وقتی چشمهاش رو باز کرد اولین چیزی که دید سقف و بعد موهای پریشون تهیونگ توی صورتش بود، با عشق و خستگی لبخندی زد و سعی کرد جاش رو بهتر بکنه، نمیدونست چطور اما مثل اینکه مابین خواب جاهاشون عوض شده بود و حالا تهیونگ سرش رو روی سینه پسر گزاشته بود درحالی که دو دستش رو جنینی جلوی صورتش نگهداشته بود و تندتند نفس میکشید...
لبهای زیباش از هم باز بودن و هرازگاهی بهم برخورد میکردن و جونگکوک میخواست برای دیدن چنین تصویری جلوی روش جون بده...
نفس عمیقی کشید و با بالا آوردن دستش موهای پسرو از توی پیشونیش کنار زد، باریکه نور روی صورتش افتاده بود و یه دونه از چشمهاش رو هم دربر گرفته بود و برای جونگکوک مثل یه مجسمه زیبا بنظر میرسید.
نمیتونست حتی تصور بکنه دیدن چنین چیزی هرروز میتونه چه بلایی سر قلبش بیاره اما نمیخواست ازش بگذره، اگه از تهیونگ میخواست تا کنارش بمونه اون پسر چه جوابی بهش میداد؟!
زود نبود؟! نمیترسید..
وقتی پلکهای تهیونگ هم به آرومی باز شدن و نگاهش به چشمهاش افتاد لبخند محوی زد و با پشت دست نوازش صورتش رو ادامه داد.
خیلی وقته که بیدار شدی؟؟_
تهیونگ بعد از ترکردن لبهاش به زبون آورد و دستش رو روی سینه پسر گزاشت، جونگکوک نوچی کرد و موهاش رو پشت گوشش گزاشت، تهیونگ هم سرشو تکون داد و با نزدیک شدن به جونگکوک کاری کرد دستهای پسر دور تنش حلقه بشن..
با حس خوبی خواست پلکهاش رو روی هم بزاره که با چیزی که به یادش اومد به سرعت سرش رو بالا گرفت و باعث شد بینیهاشون بهم برخورد بکنه
سردردت.. بهتر شد ؟!_
جونگکوک که با چشمهای گرد شده منتظر حرفش مونده بود با خنده سرش رو تکون داد و خواست اون پسرو از نگرانی دربیاره که لحظهای متوقف شد
کمی شیطنت که بد نبود نه؟!
اوه خدای من سرم داره میترکه.. _
گفت و زیر چشمی نگاهی به صورت نگران پسرکش انداخت
شاید یه شاهزاده باشه که بتونه با بوسهش حال منو خوب بکنه !؟_
با بدجنسی گفت و تهیونگ با شنیدنش با خنده روشو برگردوند، صداش رو صاف کرد و خیره به نوری که تمام اتاق رو روشن کرده بود لب زد
مردم نگاه کنید من یه بچه خرگوش گنده دارم !!_
تهیونگ گفت و خواست از توی آغوش جونگکوک بیرون بیاد که با محکم شدن حلقه دستهای جونگکوک با تعجب به سمتش برگشت
بهم بدش !!_
با دیدن نگاه قاطع و منتظر اون برای کاری که خواسته بود ابرویی بالا انداخت و چشمهاش و توی کاسه چرخوند
شاید از خجالت بود یا از چیز دیگهای اما تهیونگ هنوز برای اینکار با خواسته خودش شرم داشت، مهم نبود چطور اولین بارش رو ازش گرفتن، مهم نبود اگه لبهاش چندبار به میل کس دیگهای باز شده بود اما حالا برای چیزی که خودش هم میخواست شرم داشت.
جلو رفت و خیلی آروم و سطحی لبهای جونگکوک رو بوسید و به محض عقب کشیدنش گفت
خیله خب زیبای خفته.. بهتری ؟! _
جونگکوک که از سرعت و مقدار این بوسه قطعا ناراضی بود طوری که حتی پلکهاش هم روی هم نیوفته بود با ریز کردن چشم گردن پسرو گرفت و جلو کشیدش با قاطعیت لبهاش رو روی مال اون کوبید
جریان برقی که به تهیونگ وصل شده بود وصفشدنی نبود و همین باعث شده بود چشمهاش به قدری گشاد بشه و به دوستپسرش خیره بمونه اما با دیدن چشمهای بسته اون مجاب شد تا اون هم از این بوسه لذت ببره پس به آرومی پلکهاش رو روی هم گزاشت و اجازه داد اون حس خوب تمام بدنش رو دربر بگیره..
