Season 2 P16

404 86 16
                                    

_حالش چطوره؟
_زنده‌ست ولی وضعیت خوبی نداره.. کلی خون از دست داده و هنوزم توی اتاق عمله..
یونگی گفت و جونگکوک لحظه‌ای پلکهاش و روی هم گزاشت و فشرد.
حس خوبی نداشت اما مرگ اون مرد اخرین چیزی بود که میخواست، لااقل نه به دست تهیونگ!
_تهیونگ.. اون حالش خوبه؟
چشمهاشو باز کرد
سرشو چرخوند و نگاهش و به پسر داد
هنوز هم گوشه مبل نشسته بود و به دستهاش خیره بود
صورتش به سفیدیه گچ و بیحال‌تر از هروقتی شده بود
نفس عمیقی کشید
_نه.. هیچی نگفته و حتی.. خدای من دیگه نمیدونم باید چیکار کنم..
صدای کلافه برادرش رو از پشت گوشی شنید
_باید باهاش حرف بزنی کوک.. کاری که کرده وحشتناکه و با حالی که ازش سراغ دارم مطمئنم تاثیر بدتری روش میزاره.. مطمعنی لازم نیست به بیمارستان بیاریش؟!
 
جونگکوک گوشیش رو توی دستش جابه‌جا کرد و با ناراحتی به پسرکش نگاهی انداخت
_فکر نمیکنم بیاد.. نمیدونم بینشون چی گذشته و چه اتفاقی افتاده اما تهیونگه من تقصیری نداره یونگی خودتم میدونی..
_همه اینو نمیدونن جونگکوک!
قلبش یخ زد و پایین فرستادن بزاق دهنش براش سخت شد
به چشمهای میخکوب شده‌ش نگاهی انداخت
انگار نفس هم نمیکشید
یونگی راست میگفت..
میدونست دیر یا زود باید با عواقبش مواجه بشه اما
نمیدونست چطور میتونه جلوش رو بگیره!
با نشنیدن چیزی از مرد آه بلندی کشید و دوباره به حرف اومد
_تورو در جریان حالش میزارم جونگکوک.. مراقبش باش.
یونگی گفت و جونگکوک با جمع شدن حواسش هومی کشید و تلفن رو قطع کرد.
به صورتش دستی کشید و سرش رو کمی مایل کرد
آروم سمت پسر رفت و پایین پاش روی زانوهاش نشست.
_ته؟
 
گفت و با سکوتی که دید خودش رو نزدیکتر کرد
انگار ماتش برده بود
مردمک‌هاش براق از اشک و لرزون بودن
لبهاش خشک و بی‌رنگ بودن و از هم فاصله داشتن
از این چهره‌ش بیشتر از هر وقتی میترسید
دستش و روی زانوی پسر گزاشت و اروم لب زد
_ته عزیز-..
اما واکنش پسر باعث شد با وحشت خودش رو عقب بکشه و متعجب بهش نگاه کنه
پسش زده بود؟
تهیونگ همونطور سرش پایین بود
حتی بهش نگاه هم نمیکرد
دستهاش میلرزیدن
به چی فکر میکرد؟
جونگکوک دعا میکرد کاش میتونست ازش سر دربیاره...
دوباره خودش رو جلو کشید
 
یک دستش رو روی دست پسر گزاشت و دیگری رو روی شونه‌ش
انگار هنوز هم داشت توی چندساعت پیش سیر میکرد
سرش رو بالا آورد
نگاهش خیس بود اما گریه نمیکرد
طوری که انگار قراره دقیقه‌ای دیگه از حال بره
_منم خوشگلم.. بهم نگاه کن جونگکوکم!
با تردید به مرد مقابلش نگاه انداخت
دیدش تیره و تار بود
اما جونگکوک چیزی نبود که نتونه نشناسه!
لبهاش روی هم لرزیدن و لحظه‌ای بعد بغضش از درون شکست
جونگکوک غمزده بهش نگاه کرد
دستش رو بالا آورد و صورتش رو نوازش کرد
_آروم باش..
با نگرانی بهش خیره موند و وقتی قطره اشک پسر روی گونه‌ش چکید دستشو بالا اورد و زیر پلک خیس پسر کشید.
قلبش درحال فرو ریختن روی سرش بود و هیچ کاری نمیتونست انجام بده
خواست چیزی بگه اما تهیونگ مثل کسی که دوباره به یاد چیزی افتاده باشه دستهاش رو بالا آورد و بهشون نگاه کرد
جونگکوک خوب متوجهش شده بود
چندلحظه‌ای بهشون خیره موند و بعد با بهت و وحشت چشم‌هاش گرد شدن..
 
