ثانیهها به سختی میگذشتن
اونقدر سخت و عذابآور که انگار کسی درحال کشیدنشون بود
و اونها سعی داشتن تا با چنگ انداختن به زمین خودشون رو از حرکت نگه دارن..
خراش هایی که به جا میموند؟!
روی روحها میوفتاد
روی قلبهایی که حالا برای هم کندتر از هروقتی میزدن.
شاید از ترس بود
ترس چیزهایی جدیدی که قرار بود تحمل کنن..
بسشون نبود؟
چطور بود که با وجود شکسته بودنشون بازهم میتونستن ادامه بدن و مقاومت کنن
کی میتونست اینطور عاشقانه تمام دردهای معشوقش رو به جون بخره..
جونگکوک میخرید، با تمام وجود انجامش میداد.
البته شاید چون اون تهیونگ بود!!
تهیونگی که حالا بعد از دقیقه ها همونطور وسط سالن ایستاده بود و درحالی که دستهای یخش رو توی استین لباسش گم میکرد تا لرزششون به چشم نیاد، قلبش به زحمت میزد و انگار اون هم سعی در پنهان کردن خودش توی این شرایط داشت.
شاید اون هم توان گوش دادن به دردهایی که کشیده بود رو نداشت
یا حداقل نمیخواست دوباره خورد بشه و براش یادآوری بشه..
و طرف دیگه ماجرا
جونگکوک، کاملا برعکس تهیونگ بود
برخلاف اینکه لباسی به تن نداشت
اما تمام بدنش درحال سوختن بود
حس میکرد روی آتیشه و شعلهش درحال زبانه کشیدن به جونشه!!
صدای ضربان قلبش رو جایی نزدیک به پوست سینهش میشنید و انگار میخواست لحظهای دیگه بیرون بیاد تا خودش رو برای پسر کوچیکتر خاکستر کنه...
زمان همینقدر سخت میگذشت.
تحمل وزنش براش سخت شده بود
با حس خشکی گلوش قدمی عقب رفت و با رسیدن به دیوار نزدیکی پنجرههای تراس بهش تکیه کرد و روی زمین سر خورد
نفس عمیقش رو بیرون داد وقتی تهیونگ بالاخره قدمی جلو اومد
اما دوامی نداشت وقتی شکستن سکوت بینشون توسط تهیونگ
باعث شد نفسش دوباره حبس بشه..
_وقتی بچه بودم.. هیچوقت فکرشم نمیکردم خ-خانوادم یروزی.. یروزی ترکم میکنن.. اینکه بخوان منو پرورشگاه بزارن فقط.. فقط یه شوخی مسخره بود.. ما خیلی باهم خ-خوب بودیم اما.. اما یهو همه چی عوض شد.. رفتارشون تغییر کرد.. باهم دعوا میکردن و انگار داشتن از من یچی رو پ-پنهان میکردن... اونموقع معنیش و نمیفهمیدم و-ولی حالا که فکر میکنم.. میتونم بفهمم چ-چرا..
جونگکوک دستی به صورتش کشید و سعی کرد صدای نفسهای بلندش حرف پسرو قطع نکنه
_ب-بدون هیچ حرف و توضیحی منو.. منو پرورشگاه گزاشتن و
رفتن.. فکر میکردم برمیگردن.. من که کاری نکرده بودم هوم؟ پس برمیگشتن..
صداش میلرزید و جونگکوک میخواست همه چیزش رو برای تمام شدن این ماجرا فدا کنه
_با خودم میگفتم ح-حتما برمیگردن.. اما.. چیزی که همون روز
تو چشمهای ب-بابام دیده بودم.. یچیز دیگه میگفت!!
با یادآوری اون روز
با یادآوری چهره پدرش پشت در
زمانی که برای همیشه ترکش کرد تا سعی کنه ازش محافظت کنه
کاسه چشمهاش دوباره پر شد
حس کرد دوباره میخواد بالا بیاره
زانوهاش شل شدن و تهیونگ برای اینکه نیوفته مجبور شد به نیمکت پشت پیانوش چنگ بندازه
جونگکوک با نگرانی خیره نگاهش کرد و حرکاتش رو دنبال کرد
خواست به سمتش بره
_ته تو مجبور نیستی..
_چرا هستم !!
اما با صدای تقریبا بلند و شکسته تهیونگ متوقف شد
_بهت قول دادم دیگه ه-هیچی رو ازت پنهون نمیکنم.. ب-باید
بدونی.. باید همه چی رو بدونی..
جونگکوک لبش رو گزید و دوباره سرجاش قرار گرفت
تهیونگ هنوز چیزی نگفته بود و جونگکوک نمیتونست همینش رو هم تحمل بکنه!!
تنها سرش رو، رو به نگاه منتظر تهیونگ تکون داد و وقتی پسر تاییدش رو دید به سختی سرجاش ایستاد
با کمی گشتن تونست سیگارش رو پیدا کنه و وقتی یک نخش رو بیرون کشید جونگکوک میدید که چطور سعی میکنه با دستهای لرزونش لای لبهاش بزارتش و روشنش کنه..
_من دیگه قرار نیست بهت د-دروغ بگم.. باید بدونی ت-تهیونگ واقعی.. کیه!!
لبخند ضعیفی زد و کمی سرش رو کج کرد
_تهیونگ واقعی کسیه که از بچگی میشناسمش و حالا جلوی چشمهامه.. کسی که نباشه قلبم نمیزنه..