پروانههای توی وجودش درحال اوج گرفتن بودن و دستهاش عرق کرده بودن طوری که به ملافه روی تخت چنگ انداخته بود.
بالاخره بعد از دقیقهای جونگکوک مهلت جدایی داد و تهیونگ با چشمهای خمار شده و لبهای پف کردهش عقب کشید و جونگکوک با دیدن رنگ نگاهش لبخند زیبایی زد، دستش از پشت گردن پسر سر خورد و با انگشت شصتش لبهای تهیونگ و لمس کرد
همونطور که نگاهش بین لبها و چشمهای اون در حال گردش بود کلمات رو کنار هم چید و گفت
حالا خوبم !!_
هیچ صبحتی در کار نبود و تهیونگ هیچوقت حدس نمیزد جو اون خونه هم میتونه انقدر براش نفسگیر و سخت بشه..
انگشتهاش زیر میز به جون هم افتاده بودن مردمکهای لرزونش چهرههای همهرو دورتادور میز زیر نظر گرفته بود، نه که اونها باهاش رفتار بدی داشته باشن اما نمیدونست چرا برای خودش معمولی رفتار کردن انقدر سخت شده..
البته که جونگکوک کنارش نشسته بود و هرازگاهی با لمسهای کوچیکش سعی میکرد اظطراب و از اون پسر دور کنه اما قطعا نمیتونست، نه تا وقتی که خودش هم تا حدی نگران بود..
_خیلی وقت بود که ندیده بودمت پسرم
با شنیدن صدای مادر جونگکوک سرش رو بالا گرفت و بالاخره باهاش چشم تو چشم شد، لبخند پر استرسی زد و جواب داد
همینطوره.. متاسفم وقتش پیش نمیومد.. _
با شرمندگی گفت و جونگکوک با دیدن چهرهش لبخندی از روی عشق زد و سرشو زیر انداخت، احترام و محبتهای تهیونگ براش زیادی شیرین بودن.
مادرش میدید چطور لبخند میزنه و چقدر خوشحاله، میدید چطور تمام حواسش پیش اون پسره، براش بشقابش رو پر میکنه و به حرفهاش با دقت توجه میکنه و همه اینا بهش یادآوری میکردن چقدر میتونه بهش علاقه داشته باشه..
اما کسی پشت میز سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت و این قلب جونگکوک رو قرص نمیکرد، مدام بهش نگاه مینداخت تا جوابی ببینه اما همه نتیجهش این شده بود که پایین بودن سر یونگی رو ببینه و نگاه خیرهش به لیوان قهوهش رو!!
بالاخره خودش جرعت به خرج داد و با صدا کردن برادرش کاری کرد سرشو بالا بیاره و با گنگی بهشون خیره بشه..
تهیونگ هم منتظر و متعجب بهش خیره موند و یونگی با دیدن وضعیت همه و فهمیدن اتفاقی که در حال جریانه لبخند آرومی زد رو به جونگکوک کرد و کلماتی رو لب زد که یخی این جو رو از بین برد.
بابت دیروز.. منو ببخش جونگکوک، امیدوارم منظورم و خوب _
فهمیده باشی!!
جونگکوک لبخندی زد و سرشو تکون داد و تهیونگ این مابین با نگاه گیجی سعی در فهمیدن مشکلی که پیش اومده بود داشت
متاسفم من کار دارم و.. باید تنهاتون بزارم. _
یونگی با دیدن لبخندی جونگکوک از جاش بلند شد و با رسیدن به تهیونگ به سختی لبخند بزرگی زد نه که از این شرایط راضی نباشه و از اون پسر خوشش نیاد، فقط... نگرانی که داشت رو هیچجوره نمیتونست پنهان بکنه.
تهیونگ.. دلمون برات تنگ شده بود و.. خوشحالم که اینجا_
میبینمت !!
با این حرف همه از رضایت لبخندی زد و تهیونگ تقریبا هول شد از جاش بلند شد و با خجالت با یونگی دست داد و لبخند زیبایی به لب نشوند.
یونگی میدونست این اتفاق درنهایت میوفته و نمیتونه جلوش رو بگیره، چطور بود تا اونموقع سعی کنه برادرش رو خوشحال نگهداره و سعی کنه اوضاع رو مرتب کنه؟!
_ دوست داری یاد بگیری؟!
نامجون گفت و دست به سینه گوشه دیوار ایستاد چون میدید اون پسربچه چطور با ذوق و اشتیاق درحال تماشای شاگرداشه..
خیلی.. ولی این باید خیلی سخت باشه آقای کیم !!_
جونگی گفت و برخلاف چنددقیقه قبلش که با هیجان درحال تماشا بود لبهاش رو آویزون کرد و اخمهاش رو توی هم، نامجون جلوتر اومد و با دیدن چهره بچه لبخند آرومی زد، کنارش روی زانوهاش نشست و دستش و روی شونه پسر گزاشت
هرچیزی سخته تا وقتی نخوای بهدستش بیاری .._
با نگاه گیج پسر فهمید باز زیادهروی کرده پس تکخندهای کرد و ضربه آرومی به شونهش زد
فعلا بیا، ببینم چند مرده حلاجي.._
با شنیدن حرفش جونگی با خوشحالی و چشمهایی که شبیه به قلب شده بودن پشت سرش راه افتاده و با رسیدن به کیسه بکسی که مخصوص سنهای پایین بود توجهش جلب شد
من میتونم از این استفاده کنم نه آقای کیم !؟_
نامجون که بابت باهوشیه پسر تعجب کرده بود سرشو تکون داد و "آره"ای گفت، جلو اومد و با دم عمیقی که انجام داد شروع به دادن مشاورهش به اون بچه شد
میدونی که ازت نمیخوام کار سختی انجام بدی، فقط دوست دارم _
خوش بگذرونی و ازش استفاده کنی، دستهات رو اینطور مشت کن..
با دست خودش طریقه درستش رو نشون داد و با دیدن واکنش پسر که حرکتش رو تکرار میکرد لبخندی زد و سرشو بالا پایین کرد
آفرین.. و بهش مشت بزن، مابینش نفسهای عمیق بکش نمیخوام_
به خودت سخت بگیری فقط میخوام گارد و انرژی که پاش میزاری رو ببینم جونگی پس نگران نباش باشه؟!
بله آقای کیم، من فقط میخوام ازش لذت ببرم و این کاری نداره.. _
با دیدن جواب پسر خنده بلندی کرد و سرشو به عقب هل داد، اینکه اون انقدر حرفهاش رو متوجه میشد خیلی خوشحالش میکرد و بهش نشون میداد چقدر پدر بودن میتونه شیرین باشه..
با دیدن ضربات پسر و شنیدن صدای نفسهای عمیقش لبخندهای بزرگ و پهنی میزد که فقط خودش دلیلشون رو میفهمید، اون پسر نامجون رو به یاد خودش مینداخت !!
_دارم درست.. انجامش میدم.. آقای کیم..
جونگی مابین نفسنفس هاش میپرسید و نامجون با شنیدنش سریعاً پاسخ داد
این فوقالعادست جونگی.. حالا ازت میخوام با یه گام محکمترین _
ضربهای رو که میتونی بهش بزنی، تمام توانت رو جمع کن و همش رو روونه مشتت کن پسر باشه؟!
جونگی باشهای گفت و با نفس عمیقی که کشید یه قدم به عقب برداشت و با جمع کردن انرژیش بهترین ضربهای که میتونست
رو به سرانجام رسوند اما همینکه خواست با خوشحالی روشو برگردونه و واکنش آقای کیمش رو ببینه با برگشتن کیسه توی صورتش با سرعت روی زمین فرود اومد
آخ.._
چیزی بود که نامجون شنید و پشتبندش سریع با قدمهای بلندی خودش رو بهش روی زمین رسوند بهش کمک کرد بشینه و به محض دیدن دماغ پسر که کمی باد کرده بود و خون ازش روونه شده بود با نگرانی گوشه لبش رو به دندون گرفت
جونگی حالت خوبه؟؟_
آقای کیم .. _
جونگی خندون گفت و نامجون با دیدن چهرهش لحظهای با تعجب ایستاد اما بعد با پشت دست پیشونی پسر رو لمس کرد و بابت خنک بودنش خیالش راحت شد
جونگی به من نگاه کن !!_
آقای کیم خوب.. خوب مشت زدم نه .._
با شنیدن جوابش از روی ناباوری تکخندهای کرد و سرشو پایین انداخت، اون پسر واقعا.. یه بچه بود.
خوب بودم نه.. خیلی محکم بود !!_
جونگی دوباره با هیجان به زبون آورد و چشمهای گردش رو به مرد دوخت تا ازش تشویقی ببینه و همینکه چهرهش بالا اومد
تونست لبخند پهن روی صورتش رو که چالهاش رو نشون میداد ببینه و همین بهش ثابت میکرد عالی بوده..
درسته جونگی.. میتونم بگم یکی از بهترین مشتها بود و تو از _
نظر من یه پسر قوی هستی!!
شروع به خندیدن کرد و نامجون با دیدن خندهش خون و بیحالی پسر رو فراموش کرد
_اما میدونی اگه جین بفهمه..
تا اومد چیزی بگه که پسر رو آگاه از وضعیتش بکنه با شنیدن صدایی کنار گوشش روشو برگردوند
اوه مربی اینجایی.. آقای کیم اومدن.. _
جین اینجا بود ؟!
ضربهای به پیشونیش زد و با بلند کردن جونگی روی پاهاش لباسهاش رو مرتب کرد خواست چیزی بگه که با شنیدن اون صدای گرم لبهاش و روی هم فشار داد
_مثل اینکه روز خوبی رو باهم.. جونگی؟؟ خدای من چیشده..
جین گفت و مظطرب و نگران قدمهاش رو از سر گرفت
این مابین نگاه نامجون و جونگی بهم برخورد کرد
و هردو یه چیز رو زمزمه میکردن
گاومون دو قلو زایید " “
بعد از گرفتن دوشی خودشو روی کاناپه ولو کرد و دستی به موهاش کشید، با کلی اصرار تونسته بود جونگکوک رو راضی کنه تا به خونه بیاد و حالا دلش براش تنگ شده بود ..
شاید نباید برمیگشتم هوم.. _
با خودش زمزمه کرد و با نگرفتن جوابی رو به سفیدی دیوارهای خونه فحشی داد و از جاش بلند شد به سمت آشپزخونه رفت، با روشن کردن قهوهسازش نفسش رو با صدا بیرون داد و پوفی کرد
با شنیدن صدای گوشیش به سمتش رفت و با دیدن اسم کوک روی اسکرین لبخندی زد
خیلی مزاحم میشی جئون !!_
تهیونگ به محض جواب دادنش به زبون آورد و با شنیدن خنده جونگکوک طرف دیگه تلفن لبشو گاز گرفت
شاید چون دلم برات تنگ میشه ؟! _
_خدای من کوک.. یه ساعت نشده که کنارت نیستم!!
درسته که خودش هم همین حسو داشت اما نمیتونست جلوی پررویی جونگکوک به زبون بیارتش و بهش اعتراف کنه..
خب چیکار کنم میخوام همیشه پیشم باشی... _
جونگکوک با ناله گفت و تهیونگ بابت شنیدنش خنده آرومی کرد
حالا.. چیکار میکردی.. _
جونگکوک گفت و تهیونگ با بیرون دادن نفسش تکیهشو از جزیره خونه گرفت و سمت قهوهسازش رفت، شروع به ریختن قهوه توی ماگش کرد جواب داد
خب.. خونه رو کمی مرتب کردم، حموم رفتم، حالام میخوام یه _
قهوه واسه خودم بریزم!!
_به منم فکر کردی؟!
جونگکوک گفت و تهیونگ فقط خندید
تمومش کن... _
جونگکوک هم لبخندی زد و خودشو برای رفتن به خونه و چلوندن پسر کنترل کرد، سرفه مصنوعی زد و به حرف اومد
ته.. _
هوم _
تهیونگ گفت و دوباره روی کاناپه آروم گرفت.
