با خاموش کردن ماشین ازش پیاده شد و قدمهای آرومش اونو به طرف دیگه ماشین رسوندن، در سمت تهیونگ رو باز کرد، دستهاش رو زیر پاها و گردنش انداخت و با به آغوش گرفتنش سمت کلبه راه افتاد.
سعی کرد بیهیچ سروصدایی واردش بشه و همونطور که چشمهای بسته پسر رو از نظر میگزروند روی کاناپه خوابوندش
موهاش رو از توی صورتش کنار زد و با یادآوری تمام لحظات خوب کمی پیششون و خندههای از ته دل پسر لبخندی محوی زد.
روی صورتش خم شد و پیشونیش رو سطحی اما طولانی بوسید.
تهیونگ آروم خوابیده بود و جونگکوک هیچ چیزی جز این نمیخواست..
خودش رو عقب کشید و لحظهای که خواست دوباره بیرون از کلبه بره نگاه سرسریای بهش انداخت.
در رو آهسته پشتسرش بست و با پایین اومدن از پلهها گوشیش رو از توی جیبش بیرون کشید، شمارهی آشنایی که چنددقیقه پیش باهاش تماس گرفته بود رو لمس کرد و منتظر موند
با پیچیدن صدایی توی گوشش سرش رو پایین انداخت
_جونگکوک؟!
_یوگی.. باهام تماس گرفته بودی؟
صدای غرغر کردنهای مرد رو از طرف دیگه میشنید و همین باعث میشد پلکهاش با خستگی روی هم بیوفتن
از بیتوجهی به تمرین های این چندوقتش و غیبت کردناش تا..
با شنیدن چیزی اما مابین حرفهای مرد با تعجب لب زد
_چی گفتی یوگیوم؟!
_همونکه شنیدی.. بهتره هرجایی که هستی زودتر خودتو برسونی سئول و دفتر من، خبرهای خوبی برات ندارم جونگکوک..
لب پایینش رو گزید و با حسی که توی وجودش مبنی بر زودتر سر رسیدن اتفاقاتی که انتظارش رو میکشید شکل گرفته بود سرش رو بالا اورد
به سمت آسمون گرفت و بعد از چندلحظه خیره موندن به ماه و بعد پیچیدن صدای بوق توی گوشش چشمهاش رو با کلافهگی بست.
منتظر موند تا تهیونگ برسه و با باز کردن در وارد خونه شد
چمدونی که همراهش بود رو گوشهای گزاشت و با فکر به اینکه چقدر دور از این خونه حالشون بهتر بود دندون قروچهای کرد
تهیونگ هم با تردید داخل اومد و همونطور که سعی میکرد کمتر نگاهی به اطراف بندازه مستقیماً داخل اتاقش رفت و جونگکوک تنها تونست راه رفتهش رو خیره نگاه بکنه..
دم عمیقش رو با ناراحتی بیرون داد و دستی به صورتش کشید
کاش مجبور به تمام اینها نبود
اما اینا خواسته خود تهیونگ بودن!!
سمت اتاقش رفت و با قرار گرفتن تو چارچوب در بهش تکیه داد
تهیونگ روی تختش نشسته بود و همونطور که تانی که روی پاهاش نشسته بود رو نوازش میکرد به نقطهای نزدیک پاهاش جایی روی زمین خیره شده بود.
لبهاش رو تر کرد و اسمش رو زمزمه کرد
_ته..
سرش رو بالا اورد
و نگاهش رو بهش داد
مثل همیشه خوندن چشمهاش کار سختی نبود
ترسیده بود و.. نگران.
برخلاف میلی که واقعا داشت و خواسته بود اگه تهیونگ اونطور و توی اون خونه خوشحاله برای همیشه دور از هر آدم دیگهای نگهش داره و باهم زندگی بکنن اما مجاب شده بود برگرده و از صبح که این ماجرا رو با تهیونگ درمیون گزاشته بود نظارهگر این سکوت و رفتار همیشگیش شده بود..
تان از توی آغوشش پایین پرید و از اتاق بیرون رفت
جونگکوک جلو رفت و جلوی پاهاش روی زانو نشست
دستهاش رو که هنوزم روی پاهاش نگه داشته بود رو گرفت
_میخوای بریم خونه من؟ مطمعنم مادرم-..
_من به ترحم کسی نیاز ندارم جونگکوک!!
جونگکوک شوکه از چیزی که شنیده بود کلمات توی دهنش ماسیدن و سرمای اون دستها بیشتر به قلبش آتیش گرفتهش نشستن.
_هیچکی به تو ترحم نمیکنه ته..
آروم زمزمه کرد و با بالا اومدن نگاه پسر به چشمهاش خیره شد
_من.. متاسفم..
تهیونگ لب زد و جونگکوک با ناراحتی لبخند اطمینانبخشی زد
دستش رو محکمتر فشرد.
_تو خیلی قوی هستی تهیونگ، قویترین انسانی که توی زندگیم دیدم و مطمعن باش.. میدونم خیلی سخته اما هرچند سخت ما پشتسر میزاریمش.. ما ازش رد میشیم خوشگلم باشه؟
لحظهای خیره به مردمکهای استوار و تیره مرد خیره موند و بعد چندباری سرشو بالا پایین کرد
_ت-تموم میشه آره.. درستش میکنیم..
