part 20

729 116 14
                                    

به انگشت‌های پاش که روی زمین ضرب گرفته بودن خیره مونده بود و همزمان پوست گوشه لبش رو به بازی گرفته بود، فضای خونه رو به تاریکی میرفت چون از ساعت بیدار شدن تهیونگ خیلی میگذشت اما با دیدن اون نامه دیگه نتونسته بود به کار‌های روزمره‌ش برسه..
حتی قهوه‌ای که برای خودش اول صبح با اون حال خوبش آماده کرده بود خیلی وقت بود که سرد شده بود و تهیونگ هیچ اهمیتی به این ماجرا نداده بود.
تمام حس‌های بد دنیا توی وجودش دوباره جمع شده بودن و خودشونو مثل ماهی که از تنگ بیرون افتاده باشه به دیواره‌های تن پسر میزدن؛ هیچ حدسی راجب اون نامه و وجود داشتنش نداشت و نمیدونست بعد از این همه سال چطور ممکنه چنین چیزی رو پیدا نکرده باشه و حالا بهش پی برده باشه..
با تموم شدن سیگارش اونو روی سرامیک کف خونه انداخت و نخ دیگه‌ای رو بین لب‌های خشک و سردش گزاشت، دودشو بیرون داد و نگاهش و به میز داد.
جایی که اون نامه قرار داشت و تهیونگ حتی با دیدنش هم تمام قبلش رو سرمای بدی دربرمیگرفت، نمیدونست این احساس که با فکر به اون نامه بهش دست میداد از چی نشعت میگیره چون نمیتونست به این فکر بکنه که مادرش چی میتونه توی اون نامه براش نوشته باشه..
نفسش و بیرون داد و با تعلل دستش و به سمتش دراز کرد، با گرفتنش توی دست‌هاش نگاه سرسری بهش انداخت و دوباره برش گردوند.
  برای پسر زیبام تهیونگ، از طرف .. " “
برای بار هزارم اون جمله رو خوند اما به قسمت آخرش که میرسید بغضی بی‌دلیل به گلوی دردناکش چنگ مینداخت..
با نشستن لرزی روی دست و پاهای لختش به خودش اومد و تصمیم گرفت بالاخره انجامش بده، سیگار‌ش رو که از سر استرس و نگرانی نصفه‌نیمه رها کرده بود و روی زمین انداخت و نفس عمیقی کشید، لبه‌های نامه رو با زحمت و دودلی از هم فاصله داد و با باز کردن ورقه‌ش لحظه‌ای ایستاد.
بدون انداختن نگاهی به برگه پلک‌هاش و روی هم گزاشت و محکم فشردشون تا از لرزش دست‌هاش کمی بکاهه..
اما با استرسی که داشت نهایتاً چشم‌هاش رو باز کرد و با گاز گرفتن لب‌هاش شروع به خوندن اون نوشته‌ها کرد.. 
  فرشته‌ی کوچولو و زمینی من تهیونگ، سلام.. “
مدتی هست که منو پدرت به اجبار مجبور به ترکت شدیم.. دلم به قدری برای به آغوش کشیدنت تنگ شده که نمیتونم به خوبی نفس بکشم... "
لحظه‌ای از ناراحتی پلک‌هاش و روی هم گزاشت و نفس لرزونشو بیرون داد حس دلتنگی بچگانه‌ش در حال جوشش توی سینه‌ش بود!!
 اما دیدنت از محوطه پرورشگاه هم قلب خسته‌مو “
آروم میکنه؛ تو حتی متوجه‌ش نمیشی اما من میتونم بوی تن و نرمی دست‌هات رو هم احساس کنم؛ میتونم چشم‌های کشیده‌ت رو از دور ببوسم و حتی به لحن شیرین و خجالت‌زده همیشگیت لبخند بزنم!!"
بی‌دلیل خنده کوتاهی کرد که البته همراه با غم و بغضی چندساله بود اما با کنجکاو شدن بابت ادامه اون نوشته چشم‌هاش رو روی برگه چرخوند..
" میدونم بابت تنها گزاشتنت چقدر میتونی دل‌شکسته و ناراحت شده باشی، هر عواطفی که داری به سمتت اومده و هزاران سوال افکارت و مشغول کرده که برای هر کدومشون به دنبال جوابی هستی.. اما باید بدونی این تنها چاره بود پسرم.. "
چشم‌هاش ریز شدن و درحالی که احساس میکرد بغضش درحال فروپاشیه آب دهنش رو از سینه دردمندش پایین فرستاد و ادامه داد.
 نمیدونم ممکن هست این نامه رو روزی پیدا کنی و“
حتی اگر پیداش کنی راضی به خوندنش هستی بابت غم نشسته توی قلب کوچولوت یا نه اما امیدوارم این اتفاق بیوفته..
تو تهیونگ کوچولوی زیبای من، باید حقیقت و بدونی، باید بدونی دلیل جدا کردنت از خودمون رو، باید بدونی تا بفهمی ما هیچوقت ازت ناامید و یا پشیمون نبودیم..
تو هیچوقت از طرف من و پدرت ترد و یا فراموش نشدی پسرم، فاصله گرفتن من و پدرت از تو و تنها رها کردنت توی پرورشگاه دلیلی داشت که ما با فهمیدنش فقط به فکر حفظ جون تو بودیم.. "
برای لحظه‌ای دستشو روی قفسه سینه‌ش گزاشت و همونطور که به آرومی ماساژش میداد سعی در این داشت تا دردی که داره از سوی شقیقه‌هاش متحمل میشه رو کنترل کنه اما با خوندن ادامه هر کدوم از کلمات بهش اضافه میشد و بیشتر نفسش رو بند میورد.
اونقدر شوکه و متحیر شده بود که جملات آخر رو درحال وارسی دوباره بود و با انداختن نگاهش برای بار دیگه روی اون نوشته‌ها سعی در عوض کردن چیزی داشت که دیده..
حتی نمیدونست چطور و کی اجازه به آغاز بارش اشک‌هاش داده، طوری که قطرات اون رو روی برگه‌ میتونست ببینه تمام تنش یخ زده بود و بند انگشتهاش برای فشردن اون برگه به سفیدی میزدن.
با اتمام نامه به آرومی و بی‌حالی دستش رو پایین اورد و طوری که نفسش به خس‌خس افتاده بود سعی در لب زدن کلماتی بود..
نمیتونست باور بکنه..
حتی اگر میتونست هم ترجیح میداد تا نخواد اینکارو انجام بده!!
فهمیدن اون حقایق برای تهیونگ درد داشتن و حقیقت اینکه این همه مدت ازش بی‌خبر بوده با اینکه نزدیک به خودش هم بودن شدتش رو بیشتر میکرد.
صورتش از اشک‌هاش خیس شده بود و سوزش گلوش بهش این و یاد‌آوری میکرد که بغض فرو خورده‌ش بدجوری درحال شکستنه..
دستی که میلرزید و روی سینه‌ش به حرکت دراورد اما این هم باعث نمیشه لحظه‌ای بتونه به کنترل خودش و درد قلبش حتی نزدیک هم بشه..
لب‌های ترک‌خورده‌ش رو چندباری به هم نزدیک کرد و با صدایی که برای خودش هم غریبه بود زمزمه کرد
نه.. نه ا..این امکان.. ن..نداره !! _
 