_برو دم در
چی ؟؟_
برو دم در یچیزی منتظرته !!_
تهیونگ با شنیدن حرفش با تعجب پاهاش رو کف پارکت گزاشت و جرعهای از قهوهش خورد، بخاطر داغیش صورتش جمع شد
جونگکوک.. اذیتم نکن.. _
بهت گفتم برو !! _
پوفی کرد و بیحوصله از جاش بلند شد، نمیدونست جونگکوک دوباره چی توی ذهنشه اما باید میفهمید منظورش چیه..
به نفعته که .. _
با رسیدن به در به زبون آورد و خواست ادامه حرفش رو بزنه که با باز کردن در و دیدن اون موجود کلمات توی دهنش ماسیدن..
هین بلندی کشید و یه دستش رو جلوی دهنش گزاشت
_ته..
روی زانوهاش نشست و اون موجود پشمالوی خوشگل و بغل کرد
قدمی بیرون اومد و بعد از انداختن نگاهی اطراف خونه بالاخره به حرف اومد
جونگکوک این .._
مال توعه !!_
جونگکوک گفت و لبخند بزرگی به وضعیت پسر زد موهاش نمدار بودن و هنوز میتونست اینو متوجه بشه، طوری که توی ماشین نشسته بود و از دور حرکات پسرکش و میدید
تهیونگ خنده آرومی کرد و بعد لبهاش و گاز گرفت
از نظرش اون توله فقط خیلی.. خوشگلللل بووددد!!
بخاطر آروم بودنش توی آغوشش تعجب کرد اما با حس زبونش روی گونهش بلند خندید و صورتش رو فاصله داد
جونگکوک هم خندید و با فاصله دادن گوشی از صورتش سعی کرد از شنیده شدن صداش جلوگیری کنه..
دوستش داری ؟!_
جونگکوک گفت و منتظر موند و با نگاه خیرهای سرتا پای دوستپسرش رو از نظر گذروند
_تو دیوونهای.. این خیلی خوبه!!
تهیونگ گفت و بالاخره داخل خونه رفت و خیال جونگکوک رو برای اینکه ممکنه یخ بزنه راحت کرد.
با نشستنش روی کاناپه اون موجود و جلوی صورتش گرفت و به چشمهاش نگاه کرد، نمیدونست چرا اما خندید و دماغشو به مال خودش مالید.
بنظر میومد پامرین باشه و اینکه موهای توی صورتش تیره و بدنش عسلی بود زیباترش کرده بود اما کوچولو بودنش باعث میشد تهیونگ بخاطر کیوتیش فقط بخواد بخنده!!
_خدای من جونگکوک این.. این خیلی کوچولوعهه!!
تهیونگ با خنده به زبون آورد و جونگکوک لبخند محوی زد
مثل صاحابش !!_
تهیونگ اینبار برخلاف اینکه بخواد مثل دفعات قبلی عصبانی بشه خندید، اونقدر بلند که دیوارهای خونه بهش شک کنن، شک کنن که این صدا اینبار گریههای از سر تنهایی و درد پسر نیست، گریه نیست و خندهست، جونگکوک با شنیدنش پشت گوشی فقط به این فکر میکرد که چرا نباید حالا کنارش باشه تا خوشحالیشو ببینه و بتونه خودش بغلش کنه..
با پارس کوچیکی که طرف دیگه تلفن شنیدن سرشو زیر انداخت و به این فکر کرد که وقتی کنار خودش بوده اینو ازش نشنیده پس این نشون میداد از اون پسر خوشش اومده..
بنظر میاد ازت خوشش اومده.._
فکر میکنم .._
تهیونگ با خنده و زحمت به زبون آورد و مجبور شد گوشیش رو کنار بزاره چون اون تولهسگ تقریبا داشت میبلعیدش و جونگکوک بعد شنیدن حرفش گوشیش رو پایین آورد و خیره به در بسته خونه تهیونگ با خودش زمزمه کرد
YOU ARE READING
Fight For Me
Fanfictionتمام شده " دستهای یخت به قلب عاشق من اجازه سوختن نمیده.. " کاپل : کوکوی / یونمین / نامجین ژانر : رمنس / اکشن / اسمات / اسپرت