تهیونگ چندلحظه با بهت بهش نگاه کرد و وقتی قطره اشکی بیاختیار گوشه چشمش رو ترک کرد، نگاهش رو دزدید
کام عمیقی از سیگارش گرفت و وقتی خواست نخ دیگهای رو بیرون بکشه با دیدن خالی بودن پاکتش لعنتی گفت و کف خونه پرتش کرد.
جونگکوک میدونست دلیلش چیه..
تهیونگ میخواست مابین این همه شلوغی بتونه نیمی از ذهنش رو به سمت چیزی منحرف بکنه
و جونگکوک
کمکش میکرد.
_برام بزن..
جونگکوک گفت و تهیونگ با کنجکاوی به سمتش برگشت
رد نگاهش رو گرفت و با رسیدنش به پیانو مردد نگاهش کرد
میتونست انجامش بده..
شاید میتونست بهش کمک بکنه
و مهمتر اینکه وقتی جونگکوک میخواستش
چرا نباید انجامش میداد؟
با رسیدن چیزی به ذهنش زهرخند زد دستش رو خیلی نرم روی کلاویه ها کشید..
_اینو.. م-مادرم بهم یاد داد..
غم توی صداش کاملا لمس کردنی بود
گفت و شروع به زدن قطعهای کرد که برخلاف فراموش کردن همه چیز از زمان کودکیش اعم از خودش، هنوز اون رو فراموش نکرده بود
خاطرهای که از جنس عشق مادرانه بود
مادری که بدون اینکه بفهمه از دست داده بودش...
جونگکوک نمیدونست چرا میتونه انقدر عمیق نتهای پسرو درک کنه..
انگار داشت باهاشون حرف میزد
لبخند احمقانهای رو لبهاش شکل گرفته بود و معلوم بود
از ته دلش درحال نواختنه..
اما فکرش جای دیگهای بود
بعد از نفس عمیقی به حرف اومد
_اون شب، شب تولدم یاد میاد؟ وقتی صبح شد.. خوشحال ترین آدم روی زمین بودم اما.. بعدش آرزو میکردم ک-کاش.. کاش هیچوقت اتفاق نمیوفتاد.. بیدارم کردن و گفتن یکی اومده دنبالم.. فکر میکردم آ-آرزویی که شب قبلش کرده بودم به وقوع پیوسته و بابام برگشته..
کوتاه مکث کرد
ا_ونا حتی نزاشتن من باهات خداحافظی کنم... م-منم اونقدر
هیجانزده بودم که به این فکر کنم بعدا به دیدنت م-میام ولی.. ولی دیگه هیچوقت نشد ب-ببینمت کوک.. وقتی توی ماشین نشستم فهمیدم اون.. اون..
بزاق دهنش و سخت پایین فرستاد و انگشتهاش برای لحظهای روی کلاویههای پیانو از حرکت ایستادن
_اون عمومه.. کیم ج-جونگهیون ..
ناخداگاه فشار دندونهاش روی هم زیاد شد
یاداوری اون اسم و شخص عصبانیت زیادی رو به جونگکوک تحمیل میکرد
_من تا اونموقع ندیده بودمش.. ن-نمیشناختمش اما بهم ثابت کرد..
گفت کره نبوده.. برام اهمیتی نداشت با خ-خودم میگفتم.. اونم خانوادته مگه نه تهیونگ؟ بالاخره که اونارم میبینی.. اما..
وقتی راجب پدر مادرم پرسیدم ب-بهم گفت..
( چنگالش رو کنار گزاشت و همراهش اروم نگاهش رو بالا اورد
سوالی که از روز اومدنش فکرش رو مشغول کرده بود به هیچ وجه قصد ترک ذهنش رو نداشت و تهیونگ فکر میکرد حالا بعد از پنج روز بالاخره باید به زبون بیارتش
باید جوابی میگرفت، باید میفهمید..
_میتونم یچیزی.. رو بدونم ؟
طرف دیگه میز، جونگهیون همونطور که نگاهش به روزنامه توی دستش بود بدون انداختن نگاهی بهش " هوم " تو گلویی گفت.
گوشه لبش رو کمی جوید و بعد ادامه داد
_پدر و مادرم..
با بالا اومدن نگاه مرد کلمات توی دهنش ماسیدن
هیچوقت این نگاه رو ندیده بود
تاریک و سیاه بود
حس بدش قلب تهیونگ و فرا میگرفت
_اونا کجان ؟
_مردن !!
جونگهیون بیرحمانه و سریع گفت و دوباره سرش رو پایین انداخت، حتی نگاه حیرتزده و متعجب پسر رو هم نادیده گرفته بود
تهیونگ نمیتونست نفس بکشه..
چی داشت میشنید؟
_چ-چی ..؟!
پوفی کرد و روزنامه دستش رو روی میز کوبید
همونطور که از پشت میز بلند میشد
دوباره جواب داد
_اونا مریض بودن تهیونگ.. خیلی سعی کردم بهشون کمک کنم
اما جفتشون ضعیفتر از چیزی شده بودن که بخوان مقاومت بکنن.. اونا مردن چون خدا میخواست .
قاطعانه گفت و با ایستادن کنار پسر دستش رو روی شونهش گزاشت و فشردش
سوال اینجا بود
خدا دقیقا کی بود.. خودش ؟
تهیونگ بدون اینکه بفهمه شروع به گریه کردن کرده بود
صورتش خیس شده بود و اینکه عموش بیرحمانه این ماجرا رو به روش اورده بود کاملا خوردش میکرد
حتی متاسف هم نبود
قلبش به درد میومد
نمیتونست باور کنه
چطور ممکن بود
اونا مریض بودن؟
پس چرا به تهیونگ، تنها پسرشون چیزی نگفته بودن
چطور تونسته بودن بدون خداحافظی ترکش کنن..