 
 
 
 
بابت اشتیاق و انرژی خاصی که گرفته بود تمام دیشب و پلک روی هم نزاشته بود، تا صبح تهیونگ جلوی چشم‌هاش رژه میرفت و جونگکوک هیچ ایده‌ای نداشت چطور میتونه انقدر زود براش دلتنگ بشه!!
اصلا کی انقدر دل‌باخته شده بود..
اما از صبح تا الان چیزی بود که نمیزاشت جونگکوک با آرامش قبل به کار‌هاش ادامه بده؛ بارها سعی کرده بود با تهیونگ تماس بگیره و باهاش حرف بزنه اما با هیچ جوابی مواجه نمیشد، تهیونگ جوابشو نمیداد و جونگکوک بخاطرش احساس عجیبی داشت.
از طرفی حدس میزد شاید سر کار رفته باشه و یا بابت خجالت دیشب‌ش تلفنش رو جواب نمیده اما بعد با تماسی که گرفته بود و متوجه شده بود تهیونگ اصلا امروز به کمپانی نرفته به بن‌بست میخورد..
هرطور که فکر میکرد در نهايت به این میرسید که تهیونگ آدمی نیست که با جواب ندادن بهش بخواد چیزی رو بفهمونه از بابتی هم بخاطرش نگران بود چون دوست نداشت این رفتار بخاطر حال بد و یا اتفاقی باشه که واسش افتاده باشه..
زبونشو توی دیواره مرطوب لپش به حرکت درآورد و همزمان به خیابونی که منتهی به خونه اون پسر میشد راهشو کج کرد، هیچ چاره‌ای نداشت و حالا که اوضاع و میدید احساس میکرد خودش باید بره و از نزدیک تهیونگ رو ببینه و بابتش مطمعن بشه!!
جونگکوک تا رسیدن به خونه تهیونگ دعا میکرد که اون پسر تنها و توی خونه‌ش باشه و هیچ اتفاقی براش نیوفتاده باشه..
با رسیدن به مقصدش به سرعت از ماشینش پیاده شد و قدم‌هاش رو بلند و محکم به سمت در خونه اون از سر گرفت، بابت سرما لب‌هاش رو روی هم فشرد و یکی از دستهاش رو توی جیب شلوارش برد
زنگ و فشار داد و منتظر موند، با ندیدن جوابی استرس بدی قلبشو فرا گرفت و سرعت گرفتن ضربانش رو به وضوح احساس کرد
مدام در میزد و همزمان با تلفن‌ش سعی در گرفتن ارتباطی با تهیونگ بود اما نتیجه‌ جفتشون هیچ بود.
 
نفسشو پوف مانند بیرون داد و دستشو روی پیشونیش کشید، تمام افکار منفی و بدی که داشت توی ذهنش درحال شناور شدن بودن و داشتن جونگکوک رو هم با خودشون غرق میکردن.
سعی کرد کمتر حساس باشه و ذهنیتش رو مرتب کنه اما نمیتونست، با وجود این همه استرس نمیتونست کاری انجام بده !!
فاک تهیونگ، کجایی.._
لرزون گفت و با دست کشیدن توی موهاش قدمی عقب رفت و تمام خونه رو از نظر گذروند.
جونگکوک فقط آرزو میکرد چیزی که فکرشو میکنه اتفاق نیوفتاده باشه و تهیونگ حالش خوب باشه.. اما لحظه‌ای با یادآوری جیمین و اینکه ممکنه ازش خبری داشته باشه تلفنش و توی دستش گرفت اما بعد یا فهمیدن این حقیقت که شماره‌شو نداره لعنتی فرستاد و دور خودش چرخید.
به سمت ماشینش راه افتاد، چاره‌ای نداشت باید میرفت، کافه جیمین مقصد بعدیش بود و نمیدونست چی قراره بشنوه..
با نشستن پشت فرمون گوشه لبش رو گاز گرفت و همونطور که انگشت‌هاش روی فرمون ضرب گرفته بودن با تمام نگرانی که درونش داشت زمزمه کرد
خواهش میکنم خوب باش .. _

Fight For Me Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin