با دیدن قطع شدن تماسش از طرف تهیونگ ناباورانه چشمهای گردشو دورتادور سوییتش چرخوند و دوباره قدمهاشو از راهروی اتاق تا سر پنجره از سر گرفت.
وقتی صدای اون زن توی گوشش پیچید که حرفی مبنی بر خاموش بودن تلفن تهیونگ میزد با عصبانیت گوشیش رو به طرفی پرت کرد و کلافه دستشو توی موهاش کشید و بهم ریختشون..
این کار تهیونگ چه معنی میتونست داشته باشه؟؟
حتی نمیتونست حدس بزنه اون پسر برای چی باید با پای خودش به خونه اون مرد بره..
اصلا چرا به جونگکوک چیزی نگفته بود و حالا حتی جواب تلفنش رو هم نمیداد!!
_فاک.. فاکککک ..
اروم گفت اما بعد با فریادی که کشید دستشو روی صورتش گزاشت، دوباره موهاشو کشید تا شاید بتونه ذهنش و از هر فکر بدی آزاد بکنه اما قطعا چنین کاری غیرممکن بود.
نمیتونست هیچ دلیلی برای قانع کردن خودش بابت رفتار تهیونگ پیدا بکنه و هرطوری فکر میکرد کار اون عجیب و مشکوک بنظر میرسید..
شاید اون مرد مجبورش کرده بود
تهدیدش کرده بود و ازش خواسته بود به اونجا بره..
شاید هم اصلا قرار نبود اتفاق بدی بیوفته ها؟؟
تمام این تصورات دیوانهکننده توی ذهن پریشون جونگکوک در گذر بود و هیچ جوابی نمیتونست براشون پیدا بکنه..
شاید اصلا نباید ترکش میکرد!!
آره.. تنها گزاشتن تهیونگ مسخرهترین کاری بود که
به ذهنش میومد و اون انجامش داده بود.
اما چیزی مابین این آشوب بیشتر به چشم جونگکوک میومد
تهیونگ خودش با پای خودش به خونه اون مرد رفته بود و
هیچ چیزی به جونگکوک نگفته بود
اصلا قرار بود بعدش هم اونو درجریان بزاره؟؟
پوفی کرد و پلکهاشو روی هم گزاشت.
جونگکوک نباید به فرشته کوچولوش شک میکرد...
_هرزه کوچولوی من.. یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم که بری !!
الان گریهش میگرفت، بغضش داشت خفهش میکرد و حس بدی به خودش داشت.
اما جونگکوکی نبود که حالش رو بفهمه و کمکش کنه..
جونگهیون با دیدن جم نخوردن تهیونگ از جاش جلوتر اومد و تقریبا با چسبوندن خودش به پسر از پشت نفسش رو بند آورد
سرش رو توی گودی گردن تهیونگ برد و با زمزمه کردن کلماتش تنش و به سرمای بیشتری دعوت کرد.
_داری میلرزی تهیونگ..
گفت و با ندیدن جوابی پوزخند کثیفی زد.
_اما من دوستش دارم!!
با عقب کشیدن خودش روی پاشنه پا چرخید و همونطور که بند ربدوشامبرشو محکم میکرد به سمت سالن اصلی خونهش رفت.
تهیونگ نفس حبس شدهش رو لرزون بیرون داد و پلکهاشو روی هم گزاشت، قطره اشکی که از بینشون داشت بیرون میدوید رو به سرعت با دستش پاک کرد و به آرومی برگشت، سمت مرد رفت.
دید که چطور به جای خالی کنارش اشاره میکنه تا تهیونگ کنارش بشینه اما با پایین فرستادن بزاق دهنش روی مبل دیگهای جا گرفت که جونگهیون با دیدنش کوتاه خندید و سرشو پایین انداخت.
سرکشیهای تهیونگ براش جدید بودن و درعین عجیب بودنش بهش حس خوبی میداد چون فکر میکرد بعدش خیلی بهتر میتونه بشکنتش.
_چیزی میخور..
_چرا به من گفتی به اینجا بیام !!
تهیونگ سعی کرد مطمعن باشه پس قاطعانه وسط حرف مرد پرید و باعث نشستن پوزخند روی لبهاش شد
_تو نباید حرف منو قطع کنی تهیونگ..