شاید برای همین ترکش کرده بودن
تا اون نفهمه، اما چرا و چطور؟!
هنوز سوالاتی بودن که تهیونگ با فکر بهشون تماماً ذهنش درگیر بشه
یعنی قرار نبود دیگه ببینتشون؟
پدر مادرش عزیزش.. دیگه زنده نبودن؟
افکار و خیالات بچگانه تهیونگ توی سرش به گردش دراومده بودن و بچهتر از چیزی بود که بدونه چطور میتونه تنهایی برای این غم بزرگ عزاداری کنه تا آروم بشه..
_این.. این امکان نداره..
_اونا نمیتونن ت-ترکم کرده باشن.. ن-نمیشه !!
دستش رو جلوی دهنش گزاشت و صدای هقش خونه رو پر کرد
جونگهیون با پایین انداختن سرش و نشوندن پوزخند همیشگیش گوشه لبش دور از دید پسر، بدون هیچ ملایمتی ازش فاصله گرفت و لحظه خارج شدن از خونه
جملهای رو لب زد که اگه تهیونگ میتونست بشنوه
شاید بابت حسی که ازش میگرفت سریعاً
اون مکان و ترک میکرد..
_اونا دیگه نیستن چون من نخواستم باشن اما از حالا فقط من و توییم چون.. من میخوامش!! )
جونگکوک قلبش رو حس نمیکرد
خیره به اشکهایی که روی صورت سفید و رنگپریده تهیونگ سر میخوردن دستش رو مشت کرد
متنفر بود که نمیتونست کمی از غمهای پسر رو بگیره
نمیتونست کمی کمکش کنه تا حالا نبینه که تهیونگ چطور برای حرف زدن درد میکشه و اشک میریزه..
تهیونگ اما همونطور که بیصدا اشک میریخت دوباره دستش رو حرکت داد و شروع به نواختن ادامه قطعه کرد
_بعد از اون خ-خیلی ناراحت بودم.. اینکه بهم د-دروغ گفتن..
قبول کردنش خیلی سخت بود اما با درکش ازشون م-متنفر شده بودم.. نمیتونستم بفهمم چرا اینکارو ب-باهام کردن.. میدونی این خیلی درد داشت اینکه.. اینکه یروزی تنهات بزارن و بعد بفهمی از د-دست دادیشون..
کلمات گلوش رو خراش میدادن اما هنوز خیلی چیزها بود که بخواد بگه..
هنوز کلی حرف برای زدن داشت و نمیدونست جونگکوک همین الانش هم تسلیم شده!!
_ن-ناراحت بودم اما اون بهم کمک میکرد.. ب-باهام خوب
رفتار میکرد.. واسم هدیه میگرفت و ازم میخواست د-درسم و بخونم.. منم ب-بچه بودم.. اون میخواست بهش اعتماد کنم..
خنده دردناکی کرد
طوری که انگار میخواد بعدش خون بالا بیاره
جونگکوک با شنیدنش تیر کشیدن ماهیچه وسط سینهش رو احساس کرد.
_اما بعد از یه مدت می-میدونی چیشد؟
لحنش تاریک شده بود
و نگاهی که حالا جونگکوک با برگشتن روی پسر میتونست ازش ببینه پشتش رو میلرزوند
اون شکاف روی لبهاش اصلا زیبا نبود..
جونگکوک دوستش نداشت.
_میتونستم ح-حس کنم که عوض شده.. رفتارش عوض شده بود و
م-من میدیدمش.. دیگه مثل قبل نبود.. زود ع-عصبانی میشد و عجیب رفتار میکرد.. انگار آ-آرامش نداشت.. حرفهای غریبی میزد و کنترلش از دستش خارج میشد.. بهم میگفت من خ-خوشگلم.. سعی میکرد بهم نزدیک بشه.. گاه و بیگاه ل-لمسم میکرد و..
لبش رو گزید
از گفتنش خجالت میکشید و با یادآوریش به خودش میلرزید
از خودش بدش میومد
اینکه مجبور بود این حرفهارو به زبون بیاره و بدتر
جونگکوک بهشون گوش بده
دردناکترین کار دنیا بود
_من دوستش نداشتم و از نظرم یجوری بود اما.. اما با خودم
میگفتم چیزی نیست.. نباید انقدر حساس باشم.. اگه ادامهش بده بهش میگم
نفس عمیق اما لرزونی کشید تا برای ادامه حرفهای بعدیش توانی داشته باشه..
جونگکوک سرش رو به دیوار تکیه داده بود و به صدای بارونی که خودش رو به شیشههای پنجره میکوبید گوش میداد
درد داشت
دردی از جنس سکوت که ترجیح میداد چیزی نگه..
_تا اینکه یه شب اومد توی اتاقم..
محکم گفت و دماغش رو بالا کشید
_م-من داشتم برای امتحانم درس میخوندم.. آ-آره امتحان داشتم یهو
اون اومد و گفت، میدونی چه ر-روزیه؟.. من فراموش کرده بودم.. اینکه تولدمه رو فراموش کرده بودم.. ب-بهم گفت تولدمه و با.. با سالگرد ازدواج پدرمادرم یکیه..
