سرش نبض میزد
دردش امونش رو بریده بود و
مشت بودن دستهاش هیچ کمکی بهش نمیکرد
هیچ فشاری ازش تخلیه نشده بود
چرا نمیتونست لحظهای خودش رو آروم نگهداره
تقصیر خودش نبود
درست زمانی که خودش رو کلی برای صحبت با تهیونگ آماده کرده بود با ورودش به خونه متوجه نبودش شده بود و همین باعث شده بود بدتر از قبل سرشار از حس بد بشه...
تهیونگ گوشهگیر و افسرده بود
بیدلیل بیرون رفتنش رو جونگکوک نمیفهمید و
بیخبر بودن ازش و ترس از چیزی که توی ذهنش بود لرزه به تنش مینداخت.
پلکهاشو روی هم گزاشت و سرش رو به پشتی مبل فشرد
امیدوار بود چیزی که فکر میکنه اتفاق نیوفتاده باشه
اما سرمای توی وجودش بدون تهیونگ هم داشت شدت میگرفت.
نفس عمیقش رو با صدا بیرون داد
_خواهش میکنم خوب باش..
جونگکوک التماسگونه با خودش زمزمه کرد و با تصور زشتی که جلوی چشمهاش شکل گرفت پلکهاشو روی هم فشرد
حتی نمیدونست کجا باید دنبالش بگرده..
تهیونگ بدون گفتن چیزی بهش کجا رفته بود؟
حالش خوب بود؟
تهیونگ که از چیزی خبر نداشت..
نکنه از اتفافاتی که برای جونگکوک افتاده بود باخبر بود؟
ذهنش شلوغ بود و منفی
پر از سیاهی و سردرگمی
خسته و ترسیده بود
نمیتونست به چیز خوبی فکر بکنه
آشفته بودن تان و صدای پارسهاش بیشتر روی مخش میرفت
تهیونگ باید الان و همینجا کنارش میبود
از جاش بلند شد و باکلافهگی خواست قدمی به بیرون خونه برداره که با شنیدن صدای در از حرکت ایستاد
پیچش کلید توی قفل در و بعد باز شدنش رو حس کرد
با قلبی که میتونست قسم بخوره صداش داره گوشهاش رو کر میکنه منتظر موند.
تمام چیزی که توی ذهنش میگذشت بدحال ندیدن تهیونگ بود
اما با رد کردن راهرو و دیدن وضعیتش قلبش تپشی رو جا انداخت
تهیونگ درحالی که توی همون لباسهای خونهش با چنگ انداختن دستش به دیوار سعی میکرد قدمی جلوتر بیاد بهش میفهموند چیزی این وسط مشکل داره
پلکهاش رو بابت دردی که داشت از سوی سرش متحمل میشد روی هم فشرد و با دیدن سر خوردن تهیونگ روی زمین پاهاش میخکوب شدن
_کجا بودی تهیونگ؟
با شوکی که بهش وارد شده بود چندثانیهای تکون نخورد و با بالا اومدن نگاهش حالا چشمهای ترسیدهش رو جونگکوک خوب میتونست ببینه
با ناراحتی لبش رو گزید و قدمی جلو اومد
_اون اینجا بوده.. نه؟
_ج-جونگ..
پیش اون مرد بودی.. _
به سختی از روی زمین بلند شد
سینهش رو فشرد تا محتویاتی که داشتن بالا میومدن رو کنترل بکنه
ن-نه من نمیخواستم.._
اشکهاش روی صورتش جاری شدن و ضعفش اجازه نداد بیشتر از این حرف بزنه
چرا.. _
جونگکوک با ناامیدی گفت و جلو اومد
ا-اون اومد اینجا.. گ-گفت میخواد.. میخواد راجب تو باهام _
حرف ب-بزنه.. م-من نتونستم نرم..
با نگرانی بیشتری جلو اومد
با دو دستش صورتش رو قاب گرفت
ب-بهت آسیب زد؟ اذیتت کرد؟_
با اینکه بخاطر لمس گرم مرد روی صورتش خمار شده بود اما به سختی پلکهاشو از هم فاصله داد
سرشو به دو طرف تکون داد
_ب-بهم گفت چیکار ک-کرده.. م-من نمیدونستم کوک..