با لحنی گفت که تهیونگ احساس میکرد قلبش نای تپش دیگهای رو نداره، نگاهش رو دزدید و دستهاش و توی هم گره زد، جونگهیون پاش رو روی پای دیگهش انداخت و همونطور که حرکات پسرو زیر نظر داشت سرشو بالا تر از شونههاش گرفت.
_عوض شدی..
گفت و با گزاشتن دستهاش دوطرف مبل سرشو پایینتر آورد.
_و من میخوام دلیلش رو بدونم !!
لرزش پاهاش روی زمین به شدت محسوس بود و لبی که به دندون گرفته بود هر لحظه امکان داشت بخاطر زخم شدنش خونریزی بکنه.
با دیدن سکوت تهیونگ تکیهش رو از مبل گرفت و روی زانوهاش خم شد
_مشکلی هست که من باید ازش باخبر بشم ؟؟
با این حرف تهیونگ سرش رو بالا آورد
با نهایت نفرت بهش چشم دوخت
چون چه مشکلی بزرگتر از خود اون مرد میتونست وجود داشته باشه.. جونگهیون مثل اسید بود، اسیدی که تمام زخمهای تهیونگ رو از بچگی تا الان عمیقتر میکرد.
با هربار ریختن زهرش روی دل تهیونگ کاری میکرد زخمهای قدیمیش سر باز کنن..
و حالا با پرویی میپرسید مشکلش چیه؟؟
باز هم جوابی ندید، دستی رو که روی پاش نگهداشته بود رو به یه ضرب به میز شیشهای جلوش کوبید و با اینکار تهیونگ تکون شدیدی توی جاش خورد
توی خودش جمع شد و دوباره سرش رو زیر انداخت و بغضشو قورت داد و جونگهیون با دیدن حرکتش از سر رضایت خندید
خندهای که تهیونگ میتونست قسم بخوره قلب یخزدهشو میتونه کاملا درهم بشکنه..
_هیچ شباهتی به تهیونگی که دیروز دیدم نداری !!
با لحن تمسخر گفت و تهیونگ با شنیدنش فقط بیشتر توی خودش جمع شد، نمیدونست تمام چیزی که حالا داره توی ذهنش میگذره جونگکوکه..
طوری که الان کنارش ندارتش تا بدونه توی آغوش بگیرتش، بهش حرفای خوب بزنه و موهاش رو ببوسه، گرمای تنشو احساس کنه و محبت کلماتش به قلبش بشینه..
جونگکوک خبر نداشت تهیونگ حالا اینجاست و داره به خودش میلرزه، باهاش تماس گرفته بود و تهیونگ قطعش کرده بود و حدس میزد حالا اونو به شدت نگران کرده..
اما خبر نداشت که جونگکوک توی شرایط خیلی بدتری داره زمانشو سپری میکنه..
هیچ لمسی درکار نبود و حتی اون مرد نزدیکش هم نمیشد اما همینکه داشت تنفسش رو احساس میکرد حالشو بهم میزد .
جونگهیون که از سکوت پسر خسته شده بود از جاش بلند شد و
با قدمهای ارومی که صداشون روی قلب پسر خراش مینداخت بهش نزدیک شد، تهیونگ بیشتر به خودش لرزید
دروغ نبود که ازش میترسید، از بچگی از اون مرد میترسید،
یادش میومد که حتی بعضی کلماتش به تنش لرز مینداختن ..
اوایل فکر میکرد میتونه پناهگاهی براش باشه و بتونه کمبود خانوادهش رو با وجود اون پر کنه اما هرروزی که میگذشت بیشتر میفهمید اون مرد قصد دیگهای داره..
با قرار گرفتنش پشت پسر دستهاش رو دو طرف دسته مبل گزاشت و از پشت روی تنش خم شد
سرش رو آروم توی گودی گردنش برد و با خالی کردن نفس داغش به تهیونگ فهموند که نباید اینجا باشه، جای تهیونگ اینجا نبود اون حالا باید توی آغوش گرم و پر از مهر جونگکوک حل میشد و ارامش به تمام سلولهای بدنش منتقل میشد
_چرا اون دهن خوشگلت رو برام باز نمیکنی تهیونگ..