خندید
خندهای که تنها رگهای از صداش به گوش جونگکوک رسید
_برام جالب بود من نمیدونستمش اما.. اما نمیدونم چرا اون اصلا
خوشحال نبود.. خیلی ج-جدی بود و.. عصبانی.. ن-نمیدونم چیشد
یهو م-منو زد..
صداش شکست
اینو نمیخواست
اما صدای گریه بلندش توی سالن پیچید و باعث شد جونگکوک پلکهاشو رو هم بزاره و فشار بده
_روی کمرم ن-نشست و.. من.. من نمیدونستم چیکار کردم.. چه
ک-کار اشتباهی کردم که اونطور عصبانی شده.. د-دستامو گرفت.. ازش خ-خواستم اینکارو نکنه.. جیغ ز-زدم..
شاید داشت سختترین قسمتش رو تعریف میکرد
اینکه چطور بچگیش رو ازش گرفته
اینکه چرا حالا اینجا و اینطوریه
اینکه چرا از خودش متنفره و
حس میکنه از نظر جونگکوک گناهکارترینه
_و-ولی اون گوش نمیداد.. نمیدونم چ-چش شده بود.. اون منو میزد و ادامه میداد.. من نمیخواستمش اما اون همش تنمو لمس میکرد.. ه-هیچکی نبود که کمکم کنه یا حداقل اینجور بنظر میومد.. گ-گریه میکردم و ازش میخواستم ت-تمومش کنه اما اون.. ل-لباسامو.. لباسامو تو تنم پ-پاره کرد..
گریهش شدت گرفت و جونگکوک تنها با تصورش قطره اشکی از گوشه چشمش پایین افتاد
تمام عضلاتش منقبض شده بودن و صدای شکسته و گریهای پسر هم بهش کمکی نمیکرد
مشتش از بس بهم گره خورده بود بیرنگ شده بود انگار که خونی درش جریان نداره..
اما هیچی اهمیت نداشت
هیچ چی جز تهیونگ..
_اون ب-بهم تجاوز کرد..
گفت و از حرکت ایستاد
دیگه نمیتونست ادامه بده
نواختن رو کنار گزاشت و با پایین انداختن سرش با صدای بلندی گریه کرد
صدای بلندی که البته سعی داشت توی دستهاش خفهش کنه ..
درد داشت
اینطوری شکستنش خیلی درد داشت
داشت از خورد شدنش میگفت و
چطور میتونست خوب باشه؟
مگه چقدر تحمل داشت
مگه یه آدم چندبار میتونست تیکههاش رو جمع بکنه..
با یادآوری اون شب و پیچیدن صدای جیغهایی که کشیده بود بیشتر به خودش لرزید و گریهش شدت گرفت
و جونگکوک؟
لحظه به لحظه بیشتر خورد میشد
تماماً داشت کف زمین میریخت و
تهیونگ نمیدید
تنها فکر بهش و تصورش
تصور اینکه تهیونگ چی کشیده و چه اتفاقی براش افتاده
تصور گریهها و دردهایی که اون شب کشیده
به مرز جنون میکشیدش
جنونی که فقط خودش میفهمید چقدر تاریک و دیوانهواره...
تمام بدنش گر گرفته بود
بازم چیزی مونده بود؟
چرا این شب سخت تموم نمیشد..
_م-من نمیخواستمش..
به سختی به حرف اومد
دستش رو پایین اورد و با پاک کردن صورتش
به سمت جونگکوک برگشت
_من نمیخواستمش جونگکوک اما.. اما نتونستم جلوش و بگیرم..
با ندیدن جوابی لبش رو گزید
ترس عجیبی به دلش رخنه کرد
از روی نیمکت پایین اومد و خودش رو روی زمین کشید
جونگکوک با حس عطری که داشت بهش نزدیک و نزدیکتر میشد
پلکهاشو از هم فاصله داد و با دیدن صورت خیس و چشمهای قرمز پسر جلوی روش قلبش تپشی رو جا انداخت..
چطور می تونست هنوزم دلش رو بلرزونه؟
_ب-باورم میکنی نه ؟
تهیونگ ترسیده و با استرس پرسید و جونگکوک تنها صورتش رو از نظر گزروند
بیحال تر از هروقتی
تهیونگ مریض بنظر میومد و جونگکوک خوب اینو میدونست
سکوتش آزارش میداد اما کاش تهیونگ میفهمید که این به این خاطره که اگه دهنش رو باز بکنه اولین چیزی که ازش خارج میشه صدای فریاد بلندشه..
جونگکوک نمیخواست تهیونگ رو بترسونه یا وسط صدای لطیف و زیباش بپره..
از طرفی هم نمی تونست
حرفی برای زدن نداشت و
حتی نمیدونست باید چیکار کنه..
تهیونگ با اظطراب جلوتر اومد و ادامه داد
_ب-باید باورم کنی.. بعد از اون شب هربار میخواستم مخالفت کنم بدتر انجامش میداد.. خ-خیلی درد داشت ولی من نمیتونستم جلوش رو بگیرم..
لحظهای نگاهش رنگ بی قراری گرفت
مردمکهاش میلرزیدن و ثابت نبودن
دوباره به حرف اومد
_من.. من سعی کردم فرار کنم..