" زمان از حرکت ایستاده بود
جونگکوک هیچ‌چیزی رو جز تهیونگ نمیدید
اما تهیونگ حتی همونم نمیدید...
هیچی شنیده نمیشد جز صدایی شبیه به یه سوت ممتد که گوش‌های جفتشون رو دربرگرفته بود.
نگاهشو روی اون مرد چرخوند
صورت رنگ‌پریده و تن غرق خونش
جونگکوک به سختی خودش رو جلو کشید
پاهاش به زمین مهر شده بودن و تکونی نمیخورد
اما با چیزی که میدید بیشتر از نمیتونست تحمل بکنه
بهش نزدیک شد و روی پارکت‌های سرد خونه نشست
بعد از انداختن نگاهی به صورت بی‌روح پسر دستش رو جلو برد و روی دستهای پسر گزاشت
از سرمای عجیبشون به خودش لرزید
هیچوقت..
هیچوقت به این شدت نبودن!
 
_ته-تهیونگ؟
گفت و با ندیدن جوابی ادامه داد
_ت-تو.. تو چیکار کردی..
بزاق دهنش رو پایین فرستاد و
به زحمت انگشتهای مشت‌شده پسر رو از هم جدا کرد
دستهای خونیش رو ازهم باز کرد و چاقوی بزرگی رو دید
قلبش از حرکت ایستاد
چه اتفاقی افتاده بود..
کناری انداختش و از ندیدن هیچ واکنشی از طرف پسر به خودش لرزید
چرا هیچ جوابی نمیداد؟
به اطرافش نگاهی انداخت
با دیدن چشم‌های بسته مرد حواسش جمع شد و به سرعت گوشیش رو از جیبش بیرون کشید
دستپاچه با خودش جملاتی رو تکرار میکرد و با گرفتن تصمیمش بالاخره با یونگی تماس گرفت..
با تعریف کردن تمام ماجرا تونست کمی وقت بخره
دوباره به سمت تهیونگ برگشت
تا بتونه جوابی بگیره
اما تهیونگ نگاهش هم نمیکرد نگاهش جایی میخ زمین شده بود و حتی با اومدن یونگی و بردن جونگهیون ثانیه‌ای تکون هم نخورده بود.
_ته عزیزم.. بهم نگاه کن
دوباره گفت و دوباره هیچی...
حتی جونگکوک هم نمیدونست چی باید بگه
از زنده یا مرده بودن مرد بی‌خبر بود و تنها کاری که میتونست انجام بده فکر به تهیونگ و حالش بود
باید میگفت همه چی درست میشه؟
اصلا چیزی برای درست شدن باقی مونده بود؟
دوباره بهش نزدیک شد
دستش و روی شونه و بازوش گزاشت و با فشار آرومی بلندش کرد
تهیونگ سرپا ایستاد و بدون هیچ حرف و حرکت اضافه‌ای اجازه داد جونگکوک جلو ببرتش
توان هیچکاری رو نداشت
حتی نمیدونست اطرافش چخبره
قلبش نمیزد
پاهاش حس نداشتن
چشمهاش نمیدیدن و
گوش‌هاش نمیشنیدن
با رسیدن به دستشویی جونگکوک آب رو باز کرد و مشغول شستن دستهای پسر شد
رد خون روشویی رو دربرگرفت و جونگکوک با شنیدن هیسی به خودش لعنت فرستاد
به خونی که روی دست پسر پررنگ‌تر شکل میگرفت خیره موند و با فهمیدن اینکه این از زخم خود تهیونگه شوکه به سمتش برگشت
بریدگی بزرگی که انگار بخاطر فشرده شدن چاقو توی دستش ایجاد شده بود و کاملا کف دستش رو شکافته بود
_خدای من...
گفت و پرده بستن اشک روی چشمهاش رو نفهمید
دستش روی توی دستش گرفت و با تمیز کردن و شستنش بیرون اومد
سمت کاناپه بردش و با نشوندن تهیونگ روش به صورت سفیدش نگاهی انداخت
نرم و آروم نوازشش کرد و خاموشی چشمهاش بیشتر ترسوندنش
باند خودش رو از ساکش بیرون کشید و با ملایمت مشغول بستن زخمش شد.
 