تهیونگ کمی سرش رو کج کرد تا از برخورد لبهای مرد با گوشش جلوگیری بکنه اما وقتی صدای پنهان پوزخندش رو شنید توی خودش جمع شد و از سر بغض سنگینش لبهاش رو گاز گرفت
_نکنه میخوای من اینکارو..
با جدا شدن تهیونگ از صندلی حرفش خورده شد
به حرکاتش چشم دوخت و تهیونگ چندقدمی عقب جلوکرد
از دستپاچهگی چندباری موهاش رو بهم ریخت و بعد با تر کردن لبهاش به سمت مردی که با چشمهای بانفوذ و پوزخند حالبهمزنش
بهش خیره مونده بود لب زد
_چ-چی.. از جونم چی م-میخوای..
جونگهیون با همون چهره و غرور همیشگیش کمر صاف کرد و سرشو بالاتر از شونههاش نگهداشت
آشفته دیدن اون پسر همیشه روحش رو تازه میکرد
_اینکه بفهمم چی داره توی اون سرت میگذره..
گوشه لبش رو گاز گرفت و لحظهای با خیره موندن به چشمهای خونسرد و جدی مرد دوباره روشو برگردوند
_هی- هیچی ..
_جئون جونگکوک !!
با شنیدن اسم جونگکوک قلبشو باخت
دستهای سردش دیگه توان لرزیدن هم نداشتن
اشکهاش ناخواسته روی صورتش جاری شدن و
تهیونگ با فشردن قفسه سینهش سعی کرد کمی از اکسیژن
اون اتاق و به ریههاش بفرسته..
_چرا اون پسر انقدر بهت اهمیت میده تهیونگ ؟؟
گلوش خشک شده بود و صدای خسخس نفسهاش رو میتونست بشنوه، چشمهاش میسوختن و تمام تصاویر جلوی چشمش داشتن تار میشدن.
نه اون مرد نباید میفهمید جونگکوک کیه..
اون نباید میفهمید تهیونگ کسی رو دوست داره..
نباید هویت جونگکوک رو میفهمید..
_دلیل رفتارهای اون پسرو نفهمیدم اما..
گفت و با یک قدم از پشت صندلی بیرون اومد چشمهاش ریزتر شده بود و گرهی که حالا بین ابروهاش میتونست ببینه مطمعنش میکرد جدیتر از هروقت دیگهایه.
_چیزی توی چشمهاش بود که من تابحال ندیده بودم !!
مثل کسی که چیزی رو به یادآورده باشه به سرعت حالت چهرهش عوض شد و با قدمهای تندی سمت پسر اومد
چونهش رو توی دستش گرفت و فشرد و تهیونگ زیربار اون فشار آرزو میکرد بمیره.
_هدفت از خورد کردن من جلوی اون بدرد نخورها چی بود ؟؟
سعی کرد سرش رو کج بکنه اما با محکمتر شدن چنگ انگشتهای مرد روی چونهش با درد پلکهاش و روی هم گزاشت و دوباره سمتش برگشت.
_چطور تونستی اون حرفهارو بزنی ..
دست دیگهش مشغول لمس کمر و بازوهای پسر شد و این به ریزش بیشتر بارونچشمهای تهیونگ شدت میبخشید.
احساس میکرد همین حالا باید خودشو بکشه..
سرش گیج میرفت و حالت تهوعی که داشت به سراغش میومد چیزی نبود که باهاش ناآشنا باشه..
_یادت رفته به کجاها رسوندمت.. چه زندگی رو..
_یه زندگی نکبتبار و نجس !!
تهیونگ بین دندونهای چفتشدهش تقریبا توی صورت مرد فریاد کشید و باعث شد جونگهیون با چشمهای گرد شده منتظرش بمونه.
_ت-تو کسی هستی که.. که بخاطر م-من به اینجا رسیدی !!
لرزون میگفت اما با سکوت مرد ارادهش برای زدن حرفاش بیشتر میشد
_تمام چیزهایی که.. حالا داری ب-بخاطر منه..