گفت و با گرد شدن چشمهای جونگکوک به نشونه تعجب ترغیب شد ادامه بده
_و-وقتی دیدم قراره هر شب ادامهش بده.. ت-ترسیدم.. اون دلیلش رو بهم نمیگفت و فقط ا-انجامش میداد.. من سعی کردم فرار کنم
م-میخواستم برگردم پرورشگاه.. ه-هرجایی فقط اونجا نباشم.. یروز که فکر میکردم قراره خونه نباشه س-سعی کردم برم بیرون..
و-ولی اون فهمید
تمام تنش شروع به لرزیدن کرد
با فکر دوباره بهش بدنش یخ میزد
دست خودش نبود که انقدر از اون مرد متنفر بود و میترسید
اینبار گریه نمیکرد
اما لرزش صداش بخاطر ترسی بود که با یاداوری اون روز دوباره بهش غلبه میکرد
_م-منو انداخت تو یه اتاق.. ز-زندانیم کرد.. چندروز بدون و آب و غذا نگهم داشت.. وقتی میومد ع-عصبانی بود و فقط ک-کتکم میزد..
تن جونگکوک از شنیدن تمام این ها به رعشه دراومده بود
دردی به شقیقه هاش هجوم اورده بود و
گلوش خشک بود
_پشت سرهم و.. بدون مکث انجامش میداد و اصلا براش مهم نبود دیگه نمیتونستم ت-تحملش کنم.. د-درد داشتم شبا نمیخوابیدم اما اون همش ت-تکرارش میکرد..
سرشو بالا اورد و نگاهشو به پسر دوخت
_من فق..فقط میخواستم تموم شه.. میخواستم بیام پیش ت-تو کوک!
ضعیف گفت و اینبار جونگکوک نتونست تحمل بکنه
دستش رو پشت کمرش گزاشت و با جلو کشیدنش توی آغوشش گرفتش
بیمعطلی نفس عمیقش و بیرون داد و بغضش بیصدا شکست
تهیونگ سرش رو روی سینه مرد گزاشت
اونقدری حالش بد بود که حتی این گرما و ارامش هم بهش کمکی نکنه
البته که ارامشی نبود
تا وقتی که جونگکوک هم همین حال و داشت هیچکدوم آرامش نداشتن !!
پلکهای مرد بزرگتر روی هم افتادن تا لااقل تصویر تار روبهروش
رو نبینه، درد داشت، اینطور دیدن تهیونگ، شنیدن حرفهاش
همه چیش خیلی درد داشت..
تهیونگ بیحرکت توی بغل مرد مونده بود و چیزی نمیگفت
حتی اونقدر اروم نفس میکشید که جونگکوک نشنوه
بعد از چنددقیقهای
دوباره سکوتشون رو شکست
_باورم میکنی نه؟
تهیونگ پرسید و جونگکوک با شنیدن صدای لطیفش
قلبش به هزار تیکه تبدیل شد
دماغش رو بالا کشید و بعد از سرفهای که بابت صاف کردن صدای خشدارش بود جواب داد
_آ-آره ته.. تو فرشته منی چطور میتونم باورت نکنم ..
جونگکوک با بغض گفت و بوسه محوی روی موهای پسر گزاشت
چطور فکر کرده بود بهش گوش نمیده و باورش نمیکنه
چطور وقتی انقدر بیپناه و کودکانه سعی داشت حرف بزنه
واقعیت رو میگفت
این تهیونگ
همونی بود که جونگکوک سالها دنبالش گشته بود..
میشناختش!
خسته بود
اونقدر خسته که از خوشحالی چیزی که شنیده نتونه لبخند بزنه..
تنها چشمهاش بسته شدن و تهیونگ با حس سوزششون هیسی کشید و لبش رو گزید
به بازوی لخت پسر چنگ انداخت و بار دیگه قلبش رو درهم شکست
_ن-نمیدونستم دلیلش چیه.. نمیدونستم چرا انقدر واسش ا-اهمیت دارم.. اینکه نمیخواست برم.. چرا اینکارو میکرد..
لحنش دوباره تاریک شده بود
و جونگکوک خوب میفهمیدش
اما چطور بود که احساس میکرد اینبار جنسش متفاوته؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید و با چکیدن قطره اشکش روی سینه لخت پسر، سعی کرد دلیل اصلی تمام این دردها رو بالاخره تعریف بکنه..
( از روی تن نحیف پسر کنار رفت
بعد از چندین نفس عمیقش که بابت تخلیه انرژیش بود دستی به صورتش کشید و شروع به پوشیدن لباسهاش کرد
بیتوجه به تهیونگی که گوشه تختش حالا توی خودش جمع شده بود و زانوهای برهنهش رو بغل کرده بود
پسری که تن سفید و ظریفش حالا با زخمها و کبودیای مرد نقاشی شده بود..
چندبار دیگه باید این اتفاق میوفتاد و بعدش مثل یه تیکه آشغال دور مینداختش؟
اصلا چرا تهیونگ..
_چ-چرا اینکارو.. میکنی..
مرد هیچ واکنشی بهش نشون نداد
از این سوالات مسخره پسر خسته شده بود
تهیونگ دماغش رو بالا کشید و با تیر کشیدش تمام بدنش صورتش درهم شد
مرد پوزخندی زد و وقتی خواست دستگیره در رو پایین بکشه دوباره صدای پسر به گوشش رسید
_مگه م-من.. من چیکارت کردم ها؟
متوقف شد
باعث مکثش شد و آروم سرش رو پایین انداخت
_مادرت هم همین و میگفت!!
