_من اینارو جمع میکنم تو همینجا بشین ..
جونگکوک گفت و برخلاف خواسته قلبیش که میخواست بیشتر اون پسرو بین بازوهاش نگه داره از آغوشش بیرون آوردش و با پدیدار شدن صورت سفیدش جلوی روش سعی کرد کمتر توجهی به چشمهای خیسش بکنه..
خیلی نرم دستش رو کشید و با رسوندنش به تخت روش نشوندش.
تهیونگ که مست از عطر جونگکوک بابت دلتنگی چندروزهش که مثل سالها واسش گذشته بود، بود و چیزی از کلماتش رو نشنیده بود خودش رو بهش سپرد و لبه تخت نشست.
جونگکوک با دیدن سکوت تهیونگ روش رو ازش برگردوند و
بغض سختش رو پایین فرستاد، نفس لرزونش رو نامحسوس بیرون داد
جونگکوک حین برداشتن اون شیشههای شکسته میدید که تهیونگ چطور نگاهش رو از اون عکس میدزده، دلیلش رو نمیدونست اما روی برگردوندن تهیونگ از خودش غم زیادی رو روی قلبش تلنبار میکرد.
چطور میتونست به خودش نگاه نکنه؟
ذهن تهیونگ اما مملوء از هزاران افکار درهم و پیچیده شده بود که برای هیچکدومشون هیچ جوابی نداشت حتی نمیدونست به چی داره فکر میکنه و توانی هم برای فهمیدنش نداشت ..
دوست داشت بگه
“ مواظب باش دستت رو نبری " و از جهت دیگهای میخواست بگه
“ برو و تنهام بزار "
طبق عادت همیشگیش میخواست زیر پتوش بخزه و توی خلوت
خودش به دردش بمیره اما فکر دوباره به رفتن جونگکوک باعث میشد قلبش درد بگیره
نه اینبار نمیخواست تنها بمونه..
جونگکوک با تموم شدن کارش از اتاق بیرون رفت و با دور ریختن شیشهها دوباره به سمت اتاقش برگشت
مابینش لحظهای متوقف شد
نگاه سرسری به تمام خونه انداخت و با تداعی شدن تمام اون خاطرات تلخ و وحشتناک پلکهاشو روی هم فشرد
نفس عصبیش از بین لبهاش بیرون دوید و شقیقههاش دردشون رو بهش تحمیل کردن .
فراموش کردنش امکان پذیر نبود اما فقط باید بیخیالش میشد ..
با ورود دوبارهش به اتاق با تهیونگی مواجه شد که شونههاش از اظطراب پنهانی میلرزیدن و جونگکوک رو مجاب میکرد تا نزدیکش بره..
کنارش با فاصله کمی نشست و از پایین نگاهش رو به چشمهای کشیده و مردمکهای لرزونش داد
_ته ...
چقدر دلتنگ اینطور صدا شدنش از طرف اون پسر بود جونگکوک چطور تونسته بود ازش دریغش بکنه؟
دستی که روی پاش نگهداشته بود رو مشت کرد و به حرف اوم د
_اینجا.. میمونی؟
دل جونگکوک برای صدای آروم و لحن کودکانهش ضعف رفت
سرش رو بالا پایین کرد و تهیونگ با دیدنش با خیال راحتی بزاق دهنش رو پایین فرستاد
چطور فکر کرده بود جونگکوک بازهم قراره تنهاش بزاره؟ وقتی اینطور نحیف و بیپناه جلوی روش میتونست ببینتش..
_ح-حرف بزنیم؟
تهیونگ گفت و با تموم شدن حرفش چشمهای براقش و به
جونگکوک داد، ترس توی نگاهش رو میدید، لرزش شونهها و دستش چیزی نبود که از دید جونگکوک پنهان باقی بمونه همه اینا از استرس تهیونگ خبر میدادن
جونگکوک نمیتونست و نمیخواست اینطور اونو ببینه
_میزنیم.. بعداً حرف میزنیم.
مثل آبی که روی آتیش ریخته باشن تهیونگ نفس حبس شدهش رو بیرون داد.
خسته بود خیلی خسته
تمام بدنش درد میکرد
و انگار تمام اون آرامبخشهایی که توی بیمارستان بهش زده بودن هیچ دردی رو ازش دوا نکرده بود..
چشمهاش گرم شده بودن و خوابآلود تر از هروقت دیگهای بود.
سرش رو آروم بالا اورد و جونگکوک با حدس اینکه میخواد چیزی بگه لبخند محوی به روش زد
_م-میشه.. میشه بخوابیم ،من خ-خیلی خسته م ..حالا که اینجایی میشه بخوابیم؟
چرا اینطور باهاش حرف میزد..
نمیدونست جونگکوک تحمل شنیدنش رو نداره؟ بعد از چندروز تهیونگ و کنار خودش داشت چطور میتونست خواسته ش رو رد بکنه..
لبخند پررنگ تر اما دردناکی زد و سرشو تکون داد
خودش رو روی تخت کشید و با دراز کشیدنش دستهاشو از هم باز کر د
حتی برای حرف زدن هم خسته بودن ..
با سرش به تهیونگ اشاره داد تا سمتش بره
اما اون فقط با چشمهایی که دوباره داشتن پر میشدن بهش نگاه کرد غمگینی
خجالت تردید
همه اینا باعث میشدن تهیونگ برای انجام کارش مطمعن نباشه با خودش میگفت
“ یعنی هنوزم میخواد توی بغلش برم؟"
اما شنیدن حرف جونگکوک باعث شد تمام تردیدهاش از بین برن
_بیا اینجا خوشگلم ..
چطور اون پسر میتونست حتی با کلماتش قلب شکسته ش رو دوباره به تپش بندازه
لبش رو گزید و آروم خودش رو عقب کشید
پشتش رو به جونگکوک کرد و خیلی نرم توی آغوش همیشه گرمش خزید.
وقتی دستهای جونگکوک دور تنش حلقه شدن با حس خوبی
پلکهاشو روی هم گزاشت و حس کرد تمام خستگیش از بدنش فرار کرد..
جونگکوک خودش رو جلو کشید و بیشتر تن تهیونگ رو به خودش فشرد، بینیش رو به موهای پسر نزدیک کرد و با دم عمیقی سینهش رو از بوی همیشگی اون سرشار کرد
دستهاش رو دور شکم تهیونگ محکمتر کرد و سرش رو توی گودی گردنش گزاشت هنوزم غمگین بودن اما کنار هم بودنشون
شاید باعث میشد کمتر دیده بشه...
YOU ARE READING
Fight For Me
Fanfictionتمام شده " دستهای یخت به قلب عاشق من اجازه سوختن نمیده.. " کاپل : کوکوی / یونمین / نامجین ژانر : رمنس / اکشن / اسمات / اسپرت