همزمان با اشکی که از گوشه چشمش پایین ریخت تنفرش رو توی صداش جمع کرد و خیره به چشمهای گیج و خمار مرد لب زد
_و خانوادهم !!
با این حرف انگشتهای مرد از روی تنش کنار رفت و چنگ دستش روی صورت تهیونگ هم کمرنگ تر شد
نفسش رو از بینی بیرون داد و با یک قدم آروم به عقب برگشت
_باید خیلی احمق باشی که فکر کنی بخاطر تمام این سالها ازت
قدردانی میکنم و مثل پدرم میبینمت..
_ت-تو فقط.. یه آدم ر-روانی که..
با سیلی که توی صورتش خورد با بیحالی روی زمین افتاد و دستش و روی صورتش نگهداشت، اشکهایی که از صورتش جاری شده بود حالا با رد خونی که از بینیش سرازیر میشد یکی شده بودن، اما این چیزی نبود که بخواد بهش اهمیت بده
_چطور میتونی.. انقدر سرکش باشی..
_چ-چون تو.. هیچی نیستی !!
تهیونگ سعی کرد قاطعانه و جدی بگه اما شنیدن فریاد اون مرد باعث شد بیاراده به خودش بلرزه.
_خفه شو
_من میدونم..م-میدونم که تمام سهامی پدر رو ازش.. ازش گرفتی
_میدونم که با حقه.. س-سرش رو کلاه گزاشتی و همهچیزو از
چنگش درآوردی..
_فقط.. خفه شو و هیچی نگو..
سرش رو بالا گرفت و با دوختن نگاه سردش به مرد با جدیتی که هیچوقت جونگهیون ازش ندیده بود کلمات رو کنار هم چید و بیرحمانه توی صورتش کوبید
_میدونم که تو هیچی به جز.. به جز یه آشغال مریض نیستی که
همه چیشو باخت و هیچوقت ن-نتونست دوباره به دستشون بیاره..
_دهنتو ببند !!!
جونگهیون با صدای بسیار بلندی فریاد کشید و با خیزی به سمت تهیونگ حمله کرد، از بازوی پسر گرفت و روی پاهاش بلندش کرد
به سمت در خروجی بردش و تمام این مدت تنها چیزی که توی ذهن پسر در گردش بود حرفهایی بود که زده بود و البته که ازش سیر نشده بود.
_گورت و گم کن و از اینجا برو..
نفسنفس زنان گفت و تهیونگ با دیدن پوست قرمز صورتش تعجب کرد، طوری که بلند بلند نفس میکشید و انگار لحظهای دیگه قراره مثل یه حیوون وحشی بهش حمله بکنه، وقتی دوباره تنش سرمای سرامیک های روی زمین رو احساس کرد به خودش اومد
_برو.. گمشو ..
جونگهیون فریاد کشید و تهیونگ با ضعف از جاش بلند شد قدمهاش رو، رو به عقب برداشت و با رسیدن به در به سرعت ازش بیرون زد و تقریبا به سمت ماشینش دوید..
دستهاش میلرزیدن و صدای نفسهای عمیقش رو خودش هم میتونست بشنوه، بزاق دهنش رو قورت داد و مثل کسی که راه زیادی رو از ترس کسی به منظور فرار دویده باشه به اطرافش نگاه کرد تا از امنیتش باخبر بشه..
به جیبهاش دست کشید و دنبال سویچش گشت با پیدا کردنش بیرون کشیدش و سعی کرد لرزش انگشتهاش رو بابت باز کردن دل کنترل کنه
وقتی داخل ماشین نشست دم عمیقش رو با صدا و شبیه به ناله بیرون داد، به سرعت ماشینش رو روشن کرد و به سمت خونه بیروح و سردش روند..
جایی که هربار با خورد شدنش بهش پناه میبرد.
همونطور که از شدت سرما و ضعفش به خودش میلرزید وارد خونه شد و سیگار تمومشدهش رو کف زمین انداخت.
نخ دیگهای رو روشن کرد و بیتوجه به جسم کوچولوی تولهش که غرق خواب توی خونهش بود کنار دیوار سر خورد و روی زمین نشست.