خسته و بیجون بود
اما نه طوری که این حرف مهم به گوشش نرسه
چشمهاش گرد شدن و لبهاش با بهت از هم فاصله گرفتن
_چ-چی؟!
_اونم همینو میگفت.. هربار که تا سرحد مرگ زیرم جون میداد..
هیچ صدایی ازش درنمیومد.. اما در نهایت با همون چشمهاش بهم خیره میشد و میگفت..
به سمت تهیونگ برگشت
_" مگه من چیکارت کردم؟ " ...
قلبش در عین نزدن درد میکرد
توی دلش ارزو میکرد اون چیزی که فکر میکنه شنیده
واقعیت نداشته باشه و همون چیزی نباشه که تو ذهنه درموندهشه..
اما عمیق تر شکست وقتی مرد با بیرحمی ادامه داد
_همون چشمهایی که من حاضر بودم بخاطرش به روی تمام
خوشیهای زندگیم چشمهامو ببندم.. اما اون؟ خب نخواستش..
به روی چهره بهت زده پسر لبخند زد
_هه.. فکر نمیکردم روزی برسه که برای پسرت همه اینارو
تعریف کنم سوهیون..
با شنیدن اسم مادرش قلبش یخ زد
برخلاف دردی که باعث میشد بدنش از حرکت بایسته خودش رو جلو کشید و لبهای خشکش رو باز کرد
_راجب چ-چی.. حرف م-میزنی ؟!
جونگهیون اینبار مستقیما به چشمهای پسر خیره شد
اینبار نه تاریک بود و نه سرحال
حتی پوزخندی هم نداشت
سرش رو پایین انداخت و با رفتن به سمت مبلی که زیر پنجره اتاق بود روش نشست و سیگاری روشن کرد
_میدونی.. ما همگی باهم بزرگ شدیم.. از بچگی خونه ما میومد و
با من و برادرم بازی میکرد، خیلی مهربون بود.. و خیلی زیبا!
کام عمیقی از سیگارش گرفت
و با بیرون دادن دودش ادامه داد
_از همون موقع ها دوستش داشتم.. با دیدنش یجوری میشدم و
روز به روز مقدارش بیشتر میشد.. سالها گذشت، یروز بهش گفتم من اونو برای ادامه زندگیم میخوام.. دوستش داشتم!!
تهیونگ نفسش حبس شده بود
باورش نمیشد
درست میشنید؟
_اون بهم لبخند زد.. همیشه بیاد داشتمش البته الان دیگه یادم نیست چون بعد از اون دیگه هیچوقت اونطور بهم لبخند نزد.. آره، فقط گریه میکرد !!
تهیونگ منظور حرفهاش رو نمیفهمید اما به تدریج حس بد توی قلبش داشت شدید تر میشد
_اون گفت نمیتونه حالا بهم جواب بده.. گفت هنوز جوونیم و باید
فکر کنه.. اون منو نمیخواست.. همون روز فهمیده بودم اما نمیخواستم سریع ناامید بشم و کنار بزارمش.. از حسم به هیچکی نگفتم.. از کره رفتم سعی کردم زندگیمو بسازم و یروزی برگردم همینم شد.. اما وقتی برگشتم.. کاش هیچوقت برنمیگشتم!!
لحنش به سرعت تاریک شد
اما خندید
بلند
سیگارش رو گوشهای انداخت و چندباری موهاشو کشید
مثل دیوونها شده بود
تهیونگ که حس میکرد لحظهای دیگه قراره از ناباوری بیهوش بشه با دیدن حرکاتش توی خودش جمع شد و اشکهاش روی صورتش سرعت گرفتن
_اون پدرتو انتخاب کرده بود !!
با تعجب و عصبانیت گفت و از جاش بلند شد
قدمی سمت تهیونگ رفت و با دیدن بسته شدن چشمهاش دوباره عقب اومد
_یعنی برادر من.. کسی که از خون من بود..
باهم ازدواج کرده بودن و خدای من.. یه بچه هم داشتن!!
تهیونگ به خودش لرزید و هق بلندش رو توی دستهاش خفه کرد
_از اون روز به بعد.. روی اسم همشون خاک ریختم.. این خیانت بود.. خیانت بود نه؟ چطور تونسته بود من رو کنار بزنه و برادرم رو انتخاب بکنه.. همشون رو فراموش کردم.. حتی هیچ اهمیتی نداشت که پدرت، خانواده من بوده..
تهیونگ اصلا از این بو خوشش نمیومد
بوی نفرت میومد
بوی خون
_وقتی فهمیدم تو یه پسری.. حس کردم شکست خوردم خب چون خیلی برنامه ها واست داشتم..
با خندهای بلند گفت و تهیونگ از انزجارش حس کرد میخواد بالا بیاره..
_اما وقتی دیدمت، خیلی شبیه مادرت بودی.. حتی زیباتر..
با خودم گفتم اگه سوهیون برای من نشد، پسرش میتونه همیشگی باشه!!
گفت با پوزخند همیشگیش از اتاق بیرون رفت
رفت و لحظهای بعد صدای جیغهای تهیونگ توی اتاق پیچید
جیغهایی که همراه با گریه بود
شکسته بود
و هیچی برای راست کردن کمرش بهش کمک نمیکرد
قرار نبود کسی به دادش برسه
حتی از خدا هم ناامید شده بود
از همه بدش میومد
از خودش
از خانوادهش
از اون مرد..
نمیدونست چقدر ادامه داد و گریه کرد تا با فرود اومدن سرش روی بالشت بالاخره از درد بیهوش شد
بالشتی که قرار بود برای سالها تنها همدم و پناهگاه شبهای سخت تهیونگ باشه!! )
_خ-خدای من..
جونگکوک بهتزده تنها چیزی که میدید تارموهای پسر جلوی چشمش بود، بزاق دهنش رو به سختی پایین فرستاد، قلبش با صدای بلندی برای پسر میزد و میترسید تهیونگ بشنوه، دریغ از اینکه تهیونگ دقیقا داشت به همون صدا گوش میداد..
تهیونگش چیا کشیده بود؟
تمام اینارو تحمل کرده بود؟
تنهایی.. چندسال..
باورش نمیشد
اون مرد
مردی که قبل از تمام این ها، سالها بابت موفقیتش توی چنین کمپانی تحسینش کرده بود حالا نقابش براش افتاده بود..
باورش نمیشد اون مرد میتونه چنین ساید وحشی و عجیبی داشته باشه..
اون مرد با تهیونگ چیکار کرده بود ؟
پس تمام این دردها
تمام این رازها و شکنجهها
فقط بخاطر یه عشق احمقانه شکل گرفته بود..
_اون ع-عاشق مادرم بودو حالا میخواد از من.. ثمرهش ا-انتقامش و بگیره!!
اینکه از فعل ماضی استفاده نمیکرد به جونگکوک نشون میداد هنوزم این ماجرا پابرجاست..
این غم عمیق پسرکش نشعت از تنهایی این همه سالش داشت و جونگکوک حتی جملهای ازش رو نمیدونست!!
_و-ولی چرا از من.. من که هیچ گ-گناهی نداشتم.. د-داشتم؟
با ناراحتی صورت سرد و بیجون پسر رو توی دستهاش گرفت و با جدا کردنش از سینهش بالا آوردش
توی چشمهای خالی از زندگی و بیروحش نگاه کرد و با نگرانی پوست یخش رو نوازش کرد
_نه خوشگلم.. نداشتی..
جونگکوک آروم گفت و تهیونگ حس کرد شنیدن صدای گرمش باعث شده تمام یخهای وجودش آب بشه..
بیاراده قطره اشکش از چشمش پایین افتاد و انگشت شصت جونگکوک جایی روی گونهش شکارش کرد
_چ-چرا هیچوقت فراموش نکردمش.. شاید باید تمومش میکردم.. مردنه من همه چی رو ر-راحتتر میکرد..
_ته !!
جونگکوک قاطع صداش زد و تهیونگ تنها به چشمهاش نگاه کرد
_اون نمیتونسته عاشق باشه.. عاشقی انقدر ز-زشت نیست.. انقدر. عذاباور و با ن-نفرت نیست.. انقدر کینه نداره انقدر ش-شهوت..
لبش رو گزید
نباید زیاده روی میکرد
جونگکوک همین الانش هم به زور خودش رو کنترل کرده بود
تهیونگ میتونست متوجهش بشه
حالا که همه چی رو میدونست
دیگه باید تمومش میکرد
_عشق پاک و معصومه مثل تو.. شکستنیه مثل بالهای زخمیت و قشنگه مثل لبخندهایی که کم میزنی ولی دنیا باهاشون رنگی میشه..
جونگکوک چطور میتونست هنوزم اینطوری حرف بزنه
وقتی صداش میلرزید و چشمهاش با لایهای از اشک پر شده بود
وقتی قلبش انقدر درد میکرد و نمیتونست هوای اون خونه رو تنفس بکنه..
وقتی دوست داشت کاری کنه که همین الان تهیونگ همه چیز رو فراموش کنه و دیگه هیچوقت چشمهای خیسش رو نبینه!
_م-متاسفم که نفهمیدم.. که دیر پیدات کردم..
_ج-جونگکوک!!
تهیونگ با گریه گفت و دست لرزونش و روی شونه لخت پسر گزاشت اما دیر بود
برای نگه داشتن خودش خیلی دیر کرده بود
قطرات اشکش خودشون رو به بیرون تحمیل میکردن و تهیونگ با دیدنش بدتر میشد..
وقتی دستهای پسر بزرگتر دور کمرش حلقه شدن و سرش توی سینهش فرو رفت
فقط تونست با بیحالی پلکهاش و روی هم بزار و سرش رو به موهای اون تکیه بده..
جونگکوک غم داشت
درد داشت
انگار تمامش رو از تهیونگ گرفته بود و حالا روی دوش خودش گزاشته بود
اما نمیتونست بفهمه
بار به این سنگینی و تیزی
چطور تهیونگش تونسته بود تحملش کنه..
هقهای مردونهش توی سینه پسر خالی میشدن و
جونگکوک با اینکه نمیخواست اونو ناراحت تر بکنه اما
کنترلش واسش واقعا غیر ممکن شده بود
به کمرش چنگ مینداخت و
میخواست تا جایی که میشه
پسرو به خودش نزدیک نگه داره
تهیونگ نفس عمیق و دردناکی کشید و
سعی کرد تمام احساسات بدش رو از خودش دور کنه
همه چی رو گفته بود
تهیونگ دیگه هیچ ماسکی به صورت نداشت..
کمی بعد وقتی جونگکوک اروم گرفته بود
با حس سنگینی پسر توی آغوشش اروم از خودش فاصلهش داد و با دیدن بیحالی و چشمهای بستهش به خستگی و ضعفش پی برد
تهیونگ برای تحمل همه اینها اونم پشت سرهم بیش از حد ناتوان بود..
