Season 2 P19

427 65 5
                                    

 
_بهت گفته بودم بخاطر همه‌چی تقاص پس میدی.. وقتش رسیده!
تمام عضلاتش منقبض بودن
انگار با تموم وجود داشت اون جو رو احساس میکرد
قدمی جلوتر اومد
جونی نداشت
هیچی توی وجودش نداشت
خالی بود
ذهنش
قلبش
پاهاش..
اما چیزی بود که به جلو میخوندش
نفرت
از درونش زبونه میکشید
و آتیش توی چشمهاش چیزی نبود که همیشه وجود داشته باشه
_میدونم بیداری!
ازش رو برگردوند
و همین تکون کوچیک از سمت اون باعث شد فرو بریزه
دروغ میگفت اگه هنوزم ازش نمیترسید
اون مرد تمام زندگیش رو خراب کرده بود
ازش گرفته بودش و دور ریخته بودش
عوضش چیزی از خودش بجا گزاشته بود که قرار نبود هیچوقت از بین بره، زشتی و ناپاکی که مال تهیونگ نبود
قرار نبود هیچوقت از ذهن خودش و کسایی که دوستش دارن پاک بشه
قرار نبود هیچوقت ذهن تاریکش رو رها بکنه..
سرش رو بالا گرفت و دوباره با تردید کمی نزدیکتر رفت
به سختی داشت تلاش میکرد تا بغضش رو کنترل بکنه
تا غرورش رو از هم نپاشونه
اما چه فایده‌ای داشت؟
اون مرد که بارها خودش درهم شکسته بودش!
_متاسفم که اینجا میبینمت..
جونگهیون پوزخند صداداری زد و تهیونگ به این فکر میکرد که چطور ممکنه حتی حالا ها چنین واکنشی از خودش نشون بده
_تو باید میمردی!
ادامه داد و سر مرد به ضربی سمتش برگشت
صورت برافروخته و چشمهای سردش رو دید و بعد نامحسوس بزاق دهنش رو پایین فرستاد
ماسکش رو پایین اورد و آروم روی تخت نشست و تهیونگ با دیدنش ناخواسته قدمی عقب رفت
_تو یه هرزه‌ای!
مردمک‌ چشمهاش گرد شدن و چونه‌ش لرزید
از دید مرد بدور نموند و همین باعث خنده کوتاهش شد
_شاید این من بودم که باید خیلی وقته پیش میکشتمت..
نفسش گرفت و لرزش زانوهاش رو احساس کرد
_اما زنده‌ت بیشتر به دردم میخورد برادرزاده‌عزیزم.. تو اینطور فکر نمیکنی؟
خیره به پوزخند نجس و منزجر مرد بغض سختش رو پایین فرستاد و با پلک طولانی که زد تاری دیدش رو از بین برد
محکم قدمی جلو اومد و لب هاش بهم برخوردن
_دیگه ازت نمیترسم!
مرد لحظه‌ای به چشمهای محکم اما براقش نگاه کرد و بعد توی گلو خندید
دوباره با صدای بلندتری خندید و بعد صدای تهیونگ تو اتاق پیچید
_از کسی که تمام این امپراطوری رو با خون پدر و مادرم، با
زندگی من روی نجاست ساخته نمیترسم، ازش متنفرم!
دهن مرد باز موند و خنده‌ش توی دهنش ماسید
_تو یه حیوونی.. یه کفتار که حتی به عشقت هم رحم نکردی..
با گفتن این جمله بدون اینکه بدونه قطره اشکی گوشه چشمش سرخورد
حتی جونگهیون هم طوری توی تاریکی وجودش داشت غرق میشد که این اتفاق رو نبینه
_تو.. تو-..
_آره من همه چیزو میدونم !
به سرعت گفت و اتمسفر داخل اتاق رو سنگین تر کرد
_تو بچگیم و.. آرزوها و خاطراتم و از بین بردی.. تمام زندگیم رو روی سرم خراب کردی.. من شکستم خورد شدم مردم تو همینو میخواستی مگه نه.. میخواستی کیم تهیونگ رو از بین ببری اما نشد..
تلخندی زد و با پاهای ضعیفش جلوتر اومد
_برعکس تو من کسایی رو دارم که هنوزم منو بخوان.. با تمام زشتی‌هایی که دارم.. دوستم داشته باشن و بهم اهمیت بدن..
سرش رو بالاتر گرفت و به چشمهای متعجب و گیج مرد خیره شد