دندونهاش از شدت ترس و استرس و سرما بهم میخوردن و تهیونگ هیچ ایدهای نداشت حالا که اون مرد هیچکاری باهاش نکرده چرا بازم باید اینطور باشه..
اما اصل ماجرا فقط حرکات مرد نبود؛
ترسی بود که تهیونگ از بچگیش نسبت به اون مرد توی دلش ریشه کرده بود.
" با شنیدن صدای در سرشو بالا گرفت و با دیدن ورود مرد لبخند
محوی زد
_چیزی شده عموجان ..
جونگهیون پوزخند پررنگی زد که تهیونگ با دیدنش باخودش فکر کرد چرا باید چنین چیزی رو انقدر زشت و بد احساس کنه؟؟
کنارش روی تخت نشست و با بستن کتاب جلوی روش توجه جدی پسر رو به خودش جلب کرد.
_فراموش نکردی که امروز چه روزیه..
با این حرف کمی ابروهاشو بهم نزدیک کرد و گوشه لبش رو به دندون گرفت، چرا استرس داشت بهش رخنه میکرد؟؟
لحن عجیب مرد چیزی نبود که ازش دیده باشتش..
_این جالب نیست که روز تولد تو و سالگرد ازدواج پدرو مادرت
باهم یکی باشه تهیونگ!!
_اوه خدای من.. واقعا بهش فکر نکرده بودم ..
تهیونگ اینو درحالی گفت که دستهاشو جلوی دهنش نگه داشته بود و چشمهاش برق همیشگیشو داشتن، اما نمیدونست این برق که هرسال بابت خوشحالی و ذوق روز تولدش از سر سوپرایز شدنش توسط جونگکوکه امسال قراره همراه با اشکهایی باشه که از ته دل تهیونگ آب میخورن..
سرش رو بالا اورد و خواست چیزی بگه که با دیدن نگاه عجیب غریب مرد به خودش کلمات توی دهنش ماسیدن.
از روی تخت بلند شد و با قرار گرفتن جلو روی تهیونگ دستشو به سمت کروات گره خورده دور گردنش برد
بزاق توی دهنش رو سخت پایین فرستاد و با جمع کردن انگشتهای پاش روی زمین سعی کرد فکر بدی رو به ذهنش راه نده
_ق-قرار نیست جشن بگ..
با سیلی که توی صورتش خورد حرفش نصفه باقی موند و دستش رو روی سرخی و داغی یور گونهش نگهداشت، اشکهاش به پشت پلکهاش هجوم اورده بودن و تهیونگ نمیدونست چرا باید چنین رفتاری رو ببینه..
_چرا..باید جشن بگیریم
با روی زمین انداختن کرواتش دستشو به سمت سگک کمربندش برد و تهیونگ با دیدن حرکتش به آرومی خودش رو عقب کشید و با چشمهای گرد شده و ترسیده به دیوار پشت سرش چسبید.
چه کار اشتباهی کرده بود که بخواد این واکنش رو ببینه..
_اما طوری که من میخوام!!
گفت و با خنده بلندی به حرفش پایان داد، کمربندش رو باز کرد و با دیدن لرزش تهیونگ روی تخت بلندتر خندید
_م-میخوای..میخوای چیکار ک-کنی..
تهیونگ سعی کرد بغضشو پایین بفرسته اما با چنگ شدن موهاش توسط اون مرد و بعد فرود اومدنش روی زمین درد بدی رو توی مچ دستهاش احساس کرد
اینبار اشکهاش روونه صورت زیبا و سفیدش شدن و تهیونگ قرار نبود جلوشون رو بگیره
_چ-چرا اینکارو م-میکنی..
مابین گریههاش گفت و روی آرنجهاش سعی کرد به عقب بره تا بتونه خودش رو از بند اون مرد رها کنه، نمیدونست قراره چه اتفاقی براش بیوفته اما چیزی که داشت میدید اصلا خوب بنظر نمیومد
وقتی به در رسید خیلی اروم دستش رو روی دستگیره در رسوند اما با ضربهای که توی پهلوش خورد از درد به خودش پیچید و با برگشتنش سمت مرد تونست بدن برهنهش رو ببینه
با وحشت دستش رو روی دهنش نگهداشت و اشکهاش روی گونهش سرعت گرفتن.