آروم طوری که پلکهای پسر از هم فاصله نگیره دستهاشو زیر زانوهاش انداخت و با بلند کردنش توی آغوش گرفتش
به سمت اتاقش رفت و با تصور اینکه تهیونگ چه دردهایی رو توی این محیط گذرونده دندونهاش رو روی هم فشرد..
با رسیدن به تخت تهیونگ رو روش گزاشت و با دیدن توی هم رفتن اخمهاش زمزمه کرد
_اینجام عزیزم..
گفت و خیلی نرم پیشونیش رو بوسید
محکم و طولانی لبهاشو و همونجا نگه داشت
پتو رو روی تنش بالا کشید و با فاصله گرفتن ازش بالای سرش ایستاد، به صورت رنگپریده و غرق خوابش خیره شد
پیشونی بلند و مژههای بورش، چشمهای بسته و نفسهای ارومش، لبهای از هم بازش و بالا پایین شدن قفسه سینهش رو سرسری نگاه کرد
به تمام چیزهایی که شنیده بود فکر کرد
همه رو مرور کرد و با یاداوریش پلکهاش و روی هم گزاشت
چه روزهای سختی رو بدون اون گزرونده بود
چه دردهایی رو ازش پنهان کرده بود
چه غم هایی رو بخاطر ناراحتی اون فرو خورده بود و
چه تهیونگ غمانگیزی از خودش ساخته بود
و جونگکوک چه جاهلانه باهاش رفتار کرده بود..
چطور انقدر بهش سخت گرفته بود و اون چندروزی جدایی
بینشون رو چطور تونسته بود به روح رنجور تهیونگ تحمیل کنه
چطور بیخبر از هرچیزی
تنهاش گزاشته بود
قضاوتش نکرده بود..
اما رهاش کرده بود و بیرحمانه بهش پشت کرده بود
با فکر به اون روز و نقش بستن تمام صحنههاش جلوی چشمش
قلبش به شکل عجیبی تیر میکشید
و باعث میشد بخواد توی مشتش بگیرتش و مچالهش کنه..
تهیونگ همونطور غرق در غم و دردش روی زمین افتاد و
جونگکوک بدون هیچ حرفی ازش رو برگردوند
رفت
رفت و حتی بهش نگاه هم نکرد..
قطره اشکی روی گونهش سر خورد و
جونگکوک رو مجاب کرد تا به بقیهشون هم مجال ریختن بده
حالا که اون خواب بود
حالا که نمیدیدش و آروم بود
شاید میتونست کمی خودش رو خالی بکنه..
لبش رو گزید تا صدای گریهش پسرو بیدار نکنه
با فکر به اون مرد
دستش رو مشت کرد و پلکهاش و روی هم گزاشت
نفس عمیقی کشید و
پایین تخت روی زمین نشست
به دیوار پشتش تکیه داد با فرود اومدن سرش روی شونهش با نگاه عمیقی به پسرک شکسته و معصومش چشم دوخت..
نمیدونست چقدر
شاید تا وقتی که چشمهاش دیگه ندید!!
با حس بالا پایین شدن چیزی روی تخت و بعد خیس شدن یه طرف صورتش پلکهای خستهش رو از هم فاصله داد
چیزی که توی چندسانتی صورتش بود باعث شد چشمهاش گرد بشن و با تعجب به ضربی به حرف بیاد
_تااانننن !!
هیجان زده گفت و با پریدن جثه کوچیک توله سگ کوچیکش توی آغوشش بلند خندید
سعی کرد با دستش اونو کنار بزنه اما انگار اون هم برای دیدنش دلتنگ تر از هروقت دیگهای بود
بالاخره تونست محکم بگیرتش و ببوستش
از خودش جداش کرد و با مالوندش بینیش به مال اون کوتاه خندید
_دلم برات تنگ شده بود...
تهیونگ اروم گفت و با پارسی که شنید دوباره خندید
نگاهشو توی اتاق به گردش دراورد و با دیدن جونگکوک توی چارچوب در که دستبه سینه بهش نگاه میکرد و لبخند زده بود
متقابلاً لبخند زد
_کوک..
جونگکوک جلو اومد و با نشستن لبه تخت
دستش رو پشت گردن تهیونگ گزاشت و جلو کشیدش
بوسهای روی پیشونیش به جا گزاشت و
بعد با لبخند پیشونیش رو به مال اون تکیه داد
_فکر میکردم وقتش بود برگرده پیش خانوادهش !!
_________________________راسیتش از اول داستان فکر میکردم این قسمت و چطور باید بگم..
قطعا سختترین پارتمون میشه و همینم شد..
نوشتنش زمانبر نبود چون همون روز اولی که تصمیم به نوشتن فایت کرده بودم تماماً این پارت رو جلو جلو برای خودم تصور کرده بود و حالا
به قولی
روی کاغذ اوردمش!!
میدونم که خیلی پارت سنگینی بوده فقط
امیدوارم که خوب از پسش براومده باشم..
بابت دیر رسیدن به شماهم متاسفم، درگیری های منم این روزا کاملا دارن به نحوی از خجالتم در میان و..
خلاصه دوستش داشته باشید :]
ESTÁS LEYENDO
Fight For Me
Fanficتمام شده " دستهای یخت به قلب عاشق من اجازه سوختن نمیده.. " کاپل : کوکوی / یونمین / نامجین ژانر : رمنس / اکشن / اسمات / اسپرت