جونگکوک هم با همون لبخند شکستهای که روی لبش داشت با اشاره سرش پسر رو تایید کرد.
شاید کلمات هیچوقت نتونن مستقیماً کاری بکنن و چیزی رو نشون بدن اما جونگکوک مجبور بود تا با هرکاری تنها کمی از جرعت تهیونگ رو بهش برگردونه و حالش رو خوب نگهداره
اون دیگه نباید از چیزی میترسید
مخصوصا با وجود جونگکوک!
_مطمعنی نمیخوای پیشت بمونم؟
تهیونگ لبخند محوی به نگرانیش زد و دستش رو روی بازوی مرد بالا پایین کرد.
_نیازی نیست نگران باشی کوک من خوبم
چندساعتی از اون ماجرا گذشته بود و با آروم بودن تهیونگ، جونگکوک فکر میکرد بتونه به یوگیوم سری بزنه تا از اتفاقاتی که افتاده بود باخبر بشه اما تقصیر خودش نبود که هنوز هم نمیتونست لحظهای اون پسر رو تنها بزاره..
_مراقب خودش باش، باشه؟
با ناراحتی لبش رو گزید چون این ترسهای جونگکوک به خودش برمیگشت و اون هم قرار بود بارها بابت شنیدنش اینطور غصه بخوره..
جونگکوک چندلحظهای به چشمهاش خیره شد و با خم شدن روی صورتش لبهای سرد و خشکش رو کوتاه بوسید
_من زود برمیگردم
گفت و با اکراه خودش رو عقب کشید
دستش رو محکم فشرد و بعد جدا شدن ازش
لحظه بیرون رفتن از خونه رو به صورت همیشه بیروح تهیونگش لبخند زد.
خیره به جلو لیوانی که حاوی کمی ویسکی توی دستش بود رو تکون داد و به تمام چیزهایی که تا حالا شنیده بود فکر کرد
اتفاقی که افتاده بود خیلی هم دور از انتظار نبود اما جونگکوک به این فکر میکرد که حالا باید چیکار بکنه
اینکار مرد چه معنی میتونست داشته باشه...
_جونگکوک چیزی هست که بخوای بهم بگی؟
با شنیدن صدای یوگیوم سرش رو بالا گرفت
پاش رو از روی پای دیگهش برداشت و دستهاشو روی زانوش گزاشت
_منظورت چیه؟!
_بین شماها اتفاقی افتاده؟ منظورم اینه که من مطمعنم کیمتهیونگ با این قرارداد و همکاری هیچ مشکلی نداشت اما حالا-..
_کار تهیونگ نیست.
جونگکوک مابین حرفهاش پرید
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
_کیمجونگهیون قراردادمون رو فسخ کرده، اون مرد..
آروم زمزمه کرد اما با کوبیدن ناگهانی لیوانش روی میز شیشهای باعث بوجود اومدن صدای بد و بلندی شد
_اون چرا باید اینکار رو بکنه..
دستی به صورتش کشید و با گزاشتن پلکهاش روی هم دوباره سرش رو زیر انداخت.
یوگیوم زیرچشمی نگاهی با نامجون انداخت و با دیدن اشارهش که اونهارو به آرامش دعوت میکرد دوباره به حرف اومد
_تو دو هفته دیگه مسابقه داری و حالا با خبر بهم زدن رابطهت با کمپانی شاینی ممکنه برات خیلی اتفاقهای جدیدی بیوفته.. ما باید انتظار هرچیزی رو داشته باشیم
این همه اتفاق
این همه غافلگیری و مشکلات پشت هم
برای اعصاب ضعیفش کمی زیادی بودن..
_حالا.. چیکار میتونیم بکنیم؟
فقط سکوت درگردش بود
_جونگکوک..
یوگیوم دوباره پرسید
اما مثل اینکه اینبار همهچیز تنها به خودش برنمیگشت
جونگکوک یه تیم داشت..
_من متاسفم
گفت و یوگیوم و نامجون با تعجب بهش خیره موندن
_همه اینا بخاطر منه و منم درستش میکنم.. ما بدون اونام میتونیم ادامه بدیم همونطور که تا الان انجامش دادیم!
جونگکوک گفت و با عذاب وجدانی که بابت افتادن این اتفاق توی دلش احساس میکرد از جاش بلند شد
_جونگکوک اول از همه باید بگی اینجا چخبره و برای چی-..
_من اون بازی رو میبرم و بعدش..
کسی چیزی از حرفهاش متوجه نشده بود و تنها داشتن با حالت سوالی تماشاش میکردن تا جواب بیشتری بگیرن اما جونگکوک بدون زدن هیچ حرف اضافهدیگهای از اتاق بیرون رفت
اگه جونگکوک قرار بود برای تهیونگ کاری بکنه
باید برای هرچیزی آماده میبود
حتی اگه گذشتن از خودش بود...
اما باید میفهمید تهیونگ از این ماجرا باخبر بوده؟!
YOU ARE READING
Fight For Me
Fanfictionتمام شده " دستهای یخت به قلب عاشق من اجازه سوختن نمیده.. " کاپل : کوکوی / یونمین / نامجین ژانر : رمنس / اکشن / اسمات / اسپرت