دوباره خندید
انقدر بلند که تهیونگ به خودش بلرزه
هیچوقت فکر نمیکرد کسی که خودش رو عموش معرفی کرده
قرار باشه باهاش چنین کاری بکنه
اما با نشستن مرد روی تنش و قفل کردن پاهاش تقریبا جیغ زد و سعی کرد با دستهاش عقب بزنتش اما چه حیف که کسی قرار نبود به کمکش برسه و براش کاری بکنه..
_میدونی چقدر برای رسیدن این لحظه انتظار کشیدم ..
گفت و سعی کرد لباسهای پسر رو از تنش بیرون بیاره..
_خ-خواهش..خواهش می-میکنم.. ن-نه..نکن..
تهیونگ میگفت و با صدای بلندی گریه میکرد
جیغ میزد و با دست و پاهاش سعی میکرد اونو کنار بزنه اما
جونگهیون خیلی وقت بود که این روز رو توی رویاهاش دیده بود و قطعا قرار نبود انقدر آسون ازش بگذره..
_نمیتونی ازم فرار بکنی !!
_اینکارو ن-نکن..ن-نه .. ل-لطفا ..
جلوی اون مرد داشت برهنه میشد و این براش قابل باور نبود
دوست داشت همین حالا از خواب بپره و بفهمه این فقط یه کابوس وحشتناک بوده..
_نترس.. بهش عادت میکنی ..
اما چنددقیقه بعد وقتی درد وحشتناکه بدنشو فرا گرفت و بعد تن نحیفش هدف ضربهها و کتکهای مرد قرار گرفت فهمید این یه کابوس نیست.
تهیونگ توی این یه سال سعی کرده بود به این خونه و اون مرد عادت بکنه و رفتارهای عجیب و منعش برای رفتن به پرورشگاه و دیدن دوستهای قدیمیش رو نادیده بگیره
اما هیچوقت فکر نمیکرد
توی شب تولدش قراره
بهش تجاوز بکنه..."
با تحویل گرفتن چمدونش توی ماشین گزاشتش و با قرار گرفتن پشت فرمون کلافه کلاهش رو از سرش درآورد و روی صندلی کناریش انداخت.
با کلی دردسر تونسته بود نامجون رو قانع بکنه تا جدا از کادر ورزشیشون با پرواز زودتری خودش رو به کره برسونه و حالا دوباره سرمای کشورش رو میتونست روی پوستش لمس کنه.
نفسشو پوف مانند بیرون داد و با کشیدن دو انگشت شصت و اشارهش جایی نزدیک به ابروش ماشین و به حرکت انداخت.
با فکرو خیال به وضعیت تهیونگ لحظهای رو نتونسته بود پلکروی هم بزاره و زمانش رو تنها به امید اینکه قراره صبحش به کره برگرده گذرونده بود.
گرچه تونسته بود از اون پسر آمار تهیونگ رو بگیره و میدونست دیشب با وضعیت بدی خونه رو ترک نکرده اما باز جونگکوک از این حقیقت خبر داشت که تهیونگ با هربار حتی فکر به اون مرد چطور میتونه بهم بریزه و حالش بد بشه و همین نگران و عصبی ترش میکرد، حتی نمیدونست الان با دیدن تهیونگ قراره با چی مواجه بشه ..
چون جونگکوک قطعا نمیتونست چیزی رو به روش بیاره و حتی ازش سوالی بپرسه و اونو به شک بندازه.. تهیونگ که از باخبری جونگکوک بیخبر بود و تنها فکری که ذهن آشفته پسر رو فرا گرفته بود این بود که آیا تهیونگ قراره بهش بگه که به اونجا رفته یا ازش پنهانش میکنه...
با فکر بهش بیاراده عصبیتر شد و سرعتشو بالا برد.
اون پسر هرکاری هم قرار بود بکنه جونگکوک میدونست که الان به وجودش نیاز داره..
با رسیدن به خونه تهیونگ سعی کرد چهرهش رو از نگرانی و اظطراب دور بکنه پس لبخند محوی به لبهاش نشوند و با مرتب کردن موهاش به سمت در ورودی رفت.
دستش رو روی زنگ گزاشت و با ندیدن جوابی با نگرانی که سعی در پنهان کردنش بود پوست لبش رو به بازی گرفت.
کلافه دستی به صورتش کشید و دوباره زنگ رو فشرد و ثانیهای بعد چهره خسته و خوابآلود تهیونگ توی چارچوب جلوی روی جونگکوک بود
_او-اوه.. کوک !!
تهیونگ گفت و با قدم بلندی خودش رو توی آغوش پسر انداخت
دستهاش رو دور کمر باریک پسر حلقه کرد و با نفس عمیقی عطر خوشبو و همیشگیش رو به ریههاش دعوت کرد
موهاش رو چندبار بوسید و با دیدن تعلل تهیونگ لبخند محوی زد
_دلم برات تنگ شده بود ته ..
_م-منم.. خیلی زیاد !!
با خجالت گفت و با بیرون کشیدن دستهاش از موهای بلندشده جونگکوک به داخل خونه کشیدش
به سرعت شروع به مرتب کردن خونه و لباسهای روی زمینش کرد و جونگکوک نگاهش به حرکات پسر و فیلتر سیگارهای روی زمین افتاد و همین باعث شد با حس بدی بزاق دهنش و پایین بفرسته و نگاهش رو بدزده..
_نمیدونستم که.. اومدی ..
گفت و با دیدن نگاه خیره جونگکوک روی خودش با گاز گرفتن لبش به سمت آشپزخونه رفت تا با روشن کردن قهوهساز چیزی برای پذیرایی داشته باشه.
تمام دیشب رو نخوابیده بود و همونطور کنج خونه توی خودم جمع شده بود، چشمهاش میسوختن و از خستگی دوست داشت فقط زیر پتوش بخزه اما چطور میتونست وقتی جونگکوک و بعد از دوروز کنار خودش میتونست ببینه و انقدر احساس خوبی داشت؟؟
_پروازم یه ساعت پیش بود..
جونگکوک آروم گفت و با شنیدن "آها" تهیونگ روی مبل نشست دستی توی موهاش کشید و بعد از دقیقهای که تهیونگ رو جلوش دید دستش رو گرفت و مجابش کرد روی پاهاش بشینه، تهیونگ با خجالت دستهاشو دور گردن جونگکوک حلقه کرد و با دیدن لبخندش سرشو روی سینهی محکمش گزاشت.
_تو حالت خوبه ؟؟
با شنیدن لحن جدی جونگکوک لبشو گاز گرفت و لحظهای پلکهاشو روی هم گزاشت و دوباره بازشون کرد
_خوبم کوک..
تهیونگ گفت و سرشو بالا گرفت تا چشم های تیلهای و مشکی جونگکوک رو ببینه، یه دستش رو پایین اورد و با کشیدن انگشت اشارهش روی صورت جونگکوک کاری کرده پلکهای پسر روی هم بیوفته..
_این دوروز.. خیلی س-سخت بود ..
چشمهاشو باز کرد و با دیدن صورت زیبای تهیونگ نزدیک خودش لبخندی از روی دلتنگی زد
_ف-فکر میکنم یادم رفته چ-چطوری بدون تو.. بدون تو زندگی
کنم ج-جونگکوک!!
خودش رو جلو کشید و بوسه محکم و گرمی رو روی پیشونیش گزاشت چون چطور میتونست خودش رو کنترل کنه وقتی تهیونگ انقدر با ناز بچگانهای کلماتش رو ادا میکرد؟؟
خودش رو خیلی عقب نکشید و با خالی شدن نفس گرم تهیونگ روی صورتش دلش با حس عجیبی جوشید.
_دیگه تنهات نمیزارم ته.. اگه قرار باشه جایی برم تورم.. تورم با
خودم میبرم قول میدم!!
تهیونگ لبخند زد
کوتاه ولی زیبا
اونقدری که برقش به چشمهاش برسه و
جونگکوک رو مجاب کنه خودش رو برای بوسیدن لبهاش
پایین بکشه و اجازه بده بعد از این مدت سخت آرامش همیشگی جفتشونو دربر بگیره..