مشخص بود درد داره اما نشونش نمیداد
شاید هم متوجهش نمیشد..
هنوز هم نگاهش به پایین بود
برای چیزی که میخواست بپرسه تردید داشت اما باید انجامش میداد
دستش و روی بازوش گزاشت
_تهیونگ.. اون چیکار کرد..
اما تهیونگ باز هم بدون هیچ جوابی خودش رو عقب کشید و بازوش رو از زیر دست مرد بیرون آورد
با بهت بهش نگاه کرد
تهیونگ ازش دوری میکرد؟
ازش میترسید؟
لبش رو گزید و بغضش و فرو داد.
بهش نزدیک شد تا به آغوش بگیرتش اما تهیونگ گوشه مبل رفت و توی خودش جمع شد
مچاله شدن قبلش رو احساس کرد
اما نمیتونست کاری بکنه... "
 
_باید باهام حرفی بزنی.. بهم نگاه کن.. 
جونگکوک با تن صدای کمی بلندتر از قبل گفت و تهیونگ عصبی
بودنش رو متوجه شد
_خواهش میکنم ته یچیزی بگو..
شونه‌هاش رو چندباری تکون داد و با ندیدن جوابی به چشمهاش نگاه کرد
داشتن خیس میشدن
لبهاشو توی دهنش کشید و محکم مکیدشون
چرا نمی تونست حرفی بزنه؟
دست خودش نبود..
با شنیدن صدای در جونگکوک به خودش اومد
با ناامیدی و حال بدی سمت در رفت و با باز کردنش با جیمین مواجه شد
_ا-اینجاست؟!
جیمین نگران و ترسیده پرسید و جونگکوک تنها تونست با بیرون دادن نفسش از جلوی در کنار بره تا پسر وارد بشه
به داخل خونه برگشت و با جیمینی که بهت‌زده کنار تهیونگ نشسته بود و کمرش رو نوازش میکرد مواجه شد
دستهاشو روی سینه‌ش قلاب کرد و با نگرانی و دردی که توی قلبش شدیدتر میشد بهش نگاه کرد.
اتفاقاتی که توی این چندساعت رد کرده بودن چیز آسونی نبود و از عجیب و غریب بودنشون زبون جونگکوک هم از کار افتاده بود.
_اینجا چخبر شده؟
جیمین گفت و با نزدیک شدن به مرد با چشم‌های ترسیده‌ش بهش نگاه کرد، بعد از شنیدن خبر توسط یونگی خودش رو به اینجا رسونده بود و حالا نمیدونست چطور میتونه با این واقعیت کنار بیاد
تهیونگ اون مرد رو با چاقو زده بود؟
_حرف نمیزنه بهم نگاه نمیکنه.. نگرانم که حتی نفس‌هاش قطع بشن
جونگکوک گفت و با نفس عمیقی دوباره سمتش برگشت
_چیکار میتونم بکنم؟ باید واسش چیکار کنم جیمین..
دستش و روی بازوی مرد گزاشت و آروم بالا پایینش کرد
لب پایینیش رو گزید و بعد از نگاه کرد به تهیونگ به حرف اومد
_جونگهیون زنده‌ست.. هیچ اتفاقی نمیوفته همه چی درست میشه..
دستهاش میلرزیدن
انگشتهاش رو بهم گره زده بود و
با چشمهای گرده شده‌ش پایین پاش رو نگاه میکرد
جونگکوک ازش رو برگردوند
_این خودخواهیه که آرزو میکنم کاش مرده بود؟
جیمین نگاه خیسش رو میدید
_کاش اینجا بودم.. کاش من انجامش داده بودم..
 
_جونگکوک..
_نمیتونم اینطوری ببینمش، انگار من هم براش غریبه‌م.. ازم دوری میکنه نمیزاره بهش نزدیک شم و نوازشش کنم.. میترسم جیمین.. اون چش شده..
دماغش رو بالا کشید و موهاش رو بهم ریخت
دستی به صورتش کشید و با تلخند زهرداری زمزمه کرد
_اون مرد.. تهیونگه منو اینطور مریض کرده.. زندگیش
رو ازش گرفت و تبدیلش کرده به یه تیکه یخ که.. و خدای من حالا باز هم اون گناهکار شناخته میشه!
جیمین از ترس حالت چهره‌ش تغییر پیدا کرد و دستش آروم به پایین سر خورد
_ح-حالا چی میشه.. ها؟!
سرشو بالاتر از شونه‌هاش گرفت
درد توی ماهیچه سینه‌ش رو به فراموشی سپرد
و چشمهای خیسش رو پاک کرد
نگاهش هنوزم روی تهیونگی که توی خلوت خودش بود ثابت مونده بود
_من ازش مراقبت میکنم.. هیچ اتفاقی واسش نمیوفته..
جیمین با تعجب بهش خیره موند و وقتی دوباره به ادامه حرفش پرداخت متوجه منظورش شد
_از اینجا میبرمش.. برام هیچ اهمیتی نداره اگه بلایی سرم بیاد.. ولی اون نباید اینجا بمونه.. اون هیچکاری نکرده!
گفت و با گذشتن از جیمین سمت اتاق پسر رفت تا وسایلش رو چک بکنه و جیمین تنها تونست چهره بهت‌زده و نگاه گیجش رو به سمت تهیونگ برگردونه
این دیوانگی بود
جونگکوک میخواست چیکار بکنه؟
 