_تهیونگ گذشته رو! نه چیزی که تو ازم ساختی..
نفس منقطع مرد از بین لبهاش بیرون اومد و حیرت‌زده بهش نگاهی انداخت
_چطور.. چطور ممکنه..
نه این امکان نداشت
عووسک خیمه شب بازی که ساخته بود نمیتونست اینطور تو روی گرداننده‌ش بیاسته..
_تو یه قاتلی جونگهیون.. قاتل مادرم، پدرم، من و روح تمام کسایی که دوستشون داشتم و دارم!
با فکر به بهشون بار دیگه از درون خورد شد
درسته
شاید اون مرد مستقیما تهیونگ رو هدف خودش قرار داده بود اما روی زندگی تمام اطرافیانش هم تاثیر گزاشته بود
جونگکوک
توی ذهنش مرور شد و باعث شد قطره اشک دیگه‌ای روی زمین بچکه
بخاطر خودش
بخاطر اون مرد..
_متاسفم.. برای خودم متاسفم که اجازه دادم اینهمه سال طول بکشه برای خودم متاسفم که اجازه دادم تا این حد آسیب ببینم.. انقدر خورد بشم و از بین ببریم.. متاسفم که داشتم تهیونگ رو فراموش میکردم
اما دیگه نه.. تموم شد!
_چی؟!
دم عمیق اما نامحسوسی گرفت و دستش رو مشت کرد
_همه.. همه میدونن!
چشمهای مرد گرد و گشاد شدن
برای خودش هم سخت بود
اینکه همه فهمیده بودن دقیقا چی رو پنهان میکنه
چی میتونست بدتر از این باشه؟
از افتادن ماسک معصومیتش..
_همه چیو گفتم دیگه.. دیگه چیزی برای پنهان کردن وجود نداره گناهام رو، زخم‌هام رو نشون دادم تا تو زمین بخوری! سخت بود اما ارزشش رو داره..
خواست تکونی بخوره تا از روی تخت پایین بیاد که با درد شدیدی مواجه شد عوضش پلکهاش روی هم افتادن و متوقف شد
دستش رو روی پهلوش گزاشت و دندونهاش رو روی هم سابید
تهیونگ اما هنوزم همونطور مقابلش ایستاده بود
_تو.. تو چه غلطی کردی..؟!
_کاری که سالها پیش باید میکردم..
سر مرد بالا اومد و نتیجه‌ش چشم تو چشم شدن اونها بود
_گفتن حقیقت!
قلبش از حرکت ایستاد
نفس کشیدن براش سخت شد
نه بخاطر چیزی که شنیده بود
بخاطر نفرت و جدیتی که توی لحن پسر میدید
بخاطر قدرتی که میدید
دیگه ضعیف نبود
دیگه اون پسربچه شکسته و زخمی روبه‌روش نبود
نمیشناختش..
اون
کی بود؟
خیره به چشمهاش با نفرت تمام لب زد و بعد ازش رو برگردوند
برای خودش هم نفس کشیدن سخت شده بود
جو اون اتاق
هوایی که درش وجودش داشت بهش کمکی نمیکرد
حالش داشت بهم میخورد
گلوش خشک بود و چشمهاش خیس
اون ضعف داشت بهش هجوم میاورد
_تو نمیتونی.. نمیتونی اینکارو بکنی..
با خشم لب زد
تن تهیونگ میلرزید
اما نباید بهش نشونش میداد
بدون اینکه به سمتش برگرده دوباره به حرف اومد
_میتونم.. حالا میتونم، اینبار کسایی رو دارم که بخوام براشون هرکاری بکنم..
نفس بریده‌ای کشید و زیر لب آروم زمزمه کرد
_هرکاری!
گفت و بدونه اجازه دادن هر حرف دیگه‌ای به مرد از اتاق بیرون رفت، به محض بستن در زانوهاش شل شدن و به دیوار چنگ انداخت
عرق کرده بود
دیدش تار بود و چشمهاش سیاهی میرفت
هیچ جونی نداشت
حتی متوجه دویدن جونگکوک به سمتش توی راهرو هم نشده بود
صداش رو میشنید و وجودش کنارش باعث امنیتش میشد
کمی بعد تنها تونست گرمای لمسش رو روی بازوش احساس بکنه و بعد تن ضعیف خودش رو بهش بسپره
_م-منو.. منو از اینجا ببر!
 
 
 
 
 











Fight For Me Where stories live. Discover now