جونگکوک به آرومی میبوسیدش و برای هزارمین بار بهش میفهموند چقدر براش باارزشه، تهیونگ جاش رو روی پاهاش بهتر کرد و با قاب گرفتن صورتش خودشو بهش چسبوند
با اینکه نفسهاش به شماره افتاده بودن و داشت زیر بار این بوسه جون میداد اما احساس میکرد این نفسهاش واقعیه..
دوست داست تا حدی که میتونه خودش رو به جونگکوک نزدیک کنه و نمیدونست جونگکوک هم داره با حسش دیوونه میشه
طی حرکتی زبونش رو به لبهای تهیونگ زد و پسر کوچیکتر هم با حسش بی اراده دهنش رو باز کرد و همون تماس بین زبونهاشون برای به اتیش کشیدن قلبهاشون کافی بود
تهیونگ نفس لرزونش رو از بینیش بیرون داد و دستهاش روی شونه پسر محکم شدن، با بالا آوردنشون به موهای جونگکوک چنگ انداخت
جونگکوک احساس میکرد داره عقلش رو از دست میده چون هیچوقت نشده بود که تا این حد تهیونگ رو تشنه و نیازمند چیزی ببینه و حالا با حس اینکه اون پسر از سر دلتنگی داره انقدر خودشو بهش نزدیک میکنه میخواست از خوشحالی فریاد بکشه.
زبونهاشون روی همدیگه میغلتید و اون گرما و حرارتش رو به بدنهاشون تزریق میکرد، وقتی دستهای جونگکوک رو روی پهلوها و کمرش احساس کرد که نوازشوار کشیده میشدن ناخواسته ناله آرومی از بین لبهای داغش فرار کرد و توی دهن جونگکوک خفه شد
شنیدنش برای به جنون رسیدن جونگکوک کافی بود پس برای اینکه با ادامه اینکار اون پسرو نترسونه به آرومی عقب کشید و با دیدن چشم های بسته و لبهای پفکرده و قرمز تهیونگ لبخند پر از عشقی زد.
حسی که داشت بالاتر از خوشحالی و هرچیز دیگهای بود و نمیدونست باید اسمش رو چی بزاره..
پلکهاشو فاصله داد و با دیدن برق نگاه جونگکوک لب هاشو روی هم فشرد اما جونگکوک باید خیلی کور میبود تا لبخند پنهان شده پشت لبهاش رو نبینه!!
_ف-فکر میکنم.. قهوه حاضر شده ..
با خجالت زمزمه کرد و از روی پاهای پسر پایین اومد، با قدمهای آرومی به سمت اشپزخونه رفت و همزمان دستش رو روی قلبش گزاشت تا شاید بتونه به جای قبلیش برش گردونه
دستهاش میلرزیدن و حسی که توی دلش داشت چیزی نبود که تاحالا تجربهش کرده باشه!!
تهیونگ لنگ نمیزد و زخمی روی صورتش نداشت، صورتش سفید و بیحال بود اما سرخی گونهها و لحن شادش کاری میکرد استرس جونگکوک کم بشه و به این فکر بکنه اون پسر حالش خوبه اما نمی دونست روح شکسته تهیونگ درحال تحمل دردهای زیادیه..
وقتی پسر و با فنجونهای قهوه دید که به سمتش میاد لبخند عمیقی زد چون هنوز میتونست رگههایی از خجالت رو توش ببینه و اینکه اون پسر ازش فرار میکنه به شدت براش شیرین و دلنشین بود
وقتی تهیونگ کنارش قرار گرفت و دوباره سرماشو احساس کرد، دستهاش و باز کرد و بهش اشاره داد تا به جای همیشگیش برگرده، قطعا قرار نبود بعد از دوروز فاکی و اینهمه دلتنگی خیلی راحت ازش دل بکنه..
حتی اگه تهیونگ قرار نبود بهش بگه شب گذشتهش رو چطور سپری کرده !!
YOU ARE READING
Fight For Me
Fanfictionتمام شده " دستهای یخت به قلب عاشق من اجازه سوختن نمیده.. " کاپل : کوکوی / یونمین / نامجین ژانر : رمنس / اکشن / اسمات / اسپرت