم شد و در سمت اون رو باز کرد سر جاش برگشت و با سرش بهش اشاره داد
هیسی از درد سر و دستش همزمان کشید
یونگی نمیتونست ترکش کنه
نمیخواست تنهاش بزاره
اما حالی که ازش میدید چیزی نبود که بتونه درستش کنه
چندباری سعی کرد حرفی بزنه اما در نهایت ناراحت سرشو تکون داد و بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شد
اما درکمال تعجب جونگکوک همونطور توی ماشین نشسته بود و قرار نبود به جایی بره!!
چطور بهش فکر نکرده بود
جونگکوک نمیتونست لحظهای از اون پسر دور بمونه..
YOU ARE READING
Fight For Me
Fanfictionتمام شده " دستهای یخت به قلب عاشق من اجازه سوختن نمیده.. " کاپل : کوکوی / یونمین / نامجین ژانر : رمنس / اکشن / اسمات / اسپرت