انگشتهاشو زیر پلکهای خیسش کشید
لرزیدن چونه پسر از بغضش قلبش رو میلرزوند
هیچ اشکالی نداره ته.._
چرا هیچ اشکالی نداشت؟
چرا اینطور صحبت میکرد
چرا طوری رفتار میکرد انگار اتفافی نیوفتاده...
ت-تقصیر منه.. _
با سکوتی که دید کند شدن ضربان قلبش رو احساس کرد
جونگکوک ازش ناراحت بود..
_من.. من متاسفم همش ب-بخلطر منه تو نباید-..
اینطور حرف نزن.. تو حالت خوبه؟ _
من درستش م-.._
با ناگهانی عقب کشیدن مرد کلمات توی دهنش ماسیدن
با انگشتهاش به جون لبه آستیتش افتاد
به اون گرما نیاز داشت
باید میفهمید جاش امنه..
چرا فکر میکنی مقصری وقتی هیچی تقصیر تو نیست_
جونگکوک با تن صدایی که بیشبیه به فریاد بود گفت و به موهاش چنگ انداخت
همونطور که استین هودیش رو توی دستش میفشرد با ضعف جلو اومد
انقدر نگو متاسفی وقتی هیچ کار اشتباهی نکردی!_
قدمی اینور اونور رفت و ادامه داد
ا-اون حرومزاده کاری کرده.. تو اینطور باشی.. اونقدر د-دلت رو_
شکسته که من.. من نمیدونم چیکار میتونم بکنم.. نمیدونم چطور مراقبت ب-باشم اون.. اون تورو..
جونگکوک.._
با زمزمه آروم پسر به خودش اومد
دستهاش رو از روی سرش برداشت و سرش رو بالا آورد
تهیونگ تازه تونست نگاه برزخیش رو ببینه و همین باعث شد از صدا زدنش پشیمون بشه
لبش رو گزید و با تمام ضعفی که داشت قدمی جلوتر اومد
جونگکوک چشمهای خیس و صورت رنگپریدهش رو از نظر گذروند، زانوهاش میلرزیدن و سختیش توی راه رفتنش رو میفهمید
با نزدیک شدنش به تهیونگ تن بیجونش رو توی آغوش گرفت
موها و پوست گردنش رو بویید
عمیق و طولانی
حلقه دستهاش دور کمر پسر محکمتر از هروقتی شده بود
انگار که قراره لحظهای دیگه از دستش بده
م-من نمیخواستم برم اما.. نگران بودم که تو.. _
ششششش هیچی نمیخواد بگی_
اشک صورتای جفتشون رو دربرگرفته بود و جونگکوک خیالش راحت بود که تهیونگ نمیتونه اینطور ببینتش
دوست داشت روی زمین بیوفته
با صدای بلند گریه کنه
تهیونگ رو به خودش فشار بده و بگه
اون عوضی از جون تو چی میخواد " "
از شکستن غرورش نترسه و بگه
من باید برای حال خوبت چیکار کنم ""
اما نه
نمیتونست
نمیتونست جلوی تهیونگ اینطور بشکنه و بیشتر ناراحتش کنه...
سرشو توی گودی گردن پسر فرو برد و با فشردن پلکهاش روی هم بغض نفسگیرشو نامحسوس با نفسش بیرون داد
تن پسر رو بیشتر به خودش فشرد و تهیونگ حس میکرد لحظهای دیگه قراره توی اون آغوش داغ حل بشه
شاید خیلی عاشق بودن
ولی همیشه خوب پیش نمیرفت
مثل حالا که قلبهای جفتشون شکسته بود...
لیوان آبش رو بالا آورد و جرعهای ازش نوشید
نفس عمیقی کشید و با کمی گزاشتن پلکهاش روی هم سعی کرد افکار سردرگمش و سامان ببخشه
سرشو بین دستهاش گرفت و چندباری شقیقههاش رو فشرد
دردش داشت امونش رو میبرید و جونگکوک دیگه هیچ چارهای برای درمانش نداشت
با باز کردن چشمهاش نگاهی به در اتاق پسر انداخت و با ناراحتی دوباره سرش رو پایین انداخت
از جاش بلند شد و با قدمهای آرومی سمت اتاقش رفت
تقهای به در زد و با ندیدن جوابی با کنجکاوی کمی در رو باز کرد
_ته-..
خواست اسم پسر رو صدا بکنه که با چیزی که دید قلبش از حرکت ایستاد
تهیونگ با تن برهنهش روی تخت افتاده بود و کبودیها و زخمهاش درحال خونریزی کردن بودن
با وحشت قدمی جلو رفت و بالا سرش ایستاد
_ت-تهیونگ؟!
گفت و لمس صورت سردش باعث شد قلبش آتیش بگیره
_بهم نگاه کن.. ته..
صورتش رو توی دستهاش گرفت و با زدن چند ضربهای بهش منتظر واکنشی موند
اما تنها چیزی که عایدش میشد سکوت بود
شونههای پسر رو توی دستش گرفت و تکون داد
اما با بیحال افتادن تن پسر توی آغوشش با وحشت چشمهاش گرد شد و دستهاش و روی اون زخمها گزاشت
بالا آوردشون و چشمهاش خون خشک شده روی انگشتهاش رو ملاقات کرد
این زخمها برای چی بودن
این کبودیها..
اصلا چرا بدن تهیونگ انقدر یخ بود؟
با تکون شدیدی که خورد چشمهاش باز شدن و سریع روی تخت نشست، نفسهاش شبیه کسی شده بود که بعد از دقیقهها توی آب موندن حالا نجات پیدا کرده
درد سرش داشت کلافهش میکرد
با نشستن سرمای عجیبی روی بازوش با ترس عقب کشید و تهیونگ هم شوکه خودش رو عقب برد
" اون دستهای سرد نفرتانگیزت "
جمله مرد توی ذهنش مرور شد و با ناراحتی لبش رو گزید
جونگکوک لحظهای به صورتش نگاه کرد
_ت-ته؟!
گفت و خودش رو جلو کشید
شونههاش رو توی دستش گرفت و با آروم تکون دادنش صورتش رو نگاه کرد، کبود نبود، زخمی نداشت و.. خونی هم روی پوستش نمیدید
_تو خواب دیدی..
_ح-حالت خوبه؟!
تهیونگ با ترس و نگرانی به چشمهای براقش نگاه کرد و بعد سرش رو تکون داد.
بغلش کرد
باید مطمعن میبود تهیونگ همینجاست
توی آغوششه و حالش اونقدر بد نیست..
_فقط یه خواب بود ولی.. خ-خیلی واقعی بود!
جونگکوک زمزمه کرد و تهیونگ با شنیدنش دستهاشو بالا آورد و اونو از خودش فاصله داد
_من اینجام کوک..
خیره به چشمهاش گفت و لبخند محو مرد کمی اطمینان به قلبش داد
دستش رو چندباری روی شونه و بازوهاش کشید
_سرم خیلی.. درد میکنه
جونگکوک گفت
لحن غمگینش قلب ترکخورده پسر رو بیشتر مچاله میکرد
کودکانه خودش رو جلو کشید و با بلند شدن روی صورتش لبهاشو روی پیشونی مرد گذاشت
پلکهای جونگکوک روی هم افتادن
نمیدونست چقدر همونطور مونده
کاش میتونست زمان رو برای همیشه توی این لحظه نگهداره..
لحظهای که هیچچیزی جز حس اون بوسه روی پیشونیش ارزش نداشت
شاید تهیونگ داشت پیشونیش رو میبوسید
اما درواقع اون شیرینی روی قلبش مینشست.
حس میکرد تمام سردردش مثل یه سم از بدنش خارج شده
با عقب کشیدن تهیونگ بهش نگاه کرد
چیزی توی چشمهاش بود
معصومیت
تهیونگ میخواست هرکاری برای جونگکوک بکنه
داشت تمام سعیش رو میکرد
شاید موفق نمیشد و ناامیدش میکرد اما میخواست انجامش بده
باید بهش نشون میداد
که کنارشه..
ازش فاصله گرفت و روی تخت دراز کشید
دستهاش رو ازهم باز کرد و با اشاره دادن به تهیونگ اونو به آغوشش خوند
_کوچولوی من.. بیا اینجا
تهیونگ شبیه به یک گربه بین بازوهاش خزید و صورتش رو به مال اون مالوند، از گرمای دلنشینش چشمهاش خمار شدن و سرش رو روی سینه مرد گزاشت
یک دستش جلوی صورتش مشت شده بود و دیگری هنوزم مشغول نوازش شقیقههای دردمند جونگکوک بود..
جونگکوک یک بازوش رو زیر سرش گزاشت و اونیکی رو حصار تن پسر کرد.
_حالت خوبه؟
جونگکوک لبخند محوی به نگرانیش زد و دستش رو روی بازوش بالا پایین کرد
_وقتی مال منی، همیشه حالم خوبه..
حرفش شیرین بود
اما تهیونگ نمیتونست مانع افکار سیاهی بشه که بهش هجوم میاوردن
لبش رو از حصار دندونهاش بیرون اورد و گفت
_مگه.. قراره نباشم؟
در آنی تنش یخ زد
چشمهاش گرد شدن و به تصور وحشتناکش فکر کرد
چیزی که توی خواب دیده بود جلوی چشمش اومد
به زحمت بزاق دهنش رو پایین فرستاد
نه امکان نداشت اجازه بده چنین اتفاقی بیوفته
جونگکوک نمیزاشت
حتی با دیدنش توی خواب هم میمرد.
فکر به اینکه امروز هم تهیونگ اون مرد رو از نزدیک دیده بود دیوونهش میکرد
نفسش رو با صدا بیرون داد و تهیونگ با شنیدنش سمت صورتش برگشت
هنوز هم جوابش رو نداده بود...
به چشمهای خالی از امید و غمگینش نگاه کرد
_وقتی مال من نیستی که این دنیا به آخر رسیده باشه ته!
دیدش تار شد
متنفر بود از اینکه با یک جمله کوچیک حالش اینطور عوض میشه و نمیتونه خودش رو کنترل بکنه
لبهاشو روی هم فشرد و دوباره سرش رو روی سینه مرد گزاشت
تا جونگکوک لااقل اشکی که از گوشه چشمش پایین اومد رو نبینه
اما چطور فکر میکرد اون متوجهش نمیشه؟
پلکهاشو روی هم گزاشت و فشرد
شاید بهتر بود کمی استراحت میکردن
اما نه تا وقتی که جفتشون ذهنشون به قدری درگیر بود تا حتی نتونن از وجود همدیگه لذت ببرن و آرامش بگیرن...
بند ربدوشامبرش رو بهم رسوند و با گره زدنشون بهم دستهاشو توی جیبش برد، به پسر برهنهای که از درد و اشکهاش روی تخت به خودش میپیچید پشت کرد
_هیچکدومتون مثلش نیستین.. اون حتی با زخمهاشم زیباست..
گفت و با پوزخند همیشگیش به بیرون اتاق قدم برداشت
کمی فکر کرد
چرا باید انقدر به اون پسر بها میداد؟
چرا نمیتونست مثل قبل فقط کاری که میخواد رو انجام بده؟
تهیونگ مثل یه عروسک بود
که اون خوب میدونست چطور میتونه بازیش کنه...
با وجود تمام دردها و بدیهایی که در حقش کرده بود
اما هنوزم حس بدی نداشت
بیشتر میخواست
هنوز کافیش نبود
با فکر بهش با لذت خندید
صدای تحقیرآمیزی از دهنش بیرون آورد و با رد کردن پلههای امارت خونه به سالن پایین رسید
به مردی که انگار خیلی وقت بود منتظرش ایستاده بود تکخندهای زد و ازش رو برگردوند
به سمت میزش رفت و با پر کردن لیوانش بهش تکیه داد
به بیرون پنجره خیره شد و با خوردن جرعهای از مشروبش نزدیک شدن کسی رو احساس کرد
نگاه خیره و پر از نفرت اون پسر رو روی خودش نادید گرفت
لیوانش رو پایین آورد و بدون برگشتن به سمتش سرش رو بالاتر از شونههاش گرفت، با غرور همیشگی و منزجرکنندهش کلمات رو با قدرت کنار هم چید و لب زد
_حالا که اینجایی شاید بتونیم معامله جدیدی باهم داشته باشیم..
به سمتش برگشت
تنفرانگیزترین پوزخندی که میتونست بزنه رو زد و با
ثابت شدن نگاهش روی آتش درون چشمهای مقابلش ادامه داد
_جئون جونگکوک!___________________
دوستش داشته باشین :))
YOU ARE READING
Fight For Me
Fanfictionتمام شده " دستهای یخت به قلب عاشق من اجازه سوختن نمیده.. " کاپل : کوکوی / یونمین / نامجین ژانر : رمنس / اکشن / اسمات / اسپرت