 
 
 
_نمیخوای تمومش کنی تهیونگ؟
جونگکوک گفت و با دوباره نگرفتن جوابی قدمهاشو توی خونه به حرکت دراورد
پوف کلافه‌ای کرد و مشتشو توی کف دست دیگه‌ش کوبید
_باهام حرف بزن لعنتی دیگه بسه..
جونگکوک فریاد کشید و تهیونگ توی جاش تکون بدی خورد
جیمین وسط اومد و مرد رو صدا کرد و باعث شد کمی به خودش بیاد
با ناراحتی پلکهاشو روی هم گزاشت و فشردشون
_ما باید بریم.. همین حالا-..
جونگکوک گفت و خواست به سمت پسر بره که شنیدن صدای در مانعش شد
جیمین نگاه مشکوکی بهشون انداخت و با گفتن اینکه خودش در رو باز میکنه ازشون دور شد
جونگکوک بهش نگاهی انداخت
این حال تهیونگ دیگه داشت دیوونه‌ش میکرد
سرش اما بالا اومد
نگاهش به چشم‌های ترسیده و بی‌فروغش گره خورد
اینبار اما حال جدیدی داشت
با قبلش فرق میکرد
جلو رفت و لبهاشو تکون داد تا چیزی بگه
_کیم تهیونگ..
به سمت صدا برگشت
_یونگی..!؟
برادرش رو صدا کرد
با ناباوری به یونگی که کنار جیمین و پلیس‌ها ایستاده بود نگاه کرد و زمانی که رفتن چندنفر از مامورها رو به سمت تهیونگ دید به سمتشون یورش برد
_نه نه.. شما نمیتونید بیریدش..
اما با گرفتار شدن دستهاش توی چنگ برادرش و یکی دیگه از مامور ها متوقف شد
_تو داری چ-چیکار میکنی؟
_اینکار به نفعتون نیست جونگکوک تو داری اشتباه میکنی..
دستهاشو مشت کرد و سعی کرد از چنگ اونها بیرون بیاد
_تو نمیتونی اینکارو باهاش بکنی اون هیچکاری نکرده!!
یونگی سرش رو پایین انداخت و جونگکوک زمانی که دید تهیونگ بی‌میل و به زور اون افراد داره از جاش بلند میشه دندون‌هاش و روی هم سابید
_و-ولم کن.. ته.. تهیونگ!
تهیونگ به سمتش برگشت
مردمک‌های گشاد‌شده و لرزونش رو از همینجا میدید
به شرایط مردش نگاهی انداخت و از حرکت ایستاد
اشکهاش روی صورتش شدت گرفتن و دستش رو به سمتش دراز کرد
 
جیمین هم گوشه خونه درحالی که با ناراحتی به ماجرا خیره شده بود دستش رو روی دهنش گزاشته بود تا صدای گریه‌ش بلند نشه
میدونست این اتفاق دیر یا زود میوفته اما نمیتونست اجازه بده اتفاق بیوفته..
_خواهش میکنم یه.. یه‌ لحظه صبر کنین.. ته عزیزم گریه نکن..
با تقلاهایی که میکرد چندنفر دیگه از مامورهارم مجاب کرد تا به سمتش بیان و نگهش دارن
_ولم کنین.. اون فقط از خودش دفاع کرده لعنتیا!
جونگکوک فریاد کشید و زمانی که زاویه دیدش از تهیونگ بسته شد صدای گریه‌ش رو شنید
با موج عصبانیت و ترسی که بهش رخنه کرده بود اطرافیانش رو کنار زد و بی‌حواس مشتی به صورت برادرش کوبید
به بیرون از خونه دوید اسم پسر رو فریاد کشید و وقتی رفتن تهیونگ توی ماشین رو تماشا کرد دستهاش کنار بدنش سقوط کردن..
نفس‌نفس میزد و دیدش داشت تار میشد
آخرین چیزی که دیده بود صورت ترسیده و رنگ پریده پسر بود
و دستی که به سمتش برای کمک دراز شده بود
و اون بازم مثل همیشه هیچکاری از دست برنیومده بود...
 
 
















Fight